به گزارش مشرق، پايگاه اطلاع رساني دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري، حواشي ديدار آيتالله خامنهاي با 110 هزار بسيجي در روز عيد غدير را اين گونه روايت کرده است:
اکبر گفت ساعت 7 صبح خيابان فلسطين باشم براي برنامه عيد غدير. گفته بود برنامهاي صدهزار نفري و من تنها جاي صدهزار نفرياي که يادم ميآمد، ورزشگاه آزادي بود. به اکبر گفته بودم مدتهاست اين ساعتِ تهران را نديدهام! صبحِ زود، مرکز شهر خلوت بود؛ مخصوصاً با تعطيل شدن روز چهارشنبه. از انتهاي خيابان فلسطين صداي پرندهها ميآمد: کلاغ، طوطي، کبوتر، گنجشک. به لطف درختهاي بلند و البته نبودنِ بچههاي شر، پرندهها داشتند حال ميکردند در صبح عيد، و معلوم بود آلودگي هوا به آنها خيلي کارگر نبوده!
مثل هميشه راه افتاديم و سر راه حليمي خورديم و رفتيم به مقر لشگر 27 محمد رسول الله(ص). تنها جايي در تهران -غير از ورزشگاه آزادي- که ميشود صدهزار نفر يکجا جمع شوند. يک بار ديگر هم سالها قبل آمده بودم اينجا؛ همايش گردانهاي عاشورا و الزهرا با حضور آقاي هاشمي رفسنجاني. در آن برنامه يک گله بز کوهي آمدند روي تپههاي اطراف و حواس همه جمعيت پرت شد به آنها و آقاي هاشمي با رندي جلسه را جمع کرد. اصولاً وقتي برنامه اينقدر شلوغ ميشود، نميتوان کيفيتش را حفظ کرد.
وقتي رسيديم به انتهاي خيابان پيروزي، بسيجيها هنوز داشتند ميرفتند براي مراسم. عيد غديرِ قمري افتاده بود داخل هفته بسيجِ شمسي و فرصت خوبي بود تا رهبر، ديد هرساله بسيجيها را در اين بازديد، پس بدهد.
بسيجيها در گروههاي 10-20 نفري به سمت محل برنامه ميرفتند. بادگيرهايي که پوشيده بودند و چفيههايشان باعث شده بود در نگاه اول شبيه هم باشند ولي خوب که نگاه ميکردي، متوجه ميشدي؛ مثلاً خانمهاي بسيج فلان ناحيه، چفيههاي سبرشان را به عنوان روسري سَر کردهاند و آن را به جاي زيرِ چانه، کنار ِگونه سنجاق کردهاند و اينطوري، هم تيپ بسيجيشان حفظ شده و هم شخصيت ناحيهشان!
بقيه هم همينطور. يک دفعه کسي توجهام را جلب کرد. به اکبر، که داخل مينيبوس کنارم نشسته بود، گفتم: آن بنده خدا هم مثل تو هيچ وقت بسيجي نميشود؛ ببين لباس فرم اندازهاش پيدا نشده و با لباس شخصي آمده!
اکبر با خونسردي هميشگي گفت: نه حاجي اون مثل من ميخواد ريا نشه!
ريا و رياکاري البته موضوع مهمي است که در برنامههاي اينچنيني و بزرگ از بين جماعت رخت بر ميبندد. مخصوصاً وقتي همه حتي در ظاهر شبيه هم ميشوند. مثل بسيجيهايي که آمده بودند عيد ديدني رهبرشان، مثل حاجيهايي که قطره درياي بندگي و عبوديت ميشوند.
ريا و رياکاري هم از دردهاي آخرالزّماني است که در وقت "فتنه " بيشتر ميشود و خدا البته فتنهگر و رياکار را با هم رسوا ميکند.
صدايي شبيه همهمه جمعيت از پشت کانکسهايي که منظم چيده بودند، ميآمد. فکر کرديم شايد چندنفري آنجا جمع شدهاند. وقتي از کنار کانکسها رد شديم، جلوي رويمان تا چشم کار ميکرد... دقيقا تا زير کوهها جوانهاي بسيجي نشسته و ايستاده منتظر بودند. مثل هميشه رفتيم بالاي جايگاه خبرنگارها و تازه عظمت 110 هزار بسيجي را ديدم. جمعيت رفته بود تا پاي کوه و کمي هم از آن بالا رفته بود. کمي بالاتر، روي کوه، عدهاي با لباسهاي سبز و نارنجي اين طرف و آن طرف ميرفتند و انگار قرار بود با کنارِ هم ايستادن، نقشي يا جملهاي يادگاري درست بکنند که از فاصلهي دور خوانده شود.
از چهرهي بسيجي ها معلوم بود خستهاند. براي اينکه آمدن اين 110 هزار نفر يکباره ممکن نبوده، از شب قبل گروهگروه آمدهاند و آنهايي که مدت زيادي است اينجا هستند، حتما الان حسابي خسته اند. نکته عجيب اين بود که هر کس يک صندلي کوچک برزنتي تاشو داشت و روي آن نشسته بود. اين اولين بار بود که در يک ديدار با رهبر جماعت زيادي صندلي داشتند. تصورم اين بود که اين صندليها هم زير دست و پا خواهد ماند وقت آمدن رهبر.
محل برنامه، جايي بود که همه طرفش را کوه گرفته بود. مثل پادگان امام علي(ع) سنندج. انگار خدا اين جاها را آفريده فقط براي اينکه پادگان باشد. خورشيد از کوههاي سمت شرق، خودش را بالا ميکشيد و بالگردهاي تکنفره و کايتهاي موتوردار از لابلاي کوههاي سمت غربي آمدند بالاي سر جمعيت.
جمعيت که حوصلهاش سر رفته بود، با ديدن اين پرندهها کمي سر ذوق آمد و آنهايي که شور و حال بيشتري داشتند، دستي زدند و سوتي و فريادي.
مجري جماعت هيچ وقت به چشمم خوش نيامده. آدمهايي که مجبورند پشت ميکروفن و جلوي دوربين و جمعيت، کس ديگري باشند. اصلا وقتي آدميزاد نقش بازي ميکند، خرابکاريهايش شروع ميشود. اما جوانهاي بسيجي نقش بازي نميکردند. خودشان بودند مثل هميشه، کم توقع، آماده و البته به شکل عجيب و مرموزي اين بار منظم. بگذريم؛ حرف مجري بود؛ که سعي ميکرد جماعت را پر شور کند و پشت ميکروفن شعار ميداد و فرياد ميزد و بچهها هم جوابش را نميدادند. مجري که از نفس افتاد، سردار همداني فرمانده سپاه تهران، رفت پشت ميکروفن. او هم معلوم بود خيلي هيجان دارد. وقتي صحبت ميکرد، چند چترباز از بالگردي پريده بودند و داشتند آرام آرام پايين ميآمدند. بسيجيها هم حواسشان پيش چتربازها بود. فرمانده ميگفت: همينطور که چتر بازها را نگاه ميکنيد، جوري صلوات بفرستيد که آنها هم در آسمان صداي شما را بشنوند. حالا يک صلوات قراء بفرستيد! و خوب معلوم است وقتي يک بچه بسيجي از شب قبل براي ديدن رهبرش آمده باشد، ديگران و حرفهايشان برايش جذابيتي ندارد؛ حتي اگر فرمانده سپاه تهران باشد!
حاج بخشي، پير مرد شده بود ولي هنوز جذاب بود. حداقل از مجري و فرمانده لشگر و... براي بسيجيها جذاب تر بود که وقتي با صداي لرزانش گفت: "ماشاءالله "، تمام جمعيت جوابش را دادند که: "حزبالله "؛ و پرچمهاي زرد و نارنجي و قرمز و سبزِ يا حسين و يا مهدي و يا زهرا و اللهاکبرشان را تکان دادند و صحنه قشنگي درست شد.
آخرش هم بعضي از بسيجيها براي حاج بخشي و جوان دلياش دست زدند.
مجري که سعي ميکرد از تک و تا نيفتد، با زمينه چيني زياد، برنامه بعدي و حضور مداح معروف حاج سعيد حداديان را به جمعيت نويد داد که عليرغم انتظارش خيلي هم استقبال نشد. سعيد حداديان با کفشهاي ورني و کت و شلوار رفت پشت تريبون. رنگ و مدل کت و شلوارش هم يکي نبود. هنوز شروع نکرده بود که يک عده در بين جمع خواندند: ياد امام و شهدا/ دلو ميبره کرب و بلا/...
بعضي نواها که از دل برآمده، لاجرم بر دل نشسته. بالاخره حداديان هم روزي خواهد رفت ولي ياد امام و شهدا، نه!
اگر جاي حداديان بودم با لباسي شبيه جوانهاي بسيجي ميآمدم. ولي نه او جاي من است نه من جاي او!
برنامهاش که شروع شد يک نفر از پشتِ سر آمد، چفيهاي انداخت دور گردن حداديان تا حد اقل کمي با فضاي اين برنامه بزرگ هماهنگ باشد.
او شعري در وزن "دشمن بداند ما، موج خروشانيم " خواند. وسط شعر هم گفت که دوست داشته اين شعر را در حضور رهبر بخواند و هر جايش لازم شد به ايشان اشاره کند.
آدمهاي سبز و نارنجي روي دامنهي کوهِ روبرو، کمکم داشتند شبيه يک يا علي بزرگ ميشدند. بسيجيها که بهتر از هرکسي ميدانستند کمکم رهبر دارد ميآيد، سرحالتر شده بودند. پرچمها را تکان ميدادند و گاهي هم، چوب پرچمها به هم ميخورد و صداي به هم خوردن آنها ميآمد. بعضيها هم، پرچمهايشان را به هم گره زده بودند و پرچم ِبلندتري ساخته بودند. سعيد حداديان که متوجه شد اين جماعت که از ساعتها پيش در پاي اين کوهها جمع شدهاند، حواسشان جاي ديگري است، برنامهاش را کوتاه کرد و بعد از صلواتهاي آخر، با کف و سوت بعضي بسيجيها تشويق شد.
کمکم شعارهاي خودجوش بسيجيها شروع شد. "اي پسر فاطمه، منتظر تو هستيم " ولي جمعيت مثل برنامههاي ديگر ازدحام نکرده بود، موج نميخورد و همه منظم، سر جاهايشان ايستاده بودند. در ديدار بسيجيهاي قم هم من اين اتفاق خوب را ديدم. آنجا هم بسيجيها منظم بودند، از اول تا آخر جلسه.
رهبر که وارد جايگاه شد، شور و شعار جمعيت غريزي شد ولي زود انسجام خودش را به دست آورد که: "صل علي محمد نايب مهدي آمد ". جمعيت شعار داد و منظم ماند. به نظر من حال ديدار هاي رهبر به آن ابراز احساسهاي هيجاني اولش است. البته نقش "يا علي " آدمهاي سبز و نارنجي روي کوه، کامل نشد که نشد. با آمدن رهبر، اميد خودشان هم نا اميد شد و احتمالا ديگر تلاشي نکردند براي ادامه کار.
رهبر مثل هميشه نشست زير آفتاب؛ روي صندلي. پشت سرش توي جايگاه، صندليهايي چيده شده بود. فرمانده بسيج، رييس ستاد مشترک نيروهاي مسلح، فرمانده ارتش، فرمانده سپاه، وزير دفاع، فرمانده نيروي انتظامي، دستيار و مشاور نظامي فرماندهي کل قوا (سر لشگر رحيم صفوي) و محسن رضايي فرمانده اسبق سپاه (آنهم با يکدست لباس بسيجي و چفيه) همه پشت سر رهبر ايستاده بودند.
قرآن خوانده شد و بعد فرمانده سپاه متني خواند و بعد از او هم نقدي فرمانده بسيج متن ديگري خواند. متنش شبيه سخنراني سيد حسن نصر الله بود. آن سخنرانياي که معناي لبيک يا حسين را داشت و به جمعيت زيادي که آمده بودند ميگفت و مردم راه به راه بين حرفهاي او لبيک يا حسين مي گفتند. حالا نقدي تلاش کرده بود با "لبيک يا علي " ايهامي در لبيک به حضرت امير المومنين بسازد در عيد غدير و البته لبيک به رهبر که او هم اسمش مثل جدش علي است.
مجري هم قبل از آمدن رهبر به جمعيت گفته بود که به جاي تکبير، چهار بار لبيک يا علي را تکرار کنند. اين يک کپي فرمي از بچههاي حزبالله لبنان بود؛ هرچند حزبالله لبنان خودش کپي خوبي از بچههاي بسيجي ماست. بسيجيها روي سردار نقدي را زمين نينداختند و لبيک يا علي گفتند ولي بعيد است تکبيرهاي خودجوش، جايش را به اين نوآوريها بدهد.
وقتي رهبر شروع کرد به صحبت کردن، باور بکنيد يا نه، باور شدني باشد يا نباشد، عين 110 هزار نفر ساکت شدند جوري که صداي سرفه و عطسه کسي در وسط جمعيت قابل شنيدن بود. اين معجزه صندليها بود يا انقلابي در رفتار مستمعين، نميدانم؛ ولي به هر حال باعث شد زمينهي خوبي فراهم شود براي اينکه رهبر صحبتهاي خيلي خوبي در دو حوزه "غدير و ولايت و حکومت اسلامي " و البته "بسيج " بکند. طبيعي است که وقتي حال جلسه خوب نباشد، رهبر هم صحبت طولاني يا عميق و مفصل نميکند.
مسؤل اجرايي بيت رهبري به فرماندههاي نظامي تعارف ميکرد روي صندليهاي رديف پشت سر رهبر بنشينند. فرماندهها به هم نگاه کردند و به صندليها، و ترجيح دادند پشت سر فرماندهي کل قوا، به احترام، بايستند.
صحبتهاي رهبر خيلي شنيدني و فکرکردني بود. متاسفانه و ناگزير، اين برنامهها جوري تنظيم ميشود که وقتي نوبت رهبر ميشود، مستمعين خستهاند. البته جوانهاي بسيجي با عکسالعملهاي خودشان نشان ميدادند که دارند خوب گوش ميکنند، ولي واقعيت اين است که بعضي صحبتهاي رهبر بايد خوب نوش ميشد، نه گوش.
صحبتهايي که دربارهي موضع هدايت و همساني آن با حکومت رسولالله شد و اينکه اسلام فقط دين نصيحت و موعظه نيست. اينکه بسيح يک حقيقت انکار ناپذير است و اينکه بسيجيماندن سختتر از بسيجي بودن است. به نظرم هر کس بسيجي است يا با بسيجي سر و کار دارد، يک بار بايد صحبتهاي ايشان را با تأمل بخواند.
رهبر آخر صحبتها و موقع دعا هم چيزي گفت که من قبلتر هم از ايشان شنيده بودم ولي تکرارش حساسم کرد: "...انشاءاللَّه شما جوانها آن روزى را شاهد خواهيد بود که به قلههاى افتخار دست پيدا کرديد و همچنان که قرآن وعده کرده است: لتکونوا شهداء على النّاس، شهيدان و گواهان مردم دنيا شديد و در قلهها باشيد، که ملتها به شما نگاه کنند و به سمت اين قلهها حرکت کنند.... "
اين نويد رهبر به آيندهاي که جوانهاي امروز حتما آن را لمس خواهند کرد اتفاقي نيست؛ تکرارش و تحکم در بيانش، نشان از اطمينان قلبي رهبر ميدهد. راستي اين چه فرجي است که رهبر از آن خبر دارد؟