معجزه رتیان - کراپ‌شده

چند پرستار جوان و دکتری که مسن بود را به صورت تار می‌دیدم که دورم را گرفته بودند و خدا را شکر می‌کردند. روی صورتم ماسک اکسیژن بود. سرم را کمی بلند کردم تا بتوانم پاهایم را ببینم اما...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «معجزه رتیان» داستان زندگی یک قاچاقچی و چاقوکش به‌نام «عباس دهقانی» را روایت می‌کند که یک خواب زندگی او را متحول می‌کند و با حضور در سوریه به مبارزه با دشمنان می‌پردازد و جانباز مدافع حرم می‌شود.

این کتاب به قلم «طاهره کوهکن» نگارش شده و سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات «روایت فتح» منتشر شده است.

تصمیم تهران برای پای متلاشی شده!

سوژه اصلی کتاب، برداشتی داستان‌گونه از زندگی جانباز مدافع حرم، عباس دهقانی اهل روستای گوریگاه در کازرون استان فارس است که اغلب روزها و شب‌های بیست‌وهشت‌ سالگی‌اش در خطا و خلاف می‌گذرد تا این‌که یک روز با مشاهده نامه اعزام دوستش به سوریه منقلب شده و تحولی در درونش ایجاد می‌شود.

در ادامه، بخشی نفس‌گیر از کتاب که برای لحظات جانبازی عباس دهقانی است را با هم می‌خوانیم:

با صدای انفجار خمپاره دیگری که کنارم به زمین خورد چشمانم باز شد. نباید تسلیم می‌شدم باید قبل از اینکه دوباره از حال می‌رفتم خودم را به جاده می‌رساندم و از دید تروریست‌ها خارج می‌شدم مجبور شدم چفیه را از دور پای عسکر باز کنم و این بار به تنهایی و هن‌وهن‌کنان توی تاریکی دشت به سمت جاده سینه‌خیز بروم. انگار داشتم کوه جابه جا می‌کردم. ربع ساعتی طول کشید تا به پایین جاده رسیدم. حالا دیگر صدای بچه‌های ایرانی را می‌شنیدم و در یک قدمی آزادی بودم. با انگشتانم به شانه جاده چنگ زدم و خودم را بالا کشیدم اما یکدفعه جرفه تیری را که از کنار سرم رد شد، روی آسفالت دیدم. حتماً تک‌تیرانداز داعشی‌ها پیدایم کرده بود. دستم را رها کردم تا دوباره از شانه جاده بیفتم پایین که گلوله دوم به باستم خورد. از ته دل ناله زدم: «یا اباالفضل» تیر دیگری توی پاشنه پایم خورد و پرت شدم پایین. صدای شادی یک نفر بلند شد. زدمش از زدمش!

همه جانی را که در بدنم مانده بود توی صدایم جمع کردم و فریاد زدم: «نزن ایرانی.» اما صدایی را به سختی شنیدم که می‌گفت: «صبر کن ببینم؛ مثل اینکه ایرانیه!» صدایش را بلند کرد.

_کی هستی؟

_عباس دهقانی

_چه تیپی؟

_کازرون

_تو با همون کسایی بودی که توی محاصره گیر افتادن؟

_ها.

_اونا چی شدن؟

من داشتم جان می‌کندم و او می‌خواست قصه حسین کرد شبستری را برایش تعریف کنم!

- شهید شدن

- دقیقا کجایی؟

بالأخره رفت سر اصل مطلب

_این سمت جاده پایین آسفالت کنار تیر برق

_می‌تونی دقیق تر بگی؟

سنگی از کنارم برداشتم و با هر زحمتی که بود پرت کردم آن سمت جاده. نفسم دیگر به شماره افتاده بود ولی باز هم جای شکرش باقی بود که هنوز زنده بودم

_می‌تونی بیای این طرف؟

با عصبانیت جواب دادم: داشتم می‌اومدم که زدین تو پام!

می‌دانستم که آمدن‌شان روی جاده خیلی خطرناک است و تازه اگر هم می‌آمدند، معلوم نبود بتوانند هیکل سنگین من را تکان بدهند. ظاهراً به آخر خط رسیده بودم و باید همان جا می‌ماندم تا بالاخره داعش بیاید و... نفسی گرفتم تا درخواست آخرم را که به بی‌بی زینب قول داده بودم بگویم اگه می‌تونین به اسلحه و یه بسته قشنگ بهم برسونین که اگه اومدن طرفم بزنم شون. صبر کن ببینم می‌تونیم بیایم کمکت...

با این که این حرفش ناامیدی‌ام را تا حدودی پس زد اما دیگر پلک‌هایم جان باز ماندن را نداشتند و روی هم افتادند. نمی‌دانم چقدر گذشت که با شنیدن صداهایی، چشم‌هایم را به سختی باز کردم.

_پاش داغون شده

_عجب جونی داشته که تا حالا زنده مونده.

تصمیم تهران برای پای متلاشی شده!

سه نفر کنارم نشسته بودند یکی‌شان که هیکل لاغر و قد بلندی داشت، رو به دیگری کرد و گفت: «میثم، بندازش رو کولم.»

میثم دستانم را بلند کرد و به دستهای او رساند. آمد زانوهایش را راست کند که هر دوی‌مان افتادیم روی زمین و صدای آخ و اوخم بلند شد. گشتی این بنده خدا رو بیار این طرف؛

_کار خودمه.

_حالا نوبت میثم بود. هیکل او هم دست کمی از اولی نداشت، اما چاره ای جز آزمون و خطا نبود. این بار سنگینی خودم را به دستان نحیف میثم سپردم و باز هم همان اتفاق تکرار شد. به حرف آمدم که «ولم کنین شما نمی‌تونین بلندم کنین.» نفر سوم با لهجه افغانستانی گفت: «باید بریم پتو بیاریم.» میثم به ساختمانها اشاره کرد و گفت و تا همین جاش هم خدا خواسته که ندیدن‌مون.

با خودم گفتم اگر من جای این سه نفر بودم، شاید هیچ وقت جان خودم را به خطر نمی‌انداختم. با تمام ادعایی که داشتم به حال‌شان غبطه خوردم. نفر اولی با تردید پرسید: «تحمل داری بکشیمت روی زمین؟»

دلم را زدم به دریا و با توجه به سختی‌هایی که تحمل کرده و جان به در برده بودم سرم را به علامت موافقت، تکان دادم. بدون معطلی به پشت برم گرداندند و دو دستم را گرفتند و کشیدند. درد امانم را برید و لگن و ران و پاشنه‌ام داشت می‌پوکید. سرم مدام به زمین می‌خورد اما دیگر نای ناله کردن نداشتم. فکر کنم اگر یک دقیقه دیگر این کشیدن‌ها ادامه پیدا می‌کرد جان می‌دادم. خودم هم مانده بودم از این همه تحملی که خدا بهم داده بود؛ آن هم در وضعیتی که هر کدام از بچه‌ها فقط با یک تیر افتادند و شهید شدند. چرا خدا نمی‌خواست جانم را بگیرد؟ شاید هنوز تسویه‌حسابم توی دنیا تمام نشده بود!

بالأخره به آن طرف اسفالت و نیروهای خودی رسیدیم. دوباره چشم‌هایم بی‌اختیار روی هم رفت

- آمبولانس خبر کنین. داره می‌لرزه.

لب‌هایم از خشکی به هم چسبیده بود. در آن لحظه تنها آرزویی که داشتم خوردن آب بود. چشم‌هایم را به زور باز کردم. چند نفر بالای سرم ایستاده بودند.

_آب

همان جوانی که اسمش میثم بود با ساک لوازم پزشکی کنارم نشست، یک گاز استریل در آورد و با آب قمقمه کمی خیسش کرد. همین طور که آن را به لب‌هایم می‌کشید گفت خیلی خون ازت رفته؛ آب برات سمه. بعد هم یک سرم به دستم زد و مشغول بستن زخم‌ها شد. ای بابا! هر جاش رو می‌بندم تموم نمیشه.

صدای جوان افغانستانی که آمدن آمبولانس را خبر می‌داد، بلند شد. روی برانکاردی خواباندنم و سوار آمبولانس کردند. حالا با خیال راحت می‌توانستم بخوایم، اما مگر سیلی‌های که میثم بهم می‌زده می‌گذاشت؟ این داره تموم می‌کنه؛ زود باش... راننده از همان پشت فرمان دستوراتش را می‌داد. بزن تو گوشش نذار بخوابه. با مشت و لگد بزن.

این شد که دقیقه‌ای یک بار با دستور راننده و اطاعت کردن میثم از خواب می‌پریدم.

_بچه کجایی؟

_کنارتخته

_اسمت چیه؟

با بی حالی جواب راننده را می‌دادم تا از شدت ضربه میثم خلاص شوم.

- عباس دهقانی

لهجه راننده مثل خودمان بود. ترمزی زد که نه تنها خواب از سرم پرید که سرم باشدت به بدنه آمبولاس خورد. راننده پرید پشت و کنارم نشست و شروع کرد به گریه کردن.

کا کام! مگه تو هنوز زنده‌ای؟ به ما گفتن تو شهید شدی...

منتظر جواب من نشد. اشک‌هایش را پاک کرد و رفت جلو و صدای خش خش بیسیمش را درآورد.

_صادق، صادق، علی علی به گوشم.

_صادق، مراسم رو قطع کنین بیاین جلو بیمارستان حردتنین عباس دهقانی زنده‌ن.

صدای گرفته صادق را از پشت بیسیم می‌شنیدم.

_مرد ناحسابی حالا وقت شوخی کردنه؟ بچه‌ها براشون مراسم گرفتن.

راننده فریاد زد: به خدا زنده‌ن! تو آمبولانسه. خودم دارم می‌آرمش.

توی حیاط بیمارستان تا از آمبولانس پیاده شدیم با صدای صلوات بچه‌ها دوباره به هوش آمدم بچه‌های گردان دوره‌ام کرده بودند و با تعجب از سر تا نوک پایم را تماشا می‌کردند. احسان کنارم زانو زده بود و چشمان خیسش روی صورتم قفل شده بود. مسعود با عمامه‌ای که روی سرش بود جلو آمد. دستم را گرفت و با حالتی بین خوف و رجا پرسید: «محمد چی شد؟»

جوابش را که دادم صدای پسر عموی فخرالدین را شنیدم که از سرگذشت او می‌پرسید. جواب او را هم به سختی دادم و باز چشم‌هایم بسته شد. صدای راننده بلند شد. برین کناره تا این هم شهید نشده.

این را گفت و با تمام قدرتش برانکارد را هل داد تا زودتر به اورژانس برسیم. صدای پرستار را از پشت پلک‌های بسته‌ام شنیدم؛

_می‌دونی گروه خونیت چیه؟

ابروهایم را بالا بردم.

_باید ازش خون بگیریم.

با فرورفتن سوزن آمپول توی دستم انگار روحم داشت از بدنم جدا می‌شد.

_رگش رو پیدا نمی کنم.

با آخرین نیرویی که توی بدنم مانده بود نالیدم اول بیهوشم کنین، بعد هر کاری خواستین بکنین دیگه تحمل هیچ دردی روندارم.

این را که گفتم بدنم بی‌حس شد و دردم تمام.

_ وای خدای من تموم کرد.

اما من هنوز خیلی کار داشتم. باید گذشته‌ام را جبران و حسابم را صاف می‌کردم. آن محاصره چند ساعته مثل سنگی بود که از بلندی کوه روی سرم خورد و از خواب بیدارم کرد. می‌خواستم زنده بمانم و باز زندگی کنم اما یک جور دیگر نمی‌دانم چقدر گذشت تا دوباره درد توی بدنم پیچید و چشم‌هایم را به سختی باز کردم.

_دکترا به هوش اومد. چشمش رو باز کرد.

چند پرستار جوان و دکتری که مسن بود را به صورت تار می‌دیدم که دورم را گرفته بودند و خدا را شکر می‌کردند. روی صورتم ماسک اکسیژن .بود. سرم را کمی بلند کردم تا بتوانم پاهایم را ببینم اما از روی ملحفه چیزی معلوم نبود. دکتر مثل اینکه بخواهد حواسم را از پاهایم پرت کند گفت: «دیشب فکر کردیم شهید شدی، اما دکتر فرامرزی به دادمون رسید و وقتی اومد شهادتت رو تایید کنه، متوجه شد که نبضت هنوز می‌زنه. بهت شوک دادیم و بعد از پنج دقیقه برگشتی، اما نیم ساعت نگذشت که دوباره رفتی تو کما و خدا خواست.... نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و ادامه داد: «الآن که ساعت چهار صبحه به هوش بیای.»

دوباره سرم را کمی بالا آوردم و با چشم و ابرو به پاهایم اشاره کردم. دکتر با آهی که کشید و خامت اوضاع را نشان داد ساق پات متلاشی شده. تو تهران تصمیم می‌گیرن که چی کارش کنن.

چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «تو جای همه آرزوهایم»؛ / ۱۰۹

شناسایی پیکر «نعمت‌الله» با کتاب دعا + عکس

چند دقیقه با کتاب «دور برگردان»؛ / ۱۰۷

دوست دارم با تیر قناص شهید بشوم!

چند دقیقه با کتاب «سردار سربلند»؛ / ۱۰۶

بودجه چند برابری بسیج در دولت خاتمی!

چند دقیقه با کتاب «من می‌مانم، تو برگرد»؛ / ۱۰۵

کتاب‌های عرفانی و تخصصی را به سوریه برد؟

چند دقیقه با کتاب «خداحافظ دنیا»؛ / ۱۰۴

همه گریه می‌کردند؛ بی‌اختیار جیغ کشیدم!

چند دقیقه با کتاب «درعا»؛ / ۱۰۳

ساق پایش را توی قبر تکان می‌دادم!

چند دقیقه با کتاب «لبخند پاریز»؛ / ۱۰۲

بمب‌گذاری یک هفته دیگر مدارس را تعطیل کرد!

چند دقیقه با کتاب «ماهرخ»؛ / ۱۰۰

اگر می‌فهمیدند ایرانی‌ام؛ درجا من را می‌کشتند! + عکس

چند دقیقه با کتاب «لبخند ماه»؛ / ۹۹

تعجب و دلشوره از رفتار دختردایی مجرد!

چند دقیقه با کتاب «شهید نوید»؛ / ۹۸

وصیت آقانوید برای خاکسپاری با لباس سپاه

چند دقیقه با کتاب «پله‌ها تمام نمی‌شوند»؛ / ۹۷

سلیقه بانوی ایرانی در دیزاین خانه‌ای در سوریه

چند دقیقه با کتاب «نخسایی‌ها»؛ / ۹۶

۲۴ساعت فرصت دارید از لبنان خارج شوید!

چند دقیقه با کتاب «خاتون و قوماندان»؛ / ۹۵

چرا آقای فرمانده از همسرش دوری می‌کرد!؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «باز مانده»؛ / ۹۴

خطر از بیخ گوش فرماندهان لشکر ۲۷ گذشت! + عکس

چند دقیقه با کتاب «شلیک به آسمان»؛ / ۹۳

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»؛ / ۹۲

برخورد با امام جماعتی که سوره‌اش را اشتباه می‌خواند! +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «با تو می‌مانم»؛ / ۹۱

روش عجیب شهید هادی برای ریختن خجالت همسرش!

چند دقیقه با کتاب «دوستت دارم به یک شرط»؛ / ۹۰

علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 2
  • غیر قابل انتشار: 1
  • IR ۱۳:۲۰ - ۱۴۰۲/۰۶/۰۱
    0 0
    خخخ

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس