کد خبر 1511165
تاریخ انتشار: ۲ مرداد ۱۴۰۲ - ۰۷:۴۴
حوادث

وقتی پدرم، مادرم را طلاق داد من تنها هفت سال داشتم. پدر و مادرم خیلی راحت از هم جدا شدند ولی اصلاً نفهمیدند که چقدر ما را آزار دادند.

به گزارش مشرق، درست ۹ ساله بودم که برای اولین بار از خانه فرار کردم، هیچ کس و هیچ جا را نمی‌شناختم برای همین به گدایی در کوچه‌ها و خیابان‌ها افتادم؛ پدرم بعد از یک هفته مرا پیدا کرد و به خانه بازگرداند ولی من در خانه دنبال مادرم می‌گشتم. هر طرف را که نگاه می‌کردم او را می‌دیدم و با اینکه پدرم خیلی تلاش می‌کرد ولی من او را دوست نداشتم تا ۱۴ سالگی تحمل کردم ولی دوباره از خانه فرار کردم. این بار هم کارم گدایی کردن بود. پدرم بعد از یک ماه مرا گوشه یک خیابان پیدا کرد و دوباره به خانه برد.

او به من گفت چرا این کار را می‌کنی؟ چرا درس نمی‌خوانی؟ چرا گدایی را به خانه ترجیح می‌دهی؟ نمی‌توانستم جواب سؤال‌هایش را بدهم. با اینکه پدرم زن نگرفته بود و تنها زندگی می‌کرد ولی من تمام ناراحتی‌هایم را از چشم او می‌دیدم. او را مقصر می‌دانستم و فکر می‌کردم او باعث و بانی تمام این تلخی‌ها و ناراحتی‌هاست. پدرم دیگر هر کاری که می‌گفت بکن من بر ضد آن عمل می‌کردم اصلاً انگار او دشمن من بود. انگار بین من و او نباید اصلاً هیچ جریانی به وجود می‌آمد.

بالاخره ۱۷ ساله که شدم در یک مغازه شروع به کار کردم ولی انگار این محیط خانه و مادرم که گاهی او را می‌دیدم همه نوعی احساس منفی به من وارد می‌کردند برای همین بود که تصمیم گرفتم تا از هر دو آنها انتقام بگیرم. روزی که پدر در خانه نبود با برداشتن یک بسته دلارش از خانه فرار کردم. به هزار سختی و دلهره خودم را به یکی از شهرهای غرب کشور رساندم و همانجا شروع به کار کردم. کم کم برای خودم اندوخته پیدا کردم و اندوخته‌هایم کم کم سرمایه‌ام شدند. تنهادلخوشی‌ام همین اندوخته‌ام بود ولی باز هم کسی نبود که مرا از لحاظ روحی کمک کند بعد از مدتی اعتیاد گریبانم را گرفت.

هرچه اندوخته بودم بر باد رفت و باز تبدیل به گدایی شدم که هرچه گیرش می‌آمد خرج مواد می‌کرد؛ رفته رفته دیگر کسی به من پولی نمی‌داد یا درخواست‌های غیراخلاقی داشت، چند باری هم مردان ولگرد من را آزار دادند تا اینکه توسط پلیس که معتادان خیابانی را جمع می‌کردند بازداشت شدم و تحویل بهزیستی شهرستان شدم.

یک هفته بعد یک روز صدای پدرم را در اتاق رئیس بخش شنیدم نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ وقتی چهره شکسته‌اش را دیدم آوار بر سرم فرو ریخت. او گریان من را در آغوش گرفت.

وقتی به تهران برگشتیم دیدم پدرم هنوز مجرد است. اتاقم تمیز و مرتب بود. شب اول بود که پدرم از من خواست به حرف‌هایش گوش کنم بعد با بغض گفت نمی‌دانم چرا من را مقصر طلاق می‌دانی اصلاً از خودت پرسیده‌ای مادرت کجاست؟! چرا یکبار هم سراغت نیامده است؟!

واقعاً پرسیده بودم؟! دلیلش را این می‌دانستم که پدرم اجازه نمی‌دهد؟!

پدرم سر به زیر انداخت و گفت مادرت اگر رفت چون عاشق مرد غریبه‌ای شده بود که الان با او ازدواج کرده و در آلمان زندگی می‌کنند! چرا یکبار به او زنگ نزدی؟! چرا یکبار او به تو زنگ نزده؟! چرا خانواده مادرت تا الان با تو در تماس نبودند؟! چون شرمنده‌ات بودند. من قسم خوردم کنارت باشم و هستم تا آخر عمرم!

گریه‌های پدرم مرا شرمنده کرد! دیدم او تنهاتر از من است و چقدر دل پردردی دارد! بغلش کردم و قول دادم روسفیدش کنم! بلافاصله در مدرسه بزرگسالان ثبت نام کردم و همزمان به کلاس‌های زبان رفتم.

الان ۳۰ ساله‌ام و با حمایت پدرم خانم دکتری شدم و پدرم همیشه می‌گوید تو زیباترین خانم دکتر روی زمین هستی!

منبع: روزنامه ایران

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 25
  • در انتظار بررسی: 4
  • غیر قابل انتشار: 2
  • ج د ا IR ۰۸:۵۰ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    35 0
    آفرین... آفرین که پای عهدت ماندی...
  • نوید IR ۰۹:۰۰ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    12 5
    واقعی بود یا فقط یه داستان تخیلی ؟
  • محمد IR ۰۹:۰۸ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    13 0
    چقدر زیبا بود
  • البحرین لنا IR ۰۹:۱۴ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    9 2
    واقعن چه سرگذشت احساسی .پدر عشق بسوزت.
  • IR ۰۹:۲۱ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    18 0
    احسن بر این پدر مهربان
  • خبرخوب. IR ۰۹:۲۹ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    16 0
    الله اکبر،خدا راشکر .
  • ت IR ۰۹:۲۹ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    12 7
    خخخ و بعرش به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند داستانی که زاده ی تخیل نویسنده بود مثل همیشه
    • IR ۱۵:۴۰ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
      1 0
      شما اینطوری راحتی؟ اینطوری فکر کن
  • IR ۱۰:۳۹ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    22 21
    برگرفته از کتاب فیل ها پرواز میکنند اثر آندری چاخانف
  • IR ۱۰:۴۹ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    8 2
    یعنی واقعاً داریم؟؟؟
  • IR ۱۰:۵۵ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    2 3
    اااااییییی روزگار
  • IR ۱۱:۴۳ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    10 12
    طرف۱۷سالگی از خونه فرار کرده بعد رفته کار کرده پول جمع کرده معتاد شده پولارو آتیش زده بعد دوباره کارتن خواب شده سر از بهزیستی درآورده ینی بهترین حالت۲۳-۲۴سالگی برگشته پیش باباش اونوقت تو۳۰سالگی دکتر شده!!!!ی جوری قصه بگید ک با عقل و حساب کتاب ریاضی جور دربیاد
    • IR ۱۴:۳۳ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
      1 1
      شش ماه هم کافیه نیازی به 6 سال نیست
    • حاجی از سه راه جوبشور قم IR ۲۱:۵۲ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
      1 0
      از ما که پول نمی‌خوان بگیرن که بگیم دروغه نمیدیم تا نگفتن پول بدهید بگو شما درست میگید اگه گفتن پول بدهید بگو برای چی بدهم
  • پیروزه IR ۱۱:۴۸ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    10 0
    پشت هر سختی و صبر تلاش موفقیت است.تمامی مشکلات ما با صبر وتفکر وتعریف هدف حل می شوند به امید موفقیت تک تک هموطنان و کشور عزیزم ایران.
  • IR ۱۲:۱۸ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    6 5
    ناموسا؟
  • لیلا IR ۱۲:۲۷ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    4 9
    قصه جالبی بود
  • سید مرتضی IR ۱۲:۳۲ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    19 0
    بغض کردم ماشاءالله بهت. ان مع العصر یسری . واقعا همینه خدا کمکت کنه و موفق باشی دختر
  • IR ۱۳:۱۴ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    1 0
    خدا را شکر عاقبت به خیری روزی همه جوان ها باشد انشاءالله. و خدا خیر بسیار به این پدر بدهد . انشاءالله
  • IR ۱۳:۲۰ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    2 1
    اینو محمود 10 ساله از تهران نوشته؟
  • IR ۱۳:۳۲ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    0 0
    چه واقعی و چه داستان وقتی حالت خوب میشه زیباست
  • IR ۱۷:۱۶ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۲
    3 1
    خب بچه ها خالا بریدپیش ننه بزرگتون بخوابید..................... قصه مابه سررسیدکلاغه هم به خبرنگاری وخبربانه نام ونه نشونب از قوه تخیلش رسید
    • IR ۱۰:۳۸ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۳
      2 0
      خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
    • نی نی کوچولو IR ۱۰:۴۰ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۳
      2 0
      میترسم برم بخوابم وخانم دکتر قصه بیادآمپولم بزنه!!!
  • نیما IR ۰۸:۴۶ - ۱۴۰۲/۰۵/۰۴
    0 0
    چه واقعی چه تخیلی دمتون گرم جالب بود آموزنده

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس