به گزارش مشرق، در میان اراضی عباس آباد در شمال تهران و در یک روز سرد زمستانی و سکوت دلنشین آن، در طبقه چهارم ساختمان فرهنگستان علوم پزشکی، مهمان مرد موی سپید و با تجربهای هستیم که ۹ سال چهره اول نظام سلامت کشور در دوران اوایل انقلاب اسلامی بوده است.
دکتر علیرضا مرندی، رئیس فرهنگستان علوم پزشکی ایران و استاد ممتاز اسبق دانشگاه علوم پزشکی در رشته نوزادان و کودکان بوده و اکنون، با ۸۳ سال هنوز هم با سختکوشی مشغول به کار است.
قرار ما نیم تا یک ساعت مصاحبه بود، اما حرفهای شنیدنی این استاد پزشکی و مرد سرد و گرم چشیده حوزه بهداشت و درمان آنچنان شنیندنی بود که پس از پایان صحبت، عقربههای ساعت حکایت از دو ساعت و نیم گپ و گفت را نشان داد.
خانمم مدارکم را هر دانشگاهی که برد و حتی پیش دکتر سامی وزیر بهداری، همگی گفتند ما نیازی به ایشان نداریم! با اینکه من فوق تخصص نوزادان داشتم اما همه گفتند نمیخواهیم
از دوران فعالیتهای دانشجوی و تحصیل در آمریکا تا چگونگی استادی و فعالیت پر ثمر پزشکی در ینگه دنیا و مهمتر از آن گذشتن و جای گذاشتن تمام امکانات رویایی در آمریکا به عشق خدمت به مردم ایران زمین و...
در به در دنبال کار میگشتم!
آقای دکتر! از دوران تحصل در آمریکا و علت برگشتن به ایران برای مخاطبان بگویید.
اوایل انقلاب که آمده بودم ایران، آمده بودم تا در ایران یک استاد دانشگاه باشم تا خدمت کنم. اما خانمم مدارکم را هر دانشگاهی که برد و حتی پیش دکتر سامی وزیر بهداری، همگی گفتند ما نیازی به ایشان نداریم! با اینکه من فوق تخصص نوزادان داشتم اما همه گفتند نمیخواهیم.
از بیکاری حاضر شدم با ماشین واکسن رایگان بزنم!
روز تسخیر لانه جاسوسی در ۱۳ آبان ۵۸ به ایران آمدم و خانمم گفت: «لانه جاسوسی را گرفتند.» مدتی بیکار بودم حتی به وزارت جهاد سازندگی رفتم و گفتم:«من از امریکا آمدم و کاری ندارم، اگر مقداری واکسن به من بدهید با ماشین خودم و بدون حقوق بروم در روستاها و به بچهها واکسن بزنم.گفتند:«ما دوسه هفته است این کار را متوقف کردیم و به وزارت بهداری واگذار کردیم.»
دو هفته که در خانه بودم یک روز پسر عموی دکتر فاضل را دیدم و گفت:«امشب بیا خانه ما و چند تا از دوستان امشب هستند.»خلاصه رفتم و در آنجا تلفن زنگ زد و یکی یکی اسم افراد را برای فرد پشت تلفن گفت. تازه من آنها را شناختم.
شهید بهشتی پشت خط تلفن بود و دکتر زرگر رفت پشت تلفن و بعد گفت: «بهشتی از شورای انقلاب زنگ زده و گفت:«ما میخواستیم عباس شیبانی را وزیر بهداری کنیم، بعد فهمیدیم وزیر کشاورزی هم نداریم حالا تو حاضری وزیر بهداری شوی؟» خلاصه یکی گفت: «من معاون درمان شما میشوم و بعد فهمیدم این دکتر ولایتی است»؛ یکی گفت:«من معاون بهزیستی میشوم و بعد فهمیدم این شهید لواسانی است»؛ هرکسی خلاصه یک معاونت را قبول کرد. در آن زمان شورای انقلاب وزرا را انتخاب میکردند.
به من که رسید من قبول نکردم و گفتم: «آمدم استاد دانشگاه شوم؛ هرچه گفتند: «گفتم: نه»
یک روز آمدم خانه که خانمم گفت: «از دفتر وزیر یعنی دکتر زرگر زنگ زدند؛ تا رفتم دفتر دکتر زرگر،وی حکمی به من داد و گفت: «شما سرپرست انجمن ملی حمایت از کودکان شوید.»گفتم: «من کار اداری نمیکنم» و بعد من را سپرد به دکتر لواسانی و هوشنگ فاضل؛ اینها مدام اصرار کردند اما من گفتم: «نه؛ من کار اجرایی دوست ندارم.»
خلاصه، دکتر زرگر گفت: «این حکم را بگیر و برو با خانمت مشورت کن.» به خانمم گفتم: «باید با تو مشورت کنم، اما جوابش نه است؛ قضیه را گفتم، گفت:«تو بیکاری تازه بعد از چند هفته شغل پیدا شده و بپذیر.»
حرفی که مثل پتک بر سرم خورد!
باز رفتم پیش دکتر زرگر و حکم را روی میز گذاشتم و گفتم: «مشورت کردم و جواب منفی است.» وقتی خواستم از اتاق بیرون بیایم، یک دفعه گفت: «یک لحظه صبر کن!» مگر تو ادعا نمیکنی برای انقلاب به ایران آمدی؟! گفتم: «بله!» گفت:«انقلاب از تو نمیخواهد بروی استاد بشوی! از تو میخواهد پشت میز بنشینی و قلم بزنی!
این حرف پتکی بود که نفهمیدم چه گذشت. به خودم آمدم، دیدم پشت تریبون انجمن دارم سخنرانی میکنم؛ یعنی آن قدر قاطی بودم! بعدها فهمیدم آن جا (انجمن) جای بیخودی بوده و برای فرح و اشرف بوده و کارمندان بیخودی داشت.
بالاخره چند ماهی رئیس آنجا بودم و بعد دکتر زرگر من را قائم مقام معاونت آموزشی و پژوهش کرد. بعد از مدتی معاون آموزش وزارت بهداری بودم و سه چهار دانشگاه بزرگ بود که من به آنجا میرفتم.انتخابات مجلس اول برگزار شد و دکتر زرگر، لواسانی، ولایتی و...همگی رای آوردند و به مجلس رفتند.
بنده سال ۴۵ برای گرفتن تخصص به آمریکا رفتم؛ یعنی مرحوم قریب که استادم بود،گفت: «بیا پیش خودم دستیار شوید» عرض کردم: «چون دستیاری حقوق نمیدهد و وضع من نامناسب بود و میخواهم ازدواج کنم با رایگان بودن دستیاری وضعیت جور در نمیآید» گفت:«خب برو آمریکا؛ آنجا حقوق میدهند»
اخذ بورد تخصص کودکان در آمریکا
من هم گوش کردم و رفتم. چون به کودکان علاقمند بودم رشته کودکان را در دانشکده پزشکی دانشگاه ویرجینیا گذراندم و غیر از من خارجی دیگری نبود و همه آمریکایی بودند و بورد تخصص را هم آمریکا گرفتم.
میخواستم رشته بهداشت و بیماریهای واگیر منطقه استوایی بروم اما در یک مرکز بیشتر نبود. دو سال تقاضا کردم، اما بالاخره گفتند: «چون آمریکایی نیستی نمیتوانیم قبولت کنیم.»
اگر خارجی باشی از بورد و امنا به شما بورسیه بدهند میشود؛ اما رئیس بخش ما گفت: «چون کلیمی هستند با کشور اسلامی و عرب میانهای ندارند و دوسال بی خود، معطل شدی.» من هم به این فکر کردم که رشته نوزادان بروم و فوق تخصص نوزادان را در دانشگاه اوهایو گرفتم.امتحان بورد را هم قبول شدم.در همان دانشگاه من را استخدام کردند و مرحله دانشیاری من همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی شد.
مطب اشتراکی با پزشکان آمریکایی
سالهای اول در دانشگاه تمام وقت بودم، اما بعد دیدم حقوق دانشگاه خیلی کم است و گروههای مختلف کودکان در شهر سراغم آمدند تا به آنها بپیوندم؛ چون بر عکس ایران، چند متخصص کودکان با هم مطب مشترکی ایجاد میکنند.
یکسالی هم کلنجار رفتند و بهترین حقوق را از نظر علمی داشتم. بنابراین هم یک مطب فوقالعاده شلوغ موفق داشتم و هم در دانشگاه تدریس میکردم.گفتند:«تو حقوق بگیر ما ۴ نفر هستیم و هر وقت توانستی درآمدت را از همه ما بیشتر کنی، شریک ما میشوی.»
هجوم نوزادان آمریکایی به مطب دکتر ایرانی
آقای دکتر!در آن زمان چند سال داشتید؟
زمانی که از ایران رفتم ۲۴ سال داشتم.در آن زمان نیز ۳۴ سال داشتم و در شهر دیتون ایالت اوهایو بودم.
همان ماه دوم کار، چون تخصص نوزدان داشتم بیشتر متخصصان زنان وقتی نوزاد مراجعهکننده به آنها هنگام دنیا آمدن دچار مشکل میشد از من کمک میگرفتند و من هم به اتاق زایمان میرفتم تا کودک از دست نرود.
مطب پزشک ایرانی شلوغ ترین مطب در آمریکا!
این برای متخصصان زنان بسیار مهم بود که بچهها از بین نروند و این کار من موجب شد وقتی مطب رفتم، هر چه نوزاد بیمار داشتند برای من میفرستادند. در همان ماه اول دومین درآمد را بین همکاران داشتم و از ماه دوم تا زمانی که ایران آمدم مطبم اولین مطب بود. رئیس بخش کودکان و بخش مراقبت ویژه نوزادان بودم.
بنده تنها رئیس بخش خارجی بودم اما محبوبیت داشتم و دستیارانی که کارشان تمام شده بود و رفته بودند از من به نیکی یاد میکردند. بنده نیز برای اینکه آبروی ایران و اسلام حفظ شود تلاش میکردم مطالعه زیاد کنم و وقت بگذارم.
یادم میآید یک شب از بیمارستانی که من اصلا به آن نمیرفتم پرستاری به من زنگ زد و گفت:« نوزادی به دنیا آمده و حالش مساعد نیست و پزشک مربوط هم نمیآید؛ شما درمان را انجام دهید.» با اینکه این کار هیچ ارتباطی با من نداشت اما رفتم و چند ساعت وقتم را گرفت و منفعت مادی هم برایم نداشت، اما این کار را کردم.
در آمریکا کودکان نارس را رها میکردند!
در آمریکا به سادگی کودک را در بیمارستان رها میکردند؛ مثلا اگر نارس بود میگفتند«ولش کنید!»
برای من فرق نمیکرد که بچه چه وضعیتی داشت و به وظیفه خودم عمل میکردم.یادم میآید یک شب سه چهار ساعت روی نوزادی کار کردم و در حال نوشتن پرونده وضعیت این بچه نارس بودم که پرستار من را صدا زد.دیدم نوزاد دچار ایست قلبی شده و دیگر این حالت برنگشت؛ این خیلی ناراحت کننده بود.
ماجرای تست الکل گرفتن از دکتر مرندی!
وقتی در حال رفتن به خانه بودم آنقدر از فوت این نوزاد ناراحت بودم که نمیفهمیدم با چه سرعتی میروم؛ به طوری که یک وقت دیدم پلیس در حال چراغ دادن پشت سرم است و گفت: «شما میدانید با چه سرعتی در حال رانندگی کردن هستید؟!»گفتم: «نه» گفت: «با سرعت ۶۰ مایل در ساعت!» گفتم: «من اصلا حواسم نبود.» گفت: «اینجا سرعت ۲۵ مایل است!»
پلیس فکر کرد من مستم. روی خطی من را راه برد تا ببیند نکند من الکل استفاده کردم. بعد گفت: «خب چرا این قدر تند میرفتی؟»
گفتم: «حقیقت ماجرا این است و داستان مرگ نوزاد را تعریف کردم.» پلیس هم دید من راست میگویم با اینکه جریمه بزرگی داشت، اما گفت برو.
منظورم این است که از نظر عاطفی و اعتقادی پر کار بودم؛ چون هم مدرک تخصص و فوق تخصص داشتم و هم رئیس بخش کودکان و مراقبت ویژه در آمریکا شده بودم.
در همین اواخر که نزدیک انقلاب بود نوزاد نارس کوچکی بود که ۴ ماه وقتمان صرفش شد تا اینکه زنده ماند. البته در آن زمان نوزادان نارس عوارضی پیدا میکردند که برای والدین سنگین تمام میشد.
در آمریکا برای آموزش مردم زیاد از من برای تلویزیون دعوت میکردند؛ اینها برای این بود که شرایط زندگی راحت و مناسبی داشتم. منزلی خریده بودم که فوق العاده بود! ما دنبال خانهای بودیم که پنجره زیاد داشته باشد و به اصطلاح مدرن باشد. چهار سال گشتیم تا اینکه بالاخره این خانه را پیدا کردیم؛خیلی خانه زیبایی بود.
آقای دکتر! از دوران ازدواج و شرایط گذران زندگی در آمریکا برایمان بگویید.
در دوران سپاه بهداشت بودم که ازدواج کردیم و یک ماه بعد از رسیدن در آمریکا اولین فرزندمان به دنیا آمد. سه فرزند دارم. هر سه فرزندم زبان انگلیسی را در حد عالی خواندهاند.همسرم در آمریکا هنر و روان شناسی خواند که ترم آخرش بود که مصادف با پیروزی انقلاب شد.
آمریکاییها نگاه از بالا به پایین داشتند و ادعا داشتند تمام کار دنیا را اینها انجام میدهند. آنها حتی نمیداستند ایران کجاست. از خانمم پرسیده بودند که ایران کدام ایالت آمریکاست! یعنی این قدر بیگانه بودند.
خواندن نماز در حمام بیمارستان!
با مسائل اعتقادی و اسلامی اصلا آشنا نبودند. مثلا ما اگر در آنجا مسافرت میرفتیم و برای خواندن نماز کنار جاده میایستادیم تا نماز بخوانیم ماشینها با تعجب به ما نگاه میکردند؛ یا در بیمارستان ما در حمام بیمارستان نماز میخواندیم.
دستیار و انترنها هنگام نماز خواندنم از من سوال میکردند و منتظر بودند من در نماز جواب آنها را بدهم.
قبض ۷۰۰ دلاری برق برای خانه آقای وزیر در آمریکا!
در این زمانها با اعتصابات در آستانه انقلاب در ایران روبهرو بودیم. اولین قبض برقی که برای من آمد ۷۰۰ دلار پول برق دادم؛ در حالی که مردم در ایران به دلیل اعتصاب حقوق ندارند؛ این برای من بسیار آزار دهنده بود.
از آن موقع،این خانه که برای ما مثل رویا بود یک جهنم شد و به جای اینکه از این خانه رویایی لذت ببریم و این قدر دنبالش گشتیم، برای ما آزار دهنده بود که این همه فضا و حیاط بزرگ و امکانات داریم، اما مردم ایران چی!
آقای دکتر! شما در آمریکا فعالیتهای سیاسی و دانشجویی هم داشتید، در این خصوص نیز توضیح دهید.
در اواخر در آمریکا انجمن اسلامی پزشکان مقیم آمریکا و کانادا را تاسیس کردیم و بنده رئیس آن بودم. نشریه داشتیم و در آن زمان جلساتی برگزار میکردیم. پول برای نیازمندان در ایران میفرستادیم و این کار را از طریق دکتر ابراهیم یزدی که نمایندگی امام در آمریکا را برای دریافت کمکها و وجوهات داشت میفرستادم.
انجمن اسلامی دانشجویان بود که عمدتا اهل تسنن بودند و بعد از آن یک شاخه فارسی زبان بود که ایرانی و شیعه بودند.کتابهای شهید مطهری، شریعتی و تفسیر قرآن و ... میخریدیم و کتابها را قرض میدادیم.
در اواخر حکومت شاهنشانی، شاه یک بار به آمریکا آمد و دانشجویان برای اعتراض رفتند و همگی ماسک زده بودند؛ ما که استاد دانشگاه بودیم و ۳ نفر از ما شامل خودم، دکتر کلانتر معتمد و دکتر فریدون عزیزی از شهرهای مختلف به واشنگتن و این تظاهرات آمدیم.تنها ما سه نفر ماسک نزده بودیم، اما دانشجویان از ترس قطع شدن بورسیه ماسک زده بودند و بعد میکروفون را به خانم بنده دادند و وی شعار میداد و بقیه جواب میدادند.
از طرف دکتر یزدی پیغام دادند که شاه به آمریکا میآید و شما افرادی را مشخص کنید تا او را معاینه کنند. ما افراد را تعیین کردیم اما شاه آمد و گروه ما را به هر دلیلی نبردند.
در آمریکا ساعت خاصی میتوانستیم صدای ایران را با رادیو دریافت کنیم و سه کانال تلویزیون را روشن میگذاشتیم تا ببینیم در ایران چه خبر است.
آن روزی که گفتند صدای انقلاب بلند شد من و خانمم تصمیم گرفتیم که دیگر باید به ایران برگردیم؛ یعنی روز پیروزی انقلاب در سال ۵۷. تا آن زمان اصلا در فکر برگشت به ایران نبودیم؛ چون از حکومت آن زمان راضی نبودیم.
دوران دانشجویی در تظاهرات شرکت میکردم و یکبار حتی ریختند داخل دانشگاه تهران و غافلگیر شدیم؛ زخم عمیقی روی سرم ایجاد شد و عینکم را شکاندند و لباسهایم غرق خون بود.
میخواستند مجروحان را ببرند و من همین طور که بی حال راه میرفتم دیدم وسط خیابان خودرویی ایستاد و من را داخل ماشین کشیدند. بنده پیراهن و کروات نویی را برای اولین بار گرفته بودم که غرق خون شده بود.
سئوال کردند «کجا زندگی میکنی؟» گفتم:«کوی دانشگاه.» فهمیدم اینها برای نجاتم آمدند و خلاصه من را با سرعت زیاد به کوی دانشگاه رسانده و نجات دادند. نمیتوانستم بیمارستان بروم، چون من را دستگیر میکردند. ساعت ۳ صبح از مسیر بیابانها به بیمارستان و اورژانسی بردند و بخیه زدند و هفتهها با این شرایط درگیر بودم.
سخنرانی امام را به صورت اعلامیه یا ضبط صوت پخش میکردیم. در ایران که بودم سال ششم دانشکده تمام شده بود و دوران انترنی بود که امتحانات شروع شد. شبها با دکتر فاضل تا دیروقت در پشت بام درس میخواندیم و میخوابیدیم.
یک روز در حالی که هنوز هوا تاریک بود به نظرم آمد که در بیابانهای اطراف کوی دانشگاه خط سیاهی است، اما قابل تشخیص نبود تا اینکه کم کم هوا روشن شد، تازه فهمیدم اینها خط نیست؛ بلکه دور هر ساختمانی یک حلقه نظامی وجود دارد.
با دکتر ایرج فاضل پایین آمدیم و منتظر ماندیم ببینیم چه میشود. این نیروها یکی یکی وارد ساختمانها شدند. در اتاق ما دو نفر بودند و وقتی وارد اتاق شدند سرهنگی همراه با سه دژبان و یک نفر دیگر بودند؛ اسمم را پرسیدند و گفتند: «اگر اسمش در لیست هست او را ببرید.»
به اتاق من در ساختمان دیگر آمدند.هم اتاقی بنده در حال رفتن برای تهیه صبحانه خودش بود. این هم اتاقی با افسر سلام علیک کرد و مشخص شد پسر خاله هستند.
گفت: «هوای هم اتاقی من را داشته باش.»داخل اتاق شدم و فهمیدم عکس بزرگی از امام در اتاقم هست. نگران بودم این عکس دردسر شود و خیلی سریع پتو را پرت کردم و به لطف خدا دقیقا روی عکس امام افتاد و دیگر عکس پیدا نبود.
عکس مصدق نیز در اتاق بود. مقداری اعلامیه روی میز بود که من سریع پشت شکاف بین کمد و دیوار قرار دادم. بعد گفتند: «چمدانش را ببینید»؛خلاصه تنها چیزی که از من پیدا کردند همین عکس مصدق بود.من را همراه حدود ۲۰ نفری با یک کامیون بردند؛ بعدا از ترکیب افرادی که با هم بودیم و به زندان بردند فهمیدیم همان افراد انجمن اسلامی بودیم که در دانشگاه درست کرده بودیم.
نوبتم به شلاق خوردن نرسید
بیش از سه ماه در زندان بودیم و مصادف با خرداد ۴۲ بود. ما را به پادگان جمشیدیه بردند و در یک آسایشگاه محصور کردند. اوایل سختگیری میکردند اما در اواخر کتاب میدادند؛ چون همه ما امتحاناتمان برای شهریور مانده بود و خرداد را از دست داده بودیم. چند نفری را روزها به نوبت شلاق میزدند و قرار بود که روز بعدش نوبت من شود. همان فردایی بود که ناگهانی همه را آزاد کردند.
آن موقع افراد متهم به مارکسیست اسلامی بودند؛ مثلا اگر میگفتیم می خواهیم وضو بگیریم فکر میکردند ما هم از مارکسیست اسلامی هستیم. یک نفر را برای کنترل کردن ما فرستاده بودند تا ببینند ما واقعا مسلمان هستیم. اوایل در زندان غذاهای افسران را به ما میدادند و اما وقتی افراد دیگر را هم دستگیر کردن و به جمع ما پیوستد غذاها بدتر شد.
وقتی من به سپاه بهداشت رفتم روزی که از تهران ما را به روستاها اعزام کردند کاروانی از پزشکان بودیم و وارد فرمانداری منطقه گلپایگان شدیم. فرماندار صحبت کرد و گفت: «برای شما موجب افتخار است که افسر شاهنشاهی هستید»؛ اما من گفتم برای ما که هیچ افتخاری نیست؛ سکوتی برقرار شد.
خلاصه رفتیم روستای کنجدجان؛ فردا ماموران آمدند و گفتند که فرماندار تو را میخواهد.دیدم در اتاق همه مسؤولان از جمله ژاندارمری و غیره نشسته بودند. فرماندار گفت: «شما دیشب هم چنین جوابی دادهاید.» گفتم:«ببینید! هم شاگردیهای ما که بورسیه ارتش بودند الان سرهنگ هستند اما ما ستوان یکم هم نیستیم» خلاصه فرماندار گفت: «منظور شما از این حرف مشخص است اما چون پدرت که کارمند استانداری بود و او را میشناسیم،این دفعه را میبخشیم اما مواظب باش!
سپاه بهداشت به مناسبتهای مختلف مثلا تولد شاه و غیره ۳۰۰ تومان پول میفرستاد و میگفت: «جشن بگیرید» اما من با آن دارو میخریدم و هیچ وقت جشن نگرفتم.
طراحی و ساخت مدرسه ۱۲ کلاسه
تصمیم گرفتم مدرسه ۱۲ کلاسه درست کنم و نقشه دبیرستان خودم را کشیدم و وقتی که یک روز رفتیم کلنگ دبیرستان را بزنیم رئیس ژاندارمری گفت:جناب سروان! اکنون کلنگ را به نام آریامهر میزنند، اما من گفتم کلنگ میزنیم به نام خداوند بزرگ؛ یعنی من ظاهرا چیزی علیه شاه نمیگفتم اما مشخص بود که مخالف هستم.
نمونه دیگر این قبیل کارها این بود که حتی یکبار دکتر قانع رئیس سپاه بهداشت اصفهان به محل استقرار آمد و گفت: «باز که دست گل به آب دادی!» گفتم: «مگر چی شده؟!» گفت: «تبلیغ ضد شاه در روستاها میکنی.»خلاصه برای اینکه مشکلی پیش نیاید یک صورتجلسه نوشته بود و جلوی روستائیان که اکثرا بیسواد بود میگذاشت و میگفت: «شما که از این آقا راضی هستی» و آنها هم میگفتند بله و انگشت میزدند و لاپوشانی میکردند.
بالاخره در سال ۴۵ از قبل بنا بر سفارش دکتر قریب تصمیم گرفتم به آمریکا بروم و بلیط را هم تهیه کرده بودم و آن روزی که سوار هواپیما شده بودیم چند ساعت قبل در خانه رفته بودند تا زندانم کنم. پدرم را گرفته بودند و بالاخره چند روز بعد نامه نوشتند که بیا ایران و برو زندان.
لذا بنده برای برگشت به ایران نگران بودم که در فرودگاه من را دستگیر کنند؛ در نتیجه در ۵ -۶ سال ابتدایی در آمریکا بودیم و اصلا ایران نیامدیم.