به گزارش مشرق، مهدی جمشیدی طی یادداشتی در کانال خود در ایتا نوشت:
۱. سیّدمصطفی مدرّس از «خود»ش تهی شده بود و «خود»ش شده بود مجموعهای از دغدغههای انقلابی. انقلاب، «منِ» او شده بود و از این جهت، تمام ذهن و ضمیرش در سایۀ هدفهای انقلاب قرار گرفته بود. وجودش را به خدمت غایات انقلاب گمارده بود و اینگونه، «رسم بیخودی» را آموخته بود. اقتضای ادب سلوک نیز همین است که سالک باید از «خود»، بگسلد و در «او» فانی شود؛ چنانکه جز او نبیند و جز او نطلبد. آری، باید «او» شد و تا زمانی که «من» در درون ما سلطنت دارد، اندیشهها و خواستههایمان، آغشتۀ به هوا و هوس است. در طلب او، باید چون او شد و معنای چون او شدن، از خود برونشدن است. سیّدمصطفی، همچون آیینهای شده بود که آدمی در چهره و در وجودش، نه خودِ او را بلکه انقلاب و دردها و رنجها و مقاصد و آرمانهای آن را میدید. نسبتش با انقلاب، وجودی و اُنسی بود، نه کاسبکارانه و منفعتاندیشانه. هستیاش را در همین راستا تعریف کرده بود و جز تحقّق آرمانشهر انقلاب را نمیطلبید. بسیار باید از خودخواهی و خویشمرکزبینی فاصله گرفت تا چنین حالی بر وجود آدمی حاکم شود. این وضعِ وجودی، چشمگیرترین و دلرباترین فتوحات وی بود.
۲. او شعارزده و قشری نبود. دکاندار و چرتکهانداز نبود. بر سر حقیقت، معامله و دادوستد نمیکرد و دشنۀ مصلحت در دست نداشت. تشنه و شیفتۀ دانستن بود و آنچنان مشتاقانه گوش میداد که ذوق گفتن در آدمی میشکفت. منعطف و مداراتی بود، امّا بیاصول و سیّال نبود. حرارت و هیجانی انقلابی داشت، امّا بیاخلاق و منطقستیز نبود. در صحنه و میداننشین بود امّا سودای دیدهشدن و شهرت نداشت. طلبه و دینشناس بود امّا دیندانیاش را به رخ نمیکشید و فضلفروشی نمیکرد و معتقد به انحصار فهم دینی نبود. نه خنجر کینه در دست داشت و نه عقدۀ فروخورده در دل. بدخواه و غرضورز نبود. در پی همافزایی بود و میخواست با همدلی، اجتماع انقلابی بیافریند. هرچه میتوانست از ضریب تفاوتها و تمایزها میکاست و بر اتّفاقها و همگراییها میافزود.
۳. جوان بود و راههای نرفتۀ طولانی پیش رو داشت، امّا در عین حال، بینظر و بیمایه نبود، بلکه اهل «تفکّر» و «تأمّل» بود. چندی باری که با من سخن گفت، دریافتم که بهراستی نظر دارد و نظرش نیز برآمده از گرتهبرداری و اقتباس و تکرار نیست، بلکه از درون خودِ او جوشیده است و علم مطبوع است و نه علم مسموع. میاندیشید؛ چون درد و داغ انقلاب را داشت و به دلیل همین عاشقی و شیدایی نسبت به انقلاب نیز، سخنش رنگوبوی حقیقت داشت و بر لوح جان مینشست. عاشقانه میاندیشید و متعهدانه تفکّر میکرد. نمیخواست به قشرها و پوستهها بسنده نماید و مسألهها را هضمنشده رها کند. از نگاهش مشخص بود که به اعماق فرو رفته و اهل حضور است. فهمش ناتمام و در حال شدن بود، امّا سطحی و مذبذب نبود. با هیجان و غیرتمندیِ پُرجلوهاش، مفصّل برای من دربارۀ تصوّرات معرفتیاش سخن گفت و من از آنهمه جزئیّاتپردازیهای وی خشنود شدم. میخواست در این معرکۀ دشوار، معبری را بگشاید که راه صیرورت انقلاب، هموارتر شود. بهگمانم تازه در آستانۀ به ثمر نشستن قرار گرفته بود، امّا دست تقدیر، فرصت شکفتن را از او گرفت و او را از درخت این حیات ظاهری برچید. اگر فرصت مییافت، خوش میدرخشید و مددها به خطّ فکریِ انقلاب میرسانید و سببساز رونق حکمت عملی در عالَم اسلامی میشد. او رفت و همۀ این آرزوها و آمال شیرین را نیز با خود برد و بر دل دوستانش، داغ حسرت نهاد. صد تن چون او کم است، چه رسد به اینکه همو نیز از دست برود.
۴. در نشستی در بیستوپنجم بهمنماه، یعنی تنها اندکی پیش از هجرتش، او را دیدم که متواضعانه در پایین مجلس نشسته بود. به محض دیدنش، به طرف وی رفتم. او برخاست و به گرمی و صمیمانه مواجه شدیم. به او گفتم سیّد اولاد پیغمبر باید صدرنشین باشد نه ذیلنشین. تبسّمی کرد و اظهار مسکنت. بیش از هر چیز، نورانیّت چهرهاش و طراوت نگاهش، مرا صدا زد و به جانب او سوق داد. در همان لحظه از ذهنم گذشت که اگر تقدیر تاریخیاش مجال دهد، او یکی از اصحاب فکریِ انقلاب در سطوح بالا خواهد شد و جوششها و نورافشانیها خواهد داشت. افسوس که چنین نشد. کوتاه زیست امّا کیفی. خوشا به حالش که مؤمنانه و بر صراط مستقیم انقلاب از تاریکخانه طبیعت، رها شد و از قفس تن پر کشید. رحمت و مغفرت الهی نصیبش باد.