گروه جهاد و مقاومت مشرق - به خط مقدم که رسیدیم، با کمک یکی از مسئولین دسته های گردان مالک، نیروها را در سنگرهای نگهبانی جایگزین نیروهای قدیمی کردیم. مسئول دسته نیروهایی که قرار بود جایگزین آنها شویم، همراه من آمد تا با خط و مکان های سنگرهای کمین خودمان و دشمن آشنا بشوم. فقط یک سنگر کمین دیگر در دامنه تپه «نادر» مانده بود که دشمن روی آن دید کامل داشت. نیروهایی که در این کمین نگهبانی می دادند، باید آنجا می ماندند تا قبل از روشن شدن هوا برگردند. اگر این رفت وآمد و جابه جایی دقایقی دیرتر صورت می گرفت، دیگر تردد بین سنگر کمین و دیگر سنگرها ممکن نبود و بچه ها تا شب حتی نمی توانستند سرشان را تکان بدهند. و اگر نه تک تیراندازها یک خالی هندی روی پیشانیشان می کاشتند.
سه نفر را برای نگهبانی در این سنگر انتخاب کردم و به سمت سنگر به راه افتادیم. هر وقت تکه ابری جلوی ماه را می گرفت، دیگر چشم چشم را نمی دید، اما نیروهای قدیمی آن قدر این مسیر را رفته و آمده بودند که به راحتی راه را پیدا می کردند. بالاخره به هر زحمتی بود به سنگر کمین رسیدیم. مسئول دسته قبلی طوری درباره احتمال نفوذ گشتی ها و پاتک دشمن از این مسیر حرف زد که ته دل بچه ها خالی شد. آنها که رفتند، مجبور شدم ساعتی را کنار نیروها بمانم تا ترسشان بریزد؛ ولی دیگر داشت دیر می شد و باید به بقیه سنگرها هم سر می زدم. ماه هنوز داشت می تابید و مسیر تقریباً روشن بود، اما چند صد متری از سنگر کمین دور نشده و به وسط راه نرسیده بودم که ناگهان انبوهی از ابرها جلوی ماه را گرفتند و دیگر نتوانستم مسیر را تشخیص بدهم.
چند دقیقه صبر کردم، اما انگار ماه پشت ابرها خوابش برده بود و حالاحالاها قصد بیرون آمدن نداشت. کمی راه رفتم، اما به نشانه هایی که در مسیر گذاشته بودم نرسیدم. دیگر مطمئن شدم راه را گم کرده ام. کمی برخلاف جهتی که آمده بودم، رفتم که صداهایی به گوشم رسید. گوش هایم را تیز کردم. عده ای داشتند عربی حرف می زدند. متوجه شدم که به سنگرهای دشمن نزدیک شده ام. به سرعت و سینه خیز و برخلاف جهتی که آمده بودم برگشتم. چند صد متری که رفتم صدای کشیدن گلنگدن اسلحه تیربار آمد و مطمئن شدم که مرا دیده اند. گوش هایم را تیز کردم و چسبیدم به زمین تا با شلیک آنها سوراخ سوراخ نشوم. خوب که گوش دادم، دیدم دارند فارسی حرف می زنند. یکی از این نیروها به دیگری گفت: بزنش! او ناهاش. دراز کشیده.
و دیگری گفت: نه ! از نیروهای گشت شناسایی یه، اگر اسیرش کنیم بهتره! بعد هم برای محاصره کردن من از چند جهت به طرفم آمدند. یک حرکت اضافه کافی بود تا آبکشم کنند. برای اینکه باور کنند قصد مقاومت ندارم و می خواهم خود را تسلیم کنم، دستهایم را روی سرم گذاشتم و اسلحه را انداختم و بلند شدم. جلوتر که آمدند، بلند بلند گفتم: الدخیل الخمینی، الموت لصدام،انا مسلم، انا مسلم، آنها از اینکه یک نیروی اطلاعاتی ای را اسیر گرفته بودند که به این زودی خود را باخته بود و علیه صدام شعار می داد خوشحالی شدند و مرا هل دادند و به سمت سنگرشان بردند. درست زمانی که به سنگر آنها رسیدیم، ابرها از جلوی ماه کنار رفتند و هوا روشن شد و همدیگر را دیدیم. آنها اول با حیرت به صورت من خیره شدند. یکی از آنها برای اطمینان با احتیاط کبریت را روشن کرد و جلوی صورتم گرفت. اول بهتشان زد، اما کم کم به جای حیرت، لبخند بر لبانشان نشست. من هم خندیدم. آنها بچه های گردانی بودند که ما باید جایگزین آنها می شدیم. خنده شان نشان می داد که مرا شناخته اند. البته نه به خاطر سابقه رزمندگی و لباس ایرانی که بر تن داشتن، بلکه به خاطر سابقه شعبده بازی قلابی من در حسینیه لشکر...
- به به رزمنده شعبده بازا شما کجا و اسارت کجا؟ و همه با هم خندیدیم. ته دلم خدا را شکر کردم که به دست نیروهای خودی به رگبار بسته نشدم.
آنچه خواندید بخش کوتاهی از خاطرات مسعود ده نمکی است که به تازگی در کتابی با نام آدم باش از سوی انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. این کتاب با قیمت 25000 تومان در 524 صفحه قابل ابتیاع است.