به گزارش مشرق، «بیخود نیست که خداوند بهشت را زیر پای مادران قرار داده. مادر بهخاطر فرزندش هر کاری میکند. فرزندم تار و پود زندگی من بود.» این را سامره علینژاد مادر عبدالله حسینزاده میگوید؛ زنی که دو فرزندش را یکی تصادفی و یکی در قتل عمدی از دست داد و در لحظه آخر قاتل فرزندش را بخشید. او در گفتوگویی با «شرق» از چرایی این تصمیم و روزهای سختی که گذرانده است، میگوید.
مشروح این گفتوگو در پی میآید:
* گفتههای اطرافیان شما حکایت از آن داشت که در اجرای حکم قصاص خیلی مصر هستید، چطور شد که از تصمیم خودتان پشیمان شدید؟
در این مدت اتفاقات زیادی افتاد. از وقتی پسرم کشته شد خیلی ناراحت بودم مخصوصا اینکه چهار سال قبل از این حادثه یک پسر دیگرم را هم از دست داده بودم. پسرم 10ساله بود که در یک تصادف کشته شد. بعد از چهار سال هم که عبدالله کشته شد. داغ دو فرزند خیلی آزارم میداد دیگر توان زندگی نداشتم اما به این موضوع هم فکر کرده بودم که اعدام یک جوان دیگر هیچکدام از آن بچهها را به من برنمیگرداند اما مگر میشود به همین راحتی بخشید؟ او شاهرگ پسرم را زده بود میدانید این برای یک مادر یعنی چه؟
* چه اتفاقاتی افتاد که تصمیم شما را تغییر داد؟
من آدم معتقدی هستم. اول خودم خواب دیدم که پسرم از من میخواست ببخشم. به من گفت مادر جای خوبی هستم اگر تو از من انتظار داری که بچه خوبی باشم. باور کن جایی که هستم خیلی خوب است و در آرامش هستم. با این حال راضی به گذشت نشدم و گفتم امکان ندارد قاتل را ببخشم. فامیلهایم به من میگفتند پسرت را در خواب دیدهایم که خواسته تو قاتلش را ببخشی اما من قبول نمیکردم تا اینکه دخترم به من گفت برادرش را در خواب دیده گفت برادرم میگفت عیدت مبارک خواهر عید خود را با قصاص خراب نکنید به مادر بگو گذشت کند دخترم هم گفته بود خودت به خوابش برو و بگو گذشت کند. خیلی به من فشار میآوردند از آشنا و فامیل گرفته تا خانواده خودم حتی مادرم از من خواست که ببخشم آخر سر به شوهرم گفتم همهچیز پای چوبهدار مشخص میشود.
* خانواده قاتل چه واکنشی نسبت به این قتل داشتند؟
شوهرم، آدم سرشناسی است فوتبالیست بوده و حالا هم مربی فوتبال است همه مردم شهر میدانستند ما در چه وضعیتی هستیم و چقدر عذاب میکشیم حتی خانواده قاتل هم میدانستند و خیلی نسبت به کاری که بچهشان کرده بود متاسف بودند آنها میگفتند شرمنده رفتار پسرمان هستیم و نمیدانیم به شما چه بگوییم.
* شب قبل از اجرای حکم، برنامه «90» و چهرههای فوتبال خیلی از شما درخواست کردند که قاتل را ببخشید آیا این برنامه در تصمیم شما تاثیری داشت؟
آقای فردوسیپور انسان شریف و بزرگواری است و قصدش هم کار انسانی بود من خیلی از او تشکر میکنم که از یک برنامه فوتبالی برای یک کار انسانی استفاده کرد. بزرگان دیگر مثل آقایان دایی، بنگر و قلعهنویی هم با ما تماس گرفتند اما آن موقع تصمیم نگرفتم و همان حرف خودم را زدم.
* اینکه چهرههای فوتبالی به شما اصرار کردند که ببخشید تاثیری در تصمیم شوهرتان نداشت؟
وقتی برنامه «90» در مورد این مساله صحبت کرد شوهرم گفت ببین بزرگان از تو چه میخواهند گفتم برای من مادرم بزرگترین است به مادرم گفتم لحظه اجرا تصمیم میگیرم و حالا هم روی حرفی که به مادرم زدم چیزی نمیگویم. تا صبح سوره واقعه را خواندم و گریه کردم.
* چه زمانی به شما گفته شد زمان اجرای حکم فرا رسیده است؟
وقتی رای قصاص صادر شد و پرونده به دیوانعالی کشور رفت سهسال طول کشید که برگردد و وقتی برگشت ماه صفر بود. به شوهرم گفتم صفر ماه حرام است و من نمیتوانم جوان مردم را در این ماه قصاص کنم. در اجرای احکام گفتند مساله شرعی ندارد و شما میتوانید حکم را اجرا کنید گفتم حالا نمیکنم. برایم خیلی عجیب بود که در این ماه تایید حکم آمده است و این برایم پیغامی داشت. بعد گفتند قبل از عید حکم را اجرا کنید. قبول کردیم وقتی برای ابلاغ رفتیم مسوول زندان گفت شب عید است و ما معمولا بهخاطر اینکه خانوادههای اعدامیان شب عیدشان خراب نشود حکم اجرا نمیکنیم اگر شما بخواهید حکم را اجرا میکنیم اما باز ترجیح این است که این کار را نکنید با خودم گفتم این اعدامی هم مادر دارد و من نباید شب عید مردم را عزادار کنم قرار شد 26 فروردین حکم اجرا شود تا اینکه یک شب قبل از اعدام خوابی دیدم که تصمیمم را تغییر داد.
* چه خوابی بود؟
پسرم را در 10سالگی دیدم. همه ما نشسته بودیم و غذا میخوردیم پسرم بشقاب پلویش را برداشت و از خانه بیرون رفت گفتم پسرم چرا از ما جدا میشوی گفت دیگر با تو حرف نمیزنم و دیگر در این خانه غذا نمیخورم آن موقع بود که تصمیم خودم را گرفتم من نباید کاری میکردم که بچهام در عذاب باشد.
* در مورد زمان اجرای حکم بگویید. آن موقع چه اتفاقی افتاد؟
تا صبح نخوابیدم و مرتب دعا میخواندم کسی در خانه ما نخوابید صبح با شوهرم برای اجرا رفتیم همه چیز آماده بود و مردم زیادی آمده بودند اول از مسوولان خواستم به من یک میکروفن بدهند چون میدانستم موقع اجرای حکم مردم خیلی به اولیایدم فحش میدهند و از کار آنها بدشان میآید خطاب به مردم گفتم: من یک مادر هستم و میدانم حالا که میخواهم حکم را اجرا کنم شما به من فحش میدهید و نفرینم میکنید اما میدانید همه زندگی یک مادر فرزندش است؟ میدانید در این سالها چه کشیدم و زندگی برایم زهر شده؟ میدانید زندگیام به چه روزی افتاده است؟ میدانید فقط گریه کردم و خواب و خوراک نداشتم و همه ما تحتتاثیر قرار گرفتیم؟ چرا باید جوانهای ما چاقو با خودشان حمل کنند و اینطور خودشان و خانواده دیگری را بدبخت کنند؟ مردم اطراف گفتند این حق توست حتی اگر حکم را اجرا کنی کسی توهینی نخواهد کرد اما بدان مادری هم آن سوتر منتظر فرزندش است. بعد رفتم سراغ چوبهدار قاتل گریه میکرد و از من میخواست او را ببخشم گفت تو را به روح فرزندت ببخش. سیلی را که زدم آرام شدم. گفتم به خاطر آسیبی که به من زدی تنبیهت کردم و بعد هم با شوهرم طناب را از گردن او بیرون آوردیم. مردم خیلی خوشحال بودند و کف زدند و گریه کردند. من این بخشش را هدیه کردم به مردم نور.
* مادر مقتول در آن لحظات چه میکرد؟
وقتی بخشیدم به پایم افتاد که خاک پایم را ببوسد گفتم از خدا تشکر کن. او را بلند کردم و گفتم بهخاطر مادربودنت خیلی برایت احترام قایل هستم این کار را نکن.
* شوهرتان چه واکنشی داشت؟
او همیشه به من میگفت هر تصمیمی خودت گرفتی قبول میکنم. قاتل شاگرد شوهرم بود شوهرم به او فوتبال یاد میداد. با اینکه درگیری قاتل با شخص دیگری بود اما پسرم کشته شده بود و ما هیچ تقصیری نداشتیم اما نتوانستم حکم را اجرا کنم.
* پسرتان چطور شد کشته شد؟
یک چهارشنبه بازاری در شهر نور بود که پسرم در حال عبور از آنجا بود. قاتل تنهای به او زد. پسرم معترض شد و قاتل که در حال دعوا با کسی دیگر بود چاقو بیرون کشید و به شاهرگش زد که منجر به مرگ پسرم شد.
* بعد از بخشش مردم چه واکنشی داشتند؟
شاید باورتان نشود، از هفت صبح که به خانه برگشتیم تا 11 شب پنج نفر در خانه ما در حال پذیرایی از مردمی بودند که برای تشکر آمده بودند باز هم نمیتوانستند به همه رسیدگی کنند، مردم نور خیلی به ما لطف داشتند.
* خانوادههای بسیاری در شرایط شما هستند و مرگ و زندگی یک فرد در انتظار تصمیم آنهاست، چه توصیهای به آنها دارید؟
توصیه میکنم در مورد قاتل تحقیق کنند وقتی به این نتیجه رسیدند که واقعا پشیمان شده و دیگر به جامعه آسیب نمیزند او را ببخشند. بخشش آرامش زیادی به آدم میدهد البته باز هم میگویم کسی نمیتواند خودش را جای یک مادر که بچهاش را از دست داده بگذارد.
روایت قاتل بخشیدهشده در دقیقه 90 از لحظات اعدام
رییس زندان و دیگر کارکنان تولدش را تبریک میگویند. «بلال» روز سهشنبه 26 فروردین تا بالای چوبه دار رفت و به زندگی برگشت. هفت سال پیش وقتی که 19ساله بود درگیری او و چند جوان دیگر در چهارشنبهبازار شهرستان نور منجر به کشتهشدن عبدالله حسینزاده، فرزند یکی از پیشکسوتان فوتبال شهرستان شد و بلال به قصاص محکوم شد. روز اجرای حکم روبهروی دادسرای شهرستان نوشهر، چندقدم دورتر از دریا داربست فلزی زدند. مردم از پنج صبح دور این داربست ایستادند و با فریادهای یاحسین از خانواده حسینزاده که از هفتسال پیش داغدار پسرشان، عبدالله هستند طلب بخشش کردند. مادر مقتول به مردم گفت خالیشدن خانه چقدر سخت است. او در آخرین لحظات به صورت بلال سیلی زد و بعد طناب را از گردن او برداشت. بلال میگوید فاصله بین قصاص و بخشش او همین سیلی بود. ساعتی بعد از پایان مراسم و بخشش این محکوم به مرگ، با او در داخل زندان گفتوگو کردیم.
* کی فهمیدی که حکم قرار است اجرا شود؟
حکم قرار بود سه ماه پیش اجرا شود اما با تلاش انجمن حمایت از زندانیان و همکاری رییس زندان به تعویق افتاد. روزهای آخر سال قبل قرار بود اجرا شود که باز هم عقب افتاد. بار سوم قرار بود 15 فروردین اجرا شود که تا امروز- روز اجرا- عقب افتاد اما اینبار دیگر وقت من تمام شده بود. من دوشب قبل از روز اعدام به بچههای بند گفتم به احتمال 99درصد فردا صبح مرا به سلول انفرادی پایین میبرند برای اجرای حکم. بیرون همه خبر داشتند. چند روز قبل که به خواهرم زنگ زدم پرسید پایین نرفتی؟ گفتم داستان چی است؟ گفت هیچی. فهمیدم که قرار است حکم اجرا شود.
* وقتی برای اجرای حکم صدایت زدند چه کردی؟
وقتی که مرا صدا کردند و گفتند افسر نگهبانی کارت دارد، بلافاصله وضو گرفتم، سجادهام را برداشتم و پایین رفتم. با بچهها خداحافظی کردم. گفتند برمیگردی. گفتم نه، اینبار میروم برای همیشه. پایین که رفتم. چند رکعت برای خودم و مقتول نماز خواندم و به دعای توسل و زیارت عاشورا مشغول شدم. نماز امام زمان خواندم. شب آخر کار من فقط نماز و دعا بود.
* در آن شب به چه فکر میکردی؟
حاج آقا مفیدی از واحد فرهنگی زندان آمد پیش من. گفتم برگهای بده وصیت بنویسم. گفتم من خودم را ساختم برای آن دنیا. هر 10 دقیقه برای عبدالله و خودم نماز خواندم و گفتم دارم میآیم پیش تو فقط نمیدانم چطور ببینمت.
* استرس داشتی؟
بله، داشتم ولی فکر هم میکردم که این شتری است که در خانه همه خوابیده. یکی جوان میمیرد و یکی پیر. همه یک روز میروند. به حاجی گفتم چوبه دار چطور است، باید چهکار کنم؟ گفت وقتی رفتی پای چوبه دار «اشهد» بگو. من مدام همین را در ذهنم تکرار میکردم. دو رکعت نماز «حاجت» خواندم.
* وقتی صدای «یا حسین» مردم را از بیرون زندان شنیدی چه حسی داشتی؟
ساعت پنج بود که صدای «یا حسین» «یا حسین» از بیرون آمد، یک دفعه بغضم ترکید.
* به مادرت هم فکر کردی؟
مادرم رفیق من است. الان هم خدا فقط به خاطر مادرم به من رحم کرد.
* به مادر مقتول هم فکر میکردی؟
آن صحنهای که میکروفن را به دست گرفت، همه که سکوت کردند و او گفت من 11سال است که «یا حسین» «یا حسین» میگویم، یکهو تنم لرزید. فقط گفتم «یا ابوالفضل».
* تو شاگرد پدر مقتول، عبدالغنی حسینزاده بودی؟
نه فقط من بلکه همه بچههای محلهمان به مدرسه فوتبالش میرفتند. خیلیها را فرستاد برای تیم ملی نوجوانان. سیدحسن حسینی را فرستاد تیم ملی نوجوانان. خیلیها را به جایی رساند. من نمیدانستم فوتبال چیست اما در مدرسه فوتبال یاد گرفتم و بعد رفتم کشتی.
* با اینکه همه اینها را میدانستی با پسرش درگیر شدی؟
بله میدانستم، میشناختمش. چند دقیقه قبل از حادثه هم او را در جمعهبازار دیدم و گفتم عبدالله من دارم میروم جشن عروسی دوستم. گوشی موبایلت را به من میدهی که گفت آره. من هیچ مشکلی با او نداشتم. من همیشه از کودکی کار میکردم. جوشکار بودم حتی با لباس کار به عروسی برادر و خواهرم رفتم. گاهی که از سر کار بر میگشتم رانندهها لباس سیاه مرا که میدیدند سوارم نمیکردند.
* پس آن روز چه شد؟
آن روز دعوا اصلا بین من و عبدالله نبود اما در نهایت در درگیری که دو نفر دیگر هم بودند، عبدالله کشته شد و من محکوم شدم.
* روز اعدام، دوستانت هم آمده بودند. بعید نبود بعضی از آنها هنوز چاقو در جیب داشته باشند.
من امروز هم در فیلمی که میگرفتند به دوستانم گفتم سعی کنند چاقو دست نگیرند، اگر بزرگتری هم زیر گوششان زد صلاح و خوبیاش را میخواهد. ایکاش همان موقع کسی زیر گوش من میزد.
* سیلیای که مادر مقتول به صورتت زد درد داشت؟
من فکر میکنم فاصله میان رضایت و قصاص من همین سیلی بود. بین من و این مادر همین سیلی بود که باید زده میشد. وقتی گفتم مرا ببخشید و به پدر و مادرم رحم کنید، پدرش گفت مگر تو به ما رحم کردی؟ من یک لحظه یادم آمد آن «اشهد» را فراموش نکنم. من نمیدانم چگونه از آنها تشکر کنم، بهویژه از مادر و پدرش.
* فکر میکنی اگر مثلا برادر شما در این درگیری کشته شده بود، تو و خانوادهات میتوانستید ببخشید؟
مادر من دل رئوفی دارد.
* ولی بخشیدن خیلی راحت نیست.
بله، اصلا راحت نیست. مادر من همیشه سعی میکند به همه کمک کند. پسردایی مرا مثل فرزند نگهداری میکند. مادر من همه عمرش کار کرده.
* فکر نمیکنی باعث رنج بیشتر این مادر شدی؟
این تقدیر من بود و سرنوشتم. نمیخواستم اینطور شود.
* شنیدی که هنرمندان زیادی برای بخشش تو تلاش کردند؟ برنامه «90» هم از خانواده مقتول خواست تو را ببخشند.
من ساعتهای آخر در سلول طبقه پایین بودم ولی وقتی برگشتم بچهها میگفتند که برنامه «90» هم در مورد من گفته. به نظرم این بخشش، بخشش همه مجرمانی بود که پشیمان هستند.
* ولی خانواده مقتول این نگرانی را هم داشتند که با بخشش تو، جوانها باز هم دست به چاقو ببرند، به این امید که بخشیده میشوند.
جوانها باید به من نگاه کنند و من درس عبرتشان بشوم. زندگی خانواده من خراب شد. وقتی به دعوا و چاقو فکر میکنند باید مرا پای چوبه دار به یاد بیاورند و مادرم را که چه میکرد. در یک چشم بههمزدن صندلی ممکن بود بیفتد.
* وقتی بالای صندلی بودی ترسیدی؟
بله، ترسیدم.
* هر آن ممکن بود خشم و غصه خانواده باعث شود تو را نبخشند.
بله. من مسلمانم و نماز میخوانم و به هر تصمیمی که آنها برای من گرفته باشند پایبندم. حالا هم به قولهایم عمل میکنم.
* تو باید بعد از محکومیت 10 سال از این شهرستان دور باشی. به این قول عمل میکنی؟
بله. اگر من زیر قول خودم بزنم، یعنی آبروی خانوادهام را هم زیر سوال بردهام و باز آنها را پیش خانواده آقای حسینزاده شرمنده کردهام. اینها هیچ، آه خدا را چه کنم. منِ بلال نمیدانستم نماز چیست. درست است که در زندگی کار به کار کسی نداشتم ولی حالا در زندان و به خاطر درسهایی که از رئیس زندان گرفتم خیلی چیزها را آموختم و زندگیام فرق کرده.
* هیچوقت مقتول را به خواب دیدی؟
یک بار خواب دیدم که من، او، خواهرش و خواهرزاده من در محله سنگسفید هستیم. یک پاترول مشکی هم داریم. من یکهو خیلی شدید گریه کردم. بچههای بند مرا بیدار کردند گفتند چه شده که گریه میکنی؟ یکبار دیگر بعد از هشتماه که در زندان ساری بودم و خیلی نگران، خواب دیدم در حیاط مسجد محلهمان هستم. یک چنار بزرگ قدیمی آنجاست. در خواب دیدم که به یکی از شاخههای این درخت طناب دار بسته و به گردن من انداختهاند. عمو غنی آمد و طناب را از گردن من برداشت. امروز دوباره یاد آن خواب افتادم.
* تو باید محکومیتت را بعد از این بخشش بگذرانی. بعد از آزادی چه کار خواهی کرد؟
اینجا در زندان خیاطی و آرایشگری یاد گرفتم. بعد از این همه حبس، لباس مردم را میشویم تا پولی به دست بیاورم. از این در که بیرون بروم کارم را ادامه میدهم. من جوشکاری را دوست دارم. همه این نردههای آهنی زندان را خود من جوش دادهام. دوست دارم زندگی سالمی داشته باشم.
مشروح این گفتوگو در پی میآید:
* گفتههای اطرافیان شما حکایت از آن داشت که در اجرای حکم قصاص خیلی مصر هستید، چطور شد که از تصمیم خودتان پشیمان شدید؟
در این مدت اتفاقات زیادی افتاد. از وقتی پسرم کشته شد خیلی ناراحت بودم مخصوصا اینکه چهار سال قبل از این حادثه یک پسر دیگرم را هم از دست داده بودم. پسرم 10ساله بود که در یک تصادف کشته شد. بعد از چهار سال هم که عبدالله کشته شد. داغ دو فرزند خیلی آزارم میداد دیگر توان زندگی نداشتم اما به این موضوع هم فکر کرده بودم که اعدام یک جوان دیگر هیچکدام از آن بچهها را به من برنمیگرداند اما مگر میشود به همین راحتی بخشید؟ او شاهرگ پسرم را زده بود میدانید این برای یک مادر یعنی چه؟
* چه اتفاقاتی افتاد که تصمیم شما را تغییر داد؟
من آدم معتقدی هستم. اول خودم خواب دیدم که پسرم از من میخواست ببخشم. به من گفت مادر جای خوبی هستم اگر تو از من انتظار داری که بچه خوبی باشم. باور کن جایی که هستم خیلی خوب است و در آرامش هستم. با این حال راضی به گذشت نشدم و گفتم امکان ندارد قاتل را ببخشم. فامیلهایم به من میگفتند پسرت را در خواب دیدهایم که خواسته تو قاتلش را ببخشی اما من قبول نمیکردم تا اینکه دخترم به من گفت برادرش را در خواب دیده گفت برادرم میگفت عیدت مبارک خواهر عید خود را با قصاص خراب نکنید به مادر بگو گذشت کند دخترم هم گفته بود خودت به خوابش برو و بگو گذشت کند. خیلی به من فشار میآوردند از آشنا و فامیل گرفته تا خانواده خودم حتی مادرم از من خواست که ببخشم آخر سر به شوهرم گفتم همهچیز پای چوبهدار مشخص میشود.
* خانواده قاتل چه واکنشی نسبت به این قتل داشتند؟
شوهرم، آدم سرشناسی است فوتبالیست بوده و حالا هم مربی فوتبال است همه مردم شهر میدانستند ما در چه وضعیتی هستیم و چقدر عذاب میکشیم حتی خانواده قاتل هم میدانستند و خیلی نسبت به کاری که بچهشان کرده بود متاسف بودند آنها میگفتند شرمنده رفتار پسرمان هستیم و نمیدانیم به شما چه بگوییم.
* شب قبل از اجرای حکم، برنامه «90» و چهرههای فوتبال خیلی از شما درخواست کردند که قاتل را ببخشید آیا این برنامه در تصمیم شما تاثیری داشت؟
آقای فردوسیپور انسان شریف و بزرگواری است و قصدش هم کار انسانی بود من خیلی از او تشکر میکنم که از یک برنامه فوتبالی برای یک کار انسانی استفاده کرد. بزرگان دیگر مثل آقایان دایی، بنگر و قلعهنویی هم با ما تماس گرفتند اما آن موقع تصمیم نگرفتم و همان حرف خودم را زدم.
* اینکه چهرههای فوتبالی به شما اصرار کردند که ببخشید تاثیری در تصمیم شوهرتان نداشت؟
وقتی برنامه «90» در مورد این مساله صحبت کرد شوهرم گفت ببین بزرگان از تو چه میخواهند گفتم برای من مادرم بزرگترین است به مادرم گفتم لحظه اجرا تصمیم میگیرم و حالا هم روی حرفی که به مادرم زدم چیزی نمیگویم. تا صبح سوره واقعه را خواندم و گریه کردم.
* چه زمانی به شما گفته شد زمان اجرای حکم فرا رسیده است؟
وقتی رای قصاص صادر شد و پرونده به دیوانعالی کشور رفت سهسال طول کشید که برگردد و وقتی برگشت ماه صفر بود. به شوهرم گفتم صفر ماه حرام است و من نمیتوانم جوان مردم را در این ماه قصاص کنم. در اجرای احکام گفتند مساله شرعی ندارد و شما میتوانید حکم را اجرا کنید گفتم حالا نمیکنم. برایم خیلی عجیب بود که در این ماه تایید حکم آمده است و این برایم پیغامی داشت. بعد گفتند قبل از عید حکم را اجرا کنید. قبول کردیم وقتی برای ابلاغ رفتیم مسوول زندان گفت شب عید است و ما معمولا بهخاطر اینکه خانوادههای اعدامیان شب عیدشان خراب نشود حکم اجرا نمیکنیم اگر شما بخواهید حکم را اجرا میکنیم اما باز ترجیح این است که این کار را نکنید با خودم گفتم این اعدامی هم مادر دارد و من نباید شب عید مردم را عزادار کنم قرار شد 26 فروردین حکم اجرا شود تا اینکه یک شب قبل از اعدام خوابی دیدم که تصمیمم را تغییر داد.
* چه خوابی بود؟
پسرم را در 10سالگی دیدم. همه ما نشسته بودیم و غذا میخوردیم پسرم بشقاب پلویش را برداشت و از خانه بیرون رفت گفتم پسرم چرا از ما جدا میشوی گفت دیگر با تو حرف نمیزنم و دیگر در این خانه غذا نمیخورم آن موقع بود که تصمیم خودم را گرفتم من نباید کاری میکردم که بچهام در عذاب باشد.
* در مورد زمان اجرای حکم بگویید. آن موقع چه اتفاقی افتاد؟
تا صبح نخوابیدم و مرتب دعا میخواندم کسی در خانه ما نخوابید صبح با شوهرم برای اجرا رفتیم همه چیز آماده بود و مردم زیادی آمده بودند اول از مسوولان خواستم به من یک میکروفن بدهند چون میدانستم موقع اجرای حکم مردم خیلی به اولیایدم فحش میدهند و از کار آنها بدشان میآید خطاب به مردم گفتم: من یک مادر هستم و میدانم حالا که میخواهم حکم را اجرا کنم شما به من فحش میدهید و نفرینم میکنید اما میدانید همه زندگی یک مادر فرزندش است؟ میدانید در این سالها چه کشیدم و زندگی برایم زهر شده؟ میدانید زندگیام به چه روزی افتاده است؟ میدانید فقط گریه کردم و خواب و خوراک نداشتم و همه ما تحتتاثیر قرار گرفتیم؟ چرا باید جوانهای ما چاقو با خودشان حمل کنند و اینطور خودشان و خانواده دیگری را بدبخت کنند؟ مردم اطراف گفتند این حق توست حتی اگر حکم را اجرا کنی کسی توهینی نخواهد کرد اما بدان مادری هم آن سوتر منتظر فرزندش است. بعد رفتم سراغ چوبهدار قاتل گریه میکرد و از من میخواست او را ببخشم گفت تو را به روح فرزندت ببخش. سیلی را که زدم آرام شدم. گفتم به خاطر آسیبی که به من زدی تنبیهت کردم و بعد هم با شوهرم طناب را از گردن او بیرون آوردیم. مردم خیلی خوشحال بودند و کف زدند و گریه کردند. من این بخشش را هدیه کردم به مردم نور.
* مادر مقتول در آن لحظات چه میکرد؟
وقتی بخشیدم به پایم افتاد که خاک پایم را ببوسد گفتم از خدا تشکر کن. او را بلند کردم و گفتم بهخاطر مادربودنت خیلی برایت احترام قایل هستم این کار را نکن.
* شوهرتان چه واکنشی داشت؟
او همیشه به من میگفت هر تصمیمی خودت گرفتی قبول میکنم. قاتل شاگرد شوهرم بود شوهرم به او فوتبال یاد میداد. با اینکه درگیری قاتل با شخص دیگری بود اما پسرم کشته شده بود و ما هیچ تقصیری نداشتیم اما نتوانستم حکم را اجرا کنم.
* پسرتان چطور شد کشته شد؟
یک چهارشنبه بازاری در شهر نور بود که پسرم در حال عبور از آنجا بود. قاتل تنهای به او زد. پسرم معترض شد و قاتل که در حال دعوا با کسی دیگر بود چاقو بیرون کشید و به شاهرگش زد که منجر به مرگ پسرم شد.
* بعد از بخشش مردم چه واکنشی داشتند؟
شاید باورتان نشود، از هفت صبح که به خانه برگشتیم تا 11 شب پنج نفر در خانه ما در حال پذیرایی از مردمی بودند که برای تشکر آمده بودند باز هم نمیتوانستند به همه رسیدگی کنند، مردم نور خیلی به ما لطف داشتند.
* خانوادههای بسیاری در شرایط شما هستند و مرگ و زندگی یک فرد در انتظار تصمیم آنهاست، چه توصیهای به آنها دارید؟
توصیه میکنم در مورد قاتل تحقیق کنند وقتی به این نتیجه رسیدند که واقعا پشیمان شده و دیگر به جامعه آسیب نمیزند او را ببخشند. بخشش آرامش زیادی به آدم میدهد البته باز هم میگویم کسی نمیتواند خودش را جای یک مادر که بچهاش را از دست داده بگذارد.
روایت قاتل بخشیدهشده در دقیقه 90 از لحظات اعدام
رییس زندان و دیگر کارکنان تولدش را تبریک میگویند. «بلال» روز سهشنبه 26 فروردین تا بالای چوبه دار رفت و به زندگی برگشت. هفت سال پیش وقتی که 19ساله بود درگیری او و چند جوان دیگر در چهارشنبهبازار شهرستان نور منجر به کشتهشدن عبدالله حسینزاده، فرزند یکی از پیشکسوتان فوتبال شهرستان شد و بلال به قصاص محکوم شد. روز اجرای حکم روبهروی دادسرای شهرستان نوشهر، چندقدم دورتر از دریا داربست فلزی زدند. مردم از پنج صبح دور این داربست ایستادند و با فریادهای یاحسین از خانواده حسینزاده که از هفتسال پیش داغدار پسرشان، عبدالله هستند طلب بخشش کردند. مادر مقتول به مردم گفت خالیشدن خانه چقدر سخت است. او در آخرین لحظات به صورت بلال سیلی زد و بعد طناب را از گردن او برداشت. بلال میگوید فاصله بین قصاص و بخشش او همین سیلی بود. ساعتی بعد از پایان مراسم و بخشش این محکوم به مرگ، با او در داخل زندان گفتوگو کردیم.
* کی فهمیدی که حکم قرار است اجرا شود؟
حکم قرار بود سه ماه پیش اجرا شود اما با تلاش انجمن حمایت از زندانیان و همکاری رییس زندان به تعویق افتاد. روزهای آخر سال قبل قرار بود اجرا شود که باز هم عقب افتاد. بار سوم قرار بود 15 فروردین اجرا شود که تا امروز- روز اجرا- عقب افتاد اما اینبار دیگر وقت من تمام شده بود. من دوشب قبل از روز اعدام به بچههای بند گفتم به احتمال 99درصد فردا صبح مرا به سلول انفرادی پایین میبرند برای اجرای حکم. بیرون همه خبر داشتند. چند روز قبل که به خواهرم زنگ زدم پرسید پایین نرفتی؟ گفتم داستان چی است؟ گفت هیچی. فهمیدم که قرار است حکم اجرا شود.
* وقتی برای اجرای حکم صدایت زدند چه کردی؟
وقتی که مرا صدا کردند و گفتند افسر نگهبانی کارت دارد، بلافاصله وضو گرفتم، سجادهام را برداشتم و پایین رفتم. با بچهها خداحافظی کردم. گفتند برمیگردی. گفتم نه، اینبار میروم برای همیشه. پایین که رفتم. چند رکعت برای خودم و مقتول نماز خواندم و به دعای توسل و زیارت عاشورا مشغول شدم. نماز امام زمان خواندم. شب آخر کار من فقط نماز و دعا بود.
* در آن شب به چه فکر میکردی؟
حاج آقا مفیدی از واحد فرهنگی زندان آمد پیش من. گفتم برگهای بده وصیت بنویسم. گفتم من خودم را ساختم برای آن دنیا. هر 10 دقیقه برای عبدالله و خودم نماز خواندم و گفتم دارم میآیم پیش تو فقط نمیدانم چطور ببینمت.
* استرس داشتی؟
بله، داشتم ولی فکر هم میکردم که این شتری است که در خانه همه خوابیده. یکی جوان میمیرد و یکی پیر. همه یک روز میروند. به حاجی گفتم چوبه دار چطور است، باید چهکار کنم؟ گفت وقتی رفتی پای چوبه دار «اشهد» بگو. من مدام همین را در ذهنم تکرار میکردم. دو رکعت نماز «حاجت» خواندم.
* وقتی صدای «یا حسین» مردم را از بیرون زندان شنیدی چه حسی داشتی؟
ساعت پنج بود که صدای «یا حسین» «یا حسین» از بیرون آمد، یک دفعه بغضم ترکید.
* به مادرت هم فکر کردی؟
مادرم رفیق من است. الان هم خدا فقط به خاطر مادرم به من رحم کرد.
* به مادر مقتول هم فکر میکردی؟
آن صحنهای که میکروفن را به دست گرفت، همه که سکوت کردند و او گفت من 11سال است که «یا حسین» «یا حسین» میگویم، یکهو تنم لرزید. فقط گفتم «یا ابوالفضل».
* تو شاگرد پدر مقتول، عبدالغنی حسینزاده بودی؟
نه فقط من بلکه همه بچههای محلهمان به مدرسه فوتبالش میرفتند. خیلیها را فرستاد برای تیم ملی نوجوانان. سیدحسن حسینی را فرستاد تیم ملی نوجوانان. خیلیها را به جایی رساند. من نمیدانستم فوتبال چیست اما در مدرسه فوتبال یاد گرفتم و بعد رفتم کشتی.
* با اینکه همه اینها را میدانستی با پسرش درگیر شدی؟
بله میدانستم، میشناختمش. چند دقیقه قبل از حادثه هم او را در جمعهبازار دیدم و گفتم عبدالله من دارم میروم جشن عروسی دوستم. گوشی موبایلت را به من میدهی که گفت آره. من هیچ مشکلی با او نداشتم. من همیشه از کودکی کار میکردم. جوشکار بودم حتی با لباس کار به عروسی برادر و خواهرم رفتم. گاهی که از سر کار بر میگشتم رانندهها لباس سیاه مرا که میدیدند سوارم نمیکردند.
* پس آن روز چه شد؟
آن روز دعوا اصلا بین من و عبدالله نبود اما در نهایت در درگیری که دو نفر دیگر هم بودند، عبدالله کشته شد و من محکوم شدم.
* روز اعدام، دوستانت هم آمده بودند. بعید نبود بعضی از آنها هنوز چاقو در جیب داشته باشند.
من امروز هم در فیلمی که میگرفتند به دوستانم گفتم سعی کنند چاقو دست نگیرند، اگر بزرگتری هم زیر گوششان زد صلاح و خوبیاش را میخواهد. ایکاش همان موقع کسی زیر گوش من میزد.
* سیلیای که مادر مقتول به صورتت زد درد داشت؟
من فکر میکنم فاصله میان رضایت و قصاص من همین سیلی بود. بین من و این مادر همین سیلی بود که باید زده میشد. وقتی گفتم مرا ببخشید و به پدر و مادرم رحم کنید، پدرش گفت مگر تو به ما رحم کردی؟ من یک لحظه یادم آمد آن «اشهد» را فراموش نکنم. من نمیدانم چگونه از آنها تشکر کنم، بهویژه از مادر و پدرش.
* فکر میکنی اگر مثلا برادر شما در این درگیری کشته شده بود، تو و خانوادهات میتوانستید ببخشید؟
مادر من دل رئوفی دارد.
* ولی بخشیدن خیلی راحت نیست.
بله، اصلا راحت نیست. مادر من همیشه سعی میکند به همه کمک کند. پسردایی مرا مثل فرزند نگهداری میکند. مادر من همه عمرش کار کرده.
* فکر نمیکنی باعث رنج بیشتر این مادر شدی؟
این تقدیر من بود و سرنوشتم. نمیخواستم اینطور شود.
* شنیدی که هنرمندان زیادی برای بخشش تو تلاش کردند؟ برنامه «90» هم از خانواده مقتول خواست تو را ببخشند.
من ساعتهای آخر در سلول طبقه پایین بودم ولی وقتی برگشتم بچهها میگفتند که برنامه «90» هم در مورد من گفته. به نظرم این بخشش، بخشش همه مجرمانی بود که پشیمان هستند.
* ولی خانواده مقتول این نگرانی را هم داشتند که با بخشش تو، جوانها باز هم دست به چاقو ببرند، به این امید که بخشیده میشوند.
جوانها باید به من نگاه کنند و من درس عبرتشان بشوم. زندگی خانواده من خراب شد. وقتی به دعوا و چاقو فکر میکنند باید مرا پای چوبه دار به یاد بیاورند و مادرم را که چه میکرد. در یک چشم بههمزدن صندلی ممکن بود بیفتد.
* وقتی بالای صندلی بودی ترسیدی؟
بله، ترسیدم.
* هر آن ممکن بود خشم و غصه خانواده باعث شود تو را نبخشند.
بله. من مسلمانم و نماز میخوانم و به هر تصمیمی که آنها برای من گرفته باشند پایبندم. حالا هم به قولهایم عمل میکنم.
* تو باید بعد از محکومیت 10 سال از این شهرستان دور باشی. به این قول عمل میکنی؟
بله. اگر من زیر قول خودم بزنم، یعنی آبروی خانوادهام را هم زیر سوال بردهام و باز آنها را پیش خانواده آقای حسینزاده شرمنده کردهام. اینها هیچ، آه خدا را چه کنم. منِ بلال نمیدانستم نماز چیست. درست است که در زندگی کار به کار کسی نداشتم ولی حالا در زندان و به خاطر درسهایی که از رئیس زندان گرفتم خیلی چیزها را آموختم و زندگیام فرق کرده.
* هیچوقت مقتول را به خواب دیدی؟
یک بار خواب دیدم که من، او، خواهرش و خواهرزاده من در محله سنگسفید هستیم. یک پاترول مشکی هم داریم. من یکهو خیلی شدید گریه کردم. بچههای بند مرا بیدار کردند گفتند چه شده که گریه میکنی؟ یکبار دیگر بعد از هشتماه که در زندان ساری بودم و خیلی نگران، خواب دیدم در حیاط مسجد محلهمان هستم. یک چنار بزرگ قدیمی آنجاست. در خواب دیدم که به یکی از شاخههای این درخت طناب دار بسته و به گردن من انداختهاند. عمو غنی آمد و طناب را از گردن من برداشت. امروز دوباره یاد آن خواب افتادم.
* تو باید محکومیتت را بعد از این بخشش بگذرانی. بعد از آزادی چه کار خواهی کرد؟
اینجا در زندان خیاطی و آرایشگری یاد گرفتم. بعد از این همه حبس، لباس مردم را میشویم تا پولی به دست بیاورم. از این در که بیرون بروم کارم را ادامه میدهم. من جوشکاری را دوست دارم. همه این نردههای آهنی زندان را خود من جوش دادهام. دوست دارم زندگی سالمی داشته باشم.