ابراهیم فیاض

انقلاب اسلامی با حضور مردم در صحنه رقم خورد. از پیش از انقلاب تا امروز، مردم همواره در منظومه فکری رهبران انقلاب نقشی بی‌بدیل و بی‌جایگزین داشته‌اند.

به گزارش مشرق، انقلاب اسلامی با حضور مردم در صحنه رقم خورد. از پیش از انقلاب تا امروز، مردم همواره در منظومه فکری رهبران انقلاب نقشی بی‌بدیل و بی‌جایگزین داشته‌اند.

به بهانه در پیش بودن انتخابات مجلس دوازدهم، حضرت‌آیت‌الله خامنه‌ای در دیدارهای اخیرشان بار دیگر به این رکن اساسی نظام اسلامی پرداختند. از جمله در دیدار ائمه جمعه سراسر کشور به صراحت عنوان کردند اهداف نظام اسلامی جز با حضور مردم قابل تحقق نیست: «روشن است که رسیدن به هدف‌های اسلامی ـ حالا اسمش را بگذارید «نظام اسلامی»، در نهایت «تمدن اسلامی» ـ جز با حضور مردم، جز با توجه و مبادرت مردم امکان‌پذیر نیست؛ باید مردم بخواهند، مردم بیایند، مردم اقدام کنند».(۱۴۰۲/۱۰/۲۶)

ایشان حتی در بخش دیگری از بیانات‌شان با اشاره به کلام امیرالمومنین علیه‌السلام تاکید کردند در صورت عدم حضور مردم، تکلیف پیگیری حق ولو برای امام معصوم هم ساقط می‌شود: «لَو لا حضور الحاضر وَ قیام الحجه بوجود الناصر... لَاَلقَیت حَبلَها عَلی غاربها؛ هم نقش مردم مورد تذکر قرار گرفته است، هم حق مردم.

«نقش مردم» یعنی اگر مردم نیایند سراغ آن کسی که خود را صاحب حق می‌داند و می‌خواهد مسؤولیتی قبول کند، بر او واجب نیست دنبال آن حق برود: لَاَلقَیت حَبلَها عَلی غاربها؛ مردم نبودند، من وظیفه‌ای نداشتم، تکلیفی نداشتم. نقش مردم اینقدر مهم است. حتی کسی مثل امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابیطالب، اگر مردم با او نباشند، دور و برش نباشند، می‌گوید من تکلیفی ندارم».

اما این رکن اصلی نظام اسلامی چطور به صورت نهادینه می‌تواند در ساختار سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی کشور نقش ایفا کرده و کارکردی بهینه داشته باشد؟

در گفت‌وگوی وطن امروز با دکتر ابراهیم فیاض، مردم‌شناس و عضو هیات علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران سعی شده مبنای حضور مردم در سیاست و نسبت حاکمیت با آن را، به بحث گذاشته شود و برخی ایده‌ها درباره سازوکارهای تقویت نقش‌آفرینی توده‌های مردم در عرصه‌های مختلف نیز بررسی شود که در ادامه می خوانید.

با یک رویکرد تاریخی، بفرمایید مردم در سیاست چه جایگاهی داشته‌اند؟

سیاست یک مقوله مقدس است. علم سیاست واقعاً علم مقدسی است. حتی ائمه(ع) نیز از «سیاست‌العباد» یاد کرده‌اند که نشان می‌دهد سیاست‌گذاری عباد به عنوان یک امر اساسی مطرح است. اینکه ائمه ما سیاست‌گذاری عباد می‌کنند نشان می‌دهد سیاست امر مقدسی است.

چون امر مقدس و مهمی بود در تمدن جدید غرب این را تبدیل به امری سکولار کردند. تمام دانش‌های بشری اعم از فلسفه، ادبیات، هنر، دین و... جمع شده و سبب می‌شوند سیاست به‌وجود آید. سیاست روی دانش‌های بشری بنا می‌شود. در نتیجه پارادایم سیاست به‌شدت تابع پارادایم‌های دانش‌های بشری است و بر همین اساس اگر انقلاب پارادایمی در دانش‌های بشری رخ دهد، بلافاصله در سیاست هم پارادایم تغییر خواهد کرد.

منظور ما از پارادایم هم همان معرفت تطابق‌یافته با ساختار است. پارادایم کلمه مقدسی است. به آیه‌های کتاب مقدس هم پارادایم می‌گفتند و همانطور که آیه‌ها نسخ می‌شوند، پارادایم‌ها هم نسخ می‌شوند.

در پارادایم‌ها، انقلاب‌ها به‌ وجود می‌آیند و عوض می‌شوند؛ در نتیجه سیاست هم که امری پارادایمی است، نسخ می‌شود و سیاست‌های جدید به‌وجود می‌آیند. با این ساختار باید انقلاب‌های پارادایمی را در جهان نگاه و بررسی کنیم. آیا دانش‌های بشری اجازه می‌دهند این کار پیش برود؟ این بحث مهمی است. غرب و مدرنیته با اومانیسم شروع شد و قبل از آن انسان اینطور نبود. مدرنیته با اومانیسم فلسفی شروع شد که این ریشه در یهود دارد.

اخیراً یکی از سران اسرائیل این را بیان کرد که خدای ما خدایی است که بیکار روی نیمکتی خارج از گود نشسته و کاری ندارد و جهان را به انسان‌ها سپرده است؛ همان که در قرآن آمده است: «قالَت الْیَهود یَدالله مَغْلولَةٌ».

یهود می‌گوید دست خدا بسته شده و در زنجیر است و خدا هیچ اختیاری ندارد و هر چه هست در اختیار خود ما است. در استعاره کشتی گرفتن خدا با حضرت یعقوب هم این هست که نزدیک صبح یعقوب سر خدا کلاه می‌گذارد و خدا را زمین می‌زند! یعنی انسان خدا را بر زمین می‌زند و مسلط می‌شود. این اومانیسم مسلط بود که ریشه در یهود داشت. با این ساختار، تمدن یهودی - مسیحی هم با تفسیر اومانیستی از دین مسیحیت به وجود آمد.

از راه تفسیر یهودی دین مسیحیت، پروتستانتیسم به وجود آمد و به عبارت دیگر، پروتستانتیسم تفسیر یهودی دین مسیحیت بود و خدا را در مسیحیت کنار گذاشتند و تبدیل به انسان کردند. بر این اساس امانوئل کانت - که واقعا بزرگ‌ترین شیطان تاریخ است- در فلسفه خود انسان را جای خدا قرار داد و متافیزیک را کنار گذاشت و بر اساس معرفت‌شناسی، اومانیسم معرفتی و اومانیسم فلسفی را راه انداخت.

قبل از این هم دکارت این کار را کرده بود؛ بر اساس اینکه به عنوان انسان شک می‌کنم پس هستم! یعنی چون من هستم، خدا هست. دکارت هم بحث معرفتی را مقدم بر بحث وجودی کرد یعنی از باب اینکه من شک می‌کنم و شک من عقل معرفت‌شناسی است، در خود این شک، شکی ندارم، در نتیجه پس هستم که شک می‌کنم؛ و در نتیجه وجود کامل‌تر از من هم خداست که وجود دارد.

کانت در بعد اخلاقی همین کار را کرد، نه فقط در بعد معرفت‌شناسی دکارتی، بلکه در بعد اخلاقی هم خدا را کنار گذاشت و اخلاق عملی را بر این گزاره بنیان گذارد که هر چه بر خود می‌پسندی بر دیگری بپسند و هر چه بر خود نمی‌پسندی بر دیگری نپسند.

اخلاق را هم امری اومانیستی کرد و اینها خود بنای ساختارهای عجیب و غریب در جهان را آغاز کرد. از همان زمان جنگ‌ها شروع شد. یعنی بر اساس اومانیسم فلسفی جنگ‌های بشری شروع شد و بر اساس همین انسان‌گرایی، استعمار شروع شد. انسان‌های سفیدپوست اروپایی سوژه شدند و همه جهان طبیعی، انسانی و مادی، ابژه شدند. یعنی انسان‌های دیگر هم ابژه‌اند. البته به همین خلاصه نشد؛ در اروپا چه چیزی سوژه و عقل فاعلی است؟ اشراف! این قصه از اینجا شروع شد.

رنسانس با کاری که کرد سبب شد انسان جای خدا بنشیند، بنابراین کلیساها هم کنار رفتند. حال که کلیسا کنار رفته است چه چیزی باید جای کلیسا و خدا بنشیند که سوژه باشد؟ آنها، انسان‌های اشراف بودند. یعنی پادشاهانی بودند که در دوره رنسانس از رنسانس در مقابل کلیسا پشتیبانی کردند، بنابراین پادشاهان بر اروپا و غرب مسلط شدند و از آنجا دنیا را استعمار کردند.

سیاه‌پوستان و نژادهای آسیایی ابژه بودند و فقط یک نژاد سفیدپوست از پادشاه و اشراف اروپا اعم از بارون‌ها، لردها و... که امروز هم در قالب سناتورها و نمایندگان کنگره و پارلمان هستند، سوژه شدند که باز هم همان اشراف هستند. بر اساس انسان‌گرایی اومانیستی، اشراف سوژه شدند و بقیه ابژه. از تاریخ انگلستان و رمان‌های زیادی که نوشته شده می‌توانید این موضوع را درک کنید.

کارهای آقای چارلز دیکنز اعم از الیور توئیست و... این را نشان می‌دهد. آن چیزی که چارلز دیکنز در رمان‌های خود مطرح می‌کند قشر متوسط است. قشر متوسط دیگر مثل اشراف سوژه و ابژه نیستند و با مردم همراه می‌شوند. قشر متوسط را وسط می‌آورد تا از قشر لردها که در انگلیس همه‌کاره هستند، نجات پیدا کنند.

یعنی وقتی متکفل امر سیاسی تغییر می‌کند مردم هم تکه‌تکه و طبقه‌طبقه می‌شوند؟

لردها سوژه می‌شوند و بقیه ابژه هستند؛ بارون‌ها سوژه می‌شوند و کل اینها ابژه می‌شوند؛ این در فرانسه یا انگلیس باشد به این شکل است.

بنابراین چیزی که رنسانس ایجاد کرد تسلط اشرافیت بود به نام سوژه. دکارت تا کانت هم نوکران خانه اشراف هستند. یعنی دکارت معلم اشراف‌زاده‌ها و پادشاه‌زاده‌ها می‌شود؛ نه فقط در فرانسه بلکه تا اسکاندیناوی هم می‌رود. آقای کانت هم نوکر اشراف است و معلم ‌سرخانه آنها می‌شود. کانت حتی مسؤول کتابخانه لردها و اشراف می‌شود. کانت چنین آدمی است. کلاً ساختار، حاکمیت اشراف بر روحانیت است و علم تجربی‌محور هم ایجاد می‌شود.

یعنی لردها که دین را کنار می‌گذارند جای آن علم را قرار می‌دهند. به جای دانش دینی، تقلیلی‌ترین دانش بشر یعنی علم تجربی را قرار می‌دهند که در آن اصل اخلاقی مطرح نیست و کاملاً یک معرفتی است که در آن انسان، سوژه است و کل جهان ابژه او است. حال این جهان طبیعی یا جهان انسان‌های دیگر باشد فرقی نمی‌کند. اینجاست که کاملاً مسائل اخلاقی روی هوا می‌رود و ظلم به‌شدت حاکم می‌شود.

از داخل رمان‌های غربی می‌توانید درک کنید که مردم داخل اروپا چه وضعیتی داشتند. مردم عادی همه نوکر و ذلیل لردها و بارون‌ها و پادشاهانی هستند که وجود دارند. قصه‌های قرن نوزدهم را که می‌خوانید می‌بینید مردم چقدر بدبخت و بیچاره هستند. لردها و اشراف بعداً صاحب کارخانه می‌شوند و سرمایه‌داری هم از همین ‌جا شروع می‌شود. برخی کشورها علیه اشراف قیام می‌کنند و به جای پادشاهی و اشرافیت که خون مردم را می‌مکیدند، جمهوریت بنا می‌کنند. جمهوریت ریشه در چپ‌ها دارد. درست است که فاشیست‌ها راست هستند اما آنها هم ضد پادشاه اقدام می‌کنند و جمهوریت را به‌وجود می‌آورند. هر کشوری که در آن فاشیست‌ها یا نازیست‌ها یا کمونیست‌ها حاکم می‌شود، پادشاهی‌اش از بین می‌رود و تبدیل به جمهوری می‌شود.

مثل جمهوری شوروی، جمهوری آلمان که با هیتلر پادشاهی‌اش از بین می‌رود و مثل فرانسه. در ایتالیا هم فاشیست‌ها حاکم می‌شوند و جمهوری را به‌وجود می‌آورند. تا امروز هم این ادامه دارد در حالی که بقیه اروپا پادشاهی دارند. اسپانیا، پرتغال، بلژیک، دانمارک، سوئد، فنلاند، نروژ و... هنوز پادشاه دارند. فقط قسمت‌هایی که چپ بودند مثل لهستان، چکسلواکی و رومانی پادشاه ندارند اما در بسیاری جاها که پادشاه دارند همچنان آن روند ادامه دارد و اشراف حاکم هستند.

اینکه می‌گویند رنسانس و آزادی، فقط به این معناست که همه مستعمره پادشاهان شدند و بردگی آنها را پذیرفتند. چون این بردگی که در اروپا و غرب در جریان سرمایه‌داری انجام شد خیلی بدتر از دوره قرون وسطی بود! در دوره کلیسا مردم برده نبودند و آزاد زندگی می‌کردند. در اواخر قرون وسطی بود که کلیسا با دانشمندان درگیر شد و الا قبل از آن در آن هزار سال مردم زندگی می‌کردند و اصلا در اروپا جنگ اینطور نبود.

با آمدن رنسانس، علم تجربی، اشرافیت و سوژه‌محوری و اینهاست که جنگ این چنین شعله‌ور و پادشاهی حاکم می‌شود و بعد هم که بردگی در اروپا و سپس در کل جهان به نام مستعمره‌ها ایجاد می‌شود.

در هند که مستعمره بود ۷ تا ۹ میلیون نفر را کشتند، در ایران نیز با قحطی ۷ میلیون نفر را کشتند. در واقع مسابقه‌ای برای استعمار کشورهای دیگر به‌وجود آمده بود که نتیجه اومانیسم و انسان‌گرایی بود. این بعد غربی ماجرا بود.

مبنای معرفتی مردم در اسلام به چه صورت است؟

در جهان اسلام مبنای قرآن بر اساس «ناس» است. یعنی مبنای رویکرد پیامبر(ص) در مسائل اجتماعی هم ناس است و پیغمبر(ص) کاری که دنبال می‌کند این است که دنبال قراردادهاست.

یعنی وقتی به مدینه می‌رسد قرارداد ایجاد می‌کند. ظاهراً در ۱۰ سال حکومت پیغمبر در مدینه ۳۰۰ قرارداد امضا شده است. یعنی فقه اجتماعی پیامبر(ص) که بر اساس مردم بنا می‌شود در قراردادها خود را ظاهر می‌کند و اساس آن صلح‌طلبی است.

پیامبر(ص) هیچ جنگی را شروع نکرد، به جز جنگ بدر؛ آن هم برای اینکه اموالی از مسلمانان مهاجر در مدینه مصادره شد که می‌خواستند با پول آن با شام تجارت کنند؛ ابوسفیان می‌خواست آن اموال را به‌دست بیاورد؛ پیامبر هم اموال مهاجران را برگرداند تا از فقری که در مدینه داشتند نجات پیدا کنند.

این قراردادگرایی با آن قراردادگرایی در سنت روشنگری چه فرقی می‌کند؟

بحثی که درباره گمنشافت و گزلشافت مطرح می‌شود، در این چارچوب طرح پیغمبر(ص) گزلشافت بوده، چون اساس کارش را بر «ام‌ القراء» گذاشت.

اساس کار پیامبر(ص) شهرهای بزرگ بود. یعنی دنبال عشایر نبود. اعراب همان عشایر بیابانی بودند و تعرب بعد از هجرت، یکی از گناهان کبیره به شمار می‌رفت.

یعنی بعد از هجرت نباید به عالم اعرابی (بیابان‌نشینی) بازگشت یثرب تبدیل به مدینه می‌شود؛ مدینه‌الرسول. تحول یثرب به مدینه‌الرسول طبق فقه قراردادی است. ناس در به وجود آمدن این ساختار و این قصه به‌شدت مهم است.

اینجا پارادایم سیاست هم تغییر می‌کند و وضعیت اعرابی با این قراردادگرایی به سمت مدنیت می‌آید و مدنیت شکل می‌گیرد.

دقیقاً! در قبل از اسلام هم به جای مردم، اشراف سوژه بودند و آنها همه چیز را تعیین می‌کردند؛ مثل خود ابوسفیان. ساختار مدینه را نگاه کنید، ساختار مکه را هم نگاه کنید.

زمانی که پیامبر(ص) به مدینه ‌رفت همه چیز قراردادی بود. در مکه هر چه ابوسفیان و اشراف می‌گفتند آن می‌شد و سوژه‌محوری حاکم بود. در نتیجه وقتی پیامبر(ص) رحلت می‌کند با سقیفه به «انسان‌گرایی» بازمی‌گردیم که در مقابل «مردم‌گرایی» است.

خلیفه و اشراف دوباره سوژه می‌شوند. بلافاصله همان اشراف قبل از اسلام در دوره خلفای راشدین اولیه بازتولید می‌شوند. نه‌تنها این برمی‌گردد، بلکه ده‌ها برابر ثروت نیز برمی‌گردد چون ثروت از آفریقا، آسیا و خاورمیانه هم به مدینه می‌آید.

جنگ‌ها را هم شروع می‌کنند در حالی که اگر پیامبر(ص) بود جنگ را شروع نمی‌کرد چون پیامبر(ص) در یکی دو سال آخر عمر خود در جنگ تبوک نشان داد اهل جنگ نیست؛ برای همین پیمان صلح امضا می‌کند، از آنها که مسلمان هستند زکات می‌گیرد و از آنها که مسلمان نشدند نیز جزیه می‌گیرد. این هم فقط برای بحث امنیت است، یعنی آنها باید پول در ازای امنیت پرداخت کنند. اما وقتی سقیفه را راه انداختند و اومانیسم اشرافی قبل از اسلام را برگرداندند، جنگ‌ها شروع شد و خلفای راشدین غیر از امام علی‌(ع) چه کشتاری که کردند.

جنگ‌ها به ‌راه انداختند برای مصادره ثروتی که برای مردم بود. بلافاصله نیز فاصله طبقاتی وحشتناکی شکل گرفت. هیچگاه این طور نبود که بنی‌امیه کل اطراف مکه را هم بگیرد اما در دوره عثمان کل مزارع و مراتع اطراف مدینه برای بنی‌امیه شد؛ آن هم به‌خاطر اومانیسمی که ایجاد کردند؛ حتی می‌شود گفت عمر اومانیسم فلسفی ایجاد کرد. برای همین هم در فرهنگ غربی اینها (عمر و معاویه) تحسین شده‌اند. همین اومانیسم است که کشتار داخلی و خارجی به‌وجود می‌آورد.

حضرت زهرا(س) هم در خطبه فدکیه می‌گوید چون این کار را کردید بعد از این بلایی به سر شما می‌آید؛ همچون شتری زخمی که پشتش پالان بگذارند، این پالان به‌شدت زخم شتر را تحریک می‌کند و همینطور شتر باید بنالد. آنها با سقیفه جنگ‌ها را شروع کردند و در ادامه نیز جنگ‌های داخلی و خارجی شروع شد. این مساله همین‌طور ادامه پیدا کرد؛ اول بنی‌امیه و بعد در بنی‌عباس. بنی‌امیه یعنی پسران امیه و بنی‌عباس یعنی پسران ‌عباس و همان ساختار قومیتی مجدداً احیا می‌شود و ناس کلاً کنار می‌رود.

در جایی که ناس باشد، عدالت وجود دارد. جایی که اشرافیت باشد آزادی دنبال آن است، چون اشرافیت به دنبال این است که یک وسیله مشروع پیدا کند برای ارضای غرایز خود؛ می‌خواهد غریزه مالی یا جنسی باشد یا غریزه زیبایی‌شناسی.

از موقعی که این اختلاف طبقاتی را عمَر شروع کرد، در اواخر عمر خود متوجه شد چقدر فاصله و فساد فرهنگی و فاصله طبقاتی ایجاد کرده است؛ در کوفه، بصره، مکه، مدینه و غیره هم فسادها شروع شد. عمر خود شاهد این بود و در اواخر عمرش از این شرایط پشیمان می‌شود. مشهور است که عمَر پشیمان می‌شود ولی وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود و همان اشراف عمر را ترور می‌کنند. ‌

اشراف بنی‌امیه هستند که عمر را ترور می‌کنند و قاتل هم فراری می‌شود و عثمان را جای او می‌نشانند؛ کاملاً هم سیستماتیک است. البته عمر هم در آمدن عثمان دخالت داشت. عثمان به فاصله طبقاتی رسمیت می‌دهد و اشراف کوفه و بصره و اشراف مکه و مدینه، تبدیل به سوژه و عقل حاکم می‌شوند. در نتیجه ناس و عدالت کنار می‌روند.

این ساختار ضدمردمی چطور خود را در سیاست بازتولید می‌کند؟

سیستم پادشاهی برای قرن‌ها وجود دارد تا زمان مغول‌ها که نابود می‌شوند. بعد از این حکومت ملوک‌الطوایفی به ‌وجود می‌آید و فروپاشی می‌کند. یعنی تا امروز کشورهای اسلامی دیگر وحدت پیدا نکردند و فقط فروپاشی کردند. وقتی هم که عثمانی سر کار می‌آید به عنوان قوم مسلمان نیست، بلکه به عنوان قوم ترک سر کار می‌آید و نتیجه هم همین می‌شود که مسلمانان دنبال راهی می‌گردند که از دست عثمانی‌ها خلاص شوند.

البته بعد در دام انگلیس و فرانسه می‌افتند و خاورمیانه بین این ۲ تقسیم می‌شود. نتیجه همه این تقسیمات هم موجب به ‌وجود آمدن اسرائیل شد. بر اسرائیل نیز اومانیسم دینی و یهودی حاکم است. تا امروز هم سعی کرده اومانیسم دینی یهودی و فلسفه یهودی را در کشورهای عربی حاکم کند و خود رهبر کل شود که در پیمان آبراهام قرار بود این قصه انجام شود.

این ساختاری بود که از نظر تاریخی توضیح دادم. بر اساس همین توصیفات، الان سوژه «سرمایه‌داری» است. یعنی سرمایه‌داران سوژه جهانی هستند و کل ثروت جهان را در اختیار دارند. ساختاری که این سوژگی اجرا می‌کند و کل جامعه را به فساد می‌کشاند هم بانک است.

به کرانه باختری West Bank گفته می‌شود. این مرکز یهودی‌هایی بود که در آن ربا می‌دادند. محور اصلی معابد یهود در بیت‌المقدس بانکداری و کارشان ارتشا و ربا بود.

حضرت مسیح که ظهور کرد با اینها جنگید. به عقیده خود مسیحیان، حضرت مسیح را شهید کردند و از نظر ما عروج کرد اما کل این به دلیل برخورد مسیحیت با رباخواری بود چون بالاترین ظلم ربا است. محال است ربا و زنا خانواده را نابود نکند. ربا بلافاصله زنا می‌آورد و زنا خانواده را نابود می‌کند. در نتیجه جامعه هم دچار فروپاشی می‌شود. سوژگی بانک‌ها همین‌طور است. ببینید! این مدتی که بانک‌های خصوصی در ایران ایجاد شدند، چقدر خانواده‌ها به‌هم ریختند و چقدر خانواده‌ها به‌خاطر ربا و غیره طلاق گرفتند.

ارتشایی که در بانک‌های ایرانی ایجاد شد خانواده را از بین برد و خانواده نابود شد و ازدواج کم و طلاق زیاد شد و همه از رباخواری است. رباخواری زنا را به وجود می‌آورد و ربا و زنا روی هم خشکسالی و زلزله به ‌وجود می‌آورند. این فرمولی است که در احادیث ما هم ذکر شده است. بعد از اینکه حضرت مسیح با رباخواری جنگید، در قرون وسطی دیگر رباخواری نبود. در کل اروپا هیچگاه کلیسا رباخواری نمی‌کرد اما کالون در ژنو بعد از یهودی کردن دین مسیح توسط پروتستانتیسم، رباخواری و بانکداری را مجاز اعلام می‌کند.

کالونیسم می‌گوید ربا در بعد فردی اشکال دارد اما در بعد اجتماعی که بانکداری است، مشکلی ندارد. یعنی همان مسیحیتی که با ربا جنگید تا معنویت به ‌وجود بیاید و فساد را از بین ببرد با کالویسم تبدیل به ماشین رباخواری شد و کل تمدن غرب بر اساس رباخواری بانک‌ها به ‌وجود آمد. سرمایه‌دارها در بانک‌ها سوژه و همه مردم اُبژه شدند. مرتبه بعدی این است که دانشگاه‌ها را بر اساس بانک‌ها به ‌وجود آوردند.

یعنی فساد اقتصاد رباخواری منجر به ایجاد دانشگاه‌هایی شد که کاملا اقتصاد یهود و اقتصاد بانکداری و سرمایه‌داری را به ‌وجود می‌آورد؛ روان‌شناسی و جامعه‌شناسی و هر چیزی که فکر کنید، حتی فیزیک و ریاضی بر این اساس است. در بحث‌های اخیر به این توجه شده که چه وجوهی از ریاضیات نادیده انگاشته شده است. خیلی از مباحث فیزیکی که به مادی‌گرایی ختم شد از همین ساختار دانشگاه یهودی به ‌وجود آمد. یعنی اومانیسمی که یهود مطرح کرد در فیزیک آمد و در آن نفی خدا هم کردند؛ مثل هاوکینگ. حتی درباره ریاضیات هم گفته می‌شود که این ریاضیات، ریاضیات تقلیلی است. ریاضیات بی‌نهایت است که ساختار ایجاد می‌کند.

حتی برخی گفته‌اند مریم میرزاخانی که روی این ریاضیات بحث می‌کرد، اگر به ایران می‌آمد و با عرفان ایرانی قاطی می‌شد به احتمال زیاد می‌توانست ابعاد معنوی ریاضیات که تاکنون آشکار نشده است را آشکارکند و به همین دلیل آمریکایی‌ها او را ترور بیولوژیک کردند. یا آن جوانی که از هند و بستر عرفانی هندی به کمبریج می‌رود و در ریاضیات تحقیق می‌کند و کلی هم فحش می‌خورد و در نهایت آثار او می‌ماند و در جوانی به خاطر سل از بین می‌رود.

آثار او امروز در بحث «جهان بی‌نهایت» و «نامتناهی» مطرح می‌شود. بر اساس اومانیسم در فیزیک از «جهان بسته» و «متناهی» بحث می‌کردند اما اخیرا از «جهان باز» یا نامتناهی بحث می‌شود.

بنابراین دانشگاه با ساختار سکولار به ‌وجود آمد که تسلط علوم تجربی بر علوم انسانی بود. متاسفانه بعد از انقلاب، در جمهوری اسلامی هم همین مساله کاملا اجرا شد. یعنی قبل از انقلاب بیشتر متوجه بودند. بعد از انقلاب کاملا علم تجربی و دانشگاه علوم تجربی را بر علوم انسانی حاکم کردیم. از جمله دین بود که دین هم بشدت سکولاریزه شد. معنازدایی از دین و تبدیل شدن آن به مناسک و فرمالیسم دینی از همین تسلط علم تجربی بر علوم انسانی شروع شده است.

اتفاقا این هم در دانشگاه یهودی انجام شد و بعد از انقلاب به نام پیشرفت، علم تجربی، فیزیک، شیمی یا علوم پایه و علوم فنی و علوم پزشکی حاکم شدند و دانشگاه‌های ایران را از مغز تهی کردند. این روند از دوره آقای رفسنجانی شروع شد که اسم وزارتخانه از وزارت فرهنگ و آموزش عالی که رویکردی علوم انسانی‌گرایانه داشت و اسم دینی هم داشت تبدیل به وزارت علوم، تحقیقات و فناوری شد. یعنی کاملا علوم تجربی را حتی در اسم هم بر علوم انسانی حاکم کردند و به همین دلیل دانشگاه‌های ما بشدت سکولاریزه شد.

در نهایت ما را به نوکری رسمی برای آمریکایی‌ها رساندند که در ISI متجلی شد. ۲۰ سال است من در دانشگاه به طور رسمی درس می‌دهم و ۶-۵ سال هم غیررسمی تدریس کردم ولی هنوز استادتمام نشده‌ام! فقط به خاطر اینکه ISI نداشتم. کارمند کارگزینی هیات علمی دانشگاه تهران ۲۰ سال پیش دست گردن من انداخت و گفت: فیاض! تا نوکر آمریکایی‌ها نشوی استاد تمام نمی‌شوی. دانشگاه تهران به اسم مشارکت در علم جهانی و... نوکر آمریکایی‌ها بود.

با این چرندیات ما را سرگرم و دانشگاه ما را پوک کردند. نتیجه این شد؛ اینقدر دانشگاه ما پوک شده که سال گذشته ۱۱۰ هزار نخبه ایرانی خارج شدند. البته در دولت قبلی که شدیدا غرب‌گرا بود این را نفی می‌کردند. با ISI و اینکه شعبه‌ای از دانشگاه‌های یهود جهانی شود، بچه‌ها را به جایی سوق دادند که فورا از دانشگاه تهران و صنعتی شریف سکوی پرتابی به غرب درست کنند. اگر آن زمان کسی می‌خواست انرژی اتمی را رشد دهد، باید ترور می‌شد که کردند و همه متفکران ما را هم ترور کردند.

آخرین دانشمند هم شهید فخری‌زاده بود. اینها همه دانشمند بودند و اینها را ترور کردند. اتحادیه اروپایی، آمریکا و اسرائیل، فخری‌زاده را ترور کردند. در این ترور هم آمریکا نقش داشت، هم اتحادیه اروپایی و هم اسرائیل.

بنابراین دانشگاه‌ها را بر اساس ساختار بانکی سرمایه‌داری ایجاد کردند. اقتصاد مالیه و... عنوان‌های محترمانه‌ای بود ولی همان اقتصاد رباخواری است. یعنی سیستم دانشگاه ما هم بر اساس رباخواری است و همین باعث ایجاد فساد و فاصله طبقاتی شده است. برای همین بلافاصله بعد از آغاز کار ‌رفسنجانی دانشگاه‌های خصوصی مثل دانشگاه آزاد راه افتاد که همین ساختار رباخواری را با آن شهریه‌ها به ‌وجود بیاورد. در دانشگاه‌های دولتی هم بخش خصوصی فعال شد.

بیمارستان‌های خصوصی که فساد پزشکی برای ما آورده، مدارس کلا خصوصی شدند و حتی برخی دولتی‌ها هم خصوصی بودند و باید پول می‌دادید. هنوز هم این ادامه دارد.

اینجا بود که کلا آموزش را از بین بردند. به نام پژوهش با همین دانشگاه‌های خصوصی و مدارس خصوصی آموزش را از بین بردند. امروز آثار آن آشکار شده و میانگین و معدل بچه‌ها در کشور ۸ و خرده‌ای بود یعنی زیر ۱۰ است. کلا آموزش را از بین بردند و به نام پژوهش هم آموزش را از بین بردند. مثل همین مقاله‌نویسی و... که نتیجه آن هم این شده که دقیقا روبه‌روی دانشگاه تهران، زشت‌ترین جلوه مقاله‌فروشی، پایان‌نامه‌فروشی، مقاله‌دزدی و پایان‌نامه دزدی الی ماشاءالله برقرار است.

این اساسا همان رباخواری است. یعنی بنای دانشگاه‌ها بر اساس بانکداری خصوصی و رباخواری است که نتیجه آن همین پایان‌نامه‌دزدی و مقاله‌دزدی است که به صورت رسمی و غیررسمی در برابر چشمان ما است. اگر غرب را نگاه کنید، یک اقتصاد رسمی سرمایه‌داری دارد که همان بانک‌های یهودی‌هاست و یک اقتصاد حاشیه‌ای سرمایه‌داری دارد که آن اقتصاد مافیایی، گانگسترها و... است و در فیلم پدرخوانده کامل این را توضیح می‌دهد.

اقتصاد مکملی برای کاتولیسیست‌ها، مافیا و گانگسترها است. اقتصاد یهودی‌های بانکداری هم برای یهودی‌هاست. در «پدرخوانده ۳» توضیح می‌دهد که چطور سر این مافیا در کلیسای روم است. پدرخوانده فیلمی یهودی علیه مسیحیت کاتولیسیستی است.

این ساختاری که الان در دانشگاه و مدارس می‌بینید که بحران ایجاد کرده به ‌خاطر بانکداری خصوصی است. بیمارستان خصوصی، مدرسه خصوصی و همه فسادها از این امر شروع شده است. بانکداری خصوصی و دانشگاه خصوصی با این ساختار، گفتمان‌هایی تولید کردند که این گفتمان‌ها در رسانه‌های یهودی جهانی ایجاد شد و تمام رسانه‌ها این گفتمان‌های قدرت‌افزا و مشروعیت‌ایجادکن برای سرمایه‌داری را در جهان پخش کردند.

گفتمانی که در آن سرمایه‌داری به نام دموکراسی کلک می‌زند. اسمش دموکراسی است ولی همه‌اش دیکتاتوری است. برای گماشته‌های آمریکا کودتا می‌کند و اسم آن را هم دموکراسی و آزادی می‌گذارد. به عربستان می‌گوید دموکراسی! این خنده‌دار نیست؟

این همان کلک است که به نام دموکراسی، استبداد و دیکتاتوری ایجاد می‌کنند. به نام علم، جهل ایجاد می‌کنند. به نام عدالت، ظلم ایجاد می‌کنند. امام(ره) هم بارها بیان کردند که همه اسم‌ها و معانی عوض شده است؛ یک چیزی می‌گویند و ضد آن عمل می‌کنند. پس در مبانی انسان‌شناسی در کل جهان، اقتصاد بر اساس بانکداری، علم و دانشگاه‌ بر اساس سرمایه‌داری، ساختارهای جنگی ایجاد می‌کنند و کشتارها به راه می‌اندازند که تا امروز هم ادامه دارد.

بحث از مردم در گفتمان چپ چقدر مطرح است؟

در مقابل این انسان‌گرایی، چپ‌ها غالبا مقوله مردم را مطرح می‌کردند؛ چپ‌هایی مثل مارکسیست‌ها، سوسیالیست‌ها و ...

مشکلی که آنها داشتند این بود که عدالتی به نام جمهوریت مطرح کردند ولی از جمهوریت و مردم به انسان رسیدند. اگر چه اینها اسم جمهوری بر مردم گذاشتند ولی اراده‌شان، انسان و همان اومانیسم فلسفی بود. یعنی عملا یک مدرنیسم راست به نام سرمایه‌داری و یک مدرنیسم چپ به نام سوسیالیسم و کمونیسم برقرار شد. با این ساختار که خدمت شما بیان کردم، مردم مطرح نمی‌شد. این بحث‌هایی که می‌گویم در مارکس پر است، در فوئرباخ پر است. همه چپ‌های جهانی که بعد از هگل شروع به کار کردند به اینها پرداختند اما مقوله‌ای به نام مردم نداشتند. مشکل فوئرباخ این است که مذهب انسانیت را جای مسیحیت می‌گذارد. انسانیت عدالت و حکمت است. آنچه در «گوهر مسیحیت» فوئرباخ دنبال می‌کنید این است که فطرت ندارد.

می‌خواهد فطرت را پیدا کند اما ندارد چون فطرت برای مردم است؛ «فِطْرَتَ‌الله الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا». لذا این ساختار ایجاد می‌شود و وقتی که این ساختار ایجاد می‌شود «ناس» و «مردم» ندارند. این انحراف تاریخی ایجاد شد، البته در ایران مارکسیست‌ها به نوعی متوجه شدند و حزب توده آمد و اسم مجله‌اش را «مردم» گذاشت. وقتی دوره روشنفکری شد به جای «مردم»، «خلق» گذاشتند. این هم در نوع خود جالب بود؛ چریک‌های فدایی خلق، مجاهدین خلق. خلق را جای مردم گذاشتند و به نوعی سوژگی به آن دادند.

می‌گفتند «مردم» یا «خلق قهرمان» ولی محور اصلی حزب کمونیست بود که در ایران کیانوری و رجوی بالای سر آن بودند. همان‌طور که در اروپا هیتلر سر برآورد یا همان‌طور که در شوروی استالین ظهور کرد؛ یعنی سوژه‌هایی وحشتناک‌تر از سوژه‌های سرمایه‌داری. اینجا بود که شکست خوردند.

مبنای انقلاب اسلامی در بحث از مردم چیست؟

انقلاب اسلامی که پیروز شد نخستین جایی که شکست خورد، رقیب گفتمانی آن یعنی کمونیسم بود که بر اومانیسم افراطی بنا می‌شد. بعد هم شوروی دچار فروپاشی شد. بعد از انقلاب کمونیست‌ها بیشترین ضربه را هم به انقلاب زدند که شکست خوردند. اوج آن در سال ۱۹۹۱ بود که باعث فروپاشی شوروی شد که وارد این بحث‌ها نمی‌شوم.

انقلاب اسلامی ایران بر اساس مردم بنا شد. جمهوریت، فطرت، ناس و مردم محور بود. امام(ره) این را ایجاد کرد. بلافاصله بعد از انقلاب، اومانیسم چپ که در ایران حاکم بود سعی کرد سوژه‌محوری کند. مثلا چپ‌ها باعث شدند حزب جمهوری به ‌وجود بیاید که یک حزب تک‌واحدی بود، مثل احزاب کمونیست. این هم دچار فروپاشی شد چون انقلاب ما بر اساس جمهوریت و دموکراسی مشارکتی بنا شده است، نه دموکراسی حزبی. بلافاصله بعد از جنگ هم شروع به بازسازی کردند که بر اساس ایده آمریکایی‌ها خواستند حزبی تاسیس شود که اینچنین شد. یک حزب تکنوکراتیک و آمریکایی به وجود آمد که اسم نمی‌برم. این نیز بر اساس سوژه آمریکایی است و با یک روش دیکتاتورمآبانه نوسازی را پیش بردند. رسما قانون را زیرپا می‌گذاشتند.

رسما خود رئیس‌جمهور قانون را زیرپا می‌گذاشت و این مشهور بود؛ بر اساس دیکتاتوری نوسازی را پیش می‌برد و جامعه را ویران می‌کرد. کل ساختار اجتماعی ما را ویران کرد.

از دوم خرداد سوسیال - دموکرات‌ها سرکار می‌آیند و آنجا سعی کردند یکسری مردم را وسط بیاورند ولی به سوژه‌گرایی دچار شدند. هم سوژه‌گرایی مارکسیستی چپ بود که برای ویران‌سازی فرهنگ و دین مردم ایجاد شد و هم سوژه‌گرایی راست که سرمایه‌داری بود. اتفاقا همین ساختار درونی متشتت دوم خرداد باعث فروپاشی‌اش شد. دولت بعدی که سرکار آمد اول مردمی بود و شعار دولت مردمی می‌دادند و سعی می‌کردند مردمی فکر کنند و کاپشن بپوشند ولی بعد تبدیل شدند به غرب‌گرا و سوسیالیست و لیبرالیست و هم سوژه‌گرایی برپا شد و به جای عدالت دم از آزادی زدند.

نمونه اعلای اومانیسمی که ایجاد شد و غرب‌گرایی و سوژگی در آن وجود داشت، دولت یازدهم و دوازدهم بود که کاملا غرب‌گرا و سوژه‌محور بود؛ سرمایه‌داری را حاکم و زندگی مردم را نابود کرد و چقدر هم شورش به وجود آورد. نکته جالب این است که از اول که دولت بعد از جنگ کارش را شروع کرد، مردم در مقابل آن ایستادند. شورش‌های اسلام‌آباد، شیراز، مشهد و... شروع شد. خیلی هم جالب است که مردم در مقابل آن نوسازی آمرانه سوژه‌محور انسان‌محور ایستادند.

در حال حاضر، این دولتی که بر سر کار آمده می‌گوید هیچ‌یک از اینها را قبول ندارم و می‌خواهد مردم‌گرایی کند ولی متاسفانه خودش هم وارد ساختار سرمایه‌داری شد و اقتصاد کلاسیک سرمایه‌داری بشدت اجرا می‌شود. اقتصاد درست، اقتصادی است که بر اساس مردمی‌گرایی است، بر اساس تعاونی‌هاست؛ تعاونی تولید، تعاونی توزیع و تعاونی مصرف. تعاونی بر اساس صنایع کوچک و صنایع بزرگ هم می‌تواند به دست دولت باشد.

در بحث گذشته از جایگاه مردم در سیاست دینی و غیردینی صحبت کردیم و به لحاظ تاریخی هم سیر تطور آن در جهان غرب و جهان اسلام را هم دنبال کردیم و در نهایت به جایگاه مردم در انقلاب اسلامی رسیدیم. با توجه به طرح شما از مردم، به نظر می‌رسد میان انسان و مردم تفاوت معرفتی جدی‌ای قائل هستید که بنیان اصلی ساختار بحث شما را شکل می‌دهد. اگر ممکن است آن را قدری توضیح دهید.

انسان و مردم با هم بسیار متفاوت هستند. انسان، شکل تقلیل‌یافته مردم است. وقتی چیزی را تقلیل می‌دهیم برای این است که قابل بحث و قابل شناخت باشد. وقتی قابل شناخت نباشد، تقلیلش می‌دهیم. پس از لحظه‌ای که می‌خواهیم مردم را کنترل کنیم، آن را به انسان تقلیل داده‌ایم. چون از نظر مفهومی، مردم خیلی عام‌تر از انسان است.

مردم را اینگونه تعریف می‌کنیم: «گروهی از انسان‌ها که در یک جغرافیای خاص با یک فرهنگ خاص زندگی می‌کنند». مردم ۵ عنصر دارد؛ گروه، انسان‌ها، جغرافیای خاص، فرهنگ خاص و زندگی و انسان فقط یکی از این ۵ عنصر است. تازه مردم، یک انسان تنها نیست بلکه جمع انسان‌هاست.

در نتیجه موقعی که می‌گوییم انسان، بشدت تقلیل‌گرا می‌شویم و این برای کنترل است. مطرح شدن اومانیسم هم برای همین کنترل بود؛ هم برای شناخت انسان و هم برای کنترل انسان. الان هم اومانیسم به سایبرنتیک رسیده است که همان کنترل انسان از نظر شبکه فکری و ذهنی است. اگر در هوش مصنوعی هم اعلام خطر می‌شود برای این مساله است که کاملا به یک نوع کنترل انسانی برسد و انسان‌ها نابود شوند. فیلم‌های سینمایی زیادی در این باره تهیه شده است.

در مردم نوعی رهایی و در انسان یک نوع اسارت و کنترل‌شدگی وجود دارد. انسان، سوژه انسان دیگر است. در بحث قبلی عنوان کردم که سرمایه‌دار، سوژه است و کل انسان‌های دیگر اُبژه هستند. امروز صنعت دیجیتال می‌خواهد این کار را کند که بحث عمیقی دارد.

مردم از نظر معرفت‌شناسی هم یک ساختار خاص دارد که سوژه - اُبژه نیست یعنی در سیستم شناخت مردمی، سوژه - اُبژه وجود ندارد بلکه میان‌سوژه و میان‌ذهنیت Intersubjectivity وجود دارد. اگر بخواهیم میان‌ذهنیت را به مفهوم فارسی ترجمه کنیم به «تفاهم» می‌رسیم. معرفت‌شناسی انسان‌ها بر اساس تفاهم به ‌وجود می‌آید.

موقعی که بر اساس تفاهم به ‌وجود می‌آید دیگر هیچ کس سوژه نمی‌شود. هر کسی باید خود را جای دیگری قرار دهد تا طرف را بفهمد که به این «همدلی» (Empathy) گفته می‌شود. مثل روابطی که باید میان همسران برقرار باشد. بعدا خواهیم گفت که بر همین اساس نخستین عنصر مردم هم «خانواده» است که بحث مفصلی دارد.

بنابراین هر کس باید خودش را در جای خود قرار دهد، اینکه هر کسی خود را جای دیگری قرار دهد و دیگری را بفهمد و تفاهم ایجاد شود، باید ابتدا از جای خود درآید و خودش را در پرانتز بگذارد که در پدیدارشناسی به آن «اِپوخه» گفته می‌شود. در مفاهیم اسلامی ما «تقوا» را داریم که به این معناست که خود را از خود خارج کنید تا بتوانید دیگری را دریابید و بتوانید خود را جای او قرار دهید. بنابراین اینجا ساختار کاملا برعکس است و به جای سوژه‌محوری، ضد سوژه‌محوری است. باید کامل از خود خارج شوید؛ «تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز». از میان برخاستن همان اِپوخه است؛ یعنی خود، حجاب خودی. در پدیدارشناسی به آن اپوخه یا تعلیق گفته می‌شود.

یعنی باید خود را تعلیق کنید تا امکان هم برای شما حاصل شود. پس در بعد معرفت‌شناسی، در مبنای مردم اصلا سوژه‌محوری وجود ندارد و کاملا میان‌ذهنیتی است. مبنا، تقوا و خارج شدن از مَنیت است تا امکان ادراک دیگری حاصل شود. پس مبنای معرفت‌شناختی مردم مبنای معرفتی عمیقی است. اگر این ساختار در جامعه محقق شود ما به مقام «صلح» یا عربی آن یعنی «سلام» نائل می‌شویم. مبنای معرفت‌شناسی مردمی کاملا صلح‌طلبی است و ضد فلسفه و ضد عرفان است که جنگ‌طلبی را به همراه دارد.

آنجا اومانیسم عرفانی و اومانیسم فلسفی حکمفرماست که نتیجه‌اش کشیده شدن به جنگ‌طلبی است. الان شاهد هستید که چه در غرب که اومانیسم فلسفی حاکم است و چه در شرق که اومانیسم عرفانی حاکم است، همه اینها جنگ‌طلبی کردند ولی در مردم‌محوری ما با حکمت مواجهیم نه عرفان و فلسفه. مبنای مردم‌گرایی معرفتی دانشی ایجاد می‌کند که حکمت است.

حکمت هم کلا عملی است و حکمت نظری و ذوقی نداریم. حکمت یعنی عقل عملی و خود حکمت، عملی است. اینجا دیگر حکمت نظری نداریم که سوژه‌محوری در آن راه پیدا کند. حتی خدا می‌گوید پیامبر(ص) از خود شما مردم است: «لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَئُوفٌ رَحِیمٌ». می‌گوید اینکه شما در رنج بیفتید بشدت برای او آزاردهنده است. یعنی پیامبر(ص) یا امام(ع)، مردمی‌تر از خود مردم هستند.

این ساختاری که بیان کردم تئوری‌ای برمی‌سازد که به آن حفظ نظام اجتماعی می‌گوییم. «حفظ نظام» هم از همین جا نشأت می‌گیرد. مهم‌ترین عنصر امامت، حفظ نظام اجتماعی است. مقام صلح و سلام هم همین است. مهم‌ترین مقوله در بهشت هم سلام است که در قرآن نیز اشاره شده است. شهرهای بهشتی همه شهرالسلام هستند. اورشلیم به شهر صلح معروف است؛ اور به معنی شهر و شلیم هم یعنی سلیم؛ پس بیت‌المقدس نیز شهر صلح است. در عربی به دارالسلام ترجمه شده که یکی از مقامات بهشت است.

ساختار صلح جهانی هم بر همین اساس مردم و تجلی بهشت شکل می‌گیرد و نظام امت - امامت هم بر اساس مقام صلح درست می‌شود. حفظ نظام اجتماعی، مبنای صلح است. استراتژی و راهبرد اجتماعی حفظ نظام هم جهاد نیست آنطور که افراطی‌ها می‌گویند، بلکه امر به ‌معروف و نهی از منکر است. نمی‌خواهم وارد این موضوعات شوم که بحث‌های مفصلی دارد؛ کل امر به ‌معروف و نهی از منکر هم بر اساس فطرت بنا می‌شود.

«معروف» آن است که فطرت می‌گوید و «منکر» هم آن است که فطرت می‌گوید. امر به معروف هم کار امت است، نه امامت. یعنی امت باید امر به معروف و نهی از منکر کند. امامت فقط رهبری و هدایت می‌کند و این امت است که باید امر به معروف و نهی از منکر کند. امت از باب اضافه به امام است که امت می‌شود اما خود امت در بعد اجتماعی، «ناس» یا مردم است. پس متوجه می‌شویم که معرفت‌شناسی از اینجا شکل می‌گیرد و این، مبنای جمهوریت است.

مبنای جمهوریت امر به معروف و نهی از منکر است که بر اساس فطرت بنا می‌شود و مردم هم، عقل سلیم و قلب سلیم دارند. اگر بخواهید در آن دنیا مقامی کسب کنید باید به قلب سلیم برسید. در غرب به عقل سلیم تعبیر شده و ما در مفهوم اسلامی به آن قلب سلیم می‌گوییم که طبق گفته قرآن شاخص بزرگ آن امام بزرگ، یعنی حضرت ابراهیم(ع) است. حضرت ابراهیم‌(ع) قلب سلیم دارد که از حکمت ابراهیمی به‌دست آورده است؛ در قرآن تمام این مطالب عنوان شده است.

پس مردم بماهو مردم که فطرت دارند، قلب سلیم یا در بعد غربی، عقل سلیم دارند و این مبنای جمهوریت است. در غرب و شرق فرقی ندارد و فرق تنها در این است که ما «قلب سلیم» تعبیر می‌کنیم و غربی‌ها «عقل سلیم» یا «Common Sense» را مبنای دموکراسی قرار می‌دهند.

اتفاقاً اینجا انسان با همین شعور عمومی وارد ساختار معرفتی می‌شود و مهم‌ترین چارچوب معرفتی مردم، چه در غرب و چه در شرق، «Common Sense» است. این بحث عمیقی است که ژاپنی‌ها، چینی‌ها تا آلمان به‌شدت آن را دنبال کرده‌اند و از این نظر آمریکا در اوج است، یعنی آمریکا سعی کرده عقل سلیم را در دموکراسی خود وارد کند. منتها مشکلی که اینها دارند این است که خود عقل سلیم تقلیل‌یافته قلب سلیم است.

قلب سلیم عمیق‌تر از عقل سلیم است؛ قلب سلیم مفهوم بزرگ‌تر و گسترده‌تری است که در نهایت به ولایت می‌رسد. پس از این ساختار مردم‌گرایی که می‌گویم کاملاً جمهوریت بر آن بنا می‌شود.

اما سرمایه‌داری و لیبرالیسم بر اساس سوژه‌محوری و ضدمردم است. یعنی لیبرالیسم مفهومی ضدمردمی است چون انسان در لیبرالیسم، خودمحور، خودپرست و شهوت‌پرست است و کارش شکستن کل هنجارها و قانون‌هاست.

بنابراین کاملاً یک نظام الحادی و ضداخلاقی است. لیبرالیسم، ضداخلاق است. برخی این را حقوق طبیعی می‌دانند و آقای مطهری هم متاسفانه این را قبول کرده که نمی‌خواهم وارد این شوم. اگر بگوییم حقوق طبیعی، دیگر عدالت هم وجود ندارد. البته این را نیز باید گفت که قانون طبیعی یک حرف است و حقوق طبیعی حرفی دیگر.

در حقوق طبیعی سوژه‌محوری وحشتناکی وجود دارد، هنجارشکنی وجود دارد و سرمایه‌داری غرب این را مطرح می‌کند که اوج سوژه‌محوری آن، همجنس‌گرایی است. این در حالی است که نخستین جایی که مردم‌گرایی با این ساختاری که توضیح دادم با جمهوریت متجلی می‌شود، خانواده است. لیبرالیسم و سوژه‌گرایی سرمایه‌داری کاری جز از بین بردن خانواده ندارند. یعنی اگر در ساختار اجتماعی به سوژه‌محوری قائل شویم حتماً خانواده از بین می‌رود. الان در غرب این کار انجام شده است. نوسازی آمریکایی بعد از جنگ، به نام تعدیل اقتصادی لیبرالیسم به وجود آمد که خانواده را کامل از بین برد؛ متاسفانه با تصوف همراه شده و باعث فروپاشی خانواده شده است.

اوج فروپاشی خانواده همان همجنس‌گرایی است. امروز در کشوری همچون فرانسه، نخست‌وزیر و وزیر خارجه‌ای که روی کار آمده‌اند همجنس‌گرا هستند. اینکه جنایت در غزه و خاورمیانه با یک انقلاب همجنس‌گرایی عظیم در فرانسه همراه می‌شود، بسیار معنادار است.

همانطور که در قرآن آمده است ریختن خون همراه با فساد شده است. فرانسوی‌ها موجی ایجاد کردند که دیگر ته ندارد. این کاری که فرانسوی‌ها انجام دادند در یک کشور کاتولیک است؛ ۸۳ درصد مردم کاتولیک هستند. اوج فروپاشی خانواده در همجنس‌گرایی است و اوج اومانیسم هم همجنس‌گرایی است. اوج اومانیسم در اومانیسم فلسفی همجنس‌گرایی است.

اوج فلسفه‌ای که در یونان بود نیز به همجنس‌گرایی می‌رسد؛ مثل همجنس‌گرایی سقراط که در رساله ضیافت این را بیان می‌کند. اینها مطرح شده و افلاطون این بحث‌ها را گفته است. ارسطو که یونان را رها می‌کند و به غرب ترکیه (ایدون) می‌آید به دلیل همجنس‌گرایی است و بعد با یک زن ایرانی ازدواج می‌کند. در یونان هم همجنس‌گرایی است. اینها واضحات است و نمی‌خواهم وارد این مباحث شوم.

اوج اومانیسم فلسفی اینچنین است؛ اینها همه مخالف خانواده هستند. پس سوژه‌محوری به صورت معرفتی و ساختاری باعث نابودی خانواده می‌شود. اما اگر مبنا را مردم بگذاریم، در بعد سیاسی جمهوریت و در بعد اجتماعی، خانواده از آن منشعب می‌شود.

بر اساس این مبنا عدالت چه شکل و شمایلی در طرح کلی جامعه پیدا می‌کند؟

بعد از این به ساختارهای بعدی اجتماعی که به‌شدت ساختارهای مهمی است می‌رسیم و عدالت پیش می‌آید. آنچه مردم‌محوری اقتضا می‌کند، حتماً عدالت‌طلبی است اما نه عدالت‌طلبی سوژه‌محور سوسیالیستی کمونیستی که نتیجه آن استالین می‌شود و این همه کشت و کشتار می‌کند. یا نتیجه آن کسی مثل هیتلر می‌شود که آن هم می‌گوید سوسیالیست هستم؛ نه! دیکتاتوری نمی‌شود. عدالتی که ما می‌گوییم بر اساس عدالت عرفی و عدالت مردمی است که مبنای آن در اصول فقه اسلامی حسن و قبح عقلی است؛ آرای مشهوره و آرای محموده. همین دموکراسی مردم‌محوری در اندیشه خواجه نصیرالدین طوسی آمده است.

مبنای عدالت ما حسن و قبح عقلی است و مردم هستند که حسن عدالت و قبح ظلم را متوجه می‌شوند. مصادیق این را هم خود مردم تعیین می‌کنند؛ همین که در فقه به آن عرف می‌گوییم. در قرآن هم گفته می‌شود «خذ الْعَفْوَ وَأْمرْ بالْعرْف»؛ امر به عرف کن و عفو کن. معنای معروف نیز از عرف گرفته شده است. پس این هم مصداق عدالت‌طلبی می‌شود.

آزادی‌ای که می‌گویند هم غالباً آزادی نیست؛ آن آزادی‌ای که در سرمایه‌داری و سوژگی مطرح می‌شود «رهایی» است، نه «آزادی». لیبرالیسم رهایی است و آزادی همان «Freedom» می‌شود که در ایران اینها با هم قاطی می‌شود. مبنای لیبرالیسم را که باطل است، با یک چیزی به نام حق یعنی «Freedom» توجیه می‌کنند با اینکه با هم تفاوت دارند. رهایی‌ای که در لیبرالیسم مطرح است ضدعقلانیت است و منظور از رهایی، رهایی انسان در برابر شهوت‌هاست. بسیار خب تا کجا!؟

تا همین جزیره «اپستین» که جزیره‌ای با دختران و پسران نابالغ برای رهبران سیاسی و اقتصادی آمریکا فراهم کرده بود و بعد خودکشی کرد! تا جایی که زن بیل گیتس هم به خاطر همین از او جدا شد. اپستین یک سوسیالیسم و سادیسم جنسی شدید به‌وجود می‌آورد. این اومانیسم هم در نهایت به یک مازوخیسم جنسی می‌رسد که در همجنس‌گرایی است ولی سادیسم جنسی در بچه‌های کوچک و دختران نابالغ و پدوفیلیا است. این قصه چنین ساختاری ایجاد می‌کند که لیبرالیسم همین است.

از طرف دیگر اگر بخواهیم عدالت‌طلبی سوسیالیستی را پیش بگیریم حتماً تبدیل به دیکتاتوری می‌شود. بنابراین مبنای عدالت‌طلبی اسلام، مردم‌محوری عرف است. این عدالت‌طلبی به جز حسن و قبح عقلی با چه سیستمی اعمال کنترل می‌کند؟ بر اساس عدالت فردی. اسلام فقط عدالت اجتماعی که مشهور به قسط است را قبول ندارد.

امام علی(ع) هم در نهج‌البلاغه می‌فرماید حتماً در جایی که عدالت‌طلبی فقط قسط باشد، منجر به دیکتاتوری می‌شود. اسلام با یک نوع عدالت‌طلبی فردی که به آن تقوا می‌گوییم، جلوی دیکتاتوری عدالت‌گرایی اجتماعی یعنی قسط را می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد دیکتاتوری ایجاد شود. از این رو ساختار عدالت‌طلبی عرفی ضددیکتاتوری است و جلوی لیبرالیسم که ضد مردم و ضداخلاق است را هم می‌گیرد.

به لحاظ اقتصادی این عدالت‌محوری مردمی به چه نحوی در ساختار اجتماعی قابل اجراست؟

وقتی این عدالت‌طلبی می‌آید و عرفی هم می‌شود، در بعد اقتصادی طوری مطرح می‌شود که تبدیل به تعاونی‌ها می‌شود. اگر در اقتصاد بخواهیم از این منظر بحث کنیم اقتصاد تعاونی است؛ یعنی تعاونی در تولید، تعاونی در توزیع و تعاونی در مصرف. تا امروز هم لیبرالیسم و سرمایه‌داری و سوژه‌محوری اجازه نداده در کشوری مثل کشور ما حتی تعاونی شکل بگیرد.

تعاونی‌ای که در ایران مشاهده می‌کنیم تعاونی دولتی نیست. تعاونی ما مثل تعاونی‌های بزرگ متمرکز کشورهای سوسیالیستی یا کشورهای مارکسیستی نیست. حتی در دوره شاه که او خود را بزرگ‌ترین پادشاه سوسیالیست معرفی می‌کرد نیز تعاونی شکل نگرفت. شاه در فرانسه درس خوانده بود و فرح کنار او بود و همه اینها تعاونی را در ذهن داشتند اما تعاونی دولتی بزرگ. تعاونی‌ای که ما می‌گوییم کاملاً عرفی و مردمی است؛ تعاونی‌ای که در یک روستا تشکیل می‌شود، تعاونی‌ای که در شهر در صنف‌ها درست می‌شود، هر زمان می‌خواهند توی سر تعاونی بزنند، می‌گویند تعاونی شکست‌خورده، در حالی که دارند تعاونی بزرگ و سوسیالیستی را مطرح می‌کنند.

منظور ما از تعاونی، تعاونی محلی چه در تولید، چه در توزیع و چه در مصرف است که در روستا تشکیل می‌شود و مردم خود این را تشکیل می‌دهند.

سوسیالیسم تخیلی این را متوجه شد؛ کسی مثل اوون متوجه شد تعاونی باید محلی شود ولی به اسم سوسیالیسم دولتی و سرمایه‌داری جهانی این را نابود کردند. متاسفانه تعاونی محلی تاکنون در ایران تبیین نشده و همواره می‌گویند شکست‌خورده است. به همین دلیل سرمایه‌داری در کشور ما هم به شدت رشد کرده و اجازه نداده تعاونی‌ها رشد کنند. اگر به نتیجه این مساله نگاه کنیم، می‌بینیم دلالی بیشترین سود را دارد و کشاورزی را از بین می‌برد.

یعنی به جای اینکه تعاونی و تولید و توزیع باشد، بیشترین فضایی که ایجاد می‌کنند دلالی است. سوسیالیسم محلی‌ای که من می‌گویم اول بر اساس دانش بومی و آموزش بومی شکل پیدا می‌کند. علوم بومی، دانش بومی و آموزش بومی است و بعد بر اساس همین، تعاونی شکل پیدا می‌کند. به این شکل تعاونی‌ها به‌شدت پیشرفته، علمی و تخصصی و کاملاً بومی هستند.

یعنی مالکیت ابزار تولید باید در اختیار تعاونی‌های محلی باشد؟ الان بیان می‌شود که برای اینکه تولید رونق بگیرد و کیک اقتصادی بزرگ‌تر شود، ابزار تولید باید دست بخش خصوصی باشد تا رشد را محقق کند. پس از طی فرآیند رشد و در این اقتصاد، به هر کسی به تناسب، کیک بیشتری می‌رسد. گفته شما با این ایده متفاوت است. تقریبا در سطح محلی آن مشخص است که چه می‌شود اما در ابزار تولید در سطح کلان و صنایع بزرگ مثل پالایشگاه‌ها، معادن، پتروشیمی، فولاد و... ساختارش چطور می‌شود؟

اگر بخواهیم بحث کشاورزی را هم بیان کنیم، الان یک نفر در روستا نمی‌تواند دستگاه کمپوت‌سازی درست کند ولی اگر تعاونی تشکیل شود، می‌تواند. در صورت تشکیل تعاونی‌ها، ایجاد کارخانه‌های فرآورده‌های غذایی نیز می‌تواند در روستا عملی شود. الان مگر صنایع بزرگ در بورس مطرح نمی‌شوند؟ حالا همین قصه نمی‌تواند با یک نوع تعاونی درست شود؟ فرودگاه کازرون را می‌گویند پول نداریم تکمیل کنیم. پول‌های مردم هم تکه‌تکه است. می‌توان تعاونی تشکیل داد و فرودگاه کازرون را ساخت و مردم مثل بانک در آن سرمایه‌گذاری کنند که فرودگاه تکمیل شود. بعد که به سوددهی رسید، بقیه کارها انجام شود. نمی‌توان این کار را انجام داد؟ شدنی است. سرمایه‌های بومی پراکنده خیلی زیاد است.

الان کازرونی‌ها تا انگلستان هستند و حاضرند در فرودگاه کازرون سرمایه‌گذاری کنند. به ‌راحتی می‌توان این کار را انجام داد. درباره صنایع بزرگ هم می‌توان این کار را انجام داد. قبلا می‌گفتند یا سرمایه‌داری شخصی یا تعاونی بزرگ دولتی؛ اینها اشتباه است. تعاونی به شدت بومی و محلی را می‌گویم. باید روی استراتژی‌های اینها کار کرد. یک زمانی شرکت‌های سهامی عام یا سهامی خاص گفته می‌شد که همه تعاونی هستند.

اتفاقا موفقیت بسیاری داشتند ولی چون دولتی می‌شدند از این وضعیت خارج‌شان کردیم. بعد از انقلاب، تا پایان جنگ، سوسیالیسم افراطی داشتیم و بعد از جنگ سرمایه‌داری برقرار بود. باید اینها را از نو بازبینی کرد تا همه حل شود.

در این وضع دولت هم کوچک می‌شود؟

بله! ولی نه آنطوری که سرمایه‌دار دولت را کوچک می‌کند. مردم به ماهو مردم دولت را کوچک می‌کنند. این همه دلالی و واسطه‌گری هم از بین می‌رود. شهرهای ما الان روی دلالی بورژوازی تجاری بنیان شده‌اند. بورژوازی تجاری که دلالی است و اسم این را هم تجارت گذاشته‌اند، بشدت شهرهای ما را متورم و بی‌خاصیت و بشدت آسیب‌زا کرده است. مثل تهران که پول نفت می‌رود و کالا می‌آید و الی آخر.

اگر شما این ساختن تعاونی‌های تولید و توزیع و مصرف را شروع کنید، تهران و شهرهای بزرگ هم کوچک می‌شوند. شهرهای بزرگ در کشورهای جهان سوم مثل ما و آمریکای لاتین بر اساس بورژوازی تجاری و دلالی شکل گرفتند و این میزان فساد ایجاد کردند. فاصله طبقاتی، شمال شهر و جنوب شهر بر اساس بورژوازی تجاری و سرمایه‌داری تجاری و دلالی است. اگر تعاونی تولید و توزیع و مصرف ایجاد کنید کاملا این ساختار به‌هم می‌خورد.

این موضوع چه اثری روی ریخت سیاسی و فرآیند دموکراتیک به‌جا می‌گذارد؟ ریخت اقتصاد سیاسی چه تاثیری روی بحث مردم‌سالاری و دموکراسی می‌گذارد؟ از دموکراسی فاصله می‌گیریم و به جمهوری می‌رسیم؟

دموکراسی و جمهوری یکی است.

منظور، معنای دموکراسی غربی و سرمایه‌دارانه است.

به این مطلب هم خواهیم رسید. در بعد سیاسی، دموکراسی مشارکتی می‌شود، نه دموکراسی نخبگی و حزبی. بزرگ‌ترین فساد و جنایت‌ها در دموکراسی حزبی انجام می‌شود. کشتار مردم فلسطین، به ‌خاطر دموکراسی حزبی اسرائیل و آمریکاست. ‌ آمریکا که بزرگ‌ترین کشور جنگ‌طلب جهان است و این ‌همه کشتار کرده، تنها کشوری است که بمب اتم را ساخته و منفجر کرده و این میزان آدم کشته؛ اینها مصادیق دموکراسی حزبی آمریکاست.

دموکراسی حزبی کاملا ضدمردمی است، یک دموکراسی الیگارشی اشرافی است. اسم آن را حزب می‌گذارند. صاحبان ثروت، قدرت و سیاست کسانی هستند که وارد دموکراسی حزبی می‌شوند. اینکه در آمریکا تا الان ۲ حزب سر کار هستند، بر اساس دموکراسی حزبی است. دموکراسی ایران، دموکراسی مردم‌گرایی است؛ دموکراسی مشارکتی است. مردم در انتخابات وسط می‌آیند والا کل نخبگان سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی دنبال دموکراسی حزبی هستند چون مردم اینها را قبول ندارند. انقلاب ما انقلابی علیه دموکراسی حزبی بود که شاه داشت ایجاد می‌کرد. یعنی پادشاه باشد و سلطنت کند و نخست‌وزیر درست کند و بر اساس دموکراسی حزبی باشد که اول هویدا بود و بعد آموزگار شد.

بعد اشتباهی که شاه کرد گفت حزب رستاخیز ایران باشد که خیلی معنادار است که در نوجوانی، در دبیرستان در آن دوره در جریانش بودم. ما را در سالنی که کنار مدرسه بود با کت و شلوار یکسان برای حزب رستاخیز برده بودند. شاه هم می‌گفت هر کس این را قبول ندارد از این مملکت برود که این اشتباه بود. بعد از انقلاب هم این اشتباه تکرار شد و شکست خورد. حزب جمهوری اسلامی تشکیل دادند. یک حزب تک در ایران که شکست خورد.

تا امروز هم این شکست خورده و هزاران میلیارد هزینه کردند تا دموکراسی حزبی را در دوم خرداد ایجاد کنند که آن هم شکست خورد. می‌خواستند حزب درست کنند ولی فقط جیب یک عده پر شد. پس فساد، خشونت و جنگی که دموکراسی حزبی ایجاد می‌کند هیچگاه حتی دیکتاتوری هم این را ایجاد نمی‌کند. اینها ضد دموکراسی مشارکتی و مردمی است که بدون حزب تشکیل می‌شود. ایران از اول انقلاب تاکنون دموکراسی مشارکتی مردمی داشته و بشدت موفق بوده است، تا جایی که حتی اگر یک رئیس‌جمهور یا کسی که انتخاب می‌شود خطا کند، مردم او را ساقط می‌کنند. در ایران این کار را کردند.

الان این ‌همه شورش کردند، اغتشاش کردند و دوباره همین دموکراسی مردمی این را جمع کرده است که به نام ۹ دی ۸۸، به نام ۲۳ تیر ۷۸ و... ماندگار شده است. اینها دموکراسی است و دموکراسی غیر از این نیست که مشارکت عمومی مردم وسط میدان باشد و تمام خشونت‌ها را بخواباند. تمام این ناامنی‌ها را مردم خواباندند.

این ۲ برهه را دعوای دموکراسی مشارکتی و دموکراسی حزبی می‌دانید؟

دقیقا همین است. شکست دموکراسی حزبی در مقابل دموکراسی مردمی و مشارکتی بود. امنیتی که دموکراسی مشارکتی ایجاد می‌کند، دموکراسی حزبی ایجاد نمی‌کند. در تمام کشورهایی که انقلاب رنگی شد، حزب وجود داشت. اتفاقا آمریکا از طریق احزاب باعث شد استقلال کشورها از بین برود و به کشت و کشتار بیفتند؛ مثل اوکراین. اگر دموکراسی عمومی باشد و مردم قلب سلیم داشته باشند یا به قول غربی‌ها عقل سلیم داشته باشند، هرگز آمریکا نمی‌تواند در این دموکراسی نفوذ کند و استقلال مملکت‌ها حفظ می‌شود. در ایران همواره همین بوده است.

اگر دموکراسی حزبی داشتیم تا الان ۱۰۰ بار آمریکا بر ما مسلط شده بود. نمونه آن هم نهضت آزادی است که می‌خواست F۱۴ ما را هم به آمریکا بدهد، می‌خواست قدرت نظامی را هم بفروشد. پس دموکراسی حزبی باعث شکست است و اشرافیت را در قدرت حاکم می‌کند. یک نوع دموکراسی اشرافی است و باعث نابودی است.

در بعد اجتماعی، اندیشه‌های اجتماعی که مردمی‌سازی پیش می‌کشد این است که به جای اینکه سوسیالیسم و اصالت جامعه باشد یا لیبرالیسم و اصالت فرد باشد، آنچه مطرح می‌شود «فرهنگ» است. اگر تمدنی هم مطرح می‌کند بر اساس فرهنگ مطرح می‌کند. پس اصالت مردم به اصالت فرهنگ می‌رسد. یعنی مردم با یک فرهنگ خاص در یک جغرافیای خاص زندگی می‌سازند.

دموکراسی مشارکتی مردم‌محور و مبتنی بر فرهنگ در نهایت به زندگی می‌رسد. یعنی زندگی‌محوری، نه پیشرفتی که زندگی آدم را نابود کند و انسان‌ها را دچار بیگانگی از خود، بیگانگی از جامعه، بیگانگی از دیگری و بیگانگی از طبیعت کند.

یعنی توسعه درنمی‌آید، آبادی و پیشرفت درمی‌آید.

دقیقا! تئوری ما آبادی و عمران است. پیشرفت برای اروپایی‌ها و توسعه برای آمریکایی‌هاست. پیشرفت سابقه تاریخی دارد و در اروپا سابقه‌ای تاریخی داشته که بر اساس پیشرفت، خود را بنیان گذاشت. آمریکا چون تاریخ نداشت توسعه ایجاد کرد که مبنای تاریخی ندارد ولی مبنای ایرانی و اسلامی پیشرفت، عمران و آبادی است. عمران عربی و آبادی فارسی است که ریشه قرآنی و اسلامی ما همین است.

مبنای ما عشایرمحوری نیست که در عرفان مطرح ‌می‌شود، فلسفه‌محوری هم نیست که در شهر مطرح می‌شود. یعنی پیشرفتی که در عمران و آبادی می‌گوییم نه شهرمحور است که فلسفی باشد و نه عرفان‌محور است که عشایری باشد، بلکه روستاپایه است.

یعنی عمران و آبادی در روستاها محقق شده است. به همین دلیل مرکز حکمت، روستاها هستند. کل متفکرانی که در این مملکت هستند از روستاها بلند شده‌اند. حکمت‌محوری در روستاهاست و شهر هم اگر بنا می‌کنیم، روستامحور بنایش می‌کنیم.

نخستین مساله‌ای که در روستاست این است که در رابطه با جامعه و فرهنگ و طبیعت به یک توازن می‌رسد. نه طبیعت، فرهنگ و جامعه را منهدم می‌کند و نه روستا، طبیعت را نابود می‌کند. عشایر زیست کاملا طبیعی دارند و زندگی آنها تابع طبیعت است. شهر کاملا ضدطبیعت است. شهر به این معنا که در ایران داریم منظور نیست. در اروپا طبیعت از شهر رخت می‌بندد و بیگانگی ایجاد می‌شود که مبنای آن شهر اروپایی، فلسفه است و مبنای عشایری هم عرفان است.

ما روستامحور هستیم؛ یک توازن بین انسان و طبیعت، بین فرهنگ و طبیعت، بین جامعه و طبیعت منظور ما است که روستامحور است.

این‌ مواردی که مطرح شد از مساله اقتصاد تا فرهنگ و سیاست و اجتماع، بین خود تاخر و تقدمی دارد؟ یعنی اول باید ریخت اقتصاد سیاسی در تعاونی اقتصادی محلی شکل گیرد و بعد بقیه مراحل انجام شود یا به نحوی توأمان این اتفاقات باید رخ دهد؟

این را در راهبرد بحث کنیم بهتر است. در اینجا باید متخصصان هم وسط بیایند. نکته اینجاست که اتفاقا تکنولوژی رسانه‌های اجتماعی کاملا پشت این قصه هستند. رسانه‌های دیجیتال و رسانه‌های اجتماعی و فناوری دیجیتال کاملا می‌توانند این طرحی که ارائه کردم را محقق کنند. اتفاقا دنیای آینده بر اساس این چارچوبی است که بیان می‌کنم: دنیای آینده دنیای پیروزی مردم بر انسان و پیروزی مردم‌گرایی بر انسان‌گرایی خواهد بود.

تمدن غرب که بر اساس اومانیسم فلسفی بنا شده و شرق که بر اساس اومانیسم عرفانی است، از بین می‌روند و حکمت‌محوری پیش می‌آید. در آلمان این امر شروع شده است و دارند آن را مطرح می‌کنند و در جاهای دیگر نیز این مطرح شده است.

Wisdom انگلیسی یا Weisheit آلمانی همین را مطرح می‌کند و به نوعی همین‌ها ساختار آینده جهان را شکل می‌دهند. بحثی که ما گفتیم بحث رو به آینده است، نه رو به گذشته؛ یعنی بحث محافظه‌کارانه نیست، رادیکال هم نیست اما کاملا حرکتی رو به آینده و یک نوع آینده‌گرایی و آینده‌سازی بر این اساس است و بشدت هم واقعی است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 7
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 7
  • IR ۱۸:۲۶ - ۱۴۰۲/۱۱/۰۹
    30 2
    دم انتخابات که میشه مردم یهو عاقل و خردمند میشن وقتای دیگه نادان و بی عقل
    • IR ۲۰:۲۶ - ۱۴۰۲/۱۱/۰۹
      3 25
      یکیش خودتی خیال میکنی عقل کلی؟ بیا پایین کمتر زر بزن
    • منتقد گمنام IR ۲۱:۵۲ - ۱۴۰۲/۱۱/۰۹
      19 0
      تناسخ ! حلول روح انسان غار نشین در کالبد جدید !
    • IR ۰۹:۵۹ - ۱۴۰۲/۱۱/۱۰
      1 0
      کارمند : وقتی نرخ تورم 45درصد است طبق قانون ، افزایش حقوق کارمند و کارگر برای سال بعد باید45درصد باشد اما نمایندگان مجلس 20درصد را تصویب کردند چرا؟! یعنی سال بعد هم هشت مان گرو نه مان است و گرانی پدرمان را در میآورد خوب اگر قرار است سال بدتری داشته باشیم چرا باید در انتخابات نمایندگان مجلس شرکت کنم؟ مشرق عزیز منعکس کن
  • رضا IR ۰۵:۱۵ - ۱۴۰۲/۱۱/۱۰
    2 0
    این همه حرف رو از کجاش کشیده بیرون ؟!
  • IR ۰۹:۱۳ - ۱۴۰۲/۱۱/۱۰
    1 0
    الان این عکس استاد فیاض می بینم نمی دونم چرا یاد این جمله میفتم :...داداش بساز مارو خرابم ...مرگ بر آمریکا ....نه تاید داره نه ریکا
  • IR ۰۵:۰۹ - ۱۴۰۳/۰۱/۱۵
    0 0
    والله اگر ملت و مسئولان خائن یا هوا پرست بفهمند در دام چه گردابی توسط رسانه های ابلیس افتادیم و در حال از دست دادن چه انواری هستیم

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس