به گزارش وبلاگستان مشرق، مریم السادات زکریایی در وبلاگ لشکر 25 نوشت: خاطرات سال های حماسه، گاهی با شوخ طبعی ها و شیطنت های رزمندگان همراه بود. متنی که در ادامه می آید، روایت یکی از همان لبخندهای خاکی است که به زبان «عسکری ابراهیمی» از رزمندگان خستگی ناپذیر لشکر ویژه 25 کربلا، نقل شده است.
توی میمک در خط پدافندی بودیم و فعالیت زیادی نداشتیم. سنگرهای مان روی قلهی کوه بود و از شهر دور بودیم. بعد از مجروح شدن سردار شهید حمیدرضا نوبخت، سردار احمدرضا محمودی فرماندهی گروه ما شد. من و محمودی و سردار شهید کاظم علی زاده توی یک سنگر بودیم.
یک روز کاظم رفت ایلام. وقتی برگشت، دستش یک جعبه شیرینی و تخمه و خوراکی بود. توی سنگر، جعبههای مهمات را مثل کابینت درست کرده بودیم و وسایلمان را توی آن میگذاشتیم. کاظم رفت سراغ یکی از جعبههای مهمات و خوراکیها را توی آن گذاشت. آن جا برای اینکه وقت را بگذرانیم و بیکار نباشیم، هر روز میرفتیم به یکی از سنگرها سرکشی میکردیم و مهمان آنها میشدیم. هرچی خوراکی داشتند میآوردند، با هم میخوردیم. گاهی اوقات هم بچههای سنگرهای دیگر میآمدند سنگر ما، مهمان ما میشدند.
آن روز من و محمودی بلند شدیم برویم به یکی از سنگرها سرکشی کنیم. کاظم گفت:
- «کجا میروید؟»
گفتیم:
- «داریم میرویم سرکشی سنگرها.»
کاظم گفت:
- «صبر کنید من هم میآیم.»
من گفتم:
- «نه. تو نیا. اگر سنگر را تنها بگذاریم بچهها میآیند تک میزنند و همهی خوراکیها را میبرند.»
رفتیم سنگر شعبان حسین پور. شعبان اهل بهنمیر بود. سواد چندانی نداشت، اما خیلی باهوش و زرنگ بود. سلام و علیکی کردیم و نشستیم. گفتیم:
- «پاشو چیزی بیار بخوریم. این چه جور پذیرایی از مهمان است.»
شعبان گفت:
- «امروز از بچههای سنگر ما، هیچکس به شهر نرفته. ما خوراکی نداریم. کاظم که امروز رفته بود شهر. دیدم دستش کلی خوردنی بود. همانها را بیارید اینجا با هم بخوریم.»
گفتیم:
- «نه. ما هم چیزی نداریم.»
گفت:
- «من الان میروم از او میگیرم میآرم.»
گفتیم:
- «امکان ندارد. کاظم عین شیر جلوی سنگر نشسته. کسی نزدیک سنگر نمیتواند برود.»
گفت:
- «اگر من بروم بیارم چی به من میدهید؟»
محمودی گفت:
- «تو برو. اگر توانستی چیزی از کاظم بگیری، بیا اینجا من بهت جایزه میدهم.»
شعبان دوربیناش را برداشت رفت. ما هم که دلمان به زرنگی و تیزهوشی کاظم خوش بود، با خیال راحت نشستیم. نیم ساعت بعد دیدیم شعبان دست پر برگشت. هر چه کاظم خریده بود با خودش آورد. محمودی گفت:
«چهطور توانستی اینها را بیاری؟»
گفت:
- «سلانه سلانه رفتم طرف سنگر شما و دیدم کاظم جلوی در سنگر نشسته. سلام و علیکی کردم و از او گذشتم رفتم تا سنگر نگهبانی. چند دقیقه معطل کردم. بعد نفس نفس زنان برگشتم پیش کاظم. گفتم: محمودی کجاست؟ گفت: با عسگری رفتند پیش بچهها. حالا چی شده؟ گفتم: چهار نفر عراقی را دیدم از توی شیار دارند میآیند بالا. گفت: کجا؟ گفتم: آنجا. کاظم گفت: میروم سنگر نگهبانی ببینم چه خبر است. گفتم: من هم میروم محمودی را خبر کنم. کاظم دوربینش را گرفت، دوید رفت. من هم سر فرصت رفتم توی سنگرتان و هرچی توی جعبهی مهمات قایم کرده بودید، برداشتم آوردم. حالا چی به من میدهی؟»
او تعریف میکرد و بچهها از خنده ریسه میرفتند. دسته جمعی نشستیم خوراکیها را خوردیم. من یک دانه کیک یزدی برای کاظم نگه داشتم. وقتی برگشتیم، دیدیم کاظم ناراحت و عصبانی توی سنگر نشسته. کیک را جلو بردم که بدهم دستش. گفت:
- «هیچکس با من حرف نزند.»
گفتم:
- «حالا بیا این کیک را بخور.»
گفت:
- «با این گولی که من خوردم، حتی حاضر نیستم چیزی بخورم.»
گفتم:
- «حالا واقعاً متوجه نشدی دارد با تو شوخی میکند؟»
کاظم در حالی که لبش به خنده باز میشد، گفت:
- «به محض اینکه رسیدم جلوی سنگر نگهبانی، قبل از اینکه دوربین بیندازم، فهمیدم گولام زده. بدو بدو برگشتم توی سنگر دیدم جای خوراکیها خالی است. شعبان همه را تک زده برده.»