گروه فرهنگي مشرق - آيا ما نبايد بر مبناي نظريات اسلام و احکام آن در همة زمينهها عمل کنيم؟ اگر نه، پس آن وجه تمايز ذاتي که انقلاب اسلامي را از ساير انقلابهاي غير الهي جدا ميکند در کجاست؟ آيا همين که مسئلين سطوح بالا مسلمان و بعضاً از علماي روحاني هستند کفايت ميکند و ديگر مهم نيست که اين مسئولين بر مبناي اسلام عمل کنند يا نه؟ مسلّماً اينچنين نيست. پس چيست؟ آيا مظاهر اين تمدن کنوني بشر که به نام تمدن غربي معروف است کاملاً منطبق بر اسلام است؟ اگر اينچنين باشد البته ديگر جايي براي ترديد نميماند؛ اما شما را به خدا، براي رسيدن به همين نظريه هم نبايد در متون و معارف اسلامي و مخصوصاً در قرآن تحقيق کرد؟
*مقدمه
چرا ما بايد «توسعه» پيدا کنيم؟ به اين پرسش از سر تسامح پاسخ هاي بسياري گفته شده است، از جمله:
ـ براي زدودن فقر و رفع محروميت
ـ براي رفاه بيشتر و استفاده از نعمتهاي خدايي
ـ براي آنکه اصلاً خداوند بشر را به همين دليل خلق کرده است: «آباد کردن کرة زمين»
ـ براي پيشرفت تکنيکي در جهت مقابله با تمدن غرب
ـ براي همپايي با قافلة تمدن پيشرفته مغرب زمين
ـ براي دستيابي به خودکفايي در مقابله با امپرياليسم و دشمنان ديگر انقلاب اسلامي
ـ براي تکامل علمي و صنعتي در جهت توليد سلاحهاي پيشرفتة نظامي و دستيابي به استقلال سياسي
و جواب هاي ديگر.
اما به راستي اين جوابها ـ و پاسخهاي ديگري که ممکن است داده شوند ـ چه نسبتي با اسلام دارند؟ آيا ما اين جواب ها را مستقيماً از مباني اسلامي در قرآن و روايات و … استخراج کردهايم، يا به مجموعهاي از تحليلهاي جمعآوري شده از مسموعات روزانه و تخيلات من درآوردي شبانه يا مقالات علمي و صنعتي ترجمه شده از «سايِنْتيفيک آَمِريکن» ، «نيوزويک»، «نَشْنال جِئوگْرافي» و غيره، يا به گزارش سمينارهاي دانشگاهي و غير دانشگاهي غربي و شرقي و … اکتفا کردهايم و اصلاً به سراغ معارف اسلامي نرفتهايم تا بدانيم که آيا قرآن و روايات اين تخيلات و تصورات ما را تأييد ميکنند يا خير؟
و بعضيها هم اصلاً در «اصل ضرروت بازگشت ما به مباني اسلام در همة زمينهها» شک ميکنند و ميگويند:
« چه احتياجي هست که نظر قرآن و روايات را بدانيم؟ اينها جزو مسلمات علمي در مراکز دانشگاهي دنياست؛ چگونه ميتوان در آن شک کرد؟ مگر نه اين است که سراسر دنيا بر همين مباني عمل ميکنند؟»
«اين مسائل براي فقه اسلام بسيار تازه است. ما بايد صبر کنيم ببينيم آقايانِ فقها در اين موارد چه نظر ميدهند؛ تا آن روز هم نميتوانيم دست روي دست بگذاريم.»
بعضيها هم که با يک پيشداري قبلي در ميدان آمدهاند جواب ميدهند: «آقاجان! شما داريد به اسلام خيانت ميکنيد. مردم دنيا به ما ميخندند. معلوم است که اسلام با پيشرفت وتمدن و علم مخالف نيست، اگر فرنگيها کافر هستند چه ارتباطي با پيشرفت هاي علمي آنها دارد؟ اصلاً اين نقشة آمريکاست؛ آنها ميخواهند ما را در اين بحثها بيندازند تا ما از پيشرفت و تکامل غافل شويم و از قافلة تمدن عقب بمانيم و …»
و جواب هاي ديگر.
اما از همة اين حرفها گذشته، آيا ما نبايد بر مبناي نظريات اسلام و احکام آن در همة زمينهها عمل کنيم؟ اگر نه، پس آن وجه تمايز ذاتي که انقلاب اسلامي را از ساير انقلابهاي غير الهي جدا ميکند در کجاست؟ آيا همين که مسئلين سطوح بالا مسلمان و بعضاً از علماي روحاني هستند کفايت ميکند و ديگر مهم نيست که اين مسئولين بر مبناي اسلام عمل کنند يا نه؟ مسلّماً اينچنين نيست. پس چيست؟ آيا مظاهر اين تمدن کنوني بشر که به نام تمدن غربي معروف است کاملاً منطبق بر اسلام است؟ اگر اينچنين باشد البته ديگر جايي براي ترديد نميماند؛ اما شما را به خدا، براي رسيدن به همين نظريه هم نبايد در متون و معارف اسلامي و مخصوصاً در قرآن تحقيق کرد؟
البته مقصود اين نيست که در قرآن بگرديم و درست يا غلط، آياتي در تأييد علم و هنر و صنعت و تشويق انسان به عمران و آبادي و استفاده از مواهب مادي و تسخير طبيعت پيدا کينم و اينها را دالّ بر اعتقادات خودمان بگيريم. نه! اين کار از بياعتنايي به نظريات اسلام بسيار بدتر و ظالمانهتر است. لفظ «علم» در جهان امروز قرنهاست که به معناي اصطلاحي خاصي استعمال ميشود که مترادف با معناي علم در قرآن و روايات نيست. چگونه ميتوان فيالمثل لفظ «علم» را در قرآن به معناي «علوم تجربي» گرفت و ادعا کرد که اسلام علوم امروز را کاملاً تأييد کرده است؟ يا مثلاً عدهاي براي توجيه «گردشهاي علمي و هنري» خويش در خارج از کشور به قرآن استناد ميکنند و آية قُلْ سيروُا فِي الأَرْضِ را شاهد ميآوردند! … نه! مقصد اين است که حقيقتاً نظر اسلام را پيدا کنيم؛ چه در تأييد اين تمدن جديد بشر باشد و چه در ردّ آن.
*در معناي توسعه
«توسعه» در فرهنگ امروزي ما شايد از نظر لفظ تازه باشد اما از نظر معنا تازه نيست. اين معنا اگر نخستين سوغات غرب براي ما نباشد، از اولين ره آوردهاي غربگرايي و غربزدگي در کشور ماست.
لفظ «ترقي» از اولين کلماتي است که فرنگ رفتههاي ما از نخستين روزهاي آشنايي با غرب راي توصيف آن ديار به کار بردهاند. «ممالک راقيه» ـ که به معناي کشورهاي مترقي و پيشرفته است ـ با آنکه سالهاست از زبان و فرهنگ عام ما حذف شده، اما هنوز هم در اذهان ما چندان غريب و نامأنوس نيست.
براي دريافت معناي توسعه بايد مفهوم اين کلمه (ترقي) را دريافت، چرا که اصولاً همين بشر انديشة ترقي اجتناب ناپذير بشر است که مبناي توسعة تمدن کنوني بشر در ابعاد مادّي و حيواني وجود او قرار گرفته است.
پيش از آنکه به مفهوم کلمة ترقي در تفکر غربي بپردازيم، از آنجا که بسياري از برادران سادهدل مسلمان ما لفظ توسعه يا ترقي را با معناي رشد و تعالي در قرآن مرادف ميگيرند و بر مبناي همين برداشت سادهلوحانه دربارة انديشة ترقي و توسعه در اسلام نظر ميدهند، بايد به تحقيق در معناي «رشد» و «تکامل و تعالي» در قرآن بپردازيم.
لفظ «رشد» و ترکيبات مختلف آن مجموعاً نوزده بار در قرآن مجيد آمده است و آية مبارکهاي که بيشتر از ديگران مورد استناد قرار گرفته آيه 256 از سورة «بقره» است که «رشد» را صراحتاً در مقابل «غَيّ» قرار داده است: لااِکراهَ فِي الدّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ. راه رشد (سبيل الرّشاد) راهي است که انسان را به سوي علت غايي وجود خويش و آن هدف خاصي که از آفرينش بشر مقصود پروردگار متعال بوده است هدايت ميکند و آن را «راه اصلاح» ترجمه کردهاند. با اين ترتيب، اين کلمه هرگز به معناي توسعه يا ترقي نيست، هر چند از وجهي که بيان خواهد شد به تعالي و تکال تاريخي بشر نيز اشاره دارد؛ اما عجالتاً از اين لفظ و مشتقات آن در قرآن مجيد معنايي که دلالت بر ترقي و توسعه ـ به مفهوم فرنگي آن ـ داشته باشد مراد نشده است.
خود لفظ توسعه نيز مصدر ثلاثي از ريشة «و س ع» و به معناي ايجاد وُسع و فراخي است و با صرف نظر از اينکه اين کلمه در قرآن وجود داشته باشد يا نه، خود اين لفظ ترجمهاي است از يک کلمه فرنگي ( Development) و جست و جوي آن در قرآن هيچ مناسبتي ندارد. بايد به سراغ معني آن رفت و تحقيق کرد که آيا قرآن مجيد اين معنا را تأييد ميفرمايد يا نه، و آيا در اين جهت ما را راهنمايي فرموده است يا خير.
پيش از ادامة مطلب بايد اين تذکر عنوان شود که قرآن مجيد نازلة مقام علمي پروردگار و عصارة عالم وجود است و اينچنين؛ بدون ترديد مطلبي نيست که در آن قابل جست وجو و تحقيق نباشد؛ منتها برداشت از قرآن نياز به مقدمات و شرايطي دارد که بدون اين شرايط و مقدمات هرگز نميتوان در آن درياي بيکرانه قدم گذاشت.
منظور از «توسعه» در جهان امروز، صرفاً توسعة اقتصادي با معيارها و موازيني خاصي است و اگر گاهي سخن از «توسعةفرهنگي» هم به ميان بيايد مقصود آن فرهنگي است که در خدمت «توسعة اقتصادي» قرار دارد. چنانکه وقتي سخن از آموزش نيز گفته ميشود هرگز آن آموزش عام که ما از اين کلمه ادراک ميکنيم مورد نظر نيست بلکه منظور آموزش متد و ابزار توسعه (در همان وجه خاص) است نه چيز ديگر.
دربارة اينکه ميزان اين توسعة اقتصادي چيست و چگونه است که جهان بر اساس اين ميزان خاص به جوامع «توسعه يافته» و «توسعه نيافته» تقسيم ميشود، در فصلهاي بعدي اين کتاب به بحث خواهيم پرداخت. اما عجالتاً به تحقيق در مفهوم اجمالي توسعه ـ که ايجاد فراخي و رفاه بيشتر در زندگي مادي انسان و پيشبرد او در جهت تمتع هر چه بيشتر از مواهب طبيعي باشد ـ ميپردازيم.
در غرب همواره براي تفهيم ضرورت توسعه،دو تصوير براي انسان مي سازند و او را وا ميدارند که اين دو تصوير را با يکديگر قياس کند:
تصوير اول جامعهاي انساني را نمايش ميدهد که در محيطهاي روستايي کثيف، بدون بهداشت و لوازم اولية زندگي، در جنگ با عوامل ناسازگار طبيعي مثل سيل و قحطي و فرسايش خاک و اسير امراضي مثل مالاريا، سل، تراخم و سياهزخم، همراه با فقر غذايي و بي سوادي و جهالت و بلاهت، در خوف دائم از عواملي که علل آنها را نمي شناسند و بر سبيل خرافه پرستي ريشة آنها را در مبادي غيبي جستوجو ميکند، به سر مي برد.
تصوير دوم جامعة انساني ديگري را نشان ميدهد که در شهري صنعتي يا نيمه صنعتي، برخوردار از بهداشت و ارتباط فردي و جمعي ـ که از غلبة او بر طبيعت و تسخير آن حکايت دارد ـ در وضعيتي مطلوب که بر طبق بيان آمارهاي رسمي مرگ و مير در آن به حدّاقل رسيده و ديگر نشاني از مالاريا، سل، تراخم، سياه زخم و فقر ويتامين و پروتئين بر جاي نمانده،هوشيار و آگاه بهرهمند از همة امکانات آموزشي، بدون ترس و خوف، مطمئن و متکي به نفس در جهاني که همة قوانين آن را و علل حوادث آن را ميشناسد، زندگي ميکند.
خوب؛ حالا اين دو تصوير را با هم مقايسه کنيد! (هر کس بهتر مقايسه کرد جايزه دارد و جايزة آن هم يک تور يک ماهه به سواحل مديترانه است!) معلوم است و جاي هيچ ترديدي هم در آن نيست که دومي بهتر است. اگر ـ العياذ بالله ـ خداوند هم صراحتاً با اسم و رسم و نشان در قرآن گفته بود که اولي بهتر است کسي قبول نميکرد چرا که دومي به مذاق هَلوع و حريص انسان خوشتر مينشيند. اما به راستي، صرف نظر از آنچه که بر سبيل مطايبه (با روش تبليغي خود غربيها) گفته شد، کدام يک از اين دو تصوير زيباتر است؟ باز هم دومي؟
در همين جا بايد تذکراً عرض شود که اين مقايسه اصلاً از ريشه غلط است و ما در فصلهاي بعدي اين کتاب مفصّلاً بدان خواهيم پرداخت. در اين قياس وجوه مقايسه کاملاً مغرضانه انتخاب شده. در تصوير اول جامعهاي تجسم يافته که هر چند روستايي و طبيعي است اما از آرمانهاي حياتي اسلام و احکام آن به طور کامل دور افتاده است، حال آنکه تصوير دوم تصوري کاملاً خيالي و غير واقعي است از جامعهاي صنعتي و ايده آل که پارامترهاي عدم اعتدال رواني، فساد جنسي و اخلاقي، نابودي عواطف و احساسات بشري، آلودگيهاي مرگبار راديواکتيويت و جنگ دائمي و کفر و شرک و لامذهبي، از مجموعة عوامل آن پاک شده است.
آيا ميتوان معناي توسعه را با مفهوم تکامل و تعالي در اسلام انطباق بخشيد؟ خير،مفهوم تکامل و تعالي در قرآن اصالتاً به ابعاد روحاني و معنوي وجود بشر است که بازگشت دارد و اين تکامل روحاني نه اينچنين است که ضرورتاً با توسعةمادي بشر ملازمه داشته باشد، بلکه بر عکس ثروت و استقلال در قناعت است، و صحت در اعتدال و پرهيز از تمتّع (به معناي قرآني آن،) و تعالي در از خود گذشتگي و ايثار، و سلامت نفس در غلبه بر اميال نفساني و شهوات نفس امّاره بالسّوء است. مقصود اين نيست که در اسلام روح و جسم و معنا و ماده در تعارض و تضادّ ذاتي با يکديگر قرار گرفتهاند. خير، روح و جسم و معنا و ماده در اصل و ريشه متحدند و هيچ تضادي بين آن دو وجود ندارد، اما در مراحل اول از آنجا که هر يک از قواي چهارگانة شهوت و غضب و وهم و عقل منفرداً و مجرد از ساير قوا سعي ميکنند که حاکميت کلّ وجود بشر و شخصيت او را در کف خويش بگيرند، بايد براي ايجاد اعتدال در ميان اين قوا از افراط و تفريط در اجراي تمايلات و خواهشهاي آنان پرهيز کرد، چرا که زمينةتکامل انساني در اعتدال اين قواست که فراهم ميشود. از اين رو اسلام از يک سو انسان را فيالمثل به روزه گرفتن و امساک و قناعت وا ميدارد و از سوي ديگر مؤکداً او را از زهد و درونگرايي مفرط پرهيز ميدهد و اين هر دو با توجه به علت غايي وجود انسان و آن هدفي است که به سوي آن در حرکت است.
منتهاي حرکت تکاملي انسان وجهان و تاريخ در قرآن، الله است و اين معنا در بسياري از آيات قرآن مجيد با تعبيراتي گوناگون همچون اِلي رَبِّک الْمُنْتَهي، اِلَي اللهِ الْمَصير، اِنَّ اِلَي رَبِّک الرُّجْعي، اِلَيْهِ رَاجِعُونَ و …بيان شده است. اصل و ريشة اين حرکت در جوهره و معناي عالم است که جريان دارد و ماده و ظاهر و عالم نيز در تبعيت از اين حرکت معنوي تغيير پيدا ميکند. بنابراين، تکامل و تعالي در معارف اسلام به يک حرکت همه جانبه که در آن بعد فرهنگي و معنوي داراي اصالت است برميگردد و حال آنکه در غرب تکامل به تطور انسان از صورتهاي پستترِ حيواني به صورتهاي تکامل يافته اطلاق مي شود.
سخن از اين نيست که آيا اسلام اين تطور را ميپذيرد و انسان را موجودي از نسل ميمونها ميداند يا نه، بلکه سؤال اين بود که آيا معناي «توسعه» با «تکامل و تعالي» در فرهنگ و معارف اسلامي انطباق دارد يا خير. خير، برکت به سوي تکامل و تعالي در اسلام لزوماً با توسعة مادي و اقتصادي همراه نيست و بلکه بالعکس، تعالي معنوي با قناعت و زهد و مصرف کمتر و … ملازمه دارد. و البته اين سخن نه بدين معناست که توسعة اقتصادي مخالف با تکامل باشد، نه! اما ضرورتاً اين نيست که بشر براي تکامل ـ به معناي وسيع آن در اسلام ـ ناچار از توسعة اقتصادي باشد. براي توجيه توسعه به سراغ اين نظريه نيز نميتوان رفت. اگر حکومت اسلامي ميخواهد براي رشد و تکامل انساني برنامهريزي کند، اصالتاً بايد به ابعاد معنوي و روحاني وجود بشر توجه پيدا کند و در مرحلة اول موانعي را که راه تعالي روحاني بشر به سوي خدا را سد کردهاند از سر راه خود بردارد و از جملة اين موانع فقر مادي است. بنابراين، اولاً توجه به از بين بردن فقر مادي امري تَبَعي است نه اصلي و ثانياً هدف از آن دستيابي به عدالت اجتماعي است نه توسعه.
براي روشنتر شدن اين مطلب شايد نياز به توضيح بيشتري باشد. چه تفاوتي ميکند که از بين بردن فقر مادي امري «اصلي» باشد يا «تبعي»؟ تفاوت در اينجاست که امور اصلي خودشان لزوماً و اصالتاً به عنوان محور و مبناي عمل مورد توجه قرار ميگيرند، حال آنکه امور تبعي فرعي و کفايي هستند. بدين ترتيب وظيفة اصلي حکومت اسلامي اصلاً تزکيه و تعليم اجتماع است، اما چون فقر و فقدان عدالت اجتماعي مانعي عظيم در برابر اين هدف اصلي است بالتبع به از بين بردن فقر و ساير موانع ميپردازد و به طور موازي در جهت تکامل و تعالي معنوي جامعه برنامهريزي ميکند. بنابراين، آموزش و فرهنگ در خدمت رفع محروميتها و از بين بردن فقر قرار نميگيرد، بلکه مبارزه با فقر در خدمت اعتلاي معنوي و فرهنگي است.
شايد هنوز هم روشن نشده باشد که اين دو نحوة نگرش به فقر و فرهنگ چقدر با يکديگر متفاوت است. در يک برنامهريزي وسيع و دراز مدت، اگر مبارزه با فقر مادي به عنوان مور و اصل اتخاذ شود، آنگاه آموزش و فرهنگ نيز به عنوان امور تبعي در خدمت آن قرار خواهند گرفت؛ اما اگر اعتلاي فرهنگي (يعني تزکيه و تعليم) محور و اصل قرار بگيرد، آنگاه مبارزه با فقر به عنوان امري تبعي و مانعي بر سر راه تکامل و تعالي معنوي لحاظ خواهد شد.
از طرف ديگر، هدف حکومت اسلامي در مبارزه با فقر دستيابي به عدالت اجتماعي است نه توسعه. آيا مفهوم «دستيابي به عدالت اجتماعي» با معناي «توسعه» يکي است؟ آيا «توسعه» به مفهوم «زدودن فقر» نيست؟
نخست به سراغ معناي «توسعه» در جهان امروز ميرويم و آنگاه اين معنا را در نظام ارزشي اسلام مورد ارزيابي قرار ميدهيم و اينچنين، مشخص خواهد شد که اين مفاهيم سهگانه ـ فقر، عدالت اجتماعي، و توسعه ـ چه نسبتي با يکديگر دارند.
*توسعه يافتگي، اوتوپياي قرن حاضر
امروزه در زبان رايج سياست، ملل جهان را به دو دسته تقسيم ميکنند: توسعه يافته و توسعه نيافته. به راستي توسعه چيست که ميتواند معيار تقسيم بندي قرار بگيرد؟ علت طرح اين سؤال چيست؟
انسان موجودي آرمان طلب و مطلق گراست و همواره زندگي خود را به گونهاي تنظيم مي کند که به آرمانهاي مشخصي ختم شود. قضاوت و ارزيابي او در امور نيز به معيار و ميزان و نظام ارزشي خاصي برميگردد که از آرمان خويش کسب کرده است. آرمان دورنمايي است که انسان در فراسوي حيات خويش تصور و تجسم ميکند و آنگاه راه زندگي خويش را به گونهاي انتخاب ميکند که به آن آرمان متصور برسد.
اما در اينکه اين آرمانها چگونه انتخاب ميشوند نيز سخن بسيار است. اجمالاً، شناخت انسان از جهان و خويشتن در مجموع منتهاي به بينشي کلي ميشود که آرمانها از آن نتيجه ميشوند. اين بينش کلي (که شامل شناخت انسان از جهان و خويشتن است) پشتوانةهمةاعمال و رفتار و سخنان انسان قرار ميگيرد.
ارزش گذاري انسان بر روي پديده هاي اطراف خويش نيز از همين بينش کلي و آرمانهاي زاييده از آن نتيجه ميشود. چرا ملل جهان را به مسلمان و غير مسلمان يا مستقل و غير مستقل، استعمار زده و استعمارگر، آزاد و غير آزاد و … تقسيم نکنيم؟ اگر ما کشورهاي جهان را به مسلمان و غير مسلمان تقسيم کنيم، اين تقسيم بنديحکايت از نظام ارزشي خاصي دارد که از مکتب، يعني نظام اعتقادي خاصي برآمده است.
با تقسيم بندي جهان به کشورهاي مسلمان و غير مسلمان، همه درمييابند که اين تقسيم بندي از جايي که به اعتلاي اسلام و مجد و عظمت مسلمانان اعتقاد داشته برآمده است. اين سنّت پسنديده که در آغاز هر کار تحقيق و پژوهشي نخست به تعريف شاخصها ميپردازند، از همين جا برآمده که اين تعريفهاي اوليه، راهبر انسان به سوي نظام ارزشي و ميزاني است که با آن به پديده هاي اطراف خويش نظر ميکند و دربارة آنان به داوري و قضاوت مي نشيند. بنابراين، قبل از اينکه ما هر تقسيم بندي يا طريقي را بپذيريم بايد به پشتوانة آن نظر کنيم و ببينيم که آيا با نظام اعتقادي (مکتب) ما انطباق دارد يا خير.
حال ديگرباره به سؤال اولية خويش باز گرديم: چرا ملل جهان را به توسعه يافته و توسعه نيافته تقسيم ميکنند؟ آن آرمان اعتقادي که در پشت اين تقسيم بندي نهفته است چيست و چرا معيارهاي ديگري براي تقسيم بندي انتخاب نکردهاند؟ اين تقسيم بندي نشان ميدهد که در فرا راه انديشه و خواستههاي انسان امروز آرمان توسعه يافتگي قرار گرفته است که به مثابه سرزمين افسانهاي و پرراز و رمز و پرجاذبهاي انسانها را به جانب خويش ميکشد و معيار اين توسعه يافتگي ـ آنچنان که خواهيم ديد ـ درآمد سرانه و مصرف است. با معيار توسعه، انسانها دو دسته بيشتر نيستند: فقيرو ثروتمند؛ و ميزان فقر و غنا نيز «مصرف» است. البته فقرآنچنان که خواهد آمد ـ در اسلا مذموم است و مسلّماً جامعة آرماني مسلمانان، جامعة فقيري نيست. اما اين نه بدان معناست که ما ضرورتاً ناچار باشيم آرمان توسعه يافتگي را بپذيريم، چرا که با پذيرفتن اين آرمان، جست و جوي ثروت و تکاثر براي ما اصالت خواهد يافت و ابعد روحاني و معنوي وجود آدمي تحتالشعاع اين آرمان به فساد و تباهي خواهد گراييد.
ادراک کامل اين مطلب از يک طرف به شناخت حقيقت وجود آدمي و دريافت سنّتهاي تاريخي و از طرف ديگر به معناي حقيقي فقر برميگردد. بدين ترتيب بحث ما پيش از آنکه وارد در فصول ديگري بشود بايد به دو سؤال در حدّ امکان جواب دهد:
ـ نقش آرمان ها (ايدهآلها) در ساختن انسان، جامعه، و تاريخ چيست؟
ـ معناي حقيقي «فقر» در اسلام چيست؟
چرا انتخاب توسعة اقتصادي به عنوان آرمان (ايدهآل)،اصالت و روح بشر را تحتالشعاع ميگيرد و وجود معنوي او را به فساد و تباهي ميکشاند؟
آرمانها (ايدهآلها) همواره علت غايي حرکتهاي فردي و اجتماعي بشر هستند. هدف، آن غايت مشخصي است که انسان فرا راه خويش تصور ميکند و مسير خود را به گونهاي پيش ميگيرد که بدان دست يابد. اهداف انسان با توجه به خواستهها و نيازهايش انتخاب ميشوند و گذشته از آنکه اين خواستهها ممکن است حقيقي يا کاذب باشند، هدف اصلي يا آرمان او نقطهاي است که انسان جواب تمامي خواستههايش را در آن جست و جو ميکند. اين فطرت انسان است که بر اين اصل قرار دارد و او خواه ناخواه از آن تبعيت ميکند.
با توجه به همين فطرت است که قرآن ميفرمايد: لَقَدْ کانَ لَکمْ في رَسُول اللهِ اُسْوَهٌ حَسَنَهٌ، چرا که انتخاب اسوه و تبعيت از آن ضرورت خلقت بشر است و در اين ميان اگر از اسوههاي حسنه اعراض کند، نه اينچنين است که بتواند خود در وضعيتي خنثي محفوظ بدارد و به سوي نمونههاي سوء گرايش نيابد؛ خير! اگر بشر از اسوه هاي حسنه اعراض کند به ناچار به سوي ائمة کفر خواهد گراييد.
علت وضع کلمة «امام» نيز همين است؛ «امام» به معناي پيشوا، آرمان وجودي بشر، و آن غايتي است که همة صفات تکاملي انسان در وجود او تبلور يافته است. تبليغات شيطاني غرب و شرق نيز از همين خصوصيات فطري بشر که در نهاد خلقت او موجود است، سوء استفاده ميکند و با آفريدن قهرماناني کاذب براي اصناف مختلف، جامعه را به هر جانبي که ميخواهد سوق ميدهد.
مصرف (آنچنان که در فصلهاي آينده خواهيم ديد) يکي از ارکان نظام اقتصادي غرب است، چرا که اصولاً عرضه و توليد بيشتر هنگامي ضرورت پيدا ميکمند که تقاضا و مصرف بيشتر در جامعه موجود باشد و تقاضا و مصرف بيشتر نيز مستقيماً بر تبليغات مبتني است. نيازهاي حقيقي بشر محدود است و وقتي از حدّ طبيعي اشباع (سير شدن) گذشت، ديگر در وجود او ميل و گرايشي براي مصرف باقي نميماند. بنابراين، تنها راههايي که براي تشويق و ترغيب جامعه به مصرف بيشتر باقي ميماند اين است که از يک سو کالاهاي مصرفي جلا و تزيين و تنوع بيشتري پيدا کنند و از سوي ديگر با ايجاد گرايشهايي انحرافي مثل مدگرايي و تجدد طلبي و … در او تقاضاي بيشتري براي مصرف ايجاد کنيم. البته راه سومي نيز وجود دارد: توسعة بازار و جست و جوي بازارهاي جديد؛ يعني همان انگيزهاي که به استعمار نو منتهي شده است. (و در مباحث مربوط به مصرف انشاء الله مفصّلاً بدان خواهيم پرداخت.)
قهرمان سازي يکي از ارکان محتوايي تبليغات غرب و راهي است که دولتهاي استکباري و سلاطين امپراتوريهاي اقتصادي دنيا براي تعديل و تنظيم مؤلفههاي اجتماعي در جهت تمايلات و اهواي شيطاني خويش يافتهاند. تاريخ تبليغات سينمايي و تلويزيوني غرب با فرار از واقعگرايي در قالب شخصيتهاي مضحکي مثل لورل و هاردي آغاز ميشود و … با عبور از مرحلة بازسازي اسطورههاي افسانهاي يونان باستان پاي به مرحله قهرمانسازي در جهت بنيانگذاري نظام ارزشي سرمايهداري و تعديل و کنترل واکنشهاي رواني و اجتماعي مخالف با آن ميگذارد و در اين مرحله، بررسي قهرمانهاي مخلوق تبليغات ميتواند مسير اجتماعي غرب را در مسير قبول ارزشهاي نوين سرمايهداري به ما نشان دهد. خلق شخصيتهاي کازانوايي و ژيگولو که مظهر کامجويي و لذتطلبي و دم غنيمتي (اپيکوريسم) هستند تصادفي نيست. لفظ «کرنلي» ـ که به نوعي آرايش مو اطلاق ميشود ـ از اسم «کرنل وايلد» هنرپيشة قديمي آمريکائي گرفته شده است.
تأثير اين قهرمانهاي مخلقو تبليغات بر ذهن و نزدگي اجتماعاتي نظري ما بسيار عجيب و حيرتانگيز است. با اينکه ما اکنون سالهاست که از منظومة اقمار تبليغاتي غرب خارج شدهايم، اما حضور بتهاي تبليغاتي غرب در ميان جوانان بالاشهرنشينِ کشور ما از گستردگي و نفوذ شيطاني فرهنگ غرب حکايت دارد. تقارن اشاعة فيلمهاي جنايي و خلق شخصيتهايي مثل جيمزباند(007) را با جنگ ويتنام تصادفي نينگاريد. حکومت آمريکا براي آماده ساختن افکار و ارواح مردم سراسر دنيا و مخصوصاً جامعة آمريکا براي جنايات و خونريزيهايي که در ويتنام انجام ميشد، ناچار بود که از قهرمان سازيهاي تبليغاتي استفاده کند. اکنون نيز «رمبو» بتِ جديد آمريکا که يک سرباز بازگشته از جنگ ويتنام است، همين وظيفه را بر عهده دارد.
شايد مثالهاي خودماني ملموستر باشد. در همين جامعةطاغوتزدة خودمان، شاه فضاي عمومي جامعه را از طريق تلويزيون و سينما و با خلق شخصيتهايي مثل «قيصر» و «ستار» و «گوگوش» و «فردين» و غيره کنترل ميکرد. چرا اينچنين است؟ چرا در اجتماع انقلابي ما با اينکه فضاي تبليغاتي جامعه مستقيماً تحت نفوذ و سيطرة استکبار جهاني قرار ندارد،يک باره تب داغ پانک و بعد هم اپيدمي رمبو اکثر جوانان بالاشهري را بيمار ميکند و حتي دايرة نفوذ اين بيماريها بعضاً ـ و البته بسيار محدود ـ تا پايين شهر هم گسترده ميشود؟
نگاهي به جانب مثبت قضيه نيز بيندازيم. در آغاز جنگ تحميلي و بعد از سقوط خرمشهر، آنگاه که حضرت امام از سر صدق فرمودند:
رهبر ما آن طفل دوازده سالهاي است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زير تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نيز شربت شهادت نوشيد.
آرمان «محمد حسين فهميده» براي بسياري از نوجوانان حزباللهي ما آنچنان درخششي يافت که هنوز هم بعد از گذشت پنج سال از آغاز جنگ تحميلي، و آن همه ناملايمات و سختيها، از بين نرفته است. اين يک گرايش فطري انسان است که در فرا راه حرکت خويش در مسير زندگي، اسوههايي ـ يا به تعبير غربيها، قهرمانهايي ـ آرماني انتخاب ميکند و از آن پس همواره ميکوشد تا خود را با آن نمونههاي آرماني به طور کامل تطبيق دهد. اما نه اينچنين است که اين جاذبةفطري هميشه در جهات سوء عمل کند؛ تقليد که يک نياز ذاتي بشري است از يک طرف در جامعة شيعيان به وحدت و يکپارچگي جامعه در اطاعت از احکام شرع و عقل ميانجامد؛ اما از طرف ديگر، همين خصوصيت فطري تقليد (البته به معناي غير فقهي آن) کار را بدانجا ميکشاند که اين گفته مصادق پيدا کند: «خلق را تقليدشان بر باد داد.»
نقش اجتماعي و تاريخي آرمانها (ايدهآلها) بسيار عظيم تر است، چرا که اصولاً اجتماع و تاريخ بر افراد بنا ميشود. اجتماع و تاريخ هر چند دو ماهيت کلي هستند که به مثابه دو ارگانيسم زنده با آغاز و پايان و سير حياتي مشخص اعتبار ميشوند، اما واقعيت آنها مبتني بر وجود افراد است. جامعه و تاريخ نيز همچون افراد انسان مسير حرکت خويش را در مطابقت با آرمانها (ايدهآل) معيني پيدا ميکنند. اگر تمدن يونان ـ که تمدن فعلي غرب بسط و گسترش آن است ـ با آرمان مدينة فاضله افلاطون آغاز ميشود به همين علت است که سير تاريخ و اجتماع نيز همچون افراد بشر محتاج به تصور غايات يا آرمانهايي در فرا راه حرکت خويش است تا آنجا که در ميان عوام مردم نيز که با فلسفة يونان و مسائل آن آشنائي ندارند مدينة فاضلة به صورت يک تعبير رايج وجود دارد و هر کس در ذهن خويش از آن صورتي ساخته است. براي ما شيعيان معناي مدينة فاضله با حکومت جهاني عدل حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) انطباق دارد و اين آرمان با مدينة فاضلة افلاطوني زمين تا آسمان متفاوت است.
اوتوپياي افلاطوني،غايت حاکميت انسان ـ به تعبير غربي آن ـ بر کرة زمين است، حال آنکه حکومت جهاني عدل براي مسلمانان، آرماني است که در حاکميت احکام خدا بر اجتماع بشر معنا پيدا ميکند. همين دو آرمان يا ايدهآلِ تاريخي است که يکي به تمدن غرب و سيطرة شيطاني آن در جهت تمتع هر چه بيشتر از نعمات و لذايذ دنيايي ميانجامد و ديگري به انقلاب اسلامي ايران و برپايي حکومت جهاني اسلام.
همانگونه که فرد بشر، بدون اسوه و امام و هدف و آرمان دچار گمگشتگي و سرگرداني ميشود، جامعه و تاريخ نيز بدون آرمان غايي و مدينة فاضله نميتواند حيات خويش را استمرار بخشد. لاجرم، همانگونه که اسوه و امام ميزان قضاوت و داوريِ افراد انساني قرار ميگيرد، جامعه و تاريخ نيز ميزان خويش را از مدينة آرماني خود کسب ميکنند. از زمان تأليف مدينةفاضلة افلاطون قرنها ميگذرد و درطول اين قرنها، و مخصوصاً در قرون اخير، اوتوپياهاي ديگري نيز توسط نويسندگان و فلاسفة غربي تصوير شده، اما همه آنها مبتني بر مدينة آرماني افلاطون است، همةاين اوتوپياها بلا استثنا در جستوجوي لامکان و لازماني هستند که در آنجا خدا وجود ندارد، مرگي اتفاق نميافتد، و انسان مي تواند جاودانه بدون اينکه از مرگ و معاد و آخرت ترس داشته باشد. به کامجويي و تمتّع بپردازد. اين آرمان واحد در قرنهاي مختلف صورتهاي مختلفي يافته و ايدهآلِ توسعه يافتگي آخرين صورتي است که به خود گرفته است.
خوب! حالا هنگام تکفير اين حقير فرا رسيده است. به پرسش صدر حث بازگرديم: چرا در زبان رايج سياست، جهان را به ملل توسعه يافته و توسعه نيافته تقسيم ميکنند؟ مگر توسعه يافتگي با مشخصاتي که عرض خواهد شد ميتواند ميزان و معياري باشد که جوامع بشري را نسبت بدان معنا کنيم؟ جامعة توسعه يافته ـ به معناي غربي آن ـ چطور جامعهاي است؟
اجمالاً ميتوان گفت جامعة توسعه يافته جامعهاي است که در آن همه چيز حول محور مادي و تمتع هر چه بيشتر از لذايذي که در کرةزمين موجود است معنا شده و البته براي اينکه در اين چمنزار بزرگ همه بتوانند به راحتي بچرند يک قانون عمومي و دموکراتيک لازم است تا انسانها را در عين برخورداري از حداکثر آزادي (ولنگاري) از تجاوز به حقوق يکديگر باز دارد. اين توسعه که نتيجة حاکميت سرمايه يا سرمايهداري و اصالت بخشيدن به اقتصاد نسبت به ساير وجوه حيات بشري است محصول ماديگرايي و تبيين مادي جهان و طبيعت است.
آيا هيچ يکي از اين آقاياني که منادي توسعة اقتصادي در جهان امروز هستند حتي براي يک بار از خود پرسيدهاند:
ـ براي اينکه جامعهاي در کمال سلامت روحي و آسايش معنوي به سر برد آيا بايد قاعده و ضابطه مشخصي را در مصرف و تمتع از لذايذ در پيش بگيرد يا نه؟
ـ آيا انسان بايد الگوي مصرف خويش را با توجه به نيازهاي حقيقي خويش انتخاب کند؟ يا خير، بايد به حرص و آز و ولع خود براي تمتّع هر چه بيشتر ميدان رشد بدهد؟
ـ آيا روح داراي اصالت است يا جسم؟
ـ آيا توسعه بايد به نيازهاي روحي انسان پاسخ بدهد؟ يا نه، فقط بايد احتياجات جسمي او را ـ آن هم بر اساس نيازهاي کاذب ـ برآورده سازد؟
ـ آيا هدف توسعه اين است که جامعة انساني را به تعادل همزمان روحي و سلامت جسمي برساند؟ يا نه، فقط بايد زمينة رشد مادي را براي او فراهم کند؟
توسعة اقتصادي آرمان پرجاذبة عصري است که بشر خدا را فراموش کرده و از جاودانگي روح خويش غفلت کرده است. در تقسيم بندي ملل جهان به توسعه يافته و توسعه نيافته معيار و ميزان چيست؟ توسعة اقتصادي. به اعتقاد حقير آن بينش خاصي که جهان را با ماده معنا ميکند ميتواند بُعد اقتصادي حيات بشر را مبناي شناخت و تعريف او قرار دهد. در نظام اعتقادي ما آن توسعهاي معتبر است که بر تعالي روحي بشر تکيه دارد و تعالي روحي بشر نيز به پرهيز از افزون طلبي و تکاثر، و منع اسراف و تبذير، و پيروي از يک الگوي متعادل مصرف منتهي ميشود، نه به رشد اقتصادي محض. بنابراين، ما ابتدائاً جهان را به توسعه يافته و توسعه نيافته تقسيم نميکنيم و اين مبنا را هم براي تقسيم بندي قبول نداريم. اما اگر سؤال را بدين ترتيب طرح کنيم که «آيا نميتوان راهي براي توسعة اقتصادي پيدا کرد که مخالفتي با اسلام نداشته باشد؟» جواب اين است که چرا، ميتوان. اما آيا طرح اين سؤال موکول بدان نيست که ما نخست ضرورت توسعة اقتصادي را اثبات کرده باشيم؟
هنوز تا رسيدن به اين سؤال مباحث و منازل مقدماتي بسياري لازم است که رفته رفته ـ به اميد خدا ـ طرح خواهد شد.
*بهشت زميني
چرا توسعه يافتگي اوتوپياي انسان امروز قرار گرفته است؟ البته بهتر بود که ميگفتيم توسعه يافتگي يکي از وجوه اوتوپياي آرماني بشر غربي است، چرا که اين آرمان در وجوه ديگري نيز تجلي دارد؛ فيالمثل تمايل عمومي بشر امروز جانب دموکراسي نيز از همين آرمان اوتوپيايي واحد برميآيد، با اين تفاوت که دموکراسي بيان کنندة صورت سياسي آن است. توسعه يافتگي و دموکراسي دو وجه از يک ايدهآل واحد است، و اما اينکه چرا بشر علت غايي حرکت خويش را در اين صورت ايدهآل ميبيند سؤالي است که قرآن مجيد و روايات ما به روشني به آن پاسخ گفتهاند؛ ولي پيش از تحقيق در اين پاسخ، لازم است که يک بار ديگر ضرورت آن مورد تأکيد قرار گيرد.
اگر نبود که انسان ميزان و معيار خويش را از آرمان و علت غايي حرکت خويش اخذ ميکند، پرداختن به اين مباحث هيچ ضرورت نداشت. در فطرت عالم اين اصل نهفته است که وقتي انسان هدفي را برميگزيند، از آن پس رد يا قبول هر چه به او ارائه ميشود به مطابقت يا عدم تطابق با آن صورت ذهني که از هدفش در درون خويش ساخته است بازگشت دارد؛ اگر مطابق بود ميپذيرد و گرنه رد مي کند.
ارمغاني که انسان از بهشت با خود به عالم دنيا آورده است جاذبهاي فطري است که او را از درون به سوي بهشت و آنچه بهشتي است ميکشاند. اما معالاسف انسان دچار نسيان است و مادام که ايمان نياورده و استمرار در عمل صالح نداشته باشد، بهشت واقعي را تشخيص نميدهد. انسان فطرتاً در جستوجوي بهشت است،همان بهشتي که از آنجا هبوط کرده است، و جاذبههاي دروني او به سوي عالمي متعادل،زيبا، و جاودانه از همين جا ناشي مي شود. علامه طباطبايي (ره) در تفسير آيات مربوط به آفرينش انسان و هبوط او، در سوره «طه» آن بهشت را بهشت اعتدال ميخوانند و ميفرمايند:
… اين داستان … حال بني نوع آدم را بر حسب طبع زميني زندگي ماديش تمثيل ميکند و مجسم ميسازد. زيرا خدا او را در بهترين قوام خلق کرده، و در نعمتهايي بيشمار غرق ساخته و در بهشت اعتدالش منزل داده، و از تعدي و خروج به يک سوي افراط و تفريط که ناشي از پيروي هواي نفس و تعلق به سراب دنيا، و در نتيجه فراموشي جانب ربّالعزه است تهديد فرمود. …
و با اين معنا، زندگي آدم (ع) در اين بهشت برزخي، تمثيل وضعيت تعادل انسان است که ميتوان مشخصات آن را از همين سوره مبارکة «طه» استخراج کرد:
آنگاه گفتيم: اي آدم، محققاً اين شيطان با تو و جفت تو دشمن است. مبادا شما را از بهشت بيرون آرد و از آن پس به شقاوت گرفتار شويد. آنجا نه هرگز گرسنه شوي و نه برهنه ماني. و نه هرگز به تشنگي و گرماي آفتاب آزار بيني.
تفسير و توجيه گرايشهاي فطري انسان به جانب زيبايي و جاودانگي، تعادل و حتي رفاه، در همين آيات مبارکه مشهود است و به تعبير ديگر،فطريات انسان تماماً از کشش دروني او براي رسيدن به اين وضعيت تعادلي اوليه نتيجه ميشود و تکامل انسان نيز معنايي جز اين ندارد.
اما از جانب ديگر، همين فطرت و آفرينش و گرايشهاي دروني زمينة انحراف و هلاکت بني آدم هستند و از همين آيات مبارزکه نيز برميآيد که شيطان انسان را در جهت تمايلات فطرياش فريب ميدهد. شيطان با سوءاستفاده از گرايشهاي ذاتي انسان به جاودانگي و خلود و قدرت و مالکيت لايزال او را اغوا ميکند و ميگويد:
… اي آدم، آيا تو را به درخت خلود و جاودانگي و سلطنتي که کهنه نميشود راهنمايي کنم؟
و نيز از ادامة داستان که فريفته شدن آدم و هبوط اوست بر ميآيد که اين فطريات هر چند روي به جانب حق دارند، اما بسيار محتمل است که دچار اشتباه شوند و غايات خويش را در جاي ديگري بجز حق جست و جو کنند. يکي از رايجترين اين اشتباهات آنچنان که از تعبيرات قرآن مجيد برميآيد اين است که آدميزاد دچار اخلاد الي الارض گردد و در همين کرة خاکي به جست و جوي جاودانگي برآيد. در سورة «همزه» آمده است:
واي بر هر هرزهگوي بدزباني که ثروتاندوزي ميکند و آن را ميشمرد و حساب ميکند. ميانگارد که مالش او را جاودانگي خواهد بخشيد.
زمينةاين اشتباه هر چند در فطرت انسان موجود است، اما اين خود اوست که با گناهانش چاهي اينچنين بر سر راه خويش حفر ميکند.
آيا «اوتوپيا» رؤياي رهايي انسان از تنگناي حيرت و ترس از طريق متوقف ساختن زمان و صيرورت، و زندگي فارغ از هر گونه درد و احساس نياز و فقر، در زمان حال است؟ آيا رؤياي بهشت از دست رفته و آرزوي رسيدن به اليزه است که به توصيف هُمِر در آنجا پهلوانان و يَلان پس از مرگ در صلح و هماهنگي و آرامش به سر ميبرند؟
يکي از حکماي گرانقدر معاصر در بحث از رؤياي رهايي انسان از تنگناي حيرت و ترس از طريق متوقف ساختن زمان و صيرورت، و زندگي فارغ از هر گونه درد و احساس نياز و فقر، در زمان حال است؟ آيا رؤياي بهشت از دست رفته و آرزوي رسيدن به اليزه است که به توصيف هُمِر در آنجا پهلوانان و يَلان پس از مرگ در صلح و هماهنگي و آرامش به سر ميبرند؟
يکي از حکماي گرانقدر معاصر در بحث از «اوتوپيا» و ريشههاي فلسفي آن در وجود انسان، بعد از طرح اين سؤالها بالأخره جواب ميدهد:
اوتوپيا رؤياي بازيافتن نظام ثابت گذشته و آسايش و آرامش قبل از افتادن در عالم و ولادت است.
يعني جست و جوي بهشت قبل از هبوط. ايشان ميفرمايد:
غرب در طول تاريخ دو هزار و پانصد سالة خود، تخفيف همة درها و رخزرديها را در رؤياي استقرار ضرورت عقلي و حکومت عقلي جست و جو کرده و خواسته است رؤياي بهشت را در زمين، در ميان اقيانوسها و حتي در فضا بر مبناي قانون عقل متحقّق سازد.
و البته در اينجا منظور ايشان از عقل همان عقل جزوي است که خود اروپاييها آن را Reason ميگويند، اگر چه تفسير ما مسلمانان از عقل چيز ديگري است که بعدها انشاء الله از آن سخن خواهد رفت.
«علم»ـ به معناي امروزي آن ـ وسيلة مطلق نجات از مرگ و بيماري و ترس است و اين توهم در قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم به قدري غلبه داشت که وقتي با يک هنرپيشة سيساله سخن از «پيرشدن» به ميان آمد، جواب داد: «هرگز پير نخواهم شد زيرا عمل در آيندة نزديک و قبل از آنکه من به پيري برسم مسئله پيري را حل خواهد کرد.»
از آن روز که علم مرگ را نوعي بيماري ميدانست که بر اعضاءعارض مي شود و معتقد بود که ميتواند در آينده بر آن فائق آيد، اين توهّم بسيار به ضعف گراييده و از اعتبار و اطلاق افتاده است؛ اما صورت آرماني آن هنوز باقي است و توسعه يافتگي يکي از وجوه آن است. خوب به حرفهاي اين روشنفکر آمريکايي ـ برژينسکي ـ توجه کنيد:
بررسيهايي که تاکنون در اين رشته انجام پذيرفته است، حاکي از آن است که انسانهاي دنياي پيشرفته، ظرف چند دههاي که در پيش است، جهشي عظيم را تجربه خواهند کرد جهشي که بالقوه معادل است با تمامي تحول متدرج بشر از مرحلة حوياني به مرحله انساني. فقط تفاوت جهش آينده در اين است که چرخ آن، سريعتر حرکت ميکند و زمان را پشت سر ميگذارد، و به اين ترتيب، اثر سرسامآور تغيير، عميقتر احساس خواهد شد. انسان، بتدريج و به طرز فزاينده، توانايي آن را خواهد يافت که در مورد جنسيت فرزندانش، خود تصميم بگيرد، به برکت داروها، ميدان برد هوشي انسانها را وسعت دهد و شخصيت آنها را دگرگون سازد يا مهار کند. مغز انسان، از نيروهاي بيحسابي برخوردار خواهد شد و به همان گونه که اتومبيل، تحرک و جنبش بشر را افزون و آسان ساخت. «شمارگر»، تعقل او را بسط خواهد داد قدرت بدني بشر،عمق و گسترش خواهد يافت و پايداري و دوام آن، به اختيار او در خواهد آمد. برخي از آينده نگران برآورد ميکنند که طي قرن آينده، متوسطِ عمر انسان، به تقريب، به 120 سال خواهد رسيد … « سيبرنتيک» و «خودکاري» (اتوماسيون)، آداب کار کردن را زير و رو خواهد کرد فراغت بصورت کار روزمره در خواهد آمد و کار عملي،در عدادِ مستثنيات قرار خواهد گرفت ، و آنگاه، جامعهاي کار، جاي خود را به جامعة تفريح و تفنن خواهد بخشيد.
البته همة اين روشنفکران غربي اين قدر غفلت زده نيستندکه بويي از واقعيت به مشامشان نرسيده باشد. بسياري از آنها مثل «آلفرد سووي» اکنون در بنيانهاي رشد تمدن خويش شک کردهاند:
رشد با ابعاد بزرگ کنونياش، محيطي هر چه بيشتر مصنوعي، و هر چه بيشتر تکنيکي،ساخته است. آيا انسان متوسط خواهد توانست با اين محيط تکنيکي، سازگار شود؟
بعضي از عاقلترهايشان مثل «رنه دومن» حتي با اطمينان بيشتري ميگويند: همةنشانهها،به فروريزي کامل و برگشت ناپذير اين تمدندر قرن بيست و يکم اشاره ميکند، مگر آنکه بيدرنگ روشهاي مان را دگرگون سازيم.
در فرانسه، اربابان صنايع ميگويند: رفاه، آمار خود را دارد: صد سال پيش، در 1874، يک کارگر فرانسوي از 12 سالگي تا لحظه مرگ کار ميکرد: روزي دوازده ساعت، شش روز در هفته، هفتاد و دو هفته در سال. او از گهواره تا گور، رويهمرفته 220 هزار ساعت کار ميکرد.
در 1976 همين کارگر، تنها از 16 سالگي تا 65 سالگي کار ميکند: هشت ساعت در روز، پنج روز در هفته، چهل و هشت هفته در سال. جمع ساعات کار او در اين مدت 94 هزار است، 55 درصد کمتر از يک قرن پيش.
اما اين واقعيتهاي ابتدايي اربابان صنايع، به هيچ روي واقعي نيست. نخست از آن روي که هنوز بينواياني در جامعة صنعتي غرب، روزانه ده تا دوازده ساعت کار ميکنند و بالاخص از آن روزي که کميت کار يک چيزي است و کيفيت آن چيز ديگري،اما ماشينها بار جسمي و عضلاني انسان را سبک ساختهاند. در عوض، بار رواني او را سنگين کردهاند.
بعضي از آنها حتي دريافتهآند که امکان توسعة اقتصادي هرگز براي همة زمين قابل دستيابي نيست و اين نيمة فقير مستقيماً تاوان آن نيمه سير و پر است، و کشورهاي توانگر که 29 درصد جمعيت جهان را در خود دارند، هشتاد درصد سوخت و منابع مواد خام را، مصرف، و بهتر بگويم، نابود ميکنند … کشورهاي فقيرتر هم هرگز به عصر «خيز» اقتصادي نخواهند رسيد: در زماني که آنها به عصر «خيز» برسند، بهترين مواد خام موجود مصرف شده است.
… اما هنوز هيچ يک از آنها به عمق مسئله آنچنان که بايد دست نيافتهاند و نبايد هم دست بيابند. همة اشتباه در اينجاست که غرب بهشت زمين را بدل از بهشت آسماني گرفته است و در خيال اوتوپيايي است که در آن بيماري، مرگ و پيري علاج شده است و انسان ميتواند فارغ از گذشت زمان جاودانه مرکوب مرادش را همانگونه که نفس امّارهاش ميخواهد به جولان دربياورد و اين سوي و آن سوي بتازد و از همة لذايذ ممکن متمتّع شود.
به راستي هيچ فکر کردهايد که چرا بشر غربي توسعه و رشد خود را با افزايش ساعات اوقات فراغت و تفنن خويش ميسنجد؟ يکي از بارزترين مشخصات جامعة ايدهآل توسعه يافته اين است که در آن، کار تا حداقل ممکن کاهش يافته و متقابلاً ساعات فراغت به حداکثر رسيده باشد، اين خصوصيات رکني آن بهشت زميني است که انسان امروز در جستو جوي آن است. وقتي معيار رشد، کار کمتر باشد مسلّماً بهشت جايي است که در آن اصلاً کار نباشد. يک نظر به کتابهاي اقتصادي غرب که در زمينة توسعه نگاشته شده است کافي است که اين معنا را به انسان بفهماند که اگر ميخواهيد ببينيد جامعهاي توسعه يافته است يا نه، ساعات کار کارگران را نگاه کنيد؛ کار کمتر مساوي با رشد بيشتر است.
استقبال غرب از اتوماسيون با اين اشتباه ملازمه دارد که آنها ميپندارند خودکاري يا اتوماسيون ساعات فراغت انسان را افزايشمي بخشد. و البته حتي اگر فراغت را به مثابه ارزشي مسلم تلقي کنيم باز هم گسترش اتوماسيون توفيقي در اين زمينه نداشته، چرا که بجز اربابان و حکمرانان امپراتوري ماشيني، همة زندگي انسانها وقف گسترش اتوماسيون شده است.
در صورت نهايي و آرماني زندگي ماشيني، گذشته از آنکه تفکر انسان ـ يعني ارزشمندترين نقطة وجود او ـ صرف حفظ و نگهداري و توسعة ماشيني ميشود، باز هم کار به تمام معنا حذف نميشود. «آلدوس هاکسلي» در کتاب «دنياي متهور نو» به خوبي متوجه شده است که جامعة آينده به قشري از انسانها نيازمند است که بردهوار «کارهاي سياسي» را که لازمة فراغت اقشار ديگري است بر عهده بگيرند. دنياي متهور نو يک جامعة بردهداري است اما بردهها نيز خوشبختند، چرا که علوم آزمايشگاهي تا بدانجا پيش رفته است که بچهها خارج از رحم مادران، در لولههاي آزمايشي پرورش پيدا ميکنند و اينچنين، در شرايط آزمايشگاهي متفاوت ميتوان انسانهاي متفاوتي دقيقاً متناسب با جدول طبقهبندي مشاغل تربيت کرد. به گونهاي که همة آنها از کار خود راضي باشند.
مرض و پيري وجود ندارد … چرخهاي توليدي بسرعت مي چرخد. دولت همه را و حتي نوع آدمها را تحت کنترل دارد. چرا که وسايلي ابداع شده است که … بچهها را در لولة آزمايش درست ميکنند. و از هر نطفه هر چند عدد آدم که بخواهند ميسازند. اگر يک کارخانه به تعداد معيني کارگر احتياج داشته باشند سفارش ميدهد. و در ظرف مدت کوتاهي آنها را يک جور و يک شکلاند، تحويل ميگيرد. اختلاف طبقاتي از بين رفته ست، زيرا همة افراد به قسمتي تحت عمل قرار گرفتهاند، که موضع اجتماعي خود را با جان ودل ميپذيرند.
بچهها از همان آغاز زندگي در لولههاي آزمايش، موسيقيهاي خاص و روشهاي دقيق تربيتي، ظرفيتهاي بدني، فکري و رواني خاصي متناسب با جدول طبقه بندي مشاغل پيدا ميکنند.
گردانندگان «آلفا» هستند. و آنها که کار سياه ميکنند «اُمگا» … هيچ کس از خود ارادهاي ندارد و هر گاه شرايط يکنواختِ خورد و خواب و شهوت کسي را کسل کند کافي است که يک حب سوما بخورد و تمام غم و غصة او تبديل به شادي و سرور شود.
تنها انسانهايي که هنوز در شرايط فلاکتبار تمدن کهنة بشر زندگي ميکنند باقيماندة سرخپوستان هستند که در جايي محصور همچون باغ وحش،با زندهزايي و بيماري و فقر … همة مسائل در آزمايگشاه حل مي شود. امگاها بردههايي هستند با نيروي جسماني حداکثر، اما منهاي عصيان و اعتراض و اعتصاب؛ و به فرض محال اگر اعتصابي هم ـ به دلايل فني و آزمايشگاهي ـ اتفاق بيفتد، فوراً مأموران دولتي سر ميرسند و به جاي گاز اشکآور، آب داغ يا گلوله، گردِ سوما ميپاشند. گردِ سوما داراي مجموعةخواص هرويين و حشيش و ال.اس.دي و … است و مشکلات غم و غصه و عواطف بشري را خيلي فوري به روش آمريکايي حل ميکند و بعد ناگهان امگاها را ميبيني که خوشحال و دست افشان به رقص و پايکوبي پرداختهاند و دستهجمعي سرود استانداردي را که در لولة آزمايش بدانها آموختهاند، زمزمه ميکنند.
نبايد پنداشت که اين تصورات آلدوسهاکسلي تخيلاتي محض و بدون ريشه است؛ ريشههاي دنياي متهور نو را بايد در نظرگاه غير واقعي غرب به انسان و جهان جستوجو کرد. آمريکا براي آنکه سربازان خويش را در جبهههاي جنگ ويتنام نگه دارد، علناً و بدون پردهپوشي از هرويين وکوکايين و ساير مواد مخدر و محرک استفاده ميکرد. اگر درست دقت کنيم، همين واقعيت است که در اوتوپياي آلدوس هاکسلي به صورت حَبِّ سوما جلوه ميکند. وقتي انگيزههاي دروني نباشد، کار همچون شرّي تلقي ميشود که بايد از آن خلاص شد. «شوماخر» نويسنده کتاب «کوچک زيباست» بسيار خوب از عهدة بيان اين معنا برآمده است:
در اين زمينه، اقتصاددان جديد با اين طرز تفکر بار آمده که «کار» را همچون چيزي تلقي کند که اندکي بيشتر از يک شرّ واجب است. از ديدگاه يک کارفرما، کار در هر مورد فقط يکي از اقلام قيمت تمام شده است، که اگر نتوان آن را فرضاً از طريق خودکاري ( automation) بکلي حذف کرد. باري بايد به حداقل تقليلش داد. از ديدگاه کارگر، کار يک امر مصدع است؛ کار کردن يعني فدا کردن فراغت و آسايش، و دستمزد عبارت است از جبراني براي اين فداکاري.
حالا اگر اين بينش را با نظرگاه اسلام، يعني کار به مثابه عبادت، مقايسه کنيد به عمق فاجعهاي که براي بشر غربي و غربزده اتفاق افتاده است، پي ميبريد.
يکي از مهمترين نکاتي که همواره ما را در مطالعة جوامع سنتي اسلامي شگفت زده ميکرد همين بود که چگونه ـ مثلاً در مورد سفالگران ميبد يزد ـ کار و زندگي آنها آميخته با يکديگر بوده است. اکنون ما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تجربة باشکوه نهادهاي انقلابي، به خون اين معيار را دريافته ايم که نظرگاه اسلام دربارة کار با آنچه که امروز در جوامع غربي و غربزده ميگذرد ـ و معالاسف هنوز هم آثار آن در تشکيلات اداري و کارگري ما باقي است ـ متفاوت است. وقتي کار خدمت به خلق براي رضاي خدا و همچون وسيلهاي باشد که استعدادهاي وجود انسان را در طول زندگيش به فعليت برساند، آنگاه کار و زندگي يک انسان مؤمن آنچنان درهم ميآميزد که انفکاکشان از يکديگر ممکن نيست. يکي از وجوه تفاوت نهادهاي انقلابي و تشکيلات اجرايي موروثي که ارمغان غربزدگي ما هستند در همين جاست که کار در نهاد انقلابي به مثابه عبادتي بزرگي تلقي ميشود. کساني ممکن است اعتراض کنند که :« اي آقا ! … مگر ميشود تشکيلات و سازمانبندي اجتماعات را بر انگيزههاي دروني بنا کرد که انگيزههاي دروني که ضمانت اجرا ندارند. اين حرفها حرفهاي ايدهآليستهاست. بياييد واقعي فکر کنيم؛ اجتماع نظم ميخواهد.»
جواب حقير اين است که نظم و انگيزة الهي نه تنها منافات ندارند بلکه هم ملازمند؛ اُوصيکمْ بِتَقْوَي اللهِ وَ نَظْمِ اَمْرِکمْ. چه چيز «جهاد سازندگي» را قادر ساخت که با نظمي حيرتانگيز طرح «محرم» را چهل و پنج روزه به پايان برساند، حال آنکه مقاطعه کارهاي خارجي يک سال وقت و صدها برابر هزينه طلب ميکردند؟ کار به مثابه عبادت. اتفاقاً نظام جمهوري اسلامي نيز بايد سعي کند که تشکيلات اجرايي خويش را در عين حال بر نظم و انگيزههاي دروني بنا کند.
انسان به راستي در نظام کارخانهاي بردهاي بيش نيست. تعريف برده چيست؟ انساني که ناچار است بدون انگيزههاي دروني و فقط براي زنده ماندن کار بدني مشخصي را تمام عمر صبح تا شب تکرار کند. شاخص انسانيت دو چيز است: تکامل روحي و ارادة آزاد ـ که اين هر دو تنها در عبوديت خدا ميآيد و لاغير. وقتي شما انگيزة الهي را در کار داخل کنيد، بلافاصله کار به وسيلهاي براي شد و تعاليا نساني تبديل مي شود و وجود انگيزه، في نفسة کار را تابع اراده و انتخاب انسان ميگرداند. بالعکس ، انساني که ناچار باشد بدون انگيزة الهي و صرفاً براي تأمين معاش کار کند، بندة معاش است و بندگي معاش با ارادة آزاد منافات دارد. تنها بندة خداست که از همة تعلقات آزاد است و ارادهاش را هيچ چيز جز حق محدود نميکند.
مقصودمان هنوز وارد شدن در بحثهاي اصولي نيست. سخن از بهشت زميني توسعه يافتگي بود و اينکه در اين بهشت،آنچنان که مفاهيم اقتصادي غرب حکم ميکند، کار کردن شرّ مسلمي است که بايد هر چه بيشتر از آن خلاص شد. آنان که دست اندر تهية سناريوهاي توسعه يافتگي دارند، خيلي خوب معني اين حرف را درمييابند، و اما چون مخاطب اين کتاب عموم مردم هستند چند تابلو از سناريوي پيشنهادي «هرمن کان» را از کتاب «دنيا در سال 2000» که خودش آن را تورات 30 سال آخر قرن ناميده است نقل ميکنيم. در پشت جلد کتاب، ايشان را اينگونه معرفي کردهاند:
اين جناب رئيس مؤسسة هودسن (آمريکا) … و يکي از پدران آينده نگري است. تأليفات او از جمله عبارتند از: جنگ ترمونوکالئر ] Thermonuclear: ترمونوکلئر ـ و.[؛ و اسکالادو تنها اين دو کتاب، بيش از ده سال است که برنامهگذاري دفاع ملي آمريکا را هدايت ميکند؛ و بر سياست قدرت مرکزي آمريکا اثر گذاشته است.
سه تابلو از تابلوهاي آينده نگري ايشان را براي سال 2000 نقل ميکنيم.
[تابلوي اول: ]
جامعة وراء صنعتي که متوجه استراحت و تنوع است (در حدود 1100 ساعت کار در سال)
روز کار 7 ساعت
هفتة کار 4 روز
تعداد هفتههاي کار در سال 39 هفته
اعياد رسمي 10 روز
تعطيلات آخر هفته سه روز
تعطيلات در سال 13 هفته
که روي هم ميشود 147 روز کار در سال و 218 روز آزاد!
[تابلوي دوم:]
در اين جامعه که متوجه استراحت و تنوع است يک شخص ميتواند:
40 از روزها را صرف يک کار حرفهاي کند.
40درصد از روزها را صرف کار غيرحرفهاي کند.
20 درصد (بيش از يک روز در هفته) را هيچ کاري نکند.
و تازه اين براي آنهايي است که کار ميکنند والاّ وضع کار در کل جمعيت به قرار زير است:
[ تابلوي سوم:]
از 40درصد نيروي کار که به طور عادي کار ميکنند:
50 درصد کار عادي ميکنند ( با شرايطي که در تابلوهاي قبل ديديم.)
20 درصد کار سياه ميکنند (يعني خيلي بهتر از شرايطي که حالا کارگران مرفّه آمريکائي کار ميکنند.)
10 درصد نصف وقت خود را صرف ولگردي ميکنند.
5 درصد در جستجوي کارند ليکن به صورت لاابالي.
5 درصد در جستجوي کارند ليکن به صورت نيمه لاابالي.
5 درصد «ماجراجو» انقلابي يا تنبلاند.
5 درصد هم بيکاران خود خواستهاند.
بايد اضافه کرد که اين تابلوها مربوط به کشورهاي کاملاً مافوق صنعتي است که فقط شامل آمريکا،ژاپن، کانادا، کشورهاي اسکانديناوي، سوييس، فرانسه و آلمان غربي است، اگر نه بقيةجهان و مخصوصاً آفريقا و دنياي عرب و آمريکاي لاتين با فقري که به مرگ از گرسنگي نيز منجر ميشود روبرو هستند. (لابد از ديدةهرمن کان بچههاي جهاد که در جبهههاي جنگ غير از پنج يا شش ساعت خواب، بقية ساعات شبانه روز را به کار طاقتفرسا مشغولند، ديوانههايي هستند متعلق به ماقبل تاريخ.!)
ناگفته نماند که خود آقاي هرمن کان لازمة دستيابي به اينچنين جامعهاي را که در آن فقط 25 درصد از آدمها 40 درصد از سال را کار ميکنند اشاعة فرهنگي خاص ميداند که خود آن را فرهنگ سانسات خوانده است. ما در آينده در بيان معناي توسعه از وجوه ديگر به چگونگي پيوند فرهنگ و اقتصاد با يکديگر و تأثيرات متقابل آنها خواهيم پرداخت، اما در اينجا نيز حيف است که از وضعيت فرهنگي جامعة تنوع و استراحت بيخبر بمانيم: آقاي هرمن کان با کمال واقعبيني اعلام ميدارد که سير تاريخي جامعة غرب به سوي استقرار فرهنگ سانست ميرود و اين لازمةجامعهاي ماوراي صنعتي و مافوق توسعه يافته است. و بعد، فرهنگ سانسات را با اين صفات معرفي ميکند:
زميني … تخيلي، روزانه، مشغول کننده، جالب، شهري، شيطاني، تازه و نو … مد روز،عالي (از لحاظ فني)، امپرسيونيست، ماترياليست،تجاري، حرفهاي.
و البته آقاي هرمن کان مرحلة بعد از اين فرهنگ را نيز پيشبيني کرده است و اين مشخصات آن است:
جهنمي … عاصي، پوسيده … هيجانجو، محرک، فاسد شده، ظاهر ساز … عاميانه، زشت، نفرتانگيز، نيهيليست، پورونوگرافيک، ساديک.
و مؤلف اظهار خوشحالي ميکند که ديگر جوامع بشري نيز در را رها کردن فرهنگ خود و گرايش به سوي اين فرهنگ سانست هستند.!
*ميمون برهنه
به راستي چرا در جوامع توسعه يافته «کار» به عنوان شرّي واجب و امري مصدق تلقي ميشود و در مقابل آن، فراغت و تفريح و تفنّن ارزشي مطلق پيا کرده است؟ آرماني که فرا راه توسعه به شيوة غربي قرار گفته و نوعي زندگي است که اوقات آن تماماً به فراغت و تفنن ميگذرد و فراغت يکي از ارزشهاي مطلقي است که به مثابه ميزاني براي توسعه يافتگي اعتبار ميشود و در مقابل آن، کار ضد ارزش است.
گريز از کار زاييدة تنبلي و تن آسايي است و اين خصوصيات از گرايشهاي حيوانيي است که در وجود بشر قرار دارد. با غلبة روح حيواني بر وجود انساني، تنبلي و تن آسايي به صورت يکي از صفات ذاتي بشر جلوه ميکند.
در کتاب ارجمند «کافي» ـ کتاب الحجه ـ روايتي است که ترجمهاش اين است:
مُفَضَّل بن عمر گويد: از امام صادق عليهالسّلام از علم امام پرسيدم نسبت به آنچه در اقطار زمين باشد با اين که خودش در ميان خانه است و پرده هم جلوي او افتاده؟ فرمود: اي مفضّل براستي خدا تبارک و تعالي، در پيامبر (ص) پنج روح نهاده: روح حيات و زندگي که به وسيلة آن بجنبد و راه رود، روح توانائي که به وسيلةآن قيام کند و مبارزه نمايد، روح شهوت که به وسيلةآن بخورد و بنوشد و به حلالي با زنها بياميزد، روح ايمان که به وسيلة آن عقيده دارد و عدالت ميورزد، و روح القدس که به وسيلة آن تحمل نبوت کند.
در کتاب «بصائر الدرجات» در ادامة روايتي نظير آنچه ذکر شد ميفرمايد: در مؤمنين چهار مرتبه از اين ارواح (روح ايمان، روح شهوت، روح قوت و روح حيات) وجود دارد و کفار فاقد روح ايمان هستند، روح ايمان مادامي که انسان به گناه کبيرهاي آلوده نشده ملازم با اوست و چون کبيرهاي مرتکب شود از او جدايي حاصل ميکند و …
از اين دو روايت و بسياري از احاديث ديگر برميآيد که انسان مادام که ايمان نياورده است، در مرتبةروح شهوت ـ که مقام حيواني است ـ توقف دارد و فضائل و اعمال و افکارش همگي با اين مقام ـ يعني حيوانيت ـ مناسبت دارد.
تنبلي و تنآسايي از خصوصيات ذاتي روح شهوت و مفتاح همة شرور است. با غلبةروح شهوت بر وجود انسان، ديگر انگيزهاي براي کار کردن جز پول و لذت ـ باقي نميماند. تذکري که در اينجا ضروري است اين است که امام صادق (ع) از اين ارواح متعدد، مراتب مختلفي از روح است که بر وجود بشر غلبه مييابد. روح انسان در هر يک از مراتب پنجگانه صاحب خصوصياتي ذاتي است که بروز و ظهور مييابند و منشأ انگيزههاي متفاوتي قرار ميگيرند و بشر را به جانب اعمال مختلفي ميکشانند. بشري که هنوز از مرتبة روح شهوت به روح ايمان عروج نکرده است،از کار ميگريزد و تنها انگيزهاي که او را به تحرک وا ميدارد، طلب لذت است.
تعبير «اولوالعزم» که به پنج تن از بزرگترين پيامبران الهي اطلاق ميشود به معناي «صاحبان عزم» است. چرا از ميان همة خصوصياتي که پيامبران اولوالعزم داشتهاند تنها عزم آنها مورد نظر قرار گرفته است؟ جواب روشن است. مراتب روحي انسان در عزم اوست که ظهور مييابد و انسان متناسب با مراتب ايماني خويش، صاحب ثبوت بيشتري در عزم ميشود. اگر در احاديث ما آمده است که اِيّاک وِ الْکسَلَ وَ الْضَّجْرَ فَاِنَّهُما مِفْتاحُ کلِّ شرٍّ به همين علت است که تنبلي و تنآسايي و کمحوصلگي ملازم با روح شهوت در وجود آدمي است و انسان تا از اين مرحله به مرتبةبالاتر ـ که روح ايمان است ـ عروج نکرده است،تنها علتي که او را به تحرک وا ميدارد لذت طلبي است.
بنابراين، روي ديگر سکة گريز از کار، لذت طلبي لجام گسيختهاي است که حد و مرزي نميشناسد. در جامعة کنوني غرب، اصل لذت چون حقّ مسلّمي براي عمومِ انسانها اعتبار شده است و متناسب با آن نظامات قانوني غرب به گونهاي شکل گرفته که در آن، امکان قناع آزادانة شهوات براي همة افراد فراهم باشد. البته علت اين را که تمايلي اينچنين بر عموم افراد يک جامعه تسلط مييابد و از آن ميان هيچ صدايي به اعتراض برنميخيزد، و همه،اين تمايلات نفساني را چون حقوقي غير قابل انکار براي خويش تلقي ميکنند، بايد در فلسفة غرب جستو جو کرد. در مرتبة روح شهوت گرايشهاي حيواني بر ساير وجوه و ابعاد وجودي انساني غلبه مييابند و بشر مصداق اوُلئِک کالانْعامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ قرار ميگيرد. به همين علت است اگر تفکر غالب بشر در مغرب زمين بدين سمت متمايل شده که انسان را در زمرة حيوانات قلمداد کند، اگر نه، معارف الهي تأکيد دارند که رسيدن به انسانيت با گذشت از مراتب حيواني ميسر است نه توقف در آن . بشر اگر ميخواهد به انسانيت برسد نميتواند در مراتب حيواني وجود خويش توقف داشته باشد، حال آنکه در تفکر غربي بشر ذاتاً حيوان است و چون اين معنا مورد قبول قرار گيرد، ديگر چه تفاوتي درد که وجه تمايز انسان از حيوان، نطق باشد يا ابزار سازي يا چيزهاي ديگر؟ اگر بشر را اصالتاً حيوان بدانيم لاجرم بايد تمامي تبعات اين تعريف را نيز بپذيريم. اولين نتيجهاي که از اين تعريف برميآيد اين است که لذت طلبي خصوصيت اصلي ذات بشر و تنها محرک اوست، و جامعة غرب امروز اين معنا را به تمامي پذيرفته است.
«دزموند موريس» مظهر کامل اين هبوط اعتقادي است که جامعة غرب بدان مبتلاست. او در اولين کتابش که با عنوان «ميمون برهنه» در ايران نيز ترجمه شده است به بررسي جايگاه بشر در سلسلة تطور جانوري پرداخته و همة اعمال و عکسالعملها، اخلاقيات، دين،فرهنگ و تمامي قرادادهاي اجتماعي بشريت را بر اساس حيوانيت او مورد تفسير قرار داده است. هنگامي که دزموند موريس اين کتاب را تأليف کرده، مدير بخش پستانداران باغوحش لندن (!) بوده است. او ـ به تصريح مترجم کتابسال ها از عمر گرانماية (!) خويش را صرف شناخت روح حيوانات نموده و در هر حيواني نشاني از انسان يافته، يا به زبان ديگر، تمام خصايص روح بشري را به طور روشن تر در حيوانات پيدا کرده است. آقاي موريس مقدمة کتاب را اينچنين آغاز کرده است.
ميمونها و گوريلهاي کنوني به 193 جنس ميرسند، بدن 192 جنس آنها از مو پوشيده شده است. انسان فرزانه ( Homo Sapiens) تنها ميمون استثنايي برهنه است.
ايشان با احساس وظيفة انساني نسبت به هدايت مؤمنيني که خرافة آدم و حوا، بهشت اوليه و هبوط انسان را باور کردهاند، در همان آغاز کتاب به تفسير جانورشناسانه هبوط آدم ميپردازد. در اين تفسير علمي (!) اجداد ايشان ـ يعني شامپانزههاي علفخواري که با دم از درختها آويزان شدهاند ـ ناچار ميشوند که باغ بهشت يعني جنگل را ترک کنند و به جانوران خشکيها و سرزمينهاي ديگر بپيوندند:
در اين حدّ تکامل و زندگي بوزينهاي، جنگل راحتترين و جالبترين و بهترين عزلتگاه محسوب ميشد و ميمونها زنگي آرام و مرفهي داشتند، در واقع جنگل بهشت آنها بود … اجداد شامپانزهها، گوريل، ژيبونها و اوران اوتانها در جنگل باقي ماندند که هنوز هم اين جانوران در جنگل زندگي مي:ند و سلسلة آنها قطع نشده است. بين اجداد ميموني، تنها اجداد ميمون برهنه ]يعني انسان [ ترک جنگل کردند و به جانوارن خشکيها و سرزمينهاي ديگر پيوستند، و به زودي با آنها خود کردند. گر چه اين اخراج يا خروج از بهشت کار دشواري بود، اما آنها را به محيطي کشانيد که براي تحول و تکامل بيشتر مساعدتر بود و اجداد ميمون برهنه توانستند در اين محيطِ تازه براي منافع خويش سفرة پهنتري بگسترانند.
قصد ما نقد همة کتاب نيست، بلکه مراد بيان اين مطلب است که چگونه غلبةروح شهوت بر وجود آدمي، بشر را در محدودة حيواني وجودش متوقف ميسازد و همة وجوه ديگر او را تابع حيوانيت او قرار ميدهد و و لاجرم، بشري که در محدودة حيواني هستيش توقف دارد همة عالم را از دريچة حيوانيت خود و بر محور لذتطلبي و غرايز حيواني مورد تفسير قرار ميدهد.
بدين ترتيب بعيد نيست اگر آقاي دزموند موريس ـ معاذالله ـ منشأ خداپرستي را در واکنشهاي عريزي گوريلها در برابر نر فرمانده بيا رئيس گروه پيدا کند. بايد توجه کرد که تفکر امروز بشر غربي از طريق نظريهةاي علوم تجربي اين ميشود و زبان فرهنگ غرب، زبان تکنولوژي و علوم تجربي است و مثلاً اين گفته که «انسان از نسل ميمون است» فقط در محدودة زيستشناسي باقي نميماند، بلکه بر فرهنگ بشر غلبه مييابد و از اين طريق بنيان تمدن و مناسبات اجتماعي قرار ميگيرد، چرا که تمدن مبتني بر فرهنگ است. انسان مورد نظر اومانيسم، حيوانِ ميمون زادة گرگ صفتي است نتيجة تطور طبيعي دارويني و تنازع بقايي که در آن فقط قويترها باقي ميمانند، و در ادامة بحث خواهد آمد که وضعيت کنوني عالم از نظر موازنة قدرتها و گرايش به سلطه و استيلا نتيجة پذيرش اين نظريه است که تکامل انساني را نتيجة تنازع بقاي دارويني بدانيم.
آقاي دزموند موريس در کتاب بعدي خود به نام «باغ وحشي انساني» در بيان وجه تسمية کتاب خويش، بعد از مقايسة نوع انسان و جانوران ديگر و ردّ اختلافات بنيادي فيمابين اين نوع و انواع ديگر جانوران، شهرها و اجتماعات بشري را باغ وحش انساني مينامد. صرف نظر از اينکه تفکر غالب بشري در مغرب زمين انسان را صرفاً از دريچة حيوانيتش مينگرد، آقاي موريس در اين مدعاي خويش چندان هم به خطا نيست، چرا که در چهرة مسخ شدة بشر غربي، ديگر هيچ نشاني از انسانيت باقي نمانده است.
به راستي تمدن امروز بشر که نمود مسخ بشريت از صورت انساني خويش است، باغ وحشي انساني است. در اين باغوحش انساني، آدمها حيوانات تنبل و معتادي هستند که در گوشة قفسهاي خود کز کردهاند و هيچ چيز جز خورد و خوراک و خواب و جنسيت آنها را به سوي خويش نميکشد و در اين هر سه آنچه مراد آنهاست، لذت است؛ لذت غذا، لذت خواب و … و ذات اين لذتپرستي نيز با افراط گرايي و انحرافات شگفتآوري همراه است که جوامع غربي ـ مخصوصاً اروپا و آمريکا ـ تجسم واقعي آن هستند و براي کساني که ريگي به کفش ندارند و سِحر گوسالة سامري در آنان کارگر نيفتاده است اين حقيقت، عينيتي آشکار دارد.
لذت چيست و چرا انسان بدين دام گرفتار ميآيد؟ در کتابهاي علم اخلاق جواب اين سؤال به تفصيل آمده است، اما آنچه در اين مختصر ميتوان گفت اين است که روح مجرد انسان در اين دامگها حادثه که ميان حق و باطل قرار دارد به بدني حيواني تعلق يافته و البته بين آن روح و اين بدن نسبتي طولي برقرار است و اين دوگانگي که ما قائل مي شويم از باب انتزاع است نه اينکه در واقع امر ثنويتي در کار باشد. لازمة بقا و استمرار حيات بشر در کرة زمين، اکل و شراب و توليد مثل است و غرايزي که پروردگار متعال در وجود انسان قرار داده همه متضمن همين بقا و استمرار هستند و لذت نيز در اين ميان همچون علتي مزيد عمل ميکند و بايد گفت لذتي که خداوند در اکل و شرب و عمل نکاح قرار داده ضامن بقا و استمرار حيات بشر در کرة زمين است. فطرت انسان رو به سوي کمال دارد و لذت نيز علت و انگيزهاي است که راه به جانب تکامل و تعالي ميگشايد و البته از لذت تنها به لذايذ مادي نظر نداريم که لذيذترين لذايذ (الذّ لذّات) در وصول باطني انسان به مقام توحيد حاصل ميآيد.
هر جا که پروردگار لذتي نهاده است در همان جا نشاني از کمال وجود دارد؛ البته در صورتي که خود لذت به غايت و آرمان بشر تبديل نشود، اگر نه،نه تنها نقش استکمالي خويش را از کف ميدهد، بلکه به غل و زنجيري سنگين مبدل ميشود که انسان را به اسفل سافلين و پايينترين مراتب جهنم ميکشاند. بدون شک اگر پروردگار متعال در اکل و شرب و … لذتي قرار نداده بود، استمرار حيات بشر به خطر ميافتاد؛ اما از جانب ديگر، لذت نيز در حالتي ضامن بقاي بشر است که از جايگاه استکمالي خويش خارج نشده باشد. اگر لذت مطلق انگاشته شود و به عنوان هدف اعتبار شود، آنگاه نه تنها متضمن حيات نيست بلکه از مسير اعتدال خارج ميشود و خود به وسيلهاي در خدمت قطع حيات بشر مبدل ميشود. لازم نيست که ما در جستو جوي مصداقي مؤيِّد اين مطلب به اعصار باستاني تاريخ مراجعه کنيم و به سراغ قوم لوط برويم؛ جوامع کنوني اروپا و آمريکا مصاديق حاضري هستند.
بيماري ايدز يکي از مصاديق صحت اين مدعاست که اگر لذت طلبي جايگاه استکمالي خويش خارج شود نه تنها ضامن حيات نيست که نابود کننده آن است:
ايالات متحدة آمريکا موطن اصلي اين بيماري است. هر چند که در روسيه هم ديده شده است. بيماري ايدز بيشتر در مردان همجنس باز و سپس معتادين به هروئين ديده ميشود. مجله معروف جاما ]گاما (؟) ـ و. [ ژانوية 1985 تعداد مبتلايان به بيماري ايدز را در سالهاي مختلف به اين شرح اعلام کرده است. به سال 1978 تعداد 4 نفر، به سال 1979 تعداد 9 نفر، به سال 1980 تعداد 44 نفر، در سال 1981 تعداد 239 نفر، به سال 1982 تعداد 961 نفر ، به سال 1983 تعداد 2501 نفر، به سال 83 و 84 تعداد 3906 نفر، سال 84 –1983 گوياي سرعت رشد بيماري است.
کارشناسان طبّ آمريکا اعلام کردهاند که اگر چارهاي اتخاذ نشود خطر سرايت همگاني بيماري ايدز وجود دارد. در کتاب چشم پزشکي ساليانة آمريکا آمده است که از 1200 بيمار در آتلانتا 75 درصد همجنس باز، 6 درصد مهاجرين هائيتي، 7 درصد بيماران خوني هموفيل و بقيه عمدتاً معتادين تزريقي بودهاند. بيماري ايدز در مدت زماني کوتاه تلفات سنگيني داشته و گاه تلفات به بيش از 41 درصد رسيده است. در طول 2 سال در آتلانتا 917 تن از 2295 نفر مبتلا، جان سپردهاند.
اکنون در کشورهاي به اصطلاح پيشرفتة مغرب زمين همانطور که خانه تبديل به آپارتمان، آپارتمان تبديل به فلات و فلات تبديل به استوديو ميشود. [ به موازات آن] فاميل تبديل به خانوادة بزرگ، خانوادة بزرگ تبديل به خانوادة ازدواجي، و خانوادة ازدواجي تبديل به افراد ميشود . [تا آنجا که ] ـ آي.تي.تي که يکي از برجسته ترين مظاهر جامعه و اقتصاد پولي است، هيچ مرد يا زن متأهلي را استخدام نميکند؛ و از بين کارمندانش آنهايي که ميخواهند ازدواج کنند، بايد خدمت را ترک گويند.
و البته جامعهشناسان و اقتصاددانان اين پديده را تحسين ميکنند و آن را از معيارهاي توسعهيافتگي ميدانند. در بيان علت اين معلول ـ از هم پاشيدگي خانواده در غرب ـ ممکن است دلايل مختلفي ذکر شود؛ از جمله رشد اقتصاد پولي. البته هيچ شکي نيست که رشد اقتصاد پولي روابط عاطفي فيمابين انسانها را تحليل ميبرد و محور ارتباط بين آدمها منافع شخصي ـ آن هم با معيار پول و ارز ـ قرار ميگيرد، اما علت اصلي اين پديده را بايد در جاي ديگري جستوجو کرد.
------------
*منبع: کتاب توسعه و مباني تمدن غرب