سرویس فرهنگ و هنر مشرق- فصل دوم سریال «مستوران»، به کارگردانی مسعود آبپرور و تهیهکنندگی سازمان هنری-رسانهای اوج، از سهشنبه 28 آذر هر شب از ساعت 22:30 روی آنتن شبکه یک رفته است. به همین بهانه، تصمیم گرفتیم به بهانهی پخش خلاصه قسمتهای فصل یک این سریال در شبهای اخیر، نگاهی به ساختار و محتوای این اثر بیاندازیم تا شاید این معما هم برای ما و هم برای مخاطبان تا حدی گشوده شود که واقعا ضرورت سرمایهگذاری بر ساخت دنبالهای بر سریال پرهزینهی «مستوران» چه بوده است.
یکی از ضعفهای عمده و بسیار عیان فصل اول مستوران، لحن و ادبیات آن بود. ادبیات سریال سرگردان بین نثر مسجع و شعر کودکانه و واژگان امروزی سرگردان است.
تردیدی نیست که نوشتن دیالوگ برای فیلم و سریال در ژانر تاریخی کاری به شدت دشوار و مستلزم سواد و مطالعه و تسلط بالا بر ادبیات قدیم و جدید است. اگر داوود میرباقری با کولهباری از تجربه در تئاتر و تلویزیون و سینما و چندین اثر شاخص و عظیم در حوزه تاریخی، به سبک دیالوگنویسی تاریخی خاص خود رسیده که در تعادلی ظریف میان ادبیات قدمایی و ادبیات مخاطب امروز در رفت و برگشت است و برای مخاطب هم پذیرفتنی و هم دلنشین جلوه می کند، از نویسندگان جوان و تازه به عرصهرسیدهی «مستوران» اصولا نمی توان انتظار نزدیک شدن به لحن یکدست، منسجم و قابلباور و البته تاریخی را داشت.
ظاهرا سازندگان سریال خود در رودربایستی با ادعای بزرگ تیتراژ، یعنی «بر مبنای افسانهها و داستانهای کهن ایرانی» ماندند و از آنجا که معلوم نیست دقیقا «مستوران» از کدام داستان و افسانه شناختهشده و حتی ناشناختهی ایرانی الهام گرفته، تلاش کردند با وارد کردن عناصری چون «سیمرغ» و «لوح جادو»، رنگ فولکوریک به اثر خود بزنند، بدون آن که این عناصر نقش مشخصی در پیشبرد روایت داشته باشند و پیوست دراماتیک مناسبی برای آنها تعریف شده باشد. نه آیندهبینی در لوح و نه پر سیمرغ هیچ کمک خاصی به شخصیتهای داستان نمی کنند و نبودشان هم هیچ خللی در روایت وارد نمی کند. بگذریم از این که سیمرغ کارتونی سریال بسیار طنزآمیز و مضحک از کار درآمده است.
وارد کردن عناصری چون «چای و نبات»!؟ در داستانی ظاهرا مربوط به چند قرن پیش، یا نکوهیده بودن مصرف «افیون» برای تسکین درد{ صمصام به حبیب بیگ بابت دندان درد افیون تعارف می کند، و او می گوید «من تا حالا لب به این بی پدر نزدم.»}، که مربوط به همین چند دههی اخیر و عمدتا برآمده از بازنماییهای تلویزیونی و رسانهای است، سریال را دچار آناکرونیسم یا زمان پریشی کرده است.
ضعف شخصیتپردازی و نقایص سریال در پرورش گرههای داستانی، باعث شده «چرا» های بسیاری دربارهی رفتار شخصیتها در ذهن مخاطب شکل بگیرد؛ اصلا دلیل اختلافات صمصمام و جهان دخت چیست؟ چرا همه زوج ها در این آبادی، تک فرزند هستند، آن هم در حالی که تا همین سه چهار دهه پیش، خانوادههای تک فرزند در اقلیت بودند و غالب جامعه را خانوادههای پرجمعیت تشکیل می داد. چرا لطیفه اینقدر هوای ساعد{پسر صمصام} را دارد؟
چرا جهاندخت با وجود نفرت از لطیفه اجازه می دهد که ساعد همیشه در خانهی لیث و لطیفه باشد؟ چرا لیث هیچ پدر و مادر و برادر و خواهری ندارد و از دار دنیا فقط یک عمه برای او مانده است؟ چرا لطیفه هیچ مادر و برادر و خواهری ندارد و تنها یک پدر برای او باقی مانده است؟ چرا حبیب بیگ و لطیفه به لحاظ سنی و رفتاری به پدر و دختر نمی خورند؟ چرا شاور با وجود عشق سوزان به لطیفه قبل از سفر به خواستگاری او نمی رود؟ چرا لیث که ظاهرا او هم از مدتی قبل خاطرخواه لطیفه شده، آن قول و قرار مسخره را با شاور می گذارد؟ نقش پدر جهاندخت و غزال چیست و اصولا زندهشدن او از طریق جادو چه اهمیتی در روند سریال دارد؟ و چراهای بسیار دیگر.
اصولا نوع زیست و رفتار و گفتار لیث و لطیفه، که ظاهرا زوج ایدهآل سازندگان {احتمالا با توجیه تبلیغ ارزشهای خانواده ایرانی-اسلامی} هستند، این اندازه از زمینهی تاریخی داستان(چند قرن قبل) دور است و به زندگی زوجهای طبقه متوسط و کارمند مسلک امروزی شبیه است؟ تکفرزند بودن آنها، ملوس و لطیف بودن بیش از اندازهی لیث و نوع قربانصدقه رفتنهای او با لطیفه، بیش از پیش یادآور زوج تهرانی{ولو زوج ارزشمدار یا مذهبی} امروزی است تا زوج مستورانی عصر غزنویان یا صفویان.
از قضا، یکی از مشکلات اساسی محتوایی تولیدات سیما و کلیت تولیدات هنری ارگانی در همهی این سالها، که منجر به بحران مخاطب شده است، همین «سفید و سیاه» دیدن شخصیتها و جمع کردن همهی خوبیها در یک طرف و همه پلشتیها و تباهیها در طرف دیگر است.
همان اول کار از زبان صمصمام، آن هم خیلی مستقیم و گلدرشت می شنویم که "لیث حافظ قرآن است و لطیفه دریای شعر". یعنی همان بدو کار، شخصیتهای منفی خود به زبان می آیند و بدی و نقص و تباهی خود و خوبی و بینقصی «خوب» های داستان را جار می زنند!
حقیقتا وقت آن است که دوستان تصمیمگیر در نهادهای فرهنگی حاکمیتی، یک بار برای همیشه دست از این محافظهکاری افراطی بردارند و رضایت بدهند که شخصیتهای «خوب» تولیدات هنری سازمان متبوعشان، «آدمیزاد» باشند، نه «فرشته»! یعنی خوبها هم نقص و خطا و هوس و وسوسه و ...همهی انسانهای معمول را داشته باشند و فقط در بزنگاهها خوبسرشتی و نیکخویی خود را به رخ بکشند.
این دوستان باید بپذیرند که این نوع خوب بودن پلاستیکی نه تنها جذابیت دراماتیک ندارد، که حتی کارکردهای تبلیغی مدنظر را هم به ضدتبلیغ بدل می کند. حتی آنجایی که «قدیس» قصه ما، یعنی لیث، دچار خطا می شود و زیر قول و قرار خود با شاور می زند، در نهایت شاور آن قدر پستفطرت و تبهکار و حتی قاتل تصویر می شود که درنهایت مخاطب حق را لیث بدهد که «عشق» او را از دستش ربوده است!
به همان اندازه، شخصیتهای منفی مستوران هم پلاستیکی، یکوجهی و کاملا قابلپیشبینی هستند. یکی از ستونهای جذابیت فیلم وسریال، پیچیدگی، چندوجهی بودن و حتی جذابیت ضدقهرمان داستان است. این اصل سینمایی بدیهی مصادیق موفقی حتی در سریالهای دینی-تاریخی و حتی سریالهای سفارش ارگانی ما داشته است.
چه کسی است که انکار کند بخش معناداری از جذابیت دراماتیک سریال «امام علی(ع)» ساخته میرباقری، در پرداخت جذاب ضدقهرمانانی چون «عمرو عاص» و «قطام» بود و همین مساله در سریال مختار، با شخصیتهای ابن زیاد و ابن سعد و شمر در «مختارنامه» تکرار شد. یا در سریال «خواب و بیدار» فخیمزاده(که به سفارش ناجا ساخته شد)، جذابیت شخصیتی و رفتاری ناتاشا(رویا نونهالی) یکی از دلایل اصلی جذابیت کل آن سریال بود.
میزانسن و دکوپاژ «مستوران» به شدت تلهفیلمی و حتی تلهتئاتری است و اصلا در حد و اندازهی یک «بیگ پروداکشن» پرهزینه نیست. از این لحاظ، «مستوران» یک عقبگرد واضح و عیان نسبت به سریالهایی با حال و هوای مشابه در سالهای دور سیما، چون «گرگها»، «عیاران»، و «هشت بهشت» و «روزیروزگاری» است.
ریتم سریال بسیار کند، کشدار و حتی طاقتفرسا و کشنده است. تحمل این مقدار کُندی و لَختی برای سریالی در سال 2023، که ریتم متوازن و سرعت معقول در روایت داستان، کلیدی مهم در توفیق یک سریال در همراه کردن مخاطب خسته، مشوش و بیحوصله از زندگی مدرن شهری است، حقیقتا بسیار دشوار است.
واقعا وقتی نویسندگان سریال دستی خالی در روایتپردازی و حادثهسازی داشتند، چه لزومی به کشدادن آن به وسعت 26 قسمت 50 دقیقهای بود؟ آیا اصولا محور دراماتیک «دزدیده شدن یک کودک»، که با توجه یه سیاق و سنت تولیدات سیما، فرجام خوش آن از قبل برای همهی مخاطبان اظهر من الشمس است، این اندازه جذابیت و کشش دارد که به تنهایی بار سریالی با این طول و تفصیل را به دوش بکشد؟ البته وقتی نویسندگی پروژهای مفصل و پرخرج که عنوان حماسی «بیگ پروداکشن» را یدک می کشد، به دو جوان دهه هفتادی سپرده می شود، محصولی جز این نمی توان درو کرد. بدیهی است که غرض ما، ناتوان خواندن جوانان دهه هفتادی نیست، بلکه صحبت از سپردن کار بزرگ به افراد آماده و پرورده و کاربلد است که پیشتر کارنامهای دندانگیر داشته باشند.
استفاده از روایت راوی در «مستوران» به شدت نچسب و حتی لوس از کار درآمده است و هیچ نقش مثبتی در پیشبرد روایت ندارد و به نظر می رسد که سازندگان سریال صرفا در جو نوستالژیبازی دهه 60 افتادند و بنا داشتند با الصاق صدای «رضا رهگذر» (محمدرضا سرشار) و خاطرهبازی با راوی «قصهی ظهر جمعه» برگ برندهای در جذب مخاطب داشته باشند که البته چون این استفاده بدون هیچ خلاقیت و ارزش افزودهای انجام گرفته، به عنصری زائد(بلکه روی اعصاب مخاطب) تبدیل شده است.
نقطهی متناقضنمای ماجرا آنجاست که با وجود اصرار سازندگان در ارایه تصویری فرشتهگون از خانوادهی لطیفه و لیث و لطفعلی(یک بازی بیمعنا و نامربوطی با حرف لام!)، ناگهان حرکاتی از آنها سر می زند که مثال بیرون زدن دم خروس است. لطیفه، که ظاهرا بیمار است(لیکن در همان سکانس از کشف بقایای نامهی لیث در آتش و به هم چسباندن تکهها می فهمیم که کاملا هم هشیار و گوش به زنگ است)، در حالی که تنهاست، در را برای شاور، که می داند عاشق دلخستهی قدیمی اوست، باز می کند و از همه عجیبتر، بیمقدمه، پشت به او در بستر دراز می کشد! آیا این نوعی زمینهسازی و حتی دعوت به رابطه نیست؟
نکتهی قابلتامل و تلخ این که طمع کردن در «زن شوهردار» در سریال مثلا تاریخی سازمان اوج مختص لطیفه، نیست و جهاندخت هم، زمانی که هنوز شوهرش صمصام زنده است، رابطهی باز و به اصطلاح عوام لارجی با شاور و مردان قبیلهی وحشیان دارد.
به هر روی، سریال «مستوران»، دستکم آن چیزی که به عنوان فصل اول آن از سیما پخش شد، در بهترین حالت یک تلهتئاتر تلویزیونی پرخرج و پرهیاهو(با بیشترین میزان تبلیغات و مانورهای روابط عمومی پیش از پخش) با محتوایی سرگردان میان گروه سنی کودک و نوجوان و مثبت 16 است.
فقط کافی است به اجرای بسیار دمدستی و داستان سرراست و قابلپیشبینی و بدون جذابیت دوالپا و آبادی کوتاهقامتان در اواسط مستوران بیاندازیم، تا صدرحمت و دست مریزاد بفرستیم بر روان مرحوم زندهیاد رضا ژیان و همکاران او در مجموعه تلویزیونی «مثل آباد» (تولید سال 1360) که تا همین امروز گفتارهایی از آن چون «اوستا! عَلَم علم» و «تا تو را دُم، مرا پسر یاد است...» و بازی به یاد ماندنی مرتضی ضرابی در نقش مار و اکبر عبدی در نقش شاگرد خیاط و مرحوم داورفر در نقش کلعلی و...در ذهن نسلهای مخاطب آن مجموعه بر جای مانده است. از مستوران کدام «دیالوگ»، کدام «جمله» یا کدام «شخصیت» در ذهن مخاطب باقی می ماند؟