گروه فرهنگی مشرق - حال و هوای جشنواره فیلم فجر این روزها در تمام رسانه ها حس میشود و زمان، زمان نمایش آثار هنرمندان کوچک و بزرگ در سینماهای مختلف است. بازیگران، فیلمسازان، منتقدان و خبرنگاران همه و همه در تکاپوی فیلم دیدن و فیلم نقد کردن هستند و شاید برایتان جالب باشد که روزنوشتهای یک طلبه خبرنگار را از روزهای مختلف جشنواره فیلم فجر در برج میلاد تهران بخوانید. آنچه در پی می آید، شرح وقایع روز نخست برج میلاد تهران از زبان این طلبه است و البته با کمی تاخیر
* دربهای اتوماتیک روبهروی مرکز همایشهای برج میلاد که باز میشوند باد با سرعت شدیدی چشمان خواب زدهام را نوازش میدهد. ساعت نه و نیم صبح است و تاریخ روز دوازدهم بهمن را نشان میدهد. روز ابتدای دهه فجر، که به میمنمت انقلاب شده است بهانهای برای شروع جشنواره فیلم فجر.
* کارت خبرنگاریام را از داخل کیفم در میآورم و نگاهش میکنم. کمی استرس دارم. عکس فرد دیگری به اشتباه روی کارت من است. کد ملی و نامم درست است اما عکس... یک مرد میانسالِ چاقِ کچل!
به این فکر میکنم که اگر لباس طلبگیام را هم در بیاورم باز نمیتوانم شبیه این عکس باشم! میانسالی و چاقی و کچلی چیزی است که به شدت از آن دورم. مأمورین حراست را از اشتباهی که برای کارتم اتفاق افتاده مطلع میکنم. کمی معطلم میکنند و این معطلی کمی جلب توجه میکند. مدتی بعد مسئول بالاتر مأمورین ورودی میآید و اطلاعاتم را با کارت ملیام مطابقت میدهد و بعد اجازه میدهد که وارد شوم و میخواهد که مدتی بعد مراجعه کنم برای اصلاح عکس! و البته که تا پایان نمایش تمامی فیلمهای روز اول جشنواره پنج باری مراجعه کردم برای اصلاح عکس و هر بار به در بسته خوردم!
* خدا را شکر با اینکه روز اول جشنواره است، ورود و خروجها منظم است و نمایش فیلمها سر ساعت شروع میشود. «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» اولین فیلمی است که به نمایش در میآید. پیمان قاسمخانی میآید و دقیقا مینشیند روی صندلی جلوییام. احساس میکنم عکاسها دنبال سوژهای هستند برای حاشیهسازی و نزدیکی من به عنوان یک روحانی به پیمان قاسمخانی احتمالا اولین سوژهای است که میتوانند از آن حاشیه بسازند.
* آقای حجازی (کارگردان فیلم) ایستاده است جلوی راهرو و مشخص است که کمی استرس دارد. یاد پیگیریهای سال گذشتهاش میافتم برای گرفتن مجوز نمایش فیلمش در جشنواره. اما بعد از دیدن فیلم، بیشترین چیزی که ذهن من و برخی دیگر خبرنگاران را میگیرد این است که: «مشکل این فیلم چه بوده که سال قبل توقیف شده؟» پاسخی برایش پیدا نمیکنم. برای همین سئوالم را رها میکنم و فکر میکنم به فیلمی که از روح الله حجازی دیدهام.
*خانوادهای به ظاهر سنتی مواجه میشوند با زن و مردی متجدد و این وسط بخشی از زندگیهایشان نشان داده میشود. تمام ماجرا همین است، باور کنید فقط همین! این مثل این میماند که دکتری بیاید و سینه مریضی را بشکافد و فریاد بزند که نگاه کنید این سرطان است! همین و هیچ راهحلی ارائه نکند برای درمان سرطان و مریض را رها کند و برود و بگوید من فقط مشکل را مطرح میکنم!
* با یکی از هنرمندان و اصحاب رسانه که شهرت زیادی هم دارد در خصوص فیلم حجازی صحبت میکنم. میگوید: «من خانوادم رو نمیارم این فیلم رو ببینند! شما رو نمیدونم!» با این که یاد گرفتهام بعد از دیدن یک فیلم فورا له یا علیهش نظر ندهم، اما احساس میکنم اگر بازیگران فیلم حجازی بازیگران معروفی نبودند، دلیلی وجود نداشت که این فیلم دیده شود.
* وقت نماز میشود. میروم که وضو بگیرم. مرد میانسالی که در یکی از دستشوییهای مرکز همایشها کار میکند سئوالی میپرسد در خصوص اذان و اقامه و تصور میکند چون تا به حال اذان و اقامه نمازش را اشتباه میگفته نمازهایش باطل بوده است. پاسخش را میدهم که اشتباه در اذان و اقامه ربطی به درست بودن نماز ندارد. خوشحال میشود و لبخند میزند و با لهجه غلیظ آذری تشکر میکند. از دستشویی که بیرون میآیم دو جوان سلام میکنند و عنوان میکنند که از دیدن یک روحانی جوان در جشنواره خوششان آمده! آدرس نمازخانه را میگیرم و میپیوندم به چند صفی که در نمازخانه کوچک مرکز همایشهای برج میلاد برای اقامه نماز ظهر تشکیل شده است. به این فکر میکنم که چقدر نمازخانه اینجا کوچک است در مقابل این ساختمان بزرگ.
* فیلم دوم جشنواره اساسا یک شوخی بزرگ است! «عاشقها ایستاده میمیرند.» در بخش نگاه نو. همان پلان اول فیلم همه چیز را نمایان میکند. فیلم از نظر تولید، در حد تلهفیلمهای ضعیف برخی مراکز استانهای صدا و سیماست. سرم را به طرف بغل دستیام میچرخانم و میگویم: «ما چیزی از این فیلم کاسب نمیشیم!» مدتی بعد آدمهای زیادی را میبینم که خواب را به دیدن فیلم ترجیح دادهاند! البته سال گذشته هم، این ساعت از روز وقت خوبی برای خوابیدن پای فیلمها بود و حسابی برنامه خواب گرم بود. اما یک انفجار در یکی از سکانسهای این فیلم به ظاهر «دفاع مقدسی» هست که چرت ظهرگانه خیلیها را بهم میزند.
* فیلم سوم، چهارم و پنجم، «بیگانه»، «گنجشکک اشیمشی» و «سیزده» هستند. سه فیلم از سه گروه متفاوت، اما انگار از یک فکر و یک نوع نگاه ساخته شدهاند. به نظر من انسان وقتی این فیلمها را میبیند حال زیاد خوبی نخواهد داشت. در این فیلمها همه خانوادهها درهم و از هم گسیخته هستند. حتی یک نفر هم زندگی آرام و معمولی ندارد! ظاهرا یک جریان ضد قصهگویی در سینما راه افتاده که دوست ندارد قصه گفته شود و فقط به دنبال این است که فیلم بسازد! به این فکر میکنم که این فیلمها چه چیزی به ما اضافه میکنند؟ چرا باید این فیلمها دیده شوند؟ و جدای از مخاطبان سینما این فیلمها به سینمای ایران چه چیزی اضافه میکنند؟ منظورم از نظر شکل است. ظاهرا این فیلمها فقط برای ارضاء سازندگانش ساخته میشوند، پس چه چیزی به سینمای ایران اضافه میکنند و چقدر سینما را ارتقاء میدهند؟! فیلم بهتر و برتر و با کیفیتتر همین موضوعات، در سینمای کشورهای دیگر هم هست. پس چرا باید ما اثری را ببینیم در موضوع واحد که از نظر فنی به هیچوجه به آن فیلمهای خارجی حتی نزدیک هم نمیشود؟
* به این شروع مبهمم فکر میکنم. شروع با عکس یک نفر دیگر و به اینکه این وقتها و فرصتهایم دارند چه میشوند؟ به اینکه اگر به جای دیدن فیلمهای روز اول سی و دومین جشنواره فیلم فجر کاری دیگر کرده بودم بهتر نبود؟! من میمانم و انبوهی از کارهایی که میشد به آنها پرداخت و البته که دیر شده است. فکر میکنم مفیدترین کارم در روز دوازدهم بهمن هراز و سیصد و نود پاسخ به سئوال شرعی همان مرد میانسالی بود که ساده و بی آلایش در یکی از دستشوییهای مرکز همایشهای برج میلاد کار میکرد.
* دربهای اتوماتیک روبهروی مرکز همایشهای برج میلاد که باز میشوند باد با سرعت شدیدی چشمان خواب زدهام را نوازش میدهد. ساعت نه و نیم صبح است و تاریخ روز دوازدهم بهمن را نشان میدهد. روز ابتدای دهه فجر، که به میمنمت انقلاب شده است بهانهای برای شروع جشنواره فیلم فجر.
* کارت خبرنگاریام را از داخل کیفم در میآورم و نگاهش میکنم. کمی استرس دارم. عکس فرد دیگری به اشتباه روی کارت من است. کد ملی و نامم درست است اما عکس... یک مرد میانسالِ چاقِ کچل!
به این فکر میکنم که اگر لباس طلبگیام را هم در بیاورم باز نمیتوانم شبیه این عکس باشم! میانسالی و چاقی و کچلی چیزی است که به شدت از آن دورم. مأمورین حراست را از اشتباهی که برای کارتم اتفاق افتاده مطلع میکنم. کمی معطلم میکنند و این معطلی کمی جلب توجه میکند. مدتی بعد مسئول بالاتر مأمورین ورودی میآید و اطلاعاتم را با کارت ملیام مطابقت میدهد و بعد اجازه میدهد که وارد شوم و میخواهد که مدتی بعد مراجعه کنم برای اصلاح عکس! و البته که تا پایان نمایش تمامی فیلمهای روز اول جشنواره پنج باری مراجعه کردم برای اصلاح عکس و هر بار به در بسته خوردم!
* خدا را شکر با اینکه روز اول جشنواره است، ورود و خروجها منظم است و نمایش فیلمها سر ساعت شروع میشود. «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» اولین فیلمی است که به نمایش در میآید. پیمان قاسمخانی میآید و دقیقا مینشیند روی صندلی جلوییام. احساس میکنم عکاسها دنبال سوژهای هستند برای حاشیهسازی و نزدیکی من به عنوان یک روحانی به پیمان قاسمخانی احتمالا اولین سوژهای است که میتوانند از آن حاشیه بسازند.
* آقای حجازی (کارگردان فیلم) ایستاده است جلوی راهرو و مشخص است که کمی استرس دارد. یاد پیگیریهای سال گذشتهاش میافتم برای گرفتن مجوز نمایش فیلمش در جشنواره. اما بعد از دیدن فیلم، بیشترین چیزی که ذهن من و برخی دیگر خبرنگاران را میگیرد این است که: «مشکل این فیلم چه بوده که سال قبل توقیف شده؟» پاسخی برایش پیدا نمیکنم. برای همین سئوالم را رها میکنم و فکر میکنم به فیلمی که از روح الله حجازی دیدهام.
*خانوادهای به ظاهر سنتی مواجه میشوند با زن و مردی متجدد و این وسط بخشی از زندگیهایشان نشان داده میشود. تمام ماجرا همین است، باور کنید فقط همین! این مثل این میماند که دکتری بیاید و سینه مریضی را بشکافد و فریاد بزند که نگاه کنید این سرطان است! همین و هیچ راهحلی ارائه نکند برای درمان سرطان و مریض را رها کند و برود و بگوید من فقط مشکل را مطرح میکنم!
* با یکی از هنرمندان و اصحاب رسانه که شهرت زیادی هم دارد در خصوص فیلم حجازی صحبت میکنم. میگوید: «من خانوادم رو نمیارم این فیلم رو ببینند! شما رو نمیدونم!» با این که یاد گرفتهام بعد از دیدن یک فیلم فورا له یا علیهش نظر ندهم، اما احساس میکنم اگر بازیگران فیلم حجازی بازیگران معروفی نبودند، دلیلی وجود نداشت که این فیلم دیده شود.
* وقت نماز میشود. میروم که وضو بگیرم. مرد میانسالی که در یکی از دستشوییهای مرکز همایشها کار میکند سئوالی میپرسد در خصوص اذان و اقامه و تصور میکند چون تا به حال اذان و اقامه نمازش را اشتباه میگفته نمازهایش باطل بوده است. پاسخش را میدهم که اشتباه در اذان و اقامه ربطی به درست بودن نماز ندارد. خوشحال میشود و لبخند میزند و با لهجه غلیظ آذری تشکر میکند. از دستشویی که بیرون میآیم دو جوان سلام میکنند و عنوان میکنند که از دیدن یک روحانی جوان در جشنواره خوششان آمده! آدرس نمازخانه را میگیرم و میپیوندم به چند صفی که در نمازخانه کوچک مرکز همایشهای برج میلاد برای اقامه نماز ظهر تشکیل شده است. به این فکر میکنم که چقدر نمازخانه اینجا کوچک است در مقابل این ساختمان بزرگ.
* فیلم دوم جشنواره اساسا یک شوخی بزرگ است! «عاشقها ایستاده میمیرند.» در بخش نگاه نو. همان پلان اول فیلم همه چیز را نمایان میکند. فیلم از نظر تولید، در حد تلهفیلمهای ضعیف برخی مراکز استانهای صدا و سیماست. سرم را به طرف بغل دستیام میچرخانم و میگویم: «ما چیزی از این فیلم کاسب نمیشیم!» مدتی بعد آدمهای زیادی را میبینم که خواب را به دیدن فیلم ترجیح دادهاند! البته سال گذشته هم، این ساعت از روز وقت خوبی برای خوابیدن پای فیلمها بود و حسابی برنامه خواب گرم بود. اما یک انفجار در یکی از سکانسهای این فیلم به ظاهر «دفاع مقدسی» هست که چرت ظهرگانه خیلیها را بهم میزند.
* فیلم سوم، چهارم و پنجم، «بیگانه»، «گنجشکک اشیمشی» و «سیزده» هستند. سه فیلم از سه گروه متفاوت، اما انگار از یک فکر و یک نوع نگاه ساخته شدهاند. به نظر من انسان وقتی این فیلمها را میبیند حال زیاد خوبی نخواهد داشت. در این فیلمها همه خانوادهها درهم و از هم گسیخته هستند. حتی یک نفر هم زندگی آرام و معمولی ندارد! ظاهرا یک جریان ضد قصهگویی در سینما راه افتاده که دوست ندارد قصه گفته شود و فقط به دنبال این است که فیلم بسازد! به این فکر میکنم که این فیلمها چه چیزی به ما اضافه میکنند؟ چرا باید این فیلمها دیده شوند؟ و جدای از مخاطبان سینما این فیلمها به سینمای ایران چه چیزی اضافه میکنند؟ منظورم از نظر شکل است. ظاهرا این فیلمها فقط برای ارضاء سازندگانش ساخته میشوند، پس چه چیزی به سینمای ایران اضافه میکنند و چقدر سینما را ارتقاء میدهند؟! فیلم بهتر و برتر و با کیفیتتر همین موضوعات، در سینمای کشورهای دیگر هم هست. پس چرا باید ما اثری را ببینیم در موضوع واحد که از نظر فنی به هیچوجه به آن فیلمهای خارجی حتی نزدیک هم نمیشود؟
* به این شروع مبهمم فکر میکنم. شروع با عکس یک نفر دیگر و به اینکه این وقتها و فرصتهایم دارند چه میشوند؟ به اینکه اگر به جای دیدن فیلمهای روز اول سی و دومین جشنواره فیلم فجر کاری دیگر کرده بودم بهتر نبود؟! من میمانم و انبوهی از کارهایی که میشد به آنها پرداخت و البته که دیر شده است. فکر میکنم مفیدترین کارم در روز دوازدهم بهمن هراز و سیصد و نود پاسخ به سئوال شرعی همان مرد میانسالی بود که ساده و بی آلایش در یکی از دستشوییهای مرکز همایشهای برج میلاد کار میکرد.