کد خبر 1575538
تاریخ انتشار: ۲۶ بهمن ۱۴۰۲ - ۲۱:۳۲
روایت جدید از شهادت دختر کاپشن صورتی

در مطلب زیر گفتگو با نوجوانی که شاهد شهادت ۸ عضو خانواده‌اش در انفجارهای کرمان بود را از نظر می‌گذرانید.

به گزارش مشرق، ۴۳ روز از انفجارهای تروریستی گلزار شهدای کرمان می‌گذرد؛ حادثه‌ای دردناک که ۱۳ دی‌ماه، در سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی رخ داد و باعث شهادت ۹۶ نفر و مجروح شدن عده زیادی شد.

در این روزها بسیاری از مجروحان حادثه با تلاش پزشکان از بیمارستان مرخص شدند و حالا تنها ۴ مجروح همچنان در بیمارستان بستری هستند که یکی از آن‌ها امیرعلی سلطانی‌نژاد است پسردایی ۱۳ ساله ریحانه کوچولو که همه او را به نام دختر کاپشن صورتی می‌شناسند و تنها بازمانده گروه خانوادگی ۹نفره‌ای است که قربانی این حادثه تروریستی شدند.

امیرعلی آن روز به همراه مادر، خواهر، ۲‌عمه، ۲پسرعمه و ۲دخترعمه‌اش به مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی رفته بود که در جریان انفجار هولناک همه آن‌ها را از دست داد و خودش نیز از ناحیه سر، شکم و پا آسیب شدید دید. درمان اولیه او در کرمان انجام شد، اما برای ادامه درمان به تهران منتقل شد و حالا در بیمارستان مدائن بستری است. او در این مدت دو بار تحت عمل جراحی از ناحیه سر قرار گرفت و پزشکان امیدوارند که هر چه زودتر سلامتی‌اش را به‌دست آورد و از بیمارستان مرخص شود.

با امیر علی درحالی‌که روی تخت بیمارستان دراز کشیده و پاهایش بانداژ شده ملاقات کردیم؛ ملاقاتی پر از اشک و غم و اندوه. او با همان لهجه شیرین کرمانی و زبان کودکانه‌اش برایمان از روز حادثه گفت و ماجرایی که باعث شهادت عزیزانش شد.

تنها بازمانده گروه خانوادگی ۹نفره‌

امیرعلی، از روز حادثه بگو. چی شد که رفتی گلزار شهدا؟

پدرم در گلزار شهدا موکب داشت. ساعت۸‌صبح، من، مادر و خواهرم به‌دنبال عمه‌هایم و بچه‌هایشان رفتیم تا به‌سوی گلزار شهدا برویم. مراسم سالگرد حاج قاسم بود و از قبل برنامه ریخته بودیم که برای زیارت به گلزار شهدا برویم. سوار ماشین شدیم و به پارکینگ که رسیدیم، دیگر نمی‌شد با ماشین جلوتر رفت. پدرم دنبال‌مان آمد و ما را به موکب برد. مادرم، عمه‌هایم و بچه‌ها برای زیارت به گلزار شهدا رفتند و من در موکب نزد پدرم ماندم که کمک کنم.

در موکب چه کارهایی انجام می‌دادی؟

لیوان می‌چیدم، چای و شیرکاکائو می‌ریختم و می‌دادم دست مردم و پذیرایی می‌کردم. قبل از انفجار اول، شیرکاکائویی درست کردیم و به مردم دادیم. همان موقع مادر و عمه‌هایم به موکب آمدند و از آن‌ها با شیرکاکائوی داغی که خودمان درست کرده بودیم، پذیرایی کردیم. ناگهان صدای مهیبی آمد. آن زمان پدرم نبود و من که به‌خودم آمدم دیدم که هیچ‌کسی در موکب نیست.

بعد از اینکه خودت را تنها دیدی، کجا رفتی و چه کاری انجام دادی؟
گوشی را از جیبم درآوردم و به پدرم زنگ زدم که جواب نداد. به سرعت در بین شلوغی و جمعیت مادرم را پیدا کردم. آنجا متوجه شدم که انفجار رخ داده. خیلی شلوغ شده بود. مادرم و عمه‌هایم هراسان بودند و بچه‌ها گریه می‌کردند.

شما چند نفر بودید؟

ما ۹نفر بودیم، مامان نغمه و خواهرم مریم که ۹ساله بود. عمه سمیه و مهدی ۶ساله و فاطمه زهرا ۱۱ساله، عمه فاطمه و ریحانه ۱۸ماهه (دختر کاپشن صورتی) و محمد امین ۸ساله که همگی با هم بودیم.

بعد چه کردید؟

همان موقع پدرم هم رسید. مادر و عمه‌هایم با پدرم حرف زدند و عمویم که آنجا بود از ما خواست زودتر به خانه برگردیم. پدرم هماهنگ کرد که با ماشین دوستش تا نزدیک ماشین خودمان که دورتر از موکب پارک کرده بودیم برویم. ما هم سوار شدیم و به‌سوی تخت درگاه قلی‌بیگ رفتیم. ماشین‌مان را آنجا پارک کرده بودیم. همگی از ماشین دوست پدرم پیاده شدیم و او رفت. در پیاده رو جمع شدیم تا با هم از خیابان به آن سو برویم و سوار ماشین‌مان شویم. اما مادرم ایستاد تا تلفنی با پدرم صحبت کند و از او بخواهد که او نیز به خانه بیاید. مادرم عاشق پدرم بود. به او می‌گفت که تا تو نیایی من نمی‌روم، چون انفجار اولی خیلی مادرم را ترسانده بود و می‌ترسید که اتفاقی برای پدرم بیفتد. پدرم با اصرار خواست که برویم و گفت که خودش هم زود به خانه می‌آید.

بعد از این تماس چه شد؟

وقتی مادرم تلفن را قطع کرد، به ما گفت که برویم. باید از خیابان رد می‌شدیم، اما همان موقع بمب منفجر شد. موج مرا گرفت و به سمت عقب پرتاب شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.

چه موقع به هوش آمدی؟

بعد از آن ماجرا، نمی‌دانم چقدر گذشته بود که صدای پدرم را شنیدم. می‌گفت: «امیرعلی... بابا...» چشمم را که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. بیمارستان باهنر کرمان. متوجه شدم که وقتی مرا به بیمارستان آورده‌اند، بیهوش بوده‌ام و سرم را عمل جراحی کرده بودند. چشمم را باز کردم و به پدرم گفتم خوبم و دوباره بیهوش شدم. دومین بار که به هوش آمدم، ابتدا نوری دیدم که در حال بیشتر شدن بود. بعد حاج قاسم را دیدم که دستش را دراز کرد. تا آمدم دستش را بگیرم، دیدم پرستار در حال سرم زدن به من است. دیگر به‌طور کامل به‌هوش آمدم.

آن موقع از مادرت و بقیه خبر داشتی؟

یک حسی به من می‌گفت که اتفاقی برایشان افتاده است و حدسم درست بود. انگار از اول می‌دانستم. چون مادرم در بدترین شرایط هم تنهایم نمی‌گذاشت. حتی اگر خودش در سی‌سی‌یو یا آی‌سی‌یو بود، یک گوشی می‌گرفت تا به من زنگ بزند وجویای احوالم باشد، اما دیدم هیچ خبری از مادرم نیست. البته از صحبت‌های اطرافیان هم فهمیده بودم. از حرف دایی و مادر بزرگ وحتی رفتار پدرم و اینکه پیراهن مشکی پوشیده بود. (امیرعلی با بغض و گریه ادامه می‌دهد) حدس زده بودم که اتفاق بدی افتاده است.

حالا که می‌دانی این اتفاق زندگی‌ات را تغییر داده چه حسی داری؟ دلتنگ مادر، خواهر و دیگر عزیزان از دست رفته‌ات می‌شوی؟

خیلی. هر وقت بهشان فکر می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد. هر وقت هم گریه می‌کنم، آن‌ها کنارم می‌آیند. همه جا تار می‌شود و ساکت و فقط آن‌ها را می‌بینم که کنارم نشسته‌اند. یک روز که روی تخت بیمارستان خوابیده بودم، باز هم همه جا تار شد و صدایی نمی‌شنیدم. دیدم که مادر، عمه‌هایم و بچه‌ها آمدند و کنارم ایستادند. ریحانه (دختر کاپشن صورتی) را بغل کردم و مادرم و عمه‌هایم بالای سرم گریه می‌کردند. بعد که خواستند بروند من با همین پای زخمی، به‌سویشان دویدم و چادر مادرم را گرفتم، اما ناگهان به پشت افتادم و آن‌ها رفتند.

می‌دانی که از این به بعد باید قوی باشی و با این وضعیت کنار بیایی؟

بله. اما نمی‌دانم چطوری.

کلاس چندمی؟

امیرعلی که دیگر قادر به حرف زدن نیست به گریه می‌افتد و مثل ابر بهاری اشک می‌ریزد و فقط می‌گوید که تنها خواسته‌اش در این شرایط ملاقات با رهبر معظم انقلاب است.

منبع: همشهری آنلاین

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 13
  • در انتظار بررسی: 5
  • غیر قابل انتشار: 3
  • IR ۲۱:۵۹ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۶
    33 2
    خدا لعنت کند تروریست کور دل حرامی را
    • IR ۰۶:۵۹ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
      7 6
      اشکم درآمد خدا همه تون رو لعنت کنه
    • IR ۰۸:۱۱ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
      13 9
      چرا یه نیروی امنیتی نداشتند اونجا؟ چرا تروریست راحت وارد مراسم شد؟
    • IR ۰۸:۱۱ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
      13 8
      چرا مقامات و مسئولین به کرمان نرفته بودند؟
    • IR ۰۸:۱۲ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
      20 13
      مسئولین در تهران بودند و مردم عادی تو کرمان داشتند شهید می‌شدند !
    • IR ۱۰:۴۷ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
      2 0
      انیشتین راست میگه که حما...قت انسان تمومی نداره. پروفسور. یه نگاه به مراسم های چند سال قبل بنداز مسئولین مهم همیشه در تهران در مراسم بودند. بعدشم بمب در چند کیلومتری مزار منفجر شده. حتی اگر کل مسئولین هم اونجا بودند اونا وسط مزار بودند نه چند کیلومتری مزار.
  • IR ۲۲:۲۹ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۶
    1 8
    با اين كاپشن پف کرده و غیر عادی چطور به این خبیث شک نکردند؟!
  • IR ۲۳:۲۸ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۶
    21 5
    خدا به رفتگان اجر و به بازماندگان صبر عطا کند - با بیرون کردن امریکا از منطقه انتقام خون این عزیزان گرفته خواهد شد
  • IR ۰۱:۵۲ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
    3 0
    برای کاپشن صورتی گوشواره قلبی به قدری گریه کردم که قلبم گرفت و رفتم آنژیو کردم
  • رضا IR ۰۶:۲۴ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
    1 0
    با کشتن زنان و بچه های خردسال به کجا رسیدید خون این شهدای بیگناه واقعا اثرات معنوی عمیقی برای دنیا خواهد داشت
  • IR ۱۳:۰۶ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
    1 0
    لعنت خداوخلق خدابرمسببین این حادثه هولناک.روح همه شهداوحاج قاسم شادان شاالله.
  • Gghhh IR ۱۸:۴۹ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
    2 2
    چرا تمام این سالها پول کشور پول مردم به سمت کسانی سرازیر شده که به هیچ درد کشور و مردم نخورده اند هیچ مشکلی از مشکلات کشور و مردم را حل نکرده اند !!! هیچ گره ای از مشکلات را باز نکرده اند و فقط بیت المال را بالا کشیده اند و دنبال خوشگذرانی و زن بارگی و عشق و حال خودشان بوده اند ؟؟!!! به جای اینکه به سمت کسانی سرازیر بشود که باعث پیشرفت کشور و مردم بشوند !!!!!
  • IR ۲۱:۱۴ - ۱۴۰۲/۱۱/۲۷
    0 0
    باشه هر چی شما بگی

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس