گروه تاریخ مشرق- نهضت ملی شدن صنعت نفت، نمونهای از جنبشهای ضداستعماری ملت ایران بود که توانست مراحل بالایی از موفقیت را به شکلی خیرهکننده طی کند. با این همه، این صعود ناگهانی و شتابان، سقوطی عجیبتر و ناگهانیتر در پی داشت که تا همین حالا هم ذهن بسیاری از اندیشمندان تاریخ معاصر را درگیر خود کرده است. محمدرضا کائینی، پژوهشگر تاریخ، در ادامه پرونده ملی شدن صنعت نفت، درباره علل سقوط نهضت ملی با محجوریت نقش دکتر محمد مصدق پای گفتگوی با مشرق نشسته است که این گفتگوی خواندنی را از نظر میگذرانید.
* به نظر شما دکتر مصدق چه نقشی در به شکست کشاندن یک نهضت موفق و پیشرو داشت؟
مصدق دو اشتباه کرد که موجب شد نهضت ملی به چنین سرنوشتی بیفتد. این به آن معنا نیست که در زمینهسازی یا در افتادن دکتر مصدق به ورطه این اشتباههای بزرگ دیگران هیچ نقشی نداشتند؛ به هر حال عرصه سیاست و اجتماع، عرصه تعامل است اما نقش اصلی را در این باره باید به شخص دکتر مصدق داد. اشتباه اول این بود که او به مرور زمان و پس از رسیدن به نخست وزیری، تقریبا تمام همپیمانان سیاسی خودش را رنجاند و آنها را به موجوداتی منفعل و بیاثر مبدل کرد که صرفا در موضع دفاعی قرار گرفتند و درصدد پاسخگویی به اتهاماتی برآمدند که دکتر مصدق و اطرافیانش به آنها میزدند. از مهمترین مصادیق این نوع طردها، فاصله گرفتن دکتر مصدق از جناح مذهبی نهضت ملی بود. چهره شاخص و نامدار این جریان آیتالله ابوالقاسم کاشانی بود و در وهله بعد و در شکلی دیگر، شهید نواب صفوی و فدائیان اسلام بودند. همچنین علمایی که فتوا به جواز و حتی وجوب ملیشدن نفت دادند، مثل مرحوم آیتاللهالعظمی سید محمدتقی خوانساری، مرحوم آیتالله میرزا محمود روحانی و مرحوم آیتالله اردبیلی، که این سه نفر اساسا فتوا دادند به نهضت ملی شدند نفت. این حضرات به اعتبار وجود جریان مذهبی نهضت بود که این فرآیند را تایید کردند. به عبارت روشنتر، اگر نیروی مذهبی که یکی از اصلیترین محرکهای حضور ملت در عرصه بود منتفی میشد اساسا کسی به آن شکلی که اتفاق افتاد به صحنه نمیآمد. در اعلامیه این حضرات هم هست، مخصوصا آیتالله خوانساری که در مبارزه با انگلیسیها همراه با آیتالله کاشانی در عراق سابقه دیرینهای داشت، ایشان تصریح میکند که بهواسطه حضور شخصیتی مانند آیتالله کاشانی مومنین موظفاند که همگی در این فرآیند کمک کنند و در صحنه حضور داشته باشند. مرحوم آیتالله میرزا محمود روحانی هم اصلا اعتقادی به دیانت دکتر مصدق نداشت و او هم به خاطر ارتباط با آیتالله کاشانی این روند را پذیرفت. مرحوم ایتالله آسید یونس اردبیلی در مشهد هم همینطور بود. این سه نفر از آقایان اساسا آشنایی و قرابتی با مصدق نداشتند که بخواهند بهواسطه حضور جریان غیرمذهبی و صرفا سیاسی یا سکولار نهضت آن را تایید کنند.
* به نظر شما دکتر مصدق چه نقشی در به شکست کشاندن یک نهضت موفق و پیشرو داشت؟
مصدق دو اشتباه کرد که موجب شد نهضت ملی به چنین سرنوشتی بیفتد. این به آن معنا نیست که در زمینهسازی یا در افتادن دکتر مصدق به ورطه این اشتباههای بزرگ دیگران هیچ نقشی نداشتند؛ به هر حال عرصه سیاست و اجتماع، عرصه تعامل است اما نقش اصلی را در این باره باید به شخص دکتر مصدق داد. اشتباه اول این بود که او به مرور زمان و پس از رسیدن به نخست وزیری، تقریبا تمام همپیمانان سیاسی خودش را رنجاند و آنها را به موجوداتی منفعل و بیاثر مبدل کرد که صرفا در موضع دفاعی قرار گرفتند و درصدد پاسخگویی به اتهاماتی برآمدند که دکتر مصدق و اطرافیانش به آنها میزدند. از مهمترین مصادیق این نوع طردها، فاصله گرفتن دکتر مصدق از جناح مذهبی نهضت ملی بود. چهره شاخص و نامدار این جریان آیتالله ابوالقاسم کاشانی بود و در وهله بعد و در شکلی دیگر، شهید نواب صفوی و فدائیان اسلام بودند. همچنین علمایی که فتوا به جواز و حتی وجوب ملیشدن نفت دادند، مثل مرحوم آیتاللهالعظمی سید محمدتقی خوانساری، مرحوم آیتالله میرزا محمود روحانی و مرحوم آیتالله اردبیلی، که این سه نفر اساسا فتوا دادند به نهضت ملی شدند نفت. این حضرات به اعتبار وجود جریان مذهبی نهضت بود که این فرآیند را تایید کردند. به عبارت روشنتر، اگر نیروی مذهبی که یکی از اصلیترین محرکهای حضور ملت در عرصه بود منتفی میشد اساسا کسی به آن شکلی که اتفاق افتاد به صحنه نمیآمد. در اعلامیه این حضرات هم هست، مخصوصا آیتالله خوانساری که در مبارزه با انگلیسیها همراه با آیتالله کاشانی در عراق سابقه دیرینهای داشت، ایشان تصریح میکند که بهواسطه حضور شخصیتی مانند آیتالله کاشانی مومنین موظفاند که همگی در این فرآیند کمک کنند و در صحنه حضور داشته باشند. مرحوم آیتالله میرزا محمود روحانی هم اصلا اعتقادی به دیانت دکتر مصدق نداشت و او هم به خاطر ارتباط با آیتالله کاشانی این روند را پذیرفت. مرحوم ایتالله آسید یونس اردبیلی در مشهد هم همینطور بود. این سه نفر از آقایان اساسا آشنایی و قرابتی با مصدق نداشتند که بخواهند بهواسطه حضور جریان غیرمذهبی و صرفا سیاسی یا سکولار نهضت آن را تایید کنند.
علمای حامی نهضت ملی، به خاطر حضور مذهبیها
و تایید آیتالله کاشانی از دکتر مصدق حمایت میکردند
* خود مردم هم اصلا بهواسطه آیتلله کاشانی مصدق را میشناسند و از او حمایت میکنند. گویا آنچنان در میان عامه مردم شناخته شده نبود. این طور نیست؟
دکتر مصدق، آخرین کسی بود که به فرآیند نهضت ملی پیوست. واقعیت این است که ریشههای مبارزاتِ منتهی به نهضت ملی در مجلس پانزدهم و به طور مشخص در مبارزات اقلیت مجلس پانزدهم -کسانی مانند ابوالحسن حائری زاده، دکتر مظفر بقایی، حسین مکی- و آن استیضاح تاریخی که از محمد ساعد مراغهای در مورد مساله نفت و قرارداد گس-گلشئیان داشتند، است. با آن استیضاح، جریان ملی شدن وارد مرحله جدیدی شد و اینها صحنهگردانان اصلی بودند. این در شرایطی بود که دکتر مصدق بعد از اتمام وکالت مجلس چهاردهم خودش را بازنشسته سیاسی اعلام کرد و رفته بود احمدآباد و مشغول فعالیتهای زراعی بود. در یک نوبت، حسین مکی و مظفر بقایی به احمدآباد رفتند تا ایشان را متقاعد کنند که به این عرصه بیاید، چون معتقد بودند که خودشان هنوز جوانند و یک پیرمرد اگر سمبل این مبارزات باشد در میان سیاسیون میتواند موفقتر باشد. لذا به دنبال دکتر مصدق رفتند و این در حالی بود که زمینه را همین آقایان برای بیرون آمدن دکتر مصدق از بازنشستگی سیاسی فراهم کرده بودند که البته دکتر مصدق در پاسخ به این دعوت آقایان نیامد و بعد که مبارزات اوج گرفت، قبول کرد و به تهران برگشت و به این فرآیند پیوست. بنابراین، میتوان به جرات گفت که دکتر مصدق آخرین نفری بود که به فرآیند مبارزات منتهی به نهضت ملی ملحق شد.
* نقش و تاثیرگذاری جریان مذهبی در چه چیزی بود که مصدق با دور شدن از آنها سقوط کرد؟
همانطور که گفتم، اشتباه عمده دکتر مصدق تخریب چهرههایی بود که اینها از همپیمانان سیاسی او محسوب میشدند و اگر آنها نبودند اساسا دکتر مصدق نمیتوانست نخستوزیر بشود. غیر از مرحوم آیتالله کاشانی و مراجعی که به اعتبار حضور جریان مذهبی و خود مرحوم کاشانی فتوا به وجوب نهضت ملیشدن نفت دادند، فدائیان اسلام هم در این عرصه نقش قابل توجهی داشتند. اگر زدن هژیر نبود، اقلیت مجلس شانزدهم به رهبری مصدق و آیتالله کاشانی هرگز به مجلس راه پیدا نمیکردند و اگر زدن رزمآرا نبود نه نفت ملی میشد و نه دکتر مصدق نخست وزیر میشد؛ چون رزمآرا سد بزرگی بود که در برابر نهضت ظهور کرده بود. این مساله، یعنی نقش مهم فدائیان اسلام در نهضت، حتی مورد اذعان بسیاری از حامیان دکتر مصدق است. برای نمونه، مرحوم آیتالله طالقانی که خودش از علاقهمندان به دکتر مصدق بود، در اسفند 57، در احمدآباد و بر سر مزار مصدق تاکید کرد که فدائیان اسلام ضربهای زدند و وکلای واقعی مردم را به مجلس فرستادند و آنها ضربه دیگری زدند و نفت ملی شد. این یک اعتراف تاریخی بود در شرایطی که بعد از انقلاب، فدائیان به علت حضور پررنگ مصدقیها در دولت موقت جرات نمیکردند خیلی در صحنه حضور پیدا کنند که با این حرف آیتالله طالقانی روحیه گرفتند.
* پس چرا فدائیان اسلام، سرانجام با مصدق دچار مشکل شدند و دست از حمایت او برداشتند؟
آرمان فدائیان، برقراری حکومت اسلامی بود. اما دکتر مصدق، واقعا یا ظاهرا، مبارزه با انگلیس و به اتمام رساندن ملی شدن نفت را وجهه همت خود کرده بود و اساسا اعتنایی به این احکام و موازین شرعی نداشت.
* گویا آیتالله کاشانی هم به مشی فدائیان، انتقاد داشت و معتقد بود انتظارات زیادتری نسبت به وضع موجود دارند.
آیتالله کاشانی، نه اینکه به اجرای موازین اسلامی اعتقاد نداشت ولی قائل به اولویتبندی در مبارزه بود. معتقد بود ما اول باید انگلیسیها را از ایران بیرون کنیم، سپس سرگرم کارهای دیگر از جمله سامان دادن زندگی سیاسی و اجتماعی بر مبنای اسلام شویم.
* یعنی آیتالله کاشانی، برخلاف مصدق یک برنامه بلندمدت داشت؟
بله، ولی ایشان با توجه به شناختی که از انگلیسیها داشت و تجربه سالیان طولانی که با استعمار انگلیس مبارزه کرده بود، معتقد بود انگلیسیها منشا فساد و تباهی در کشور اند و ما تا اینها را بیرون نکردهایم هر کار دیگری که انجام دهیم بیفایده است. شاید هم راست میگفت. یعنی درشرایطی که انگلیس بر شریانهای حیاتی و ثروتهای طبیعی مملکت دست انداخته، حالا مثلا گیر دادن به حجاب و مشروبخواری چه مشکلی را میتوانست حل کند. اصلا مشکل آیتالله کاشانی با فدائیان اسلام در همین بود. مصدق هم به چنین نقدم و اولویتبندی قائل بود منتهی با این تفاوت که اصلا سکولار بود و اعتقادی به اجرای احکام اسلام نداشت. آیتالله کاشانی به تقدم مبارزه با انگلیس بر اسلامی کردن شئون سیاسی و جتماعی و اقتصادی کشور قائل بود ولی مصدق اصلا اعتقادی به اجرای موازین اسلامی نداشت. میگفت من آخرین نخستوزیر ایران نیستم، آقایان درخواست حکومت اسلامیشان را برای دولت بعدی بگذارند. این جوابی بود که مصدق به نواب داده بود.
دکتر مصدق، آخرین کسی بود که به فرآیند نهضت ملی پیوست. واقعیت این است که ریشههای مبارزاتِ منتهی به نهضت ملی در مجلس پانزدهم و به طور مشخص در مبارزات اقلیت مجلس پانزدهم -کسانی مانند ابوالحسن حائری زاده، دکتر مظفر بقایی، حسین مکی- و آن استیضاح تاریخی که از محمد ساعد مراغهای در مورد مساله نفت و قرارداد گس-گلشئیان داشتند، است. با آن استیضاح، جریان ملی شدن وارد مرحله جدیدی شد و اینها صحنهگردانان اصلی بودند. این در شرایطی بود که دکتر مصدق بعد از اتمام وکالت مجلس چهاردهم خودش را بازنشسته سیاسی اعلام کرد و رفته بود احمدآباد و مشغول فعالیتهای زراعی بود. در یک نوبت، حسین مکی و مظفر بقایی به احمدآباد رفتند تا ایشان را متقاعد کنند که به این عرصه بیاید، چون معتقد بودند که خودشان هنوز جوانند و یک پیرمرد اگر سمبل این مبارزات باشد در میان سیاسیون میتواند موفقتر باشد. لذا به دنبال دکتر مصدق رفتند و این در حالی بود که زمینه را همین آقایان برای بیرون آمدن دکتر مصدق از بازنشستگی سیاسی فراهم کرده بودند که البته دکتر مصدق در پاسخ به این دعوت آقایان نیامد و بعد که مبارزات اوج گرفت، قبول کرد و به تهران برگشت و به این فرآیند پیوست. بنابراین، میتوان به جرات گفت که دکتر مصدق آخرین نفری بود که به فرآیند مبارزات منتهی به نهضت ملی ملحق شد.
* نقش و تاثیرگذاری جریان مذهبی در چه چیزی بود که مصدق با دور شدن از آنها سقوط کرد؟
همانطور که گفتم، اشتباه عمده دکتر مصدق تخریب چهرههایی بود که اینها از همپیمانان سیاسی او محسوب میشدند و اگر آنها نبودند اساسا دکتر مصدق نمیتوانست نخستوزیر بشود. غیر از مرحوم آیتالله کاشانی و مراجعی که به اعتبار حضور جریان مذهبی و خود مرحوم کاشانی فتوا به وجوب نهضت ملیشدن نفت دادند، فدائیان اسلام هم در این عرصه نقش قابل توجهی داشتند. اگر زدن هژیر نبود، اقلیت مجلس شانزدهم به رهبری مصدق و آیتالله کاشانی هرگز به مجلس راه پیدا نمیکردند و اگر زدن رزمآرا نبود نه نفت ملی میشد و نه دکتر مصدق نخست وزیر میشد؛ چون رزمآرا سد بزرگی بود که در برابر نهضت ظهور کرده بود. این مساله، یعنی نقش مهم فدائیان اسلام در نهضت، حتی مورد اذعان بسیاری از حامیان دکتر مصدق است. برای نمونه، مرحوم آیتالله طالقانی که خودش از علاقهمندان به دکتر مصدق بود، در اسفند 57، در احمدآباد و بر سر مزار مصدق تاکید کرد که فدائیان اسلام ضربهای زدند و وکلای واقعی مردم را به مجلس فرستادند و آنها ضربه دیگری زدند و نفت ملی شد. این یک اعتراف تاریخی بود در شرایطی که بعد از انقلاب، فدائیان به علت حضور پررنگ مصدقیها در دولت موقت جرات نمیکردند خیلی در صحنه حضور پیدا کنند که با این حرف آیتالله طالقانی روحیه گرفتند.
* پس چرا فدائیان اسلام، سرانجام با مصدق دچار مشکل شدند و دست از حمایت او برداشتند؟
آرمان فدائیان، برقراری حکومت اسلامی بود. اما دکتر مصدق، واقعا یا ظاهرا، مبارزه با انگلیس و به اتمام رساندن ملی شدن نفت را وجهه همت خود کرده بود و اساسا اعتنایی به این احکام و موازین شرعی نداشت.
* گویا آیتالله کاشانی هم به مشی فدائیان، انتقاد داشت و معتقد بود انتظارات زیادتری نسبت به وضع موجود دارند.
آیتالله کاشانی، نه اینکه به اجرای موازین اسلامی اعتقاد نداشت ولی قائل به اولویتبندی در مبارزه بود. معتقد بود ما اول باید انگلیسیها را از ایران بیرون کنیم، سپس سرگرم کارهای دیگر از جمله سامان دادن زندگی سیاسی و اجتماعی بر مبنای اسلام شویم.
* یعنی آیتالله کاشانی، برخلاف مصدق یک برنامه بلندمدت داشت؟
بله، ولی ایشان با توجه به شناختی که از انگلیسیها داشت و تجربه سالیان طولانی که با استعمار انگلیس مبارزه کرده بود، معتقد بود انگلیسیها منشا فساد و تباهی در کشور اند و ما تا اینها را بیرون نکردهایم هر کار دیگری که انجام دهیم بیفایده است. شاید هم راست میگفت. یعنی درشرایطی که انگلیس بر شریانهای حیاتی و ثروتهای طبیعی مملکت دست انداخته، حالا مثلا گیر دادن به حجاب و مشروبخواری چه مشکلی را میتوانست حل کند. اصلا مشکل آیتالله کاشانی با فدائیان اسلام در همین بود. مصدق هم به چنین نقدم و اولویتبندی قائل بود منتهی با این تفاوت که اصلا سکولار بود و اعتقادی به اجرای احکام اسلام نداشت. آیتالله کاشانی به تقدم مبارزه با انگلیس بر اسلامی کردن شئون سیاسی و جتماعی و اقتصادی کشور قائل بود ولی مصدق اصلا اعتقادی به اجرای موازین اسلامی نداشت. میگفت من آخرین نخستوزیر ایران نیستم، آقایان درخواست حکومت اسلامیشان را برای دولت بعدی بگذارند. این جوابی بود که مصدق به نواب داده بود.
ار چپ: مظفر بقایی، حائری زاده، مصدق، مکی، آزاد
مصدق با همپیمانان خود هم مشورت نمیکرد
* رابطه مصدق با افرادی مثل بقایی و مکی چرا بهم خورد؟
بله، از مصادیق اشتباه دکتر مصدق در طرد یاران و حامیان قدیمی خود، رابطه تیرهاش با اعضای اولیه جبهه ملی و کسانی بود که او را از بازنشستگی به عرصه آورده بود. چهرههایی مانند حائریزاده، مکی و بقایی. برخی علت ایجاد اختلافات را به این سه نفر ربط میدهند. من منکر آن نیستم که به این افراد هم ممکن است در مرور کار و فعالیت سیاسیشان در آن دوره،نقدی وارد کرد اما واقعیت این است که ما در عرصه همپیمانی و شراکت باید این شجاعت را داشته باشیم که برای حفظ وحدت از بخشی از خواستههایمان صرف نظر کنیم. چگونه آقای دکتر مصدق توقع دارد کسانی که با او در آغاز نهضت همپیمان بودند، از همه خواستههای خود چشم بپوشند و کورکورانه دنبال مصدق راه بیفتند. آنها در شرایطی استیضاح دولت ساعد در مجلس پانزدهم را انجام داده بودند که دکتر مصدق در احمدآباد مشغول استحصال محصول قند و چغندر بود و اصلا حضور نداشت. آنوقت چگونه توقع دارد که اینها چشم و گوش بسته دنبال او راه بیفتند. دکتر مصدق اهل مشورت با دوستان قدیمی خودش هم نبود. کارهایش را بدون مشورت و حتی اطلاع انجام میداد و آن خانهنشینی که به قیام 30 تیر انجامید دقیقا این رفتار مصدق را نشان میدهد. اساسا نزدیکترین دوستانش نه از استعفای او و نه از خانهنشینیاش و اینکه کجا است مطلع نبودند. مبارزات را در بیرون آیتالله کاشانی و دکتر مظفر بقایی و اینها میگرداندند و مصدق را به قدرت آوردند. ایشان به تعامل مثبت با همپیمانان خود هم هیچ اعتقادی نداشت. پس این اشتباه اول بود که همپیمانان خود را از دست داد و این باعث شد اتفاقا روزی که به کمک اینها نیاز داشت هیچکدام به حمایت از او نیایند.
* شما میفرمایید که مصدق همپیمانانش را «طرد» کرد. یک روایت هم –هواداران مصدق- میگوید که اینها به مصدق «خیانت» کردند و اشاره میکنند به اینکه اینها حتی در آخر از حامیان شاه شدند. چه جوابی برای این ادعا دارید؟
ارتباط آیتالله کاشانی با شاه و سلطنت اساسا به هیچ روی قابل اثبات نیست. مرحوم آیتالله کاشانی در شرایطی که تمام سیاسیون آن روز با شاه رابطه نسبتا صمیمی داشتند، به هیچ وجه حاضر نشد با شاه ملاقات کند. ایشان تنها یک ملاقات با شاه داشت و آن هم در روزهای آخر عمرش –و حتی به روایتی روز قبل از فوت ایشان- بود که شاه سرزده وارد منزل محقر ایشان شد و بسیار هم تحت تاثیر قرار گرفت که آیتالله کاشانی که این همه اسم و رسم دارد در چنین خانهای زندگی میکند. به این ترتیب آیتالله کاشانی هیچگاه با شاه ملاقات نداشت، فقط یکبار تلفنی با شاه صحبت کرد که داستان خیلی جالبی هم دارد. در شرایط پس از کودتای 28 مرداد، وقتی که گروه اول افسران تودهای اعدام شدند، خانواده گروه دوم به آیتالله کاشانی پناه آوردند که ایشان وساطت کند. فراموش نکنید که تودهایها یکی از گروههای شاخص جریان مذموم ترور شخصیت آیتالله کاشانی بودند. ایشان همین یکبار با شاه صحبت کرد و در آنجا هم از موضع آمرانه از شاه خواست که اینها را آزاد کند و این گروه هم آزاد شدند و بسیاری از آنها هم بعدا نزد آیتالله کاشانی رفتند و تشکر کردند و برای توهینهایی که قبلا کرده بودند عذرخواهی کردند. لذا آیتالله کاشانی رابطهای با شاه نداشت.
* تیم دکتر بقایی چهطور؟ آنها خیانتی نکردند؟
دکتر بقایی، صرف نظر از همه سیئاتش که در جای خود محفوظ است، نسبت به آرمانهای نهضت ملی کاملا پایبند بود. البته این به آن معنا نیست که دکتر بقایی اصلا با شاه رابطهای نداشت یا نمیخواست داشته باشد. ببینید، شاه آن زمان را با شاه بعد از 28 مرداد مقایسه نکنید. شاه در آن زمان محبوبیت قابل ملاحظهای داشت. آقای مهندس بازرگان که خودش از طرفداران دکتر مصدق است میگفت وقتی که ما برای خلع ید به آبادان رفتیم، اسم سه نفر را که مییردیم مردم کف میزدند؛ یکی آیتالله کاشانی، یکی دکتر مصدق و یکی هم خود شاه. یعنی اساسا در آن زمان، شاه یکی از حامیان نهضت ملی به شمار میآمد و طبیعی هم بود. شاه میخواست که ملی شدن در زمان سلطنت خودش اجرا شود و مردم بگویند که در زمان محمدرضاشاه، نفت ملی شد. از یک سو هم، نهضت، ضد انگلیسی بود و شاه هم از این جنبه که پدرش را انگلیسیها برده بودند نسبت به آنها بدبین بود و دوست داشت که خودش به این جریان کمک کند. نزدیکان آیتالله کاشانی نقل میکنند که «شاه تا یک مقطعی، واقعا با ما در نهضت ملی همراهی میکرد.» از یاد نبرید وقتی که دولت مصدق به دلیل تنگناهای مالی، اوراق قرضه ملی منتشر کرد، بخش عمدهای از این اوراق قرضه را خود شاه برای کمک به دولت خرید.
* پس چه اتفاقی افتاد که شاه به مخالفت با نهضت برخاست؟
مشکل از آنجا شروع شد که دکتر مصدق مدام با تعرضهای بیمعنا و بیفایده، محمدرضاشاه را به این باور رساند که درصدد است سلطنت را از او بگیرد. یک روز فشار آورد که اشرف باید از کشور برود. یک روز به شاه گفت مادرت باید برود. آخر هم گفت که خودت باید بروی، خب هر شاهی باشد مقابله میکند. ضمن اینکه دکتر مصدق خودش هم از نوادگان خانواده قاجار بود و شاه اصلا به این فکر افتاد که مصدق میخواهد انتقام قاجارها را از پهلوی بگیرد.
* یعنی مصدق در نوع ارتباط با شاه اشتباه کرد میشد؟
بله، یکی از اشتباهات مصدق عدم تعامل درست با دربار بود. در شرایطی که دربار آمادگی داشت با نهضت همراهی کند، دکتر مصدق با رفتارهای غیرمنطقی و بیفایده با دربار آنها را از خودش جدا کرد. در مورد دکتر بقایی هم، رابطه او با شاه امر مذمومی به حساب نمیآید چرا که شاه با نهضت ملی همراهی میکرد. خیلی جالب است که حتی در جریان استعفای دکتر مصدق، شاه به جبهه ملی گفته بود من که از مصدق نخواستم استعفا بدهد، ایشان خودش آمده وزارت جنگ را بهانه کرده و استعفا داده است. حالا آقایان جبهه ملی خودشان یکی را برای جانشینی مصدق انتخاب کنند من آن را تایید میکنم و به قدرت میرسانم. یعنی با وجودی که مصدق رفت، شاه پیشنهاد داد که نخستوزیر بعدی از میان جبهه ملی انتخاب شود که با تاکید آیتالله کاشانی و دکتر بقایی بنا بر این شد که همان دکتر مصدق، الا و لابد باید به نخست وزیری برگردد. همین الآن هم بسیاری از محققان موشکاف و دقیقالنظر تاریخ معتقدند که اینها در آن برهه اشتباه کردند که مصدق را برگرداندند و او نهضت را به باد داد. شاید اگر یک آدم بهتری پیدا میکردند این سیر نهضت، منطقیتر و مفیذتر پیش میرفت.
* اگر شاه میخواست عضو دیگری از جبهه ملی نخست وزیر شود، پس چرا قوام بر سر کار آمد؟
قوامالسلطنه از رجال پرسابقه و استخواندار بود. صرف نظر از بعضی معایبش در جریان قرارداد قوام-سادچیکف و بعد هم در بازپسگیری آذربایجان از فرقه پیشهوری نقش مثبتی داشت. آدم قویای هم به حساب میآمد. البته معتقد به ملی شدن نفت نبود ولی به تعیین سهم عادلانه ایران از نفت اعتقاد داشت. طبیعی است وقتی که مصدق استعفا داد، مجلس به قوام ابراز تمایل کرد و شاه هم حکم نخستوزیری را امضا کرد. البته حوادث بعدی نشان داد که قوام و مصدق، خیلی هم از هم دور نیستند. روابط پنهانی با هم داشتند. قوام پس از 30 تیر که مردم به خونش تشنه بودند و میخواستند او را بکشند و اموالش را مصادره کنند، مورد حمایت مصدق قرار گرفت. مصدق هیچ وقت لایحه مجلس مبنی بر محاکمه و مصادره اموال قوام را اجرا نکرد. یکی از عللاش این بود که هر دو از خانواده قاجار و قوم و خویش هم نزدیک بودند.
بله، از مصادیق اشتباه دکتر مصدق در طرد یاران و حامیان قدیمی خود، رابطه تیرهاش با اعضای اولیه جبهه ملی و کسانی بود که او را از بازنشستگی به عرصه آورده بود. چهرههایی مانند حائریزاده، مکی و بقایی. برخی علت ایجاد اختلافات را به این سه نفر ربط میدهند. من منکر آن نیستم که به این افراد هم ممکن است در مرور کار و فعالیت سیاسیشان در آن دوره،نقدی وارد کرد اما واقعیت این است که ما در عرصه همپیمانی و شراکت باید این شجاعت را داشته باشیم که برای حفظ وحدت از بخشی از خواستههایمان صرف نظر کنیم. چگونه آقای دکتر مصدق توقع دارد کسانی که با او در آغاز نهضت همپیمان بودند، از همه خواستههای خود چشم بپوشند و کورکورانه دنبال مصدق راه بیفتند. آنها در شرایطی استیضاح دولت ساعد در مجلس پانزدهم را انجام داده بودند که دکتر مصدق در احمدآباد مشغول استحصال محصول قند و چغندر بود و اصلا حضور نداشت. آنوقت چگونه توقع دارد که اینها چشم و گوش بسته دنبال او راه بیفتند. دکتر مصدق اهل مشورت با دوستان قدیمی خودش هم نبود. کارهایش را بدون مشورت و حتی اطلاع انجام میداد و آن خانهنشینی که به قیام 30 تیر انجامید دقیقا این رفتار مصدق را نشان میدهد. اساسا نزدیکترین دوستانش نه از استعفای او و نه از خانهنشینیاش و اینکه کجا است مطلع نبودند. مبارزات را در بیرون آیتالله کاشانی و دکتر مظفر بقایی و اینها میگرداندند و مصدق را به قدرت آوردند. ایشان به تعامل مثبت با همپیمانان خود هم هیچ اعتقادی نداشت. پس این اشتباه اول بود که همپیمانان خود را از دست داد و این باعث شد اتفاقا روزی که به کمک اینها نیاز داشت هیچکدام به حمایت از او نیایند.
* شما میفرمایید که مصدق همپیمانانش را «طرد» کرد. یک روایت هم –هواداران مصدق- میگوید که اینها به مصدق «خیانت» کردند و اشاره میکنند به اینکه اینها حتی در آخر از حامیان شاه شدند. چه جوابی برای این ادعا دارید؟
ارتباط آیتالله کاشانی با شاه و سلطنت اساسا به هیچ روی قابل اثبات نیست. مرحوم آیتالله کاشانی در شرایطی که تمام سیاسیون آن روز با شاه رابطه نسبتا صمیمی داشتند، به هیچ وجه حاضر نشد با شاه ملاقات کند. ایشان تنها یک ملاقات با شاه داشت و آن هم در روزهای آخر عمرش –و حتی به روایتی روز قبل از فوت ایشان- بود که شاه سرزده وارد منزل محقر ایشان شد و بسیار هم تحت تاثیر قرار گرفت که آیتالله کاشانی که این همه اسم و رسم دارد در چنین خانهای زندگی میکند. به این ترتیب آیتالله کاشانی هیچگاه با شاه ملاقات نداشت، فقط یکبار تلفنی با شاه صحبت کرد که داستان خیلی جالبی هم دارد. در شرایط پس از کودتای 28 مرداد، وقتی که گروه اول افسران تودهای اعدام شدند، خانواده گروه دوم به آیتالله کاشانی پناه آوردند که ایشان وساطت کند. فراموش نکنید که تودهایها یکی از گروههای شاخص جریان مذموم ترور شخصیت آیتالله کاشانی بودند. ایشان همین یکبار با شاه صحبت کرد و در آنجا هم از موضع آمرانه از شاه خواست که اینها را آزاد کند و این گروه هم آزاد شدند و بسیاری از آنها هم بعدا نزد آیتالله کاشانی رفتند و تشکر کردند و برای توهینهایی که قبلا کرده بودند عذرخواهی کردند. لذا آیتالله کاشانی رابطهای با شاه نداشت.
* تیم دکتر بقایی چهطور؟ آنها خیانتی نکردند؟
دکتر بقایی، صرف نظر از همه سیئاتش که در جای خود محفوظ است، نسبت به آرمانهای نهضت ملی کاملا پایبند بود. البته این به آن معنا نیست که دکتر بقایی اصلا با شاه رابطهای نداشت یا نمیخواست داشته باشد. ببینید، شاه آن زمان را با شاه بعد از 28 مرداد مقایسه نکنید. شاه در آن زمان محبوبیت قابل ملاحظهای داشت. آقای مهندس بازرگان که خودش از طرفداران دکتر مصدق است میگفت وقتی که ما برای خلع ید به آبادان رفتیم، اسم سه نفر را که مییردیم مردم کف میزدند؛ یکی آیتالله کاشانی، یکی دکتر مصدق و یکی هم خود شاه. یعنی اساسا در آن زمان، شاه یکی از حامیان نهضت ملی به شمار میآمد و طبیعی هم بود. شاه میخواست که ملی شدن در زمان سلطنت خودش اجرا شود و مردم بگویند که در زمان محمدرضاشاه، نفت ملی شد. از یک سو هم، نهضت، ضد انگلیسی بود و شاه هم از این جنبه که پدرش را انگلیسیها برده بودند نسبت به آنها بدبین بود و دوست داشت که خودش به این جریان کمک کند. نزدیکان آیتالله کاشانی نقل میکنند که «شاه تا یک مقطعی، واقعا با ما در نهضت ملی همراهی میکرد.» از یاد نبرید وقتی که دولت مصدق به دلیل تنگناهای مالی، اوراق قرضه ملی منتشر کرد، بخش عمدهای از این اوراق قرضه را خود شاه برای کمک به دولت خرید.
* پس چه اتفاقی افتاد که شاه به مخالفت با نهضت برخاست؟
مشکل از آنجا شروع شد که دکتر مصدق مدام با تعرضهای بیمعنا و بیفایده، محمدرضاشاه را به این باور رساند که درصدد است سلطنت را از او بگیرد. یک روز فشار آورد که اشرف باید از کشور برود. یک روز به شاه گفت مادرت باید برود. آخر هم گفت که خودت باید بروی، خب هر شاهی باشد مقابله میکند. ضمن اینکه دکتر مصدق خودش هم از نوادگان خانواده قاجار بود و شاه اصلا به این فکر افتاد که مصدق میخواهد انتقام قاجارها را از پهلوی بگیرد.
* یعنی مصدق در نوع ارتباط با شاه اشتباه کرد میشد؟
بله، یکی از اشتباهات مصدق عدم تعامل درست با دربار بود. در شرایطی که دربار آمادگی داشت با نهضت همراهی کند، دکتر مصدق با رفتارهای غیرمنطقی و بیفایده با دربار آنها را از خودش جدا کرد. در مورد دکتر بقایی هم، رابطه او با شاه امر مذمومی به حساب نمیآید چرا که شاه با نهضت ملی همراهی میکرد. خیلی جالب است که حتی در جریان استعفای دکتر مصدق، شاه به جبهه ملی گفته بود من که از مصدق نخواستم استعفا بدهد، ایشان خودش آمده وزارت جنگ را بهانه کرده و استعفا داده است. حالا آقایان جبهه ملی خودشان یکی را برای جانشینی مصدق انتخاب کنند من آن را تایید میکنم و به قدرت میرسانم. یعنی با وجودی که مصدق رفت، شاه پیشنهاد داد که نخستوزیر بعدی از میان جبهه ملی انتخاب شود که با تاکید آیتالله کاشانی و دکتر بقایی بنا بر این شد که همان دکتر مصدق، الا و لابد باید به نخست وزیری برگردد. همین الآن هم بسیاری از محققان موشکاف و دقیقالنظر تاریخ معتقدند که اینها در آن برهه اشتباه کردند که مصدق را برگرداندند و او نهضت را به باد داد. شاید اگر یک آدم بهتری پیدا میکردند این سیر نهضت، منطقیتر و مفیذتر پیش میرفت.
* اگر شاه میخواست عضو دیگری از جبهه ملی نخست وزیر شود، پس چرا قوام بر سر کار آمد؟
قوامالسلطنه از رجال پرسابقه و استخواندار بود. صرف نظر از بعضی معایبش در جریان قرارداد قوام-سادچیکف و بعد هم در بازپسگیری آذربایجان از فرقه پیشهوری نقش مثبتی داشت. آدم قویای هم به حساب میآمد. البته معتقد به ملی شدن نفت نبود ولی به تعیین سهم عادلانه ایران از نفت اعتقاد داشت. طبیعی است وقتی که مصدق استعفا داد، مجلس به قوام ابراز تمایل کرد و شاه هم حکم نخستوزیری را امضا کرد. البته حوادث بعدی نشان داد که قوام و مصدق، خیلی هم از هم دور نیستند. روابط پنهانی با هم داشتند. قوام پس از 30 تیر که مردم به خونش تشنه بودند و میخواستند او را بکشند و اموالش را مصادره کنند، مورد حمایت مصدق قرار گرفت. مصدق هیچ وقت لایحه مجلس مبنی بر محاکمه و مصادره اموال قوام را اجرا نکرد. یکی از عللاش این بود که هر دو از خانواده قاجار و قوم و خویش هم نزدیک بودند.
مصدق با تضعیف مجلس و بعد انحلال آن
مقدمات سقوط خود را فراهم کرد
* توجیه مصدق برای درخواست اختیارات بیشتر برای نخستوزیری که خیلی هم سروصدا کرد و میان حامیانش شکاف انداخت، چه بود؟
اشتباه دوم مصدق، از اثر انداختن مجلس با گرفتن اختیارات و همچنین انحلال مجلس هفدهم بود که این دیگر، ضربه کاری را به نهضت زد. دکتر مصدق از همان آغاز رویکار آمدنش به این نیت یا بهانه که تحقق فرآیند نهضت ملی به نوعی اختیارات فوقالعاده نیازمند است تا نخستوزیر بتواند در شرایط بحرانی از آنها استفاده کند، حتی قبل از حریانات منجر به 30 تیر در پی گرفتن اختیارات از مجلس بود؛ منتهی 30 تیر شرایط را فراهمتر کرد. مرحوم آیتالله کاشانی که در همان چند روز بعد از 30 تیر، رئیس مجلس شده بود، با آن اختیارات 6ماهه –که مصدق تقاضای 6ماه حق قانونگذاری کرده بود- هم موافق نبود؛ یعنی اینکه قوه مقننه و قوه مجریه در دست یک نفر باشد که کاملا برخلاف تفکیک قوا است و حرف مخالفان کاملا درست بود. با این وجود، در آن شرایط آیتالله کاشانی مخالفت خود را خیلی علنی و جدی نکرد. اما پس از گذشت 6 ماه، مصدق لایحهای دیگر آورد که من اختیارات یکساله میخواهم. در اینجا بود که مرحوم آیتالله کاشانی قبول نکرد و خیلی قاطع ایستاد. گفت این برخلاف قانون است و مجلس اصلا حق ندارد که چنین اختیاراتی را به نخست وزیر بدهد و معنایش این است که مجلس، با دست خود، خودش را ساقط کند. نمایندگان مردم در مجلس، وکیل مردم هستند اما وکیل در توکیل نیستند. اما به دلیل فشارهایی که بر مخالفان مصدق وجود داشت، این اختیارات یک ساله هم تصویب شد و مجلس عملا از نظر قانونگذاری بیاختیار شد. اما دکتر مصدق حتی تاب دیگر اقدامات و انتقادات مجلسی که اختیار قانونگذاری را هم از آن گرفته بود نداشت و به این سمت رفت که مجلس را منحل کند. آن هم با یک انتخابات غیرقابل قبول و غیر دموکراتیک. از اصول اولیه انتخابات این است که رای باید مخفی باشد. ایشان یک چادر برای مخالفان گذاشته بود که هر که مخالف بود باید میرفت آنجا رای بدهد و یک چادر هم برای موافقان. بعد هم یک الاغ در کنار چادر مخالفان گذاشته بود که هر کس اینجا رای بدهد خر است. یک چنین کار رسوا و بیمزهای انجام داد. به این ترتیب مجلس منحل شد. در قانون اساسی آمده بود که در غیاب مجلس، حق انتخاب نخستوزیر با شاه است. مسلم است، وقتی که در نبود مجلس هفدهم، شاه میتوانست با یک دستخط، نخستوزیر را برکنار کند، خطر جدی نهضت را تهدید میکرد. سوال اینجاست که آیا دکتر مصدق این را میدانست یا نمیدانست؟ اگر بگوییم نمیدانسته که محال است. مگر میشود دکتر مصدق با آن سابقه سیاسی و آن هوشمندی نداند که در غیاب مجلس –که اصطلاحا میگویند دوره فترت- نصب نخستوزیر با شاه است. پس میدانسته است. عدهای نقل میکنند که مصدق معتقد بوده شاه جرات برداشتن او را ندارد. سوالی که پیش میآید این است که آیا واقعا آنجا فقط خود شاه بود که نقشآفرینی میکرد یا نه؟ تمام گروهها و دشمنانی که از نهضت ملی زخم خورده بودند مثل دولت انگلیس و آمریکا که درصدد به دست آوردن نفت ایران بود، خیلی راحت میتوانستند کاری کنند که شاه حکم عزل دکتر مصدق را بدهد. سفیر آمریکا در این قضیه نقش اساسی داشت. بنابراین، دکتر مصدق با دست خودش ساقط شد. واقعا یک تراژدی عجیب و غریب است که یک نهضت پیروزی که مثلا در 30 تیر و در یک نیمه روز، شاه و دربار و انگلستان را به عقب راند، با یک نیمهخط شاه، به این شکل مبتذل ساقط شود و در 28 مرداد هیچ کس به حمایت از دکتر مصدق برنخاست.
اشتباه دوم مصدق، از اثر انداختن مجلس با گرفتن اختیارات و همچنین انحلال مجلس هفدهم بود که این دیگر، ضربه کاری را به نهضت زد. دکتر مصدق از همان آغاز رویکار آمدنش به این نیت یا بهانه که تحقق فرآیند نهضت ملی به نوعی اختیارات فوقالعاده نیازمند است تا نخستوزیر بتواند در شرایط بحرانی از آنها استفاده کند، حتی قبل از حریانات منجر به 30 تیر در پی گرفتن اختیارات از مجلس بود؛ منتهی 30 تیر شرایط را فراهمتر کرد. مرحوم آیتالله کاشانی که در همان چند روز بعد از 30 تیر، رئیس مجلس شده بود، با آن اختیارات 6ماهه –که مصدق تقاضای 6ماه حق قانونگذاری کرده بود- هم موافق نبود؛ یعنی اینکه قوه مقننه و قوه مجریه در دست یک نفر باشد که کاملا برخلاف تفکیک قوا است و حرف مخالفان کاملا درست بود. با این وجود، در آن شرایط آیتالله کاشانی مخالفت خود را خیلی علنی و جدی نکرد. اما پس از گذشت 6 ماه، مصدق لایحهای دیگر آورد که من اختیارات یکساله میخواهم. در اینجا بود که مرحوم آیتالله کاشانی قبول نکرد و خیلی قاطع ایستاد. گفت این برخلاف قانون است و مجلس اصلا حق ندارد که چنین اختیاراتی را به نخست وزیر بدهد و معنایش این است که مجلس، با دست خود، خودش را ساقط کند. نمایندگان مردم در مجلس، وکیل مردم هستند اما وکیل در توکیل نیستند. اما به دلیل فشارهایی که بر مخالفان مصدق وجود داشت، این اختیارات یک ساله هم تصویب شد و مجلس عملا از نظر قانونگذاری بیاختیار شد. اما دکتر مصدق حتی تاب دیگر اقدامات و انتقادات مجلسی که اختیار قانونگذاری را هم از آن گرفته بود نداشت و به این سمت رفت که مجلس را منحل کند. آن هم با یک انتخابات غیرقابل قبول و غیر دموکراتیک. از اصول اولیه انتخابات این است که رای باید مخفی باشد. ایشان یک چادر برای مخالفان گذاشته بود که هر که مخالف بود باید میرفت آنجا رای بدهد و یک چادر هم برای موافقان. بعد هم یک الاغ در کنار چادر مخالفان گذاشته بود که هر کس اینجا رای بدهد خر است. یک چنین کار رسوا و بیمزهای انجام داد. به این ترتیب مجلس منحل شد. در قانون اساسی آمده بود که در غیاب مجلس، حق انتخاب نخستوزیر با شاه است. مسلم است، وقتی که در نبود مجلس هفدهم، شاه میتوانست با یک دستخط، نخستوزیر را برکنار کند، خطر جدی نهضت را تهدید میکرد. سوال اینجاست که آیا دکتر مصدق این را میدانست یا نمیدانست؟ اگر بگوییم نمیدانسته که محال است. مگر میشود دکتر مصدق با آن سابقه سیاسی و آن هوشمندی نداند که در غیاب مجلس –که اصطلاحا میگویند دوره فترت- نصب نخستوزیر با شاه است. پس میدانسته است. عدهای نقل میکنند که مصدق معتقد بوده شاه جرات برداشتن او را ندارد. سوالی که پیش میآید این است که آیا واقعا آنجا فقط خود شاه بود که نقشآفرینی میکرد یا نه؟ تمام گروهها و دشمنانی که از نهضت ملی زخم خورده بودند مثل دولت انگلیس و آمریکا که درصدد به دست آوردن نفت ایران بود، خیلی راحت میتوانستند کاری کنند که شاه حکم عزل دکتر مصدق را بدهد. سفیر آمریکا در این قضیه نقش اساسی داشت. بنابراین، دکتر مصدق با دست خودش ساقط شد. واقعا یک تراژدی عجیب و غریب است که یک نهضت پیروزی که مثلا در 30 تیر و در یک نیمه روز، شاه و دربار و انگلستان را به عقب راند، با یک نیمهخط شاه، به این شکل مبتذل ساقط شود و در 28 مرداد هیچ کس به حمایت از دکتر مصدق برنخاست.