گروه بینالملل مشرق – یکی از ابعاد لازم برای هر کشوری که ادعای هژمون بودن دارد، «قدرت و رفاه داخلی» است. کشوری میتواند در عرصه بینالمللی هژمون باشد که قادر به اقناع سایر کشورها به این هژمونی گردد و در صورتی که از درون دچار ضعف باشد، امکان قانعسازی دیگر طرفهای بینالمللی را نخواهد داشت.
بسیارند اندیشمندانی که معتقدند چیرگی رژیم ایالات متحده در عرصه بینالمللی دیگر قابل دوام نیست. یکی از مهمترین این تحلیلگران، «ایمانوئل والرشتاین»، اندیشمند چپگرای آمریکایی است که در آثار خود صراحتا به این موضوع اشاره کرده است. اخیرا اندیشکده استراتفور گزارشی را منتشر کرد که یکی از ابعاد بحران درونی ایالات متحده را تحت عنوان «بحران طبقه متوسط» مورد کنکاش قرار داده بود. در گزارش پیشرو، ضمن قرار دادن مخاطبان در جریان دیدگاههای اصلی طرح شده توسط استراتفور در گزارش مزبور، تلاش داریم نشان دهیم که چگونه بحران طبقه متوسط در حال تیشه زدن به ابعاد مختلف قدرت آمریکا است، قدرتی که در عرصه بینالمللی ادعای هژمون بودن دارد.
لازم است به این نکته اشاره شود که قدرت نظامی دیگر بهتنهایی تضمینکننده تسلط کشورها در عرصه بینالمللی نیست. آمریکا اگرچه همچنان دارای قدرت نظامی قابل توجهی در عرصه بینالمللی است و ظاهرا این قدرت هنوز در چشم برخی بسیار بزرگ مینماید تا آنجا که معتقدند فرضا ارتش آمریکا با یک بمب میتواند توان نظامی مخالفان خود در عرصه بینالمللی را از میان بردارد اما همین قدرت نظامی در یک دهه گذشته دستکم 3 بار نتوانسته به اهداف تعیین شده خود دست یابد:
اول در افغانستان که پس از سالها جنگ هنوز از پس توان نظامی غیرمتقارن شبهنظامیان این کشور برنیامده است؛
دوم در عراق که نتوانست نظام سیاسی مدنظر خود را علیرغم اشغال این کشور برقرار کند و
سوم در سوریه که در جنگ نیابتی موفق نبوده و خود
نیز نتوانسته است مستقیما وارد عمل شود و بهراحتی از آن شانه خالی کرده است.
از این رو حتما ابعاد دیگری هم در قدرت هژمونیک اثرگذار است که باید مورد مداقه قرار گیرند. یکی از این ابعاد، بعد درونی است و بحران طبقه متوسط آمریکا وجهی از وجوه ضعف درونی ایالات متحده را نشان میدهد.
در سال 2011، متوسط درآمد یک خانواده متعلق به طبقه متوسط در ایالات متحده، 49103 دلار بود که این مبلغ با اعمال نرخ تورم، 4000 دلار کمتر از درآمد متوسط یک خانواده متعلق به این طبقه در سال 2000 است. همچنین درآمد مزبور از درآمد متوسط خانوار در سال 1989 نیز پایینتر است.
با کسر هزینههای مربوط به مالیات و بیمه، هر خانواده طبقه متوسط آمریکایی بهطور متوسط 40 هزار دلار در سال صاحب درآمد میشود که بهطور میانگین معادل 3300 دلار در ماه است. به این نکته نیز باید توجه کرد که عدد مزبور عدد میانگین است و بنابراین حدود نیمی از خانوادههای طبقه متوسط در ایالات متحده کمتر از این میزان درآمد دارند. اگرچه تفاوتها بین درآمد در حال حاضر و گذشته نه چندان دور هم معنیدار است اما وقتی این تفاوتها با سالهای دور و دوران «اندیشه دولت – رفاهی» مقایسه شود نتیجه بدتری حاصل میشود.
* اندیشه دولت – رفاهی
در سالهای 1950 تا دهه 1970 میلادی، اندیشه غالب بر اقتصاد آمریکا اندیشه دولت – رفاهی (Welfare - State) بود که برگرفته از تعالیم اقتصاد کینزی است. نگرانی از طغیان کارگران که با حمایت قاطع اتحاد شوروی و تبلیغات این کشور میتوانست مواجه شود از جمله علل اتخاذ سیاست دولت – رفاهی در آمریکا و اروپا بود.
بر اساس این دیدگاه باید سطح اصطکاک بین طبقه
کارگر و طبقه سرمایهدار با حمایت مالی و اجتماعی گسترده از طبقه پرولتر کاهش مییافت.
این روش مستلزم هزینههای گسترده تامین اجتماعی بود که آن روزها اقتصاد آمریکا
توان پرداخت آن را داشت. هدف اصلی، جلوگیری از چیزی بود که مارکسیستها در خصوص
شکلگیری قریبالوقوع آن هشدار میدادند: «خودآگاهی طبقاتی». طبقهای که مجبور بود
برای امرار معاش توان بازوان یا فکر خود را در اختیار سرمایهداران آمریکایی قرار
دهد نباید به این خودآگاهی میرسید که در حال استثمار شدن است؛ بنابراین باید از
سطح قابل قبولی از رفاه برخوردار میبود.
جان مینارد کینز
در این دوران جامعه آمریکا شاهد استمرار رشد استانداردهای زندگی طبقه متوسط بود، طبقهای که از نگاه اقتصاددانهای غربی به منزله موتور محرک توسعه است. آن روزها طبقه کارگر آمریکا دوران خوشی را میگذراند اما این دوران در دهه 1970 میلادی رو به افول نهاد.
آنچه باعث شد در دهه 1970 میلادی معادلات تغییر
کند، رو به افول نهادن اتحاد جماهیر شوروی از یکسو و کاهش نگرانی از اتحاد طبقه
کارگر و از سوی دیگر بحران اقتصادی دهه 1970 بود که توان هزینهکردن برای توسعه
معاش طبقه متوسط آمریکا را از دولت میگرفت. از این دوران به بعد آمریکا شاهد
«نولیبرالیسم اقتصادی» بود که مشهورترین نظریهپرداز آن «میلتون فریدمن» است.
میلتون فریدمن
در سالهای دهه 1950 تا 1960، سیستم دولت – رفاهی به خانواده آمریکایی اجازه میداد که تنها با یک نانآور امرار معاش کند که عموما مرد خانواده بود. مرد خانواده میتوانست برای یک خانواده به طور متوسط 5 نفره یک خانه متوسط تهیه کند، یک اتوموبیل آخرین مدل خریداری کند و در کنار آن از یک اتوموبیل قدیمیتر نیز برخوردار باشد. وی میتوانست در سال حداقل یکبار خانوادهاش را با اتوموبیل به سفر ببرد و مقداری هم پول پسانداز کند.
شاید اکنون هم یک خانواده متوسط آمریکایی بتواند همین اقلام رفاهی را برای خود فراهم آورد اما دیگر به سادگی دهه 1950 میلادی نخواهد بود. مهمترین تفاوت بین سالهای اخیر با دوران دولت – رفاهی در ایالات متحده آن است که خانواده آمریکایی برای کسب رفاهی مشابه با رفاه آن دوران دیگر نمیتواند به یک نانآور متکی باشد و نیازمند کار کردن زن و شوهر است. این وضعیت با توجه به الگوهای فرهنگی حاکم بر آمریکا که تعهد به خانواده را یک آموزه دینی و اخلاقی نمیشناسد، اولین آسیب خود را به نهاد سنتی خانواده وارد کرده و آن را دچار فروپاشی کرده است.
* انتظار رشد درآمد در فرهنگ اقتصادی آمریکا
در طول تاریخ آمریکا همواره این فرض مطرح بوده است که درآمد خانوار رو به رشد است. این انگاره از قرن نوزده میلادی شکل گرفت که صنعتی شدن آمریکا رو به رشد نهاد و بخشهای غربی این کشور به مناطق بزرگ صنعتی تبدیل شدند. این تصور از همان دوره شکل گرفته و در طول تاریخ معاصر آمریکا همواره ادامه داشته است.
شاید شوک بزرگی که به این تصور وارد شد، بحران بزرگ اقتصادی دهه 1930 میلادی بود که حتی پس از جنگ دوم جهانی نیز تا حدودی ادامه داشت. آثار رکود بزرگ اقتصادی دهه 1930 تنها زمانی از بین رفت که برنامههای دولت آمریکا برای رفاه سربازان بازگشته از جنگ به مرحله اجرا درآمد. در اثر این برنامهها که 3 بخش مجزا داشت، ایالات متحده توانست صاحب یک طبقه متخصص جدید شود که در حومه شهرها زندگی میکرد. سه جزء اصلی این برنامه عبارت بودند از:
1- اجازه تحصیل در دانشگاه به سربازان بازگشته از جنگ دوم جهانی که از آنها نیروهای حرفهای میساخت؛
2- اعطای وام با نرخ بهره پایین به کهنهسربازان و
3- ساخت جادههای متعدد درون ایالتی که دسترسی به شهرهای دیگر را آسان میکرد و باعث تسری صنایع به نقاط دورافتادهتر میشد.
عوامل بسیار دیگری هم در بازپروری اقتصاد آمریکا پس از بحران 1930 دخیل بودند اما این سه گزینه به نوشته تحلیلگر اندیشکده استراتفور توانستند اقتصاد آمریکا را شکلی جدید دهند و روند رشد درآمدها را بار دیگر بازگردانند. این 3 طرح چون متوجه کهنهسربازان بود و جامعه آمریکا خود را به آنها بدهکار میدانست مورد مخالفت چندانی قرار نگرفت.
با این حال زندگی طبقه متوسط آمریکا فقط تحت فشار بحران 1930 نبود و شاید بهبود نسبی شرایط پس از اجرای طرحهای مزبور باعث شد تنها به طور موقت بار دیگر آمریکا شاهد رشد درآمد این طبقه باشد. نکته مهم در خصوص بحران بزرگ مالی آمریکا در سالهای 2007 و 2008 به همین فرهنگ اقتصادی در آمریکا بازمیگشت. بحران مالی اخیر که هنوز تبعات آن نهتنها متوجه ایالات متحده بلکه اتحادیه اروپاست، با وام گرفتنهای گسترده در آمریکا و سپس ناتوانی در بازپرداخت وامها همراه بود. اگرچه بسیاری تلاش کردند این ورشکستگی را به بیمسوولیتی وامگیرندگان نسبت دهند اما به این موضوع توجه نکردند که فرهنگ اقتصادی آمریکا مبتنی بر انتظار رشد درآمد است نه کاهش آن. وقتی وامگیرندگان با کاهش درآمد مواجه شدند، بحران ناتوانی در پرداخت وامها طبیعی بود.
* نولیبرالیسم اقتصادی و چابکسازی شرکتها
شاید این بخش اصلیترین عامل بحران طبقه متوسط آمریکا را شرح دهد. انگارههای نولیبرالی شرکتهای آمریکایی را به موجوداتی استثمارگر تبدیل کرد که ذهن آمریکاییهایی که با دوران دولت – رفاهی آشنا بودند با آن بیگانه بود. همین تغییر بود که باعث شد انگاره درآمد رو به رشد باطل شود.
شرکتهای بزرگ آمریکایی پیشتر امنیت شغلی را برای طبقه متوسط آمریکا تامین میکردند. چیز عجیبی نبود که یک فرد آمریکایی از آغاز تا پایان عمر کاری خود در یکی از این شرکتها کار کند و سرانجام بازنشسته شود. در واقع همین شرکتها بودند که سالانه بر درآمد کارکنان خود میافزودند و انگاره رشد مستمر درآمد را در فرهنگ اقتصادی آمریکا تقویت میکردند؛ اما چابکسازی شرکتها همهچیز را تغییر داد.
با تسری دیدگاههای نولیبرالی، شرکتهایی که امنیت شغلی و رشد درآمد سالانه را برای طبقه متوسط آمریکایی تضمین میکردند با یک فرآیند بازمهندسی تمرکز خود را بر چابکی و کاهش هزینههای نهادند. این سیاست بعدها با عنوان سیاست تعدیل اقتصادی در کشورهای جهان سوم نیز به کار گرفته شد. شاید شرکتهای آمریکایی مجبور به اتخاذ چنین سیاستی شدند چرا که به مرور در حال تبدیل به مجموعههای اقتصادی ناکارآمد بودند. شاید یکی از علل این ناکارآمدی اتخاذ استراتژی تنوع ناهمگن توسط شرکتهای بزرگ آمریکایی بود که مدیریت ناکارآمد نیز بر تبعات آن میافزود.
مجموعه تغییرات رخ داده در این شرکتها برای کارگر آمریکایی معنایی جز عدم امنیت شغلی نداشت. شرکتها پس از بازمهندسی به جز ایجاد ارزش افزوده بیشتر به چیز دیگری فکری نمیکردند. این ارزش افزوده میتوانست به قیمت استفاده از کارگران ارزانقیمت کشورهای دیگر هم باشد که مستلزم انتقال بخشهای تولیدی به کشورهای دیگر هم بود. به این ترتیب سودآوری افزایش مییافت اما رفاه عمومی جهت عکس را طی میکرد.
از نقطه نظر سرمایهگذاران، آنها توانسته بودند
با تغییر در طراحی شرکتها آنها را از نابودی نجات دهند اما از نقطه نظر طبقه
متوسط آمریکا ضرر تنها چیزی بود که به چشم میآمد. با کاهش شغلهای دائم در شرکتها،
تعداد زیادی از کارگران مجبور بودند که هر از چندمدت از نو کار خود را در جایی
جدید شروع کنند. هر چه شرکتها چابکتر میشدند نیاز به کارکنان کمتری داشتند و
بنابراین افراد بیشتری مجبور میشدند جای دیگر از نو به دنبال کار بروند. شرکتهای
کوچک بهجای شرکتهای بزرگ به موتور رشد آمریکا تبدیل شدند و با تغییر رویکرد و یا
ورشکستگی آنها که راحتتر از شرکتهای بزرگ اتفاق میافتاد، تعدادی از کارگران شغل
خود را از دست میدادند. به این ترتیب دیگر رویای تضمین رشد درآمد سالانه معنایی
نداشت.
چابکسازی یک اثر دیگر هم داشت. به جای رسیدن منافع شرکتها به تعداد کثیری کارگر و کارمند، بخش زیادی از این منافع به مهندسینی میرسید که اتفاقا با بهینهسازی شیوه عملکرد شرکتها فرصتهای شغلی را میکاستند. آنگونه که آمارها نشان میدهند، از سال 1947 تا بهحال، هیچوقت سود شرکتها تا به این حد زیاد نبوده و از سوی دیگر، هیچوقت سهم دستمزدها از تولید ناخالص ملی تا به این حد کم نبوده است.
اثر دیگر چابکسازی شرکتها تقسیم طبقه متوسط به دو دسته بود. بخش کوچکی از طبقه متوسط آمریکا توانست خود را به طبقات ثروتمندتر نزدیک کند اما بخش نسبتا بزرگتری به فقرا نزدیک شد. بنابراین شکاف طبقاتی در جامعه آمریکا تعمیق گردید. در دوران جنگ سرد سردمداران ایالات متحده تلاش زیادی میکردند تا این اتفاق نیفتد اما ظاهرا دیگر چنین دغدغهای در بین نبود.
اگر بهطور خلاصه وضعیت اکثریت جامعه آمریکا یا همان طبقه متوسط را بخواهیم نشان دهیم، باید چنین بگوییم که طبقه متوسط آمریکا نه بهخاطر نادانی یا تنبلی بلکه بهخاطر یک تغییر ساختاری در حال حرکت نزولی در عرصه اقتصادی است. این واقعیتی غیر قابل انکار است که افکار نولیبرالی به ایالات متحده تحمیل کرده است و اکنون این فرآیند شاید حتی از کنترل دولت ایالات متحده نیز خارج شده باشد.
* اضمحلال طبقه متوسط و تاثیر آن بر قدرت آمریکا
قدرت آمریکا بر یک فرهنگ خاص بنیان نهاده شده که از آن به عنوان «رویای آمریکایی» یاد میشود؛ رویایی که مستلزم رشد مستمر درآمد خانوار است. به بیان تحلیلگر اندیشکده استراتفور، این بدان معناست که یک «باور مرکزی» در جامعه آمریکا در خطر قرار گرفته است.
هژمونهای سابق بینالمللی نظیر بریتانیا بر مبنای رشد روزافزون استاندارد زندگی طبقه متوسط شکل نگرفته بودند اما ایالات متحده با چنین باوری خود را شکل داده است. اگر چنین باوری از دست برود، یکی از ستونهای اصلی قدرت ژئوپلتیک ایالات متحده از دست خواهد رفت.
دیدگاههای نولیبرالی اقتصاد آمریکا را به شکل یک «کل» رشد میدهند اما رفاه خانوارهای طبقه متوسط را بهبود نمیبخشند. برنامههای دولت برای بهبود رفاه طبقه متوسط طی سالهای اخیر نیز هرگز آن تاثیری را که باید نشان دهند از خود نشان ندادهاند.
گزارش استراتفور که بخشهایی از آن در گزارش تحلیلی مشرق مورد استناد قرار گرفت به صراحت میگوید: «اگر ایالات متحده خوششانی نیاورد، تسلط جهانیش در خطر قرار خواهد گرفت.» به نظر میرسد راهحلهای هیچ یک از دو حزب جمهوریخواه و دموکرات آمریکا نیز نمیتوانند از نگرانیهای واقعی استراتفور بکاهند.
با این وصف، ایالات متحده به مرور به کشوری تبدیل میشود که ادعاهای هژمونیک آن فاقد امارههای داخلی است. آنچه در درون آمریکا میگذرد بهمرور دیگر نشانی از یک قدرت بیبدیل جهانی نخواهد داشت. این بدان معنا نیست که اقتصاد آمریکا یا قدرت نظامی آن قدرتمند نیست اما قطعا به آن معناست که فرسایش سهم قدرت ایالات متحده در نظام بینالمللی شروع شده است. کم نیستند اندیشهگرانی که نابودی نظام تکقطبی بینالمللی را وعده دادهاند.
اگرچه شاید زود باشد که از فروپاشی درونی ایالات متحده خبر دهیم اما به نظر میرسد برای کدخدا خواندن آن نیز اندکی دیر شده باشد.