"حلیمه خاتون خانیان" همسر شهید سید حمزه سجادیان و مادر شهیدان سید قاسم، سید داوود، سیدکاظم و سیدکریم سجادیان، 85 ساله است. او در سن 15 سالگی با سید حمزه سجادیان از روستای "جورد" از توابع لواسانات که اکثر اهالی آن از سادات و ذریه رسول الله(ص) هستند ازدواج کرد و حاصل این ازدواج 9 فرزند بود. او 4 تن از بهترین فرزندانش را نثار اسلام و انقلاب کرد. مادر شهیدان سجادیان در کنار صبر از دست دادن فرزند، طعم سالها انتظار را در کنار دیگر مادران مفقود الاثر چشیده است. و حالا بعد از گذشت بیش از 30 سال از شهادت فرزندانش هیچ توقعی از هیچ کسی نداشته و ندارد و میگوید: "بچههای ما راه خدا را رفتهاند من برای چه باید در مقابلش از مردم بخواهم که عزت بگذارند یا توقعی داشته باشم. هرچه بخواهم از خدا است." و جزو شیرینترین خاطراتش روزهای دیدار با امام(ره) و رهبر معظم انقلاب را مرور میکند و تنها سلامتی او را میخواهد. گفتگوی تسنیم با این مادر در ادامه میآید:
*خانم سجادیان! بچهها در چندسالگی به شهادت رسیدند؟ شغلشان چه بود؟
سیدکریم 18 ساله، سید کاظم19، سید داوود 27 ساله و سیدقاسم 35 ساله. دوتایشان داماد شده بودند یعنی سید داود و سید قاسم. یکیشان یک دختر داشت و یکی دیگر سه دختر داشت. دو پسر دیگرم مجرد بودند. محصل بودند و کار میکردند. یکی از پسران امتحانش را که داد و مدرسهاش تمام شد بسیج اسم نوشت. یکسال بسیجی بود و بعد از یک سال به جبهه رفت. هر کدام چند بار رفتند و آمدند و دفعه سوم دیگر نیامدند. سید داوود سپاهی بود. سید قاسم مکانیک بود. سیدکاظم باتریسازی داشت. حاج آقا هم کارش کشاورزی بود.
سیدداوود و سیدکاظم در یک روز و یک عملیات شهید شدند/سید کریم و سید قاسم تا 10 سال مفقودالاثر بودند
* اول کدام فرزندتان شهید شد؟
اول سیدداوود و سیدکاظم در یک روز و یک عملیات شهید شدند. سال 61 در آزادی خرمشهر بود. سید ابوالقاسم سال62 در منطقه فکه به شهادت رسید. سید کریم در سال 61 در منطقه فکه به شهادت رسید و سید کاظم و سید داود هر دو در روز 10 اردیبهشت سال 61 در عملیات فتح خرمشهر به شهادت رسیدند. همسرم سید حمزه هم سال 65 و در منطقه شلمچه و در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.
*مجروح هم شدند؟
نه هیچکدام؛ سیدابوالقاسم و سید کریم 10 سال مفقود الاثر بودند. سید کریم را سر 10 سال و سیدابوالقاسم را بعد از 11 سال آوردند. اینها در فکه شهید شدند.
همسرم میگفت وقتی امام فرمان داده است باید برویم
*وقتی خبر شهادت دو تن از بچههایتان را در یک روز آوردند، نگفتید: دیگر ما دِینمان را ادا کردیم و نیازی نیست بقیه بچهها به جبهه بروند؟
اصلا من اجازه نداشتم که بگویم دیگر نروید. میآمدند خداحافظی میکردند و تمام. من هم قبول میکردم. فقط به سید قاسم گفتم تو سه فرزند داری چرا میخواهی بروی جبهه؟ میگفت شما چرا این را میگویی؟ پشت امام را خالی کنیم؟ باید جلوی دشمن را بگیریم. صدام گفته سه روزه پایتخت را میگیرد، باید جلویش را بگیریم.
*همسرتان چطور؟
به حاج آقا هم که بعد از بچهها شهید شد، گفتم بچهها همه رفتهاند و شهید شدهاند تو هم میخواهی بروی؟ گفت چهار فرزندم برای خودشان رفتند من هم برای خودم میروم. نمیتوانم بنشینم در خانه. حاج آقا بچهها را تشویق میکرد، میگفت وقتی امام فرمان داده است باید برویم.
* تربیت بچهها سخت بود؟
ما در ده زندگی میکردیم. سختیهای زیادی را تحمل میکردیم. وسایل و امکانات نبود. بچهها در سرما و گرما زندگی سختی داشتند. مشکلات زیادی داشتیم. اما همین سختیها بچهها را میسازد. مشکلات مالی هم تا حدودی وجود داشت. همه در یک سطح بودند مثل الان نبود که وضعیتها متفاوت باشد. همان دور هم بودن خودش لذت داشت.
آن موقع وقتی کسی مریض میشد باید سوار الاغ میشدیم تا کسی را به دکتر برسانیم. اما بچهها دور و اطرافمان بودند و خوب بود. سختیها را تحمل میکردیم.
* چند ساله بودید که ازدواج کردید؟
15 ساله؛ ایشان پسرعمهام بود. نمازشبش ترک نمیشد. اهل نماز، اهل مسجد و با اعتقاد بود.
*دعوایتان هم میشد؟
گاهی سر تربیت بچهها، عصبانی هم میشدند. میگفت اگر طرف بچهها در بیایی، خوب تربیت نمیشوند اما من طاقت نمیآوردم که بچهها را دعوا کند. به همین دلیل گاهی سر همین موضوع دعوایمان میشد.
* اخلاق بچهها چطور بود؟ بازیگوش بودند؟
اخلاقشان خوب بود. بالاخره بچه شیطنت دارد باید بازی کند وگرنه بچه نیست. درسخوان هم بودند.
همه بچهها مبارزه با رژیم طاغوت را در پیش گرفته بودند
*کدام یک از چهار فرزند شهیدتان شیطنت بیشتری نسبت به بقیه داشت؟
سیدکریم خیلی شیطنت داشت. زمان شاه بود عکس شاه را آورده بودند دم در مدرسه. بچهها که میخواستند به داخل بروند باید تعظیم میکردند. وقتی نوبت به سیدکریم رسید گفته این چه کسی است که من به او تعظیم کنم؟ تعظیم نمیکنم. کیف را در دستش چرخ داد و به سمت عکس شاه پرت کرد و عکس شاه را انداخت پایین. معلمها او را زدند. هم آنها سیدکریم را زدند هم سیدکریم آنها را. شجاع بود. سیدقاسم هم در مبارزات انقلابی شجاع بود. وقتی این کار را کرد پدرش او را برد گفت برای ادامه تحصیل یا به تهران میرویم یا رودهن.
*کدام یک آرامتر بود؟
سیدکاظم. شیطنت میکرد اما مثل بقیه نبود.
*همهشان زمان شاه مبارزات انقلابی داشتند؟
بله. درس میخواندند. قرآن میخواندند. اعلامیه هم پخش میکردند در تهران و در این مبارزات شرکت میکردند.
وقتی بچهها جبهه بودند، همهاش چشمم به راه بود که خبر شهادتشان میآید
*بچهها بیشتر از شما حساب میبردند یا پدرشان؟
بچهها بیشتر به مادر متمایل بودند.
*خبر شهادت بچهها چطور به شما رسید؟
آن زمان که در روستاها از تلفن و نامه و اینها خبری نبود. وقتی خبری میشد، از تهران به رودهن میآمدند و به دامادمان خبر میدادند و بعد دامادمان به ما خبر میداد. روزی که خبر شهادت سید کاظم و سید داود را برای من آوردند، من داشتم از گاو شیر میدوشیدم که دیدم روی پشت بام صدای کفش میآید. به دلم افتاد. صبح زود هرکسی آمده خبری آورده است. همهاش چشمم به راه بود که خبر شهادتشان را بیاورند. دلم همیشه پیش بچهها بود. دهات بود. زندگی سخت بود. اما ماشین که میآمد و میرفت به هوای بچهها میرفتم رودهن تا خبری از آنها بگیرم، تلفن که نبود مجبور بودم به خانه دامادم بروم تا خبری بگیرم. یک وقتهایی سوار ماشین میشدم به تهران میرفتم تا از خانه پسر بزرگم خبر بگیرم. از وقتی بچهها رفتند من یکسره در این راه بودم. قسمت ما هم اینجوری بود.
به آنها میگفتم چون به خاطر خدا میروید ناراحت نیستم/افتخار میکنم که چنین بچههایی داشتم
* وقتی خبر شهادت آمد چه حالی داشتید؟
پاره تنم بودند. گریه و زاری هم کردم اما شکر کردم که بچههایم باخدا بانماز و باایمان بودند و برای اسلام رفتند. هرکدام که میخواستند بروند از من خداحافظی میکردند، میگفتم به خاطر خدا میروید ناراحت نیستم که برای جنگ با دشمن میروید.
*دلتان برایشان تنگ میشود؟
30 سال است که شهید شدهاند. مگر میشود که یاد بچههایم نیفتم و دلم برایشان تنگ نشود؟
*وقتی دلتنگ میشوید چه کار میکنید؟
یا قرآن میخوانم یا خودم را درگیر کار کردن میکنم. کار بیرون نداشتم که درآمدی داشته باشم. خیلی سختی کشیدیم اما الحمدلله بچههایمان خوب درآمدند و برای رضای خدا رفتند و افتخار میکنم که چنین بچههایی داشتم.
*شنیدن خبر شهادت کدامشان سختتر بود؟
فرقی نمیکند. همه شان به یک اندازه سخت بود. همهشان پاره تنم بودند اما آن دو پسرم که زن و فرزند داشتند برایم سختتر بود. گفتم چرا شما که بچه داشتید بچههایتان را گذاشتید و رفتید؟ اگر کنار بچههایتان بودید بهتر بود.
*پیکر دو فرزند شهیدتان، 10 سال مفقود بود. این مدت چطور گذشت؟
من فکر میکردم اسیر شدهاند. میگفتم شاید بیایند. همهاش در تعقیب و پیگیری بودیم. یکی میگفت دیدیم شهید شدند. یکی میگفت ندیدیم. یکی میگفت باهم جلو رفتیم اما برنگشتیم. بچههای ده ما با هم رفتند. سیدکریم این بچهها را پیش خودش جمع میکرد. وقتی معلمهای ناخلف به آنها شعار نادرست یاد میدادند، با آنها حرف میزد. تمام بچههای ده عاشق سیدکریم بودند.
روستای ما 30 شهید داشت که همه یا با ما فامیل بودند و یا هم ولایتی
*یعنی تا پیدا شدن پیکر اطمینان پیدا نکردید که شهید شدهاند؟
نه؛ تا پیکرشان نیامده بود فکر میکردیم اسیر هستند. سیدکریم 10 سال بعد از شهادتش و سید قاسم 11 بعد از شهادت آمد. اما هر دو در فکه به شهادت رسیده بودند.
* این سالهای انتظار چگونه گذشت؟
سخت بود. سیدقاسم را به خاطر 3 دختری که داشت بیشتر انتظار کشیدم برگردد. این انتظار را تحمل کردم، شهادتشان را تحمل کردم. این شهیدان برای همه است. فقط برای من نیست. سه تا از خواهر زادههایم، دوتا از برادرزادههایم. شوهرم و... شهید شدند. ده ما جمعا 200نفر نمیشد اما 30 شهید داد. این شهدا همه با هم یا فامیل بودند یا همشهری.
*همه بچههای شما عاقبت به خیر شدند.
با مردم خوب بودند. خوبی کردن و بدی نکردن به مردم را به بچهها گوشزد میکردم. نمازخوان و با ایمان و با خدا بودند. کسانی که در نزدیکان پسر نداشتند برای کمک خیلی سراغ این بچهها میآمدند. پدرشان هم میگفت بروید کمکشان. ثواب دارد. اینها پسر ندارند که کمکشان کند. وقتی پدرشان میگفت اینها هم میرفتند. ناخلف نبودند. ما اموراتمان را از گوسفند و گاوچرانی در میآوردیم که بچهها کمک میکردند. ما آن روزها غصهای نداشتیم. همه بچهها دور هم و خوشحال بودند. الان تنها ماندهام. دو تا پسرهایم که ماندهاند زندگی و مشکلات خودشان را دارند.
به همه مادران مرتب میگویم که به تربیت بچههایتان برسید
*به مادران امروز چه توصیهای دارید؟
به همه مادران مرتب میگویم که به تربیت بچههایتان برسید. اگر دختر است حجابش را درست کنید و اگر پسر است نگذارید شرور شود و با کسی دعوا کند. باید آرام و متین باشند. همیشه اگر چیزی به ذهنم در این رابطه بیاید به مادران میگویم.
*بچهها و همسرتان چه توصیههایی قبل از شهادتشان داشتند؟
میگفتند اگر شهید شدیم گریه نکن. دشمنان را شاد نکن. اگر شما گریه کنی دشمنان شاد میشوند. صبور باش. حاج آقا روز قبل از رفتنش گفت بیا برویم دماوند و هر چه میخواهی برای خود خرید کن. من گفتم من هیچ چیز نمیخواهم. او دائم اصرار میکرد که بیا برویم یک چیزی بخر و من هم میگفتم چیزی نمیخواهم. آخر گفتم یک کفش برای من بخر. رفتیم در 15 خرداد برای خرید کفش. هرچه کفش امتحان میکردیم برای پایم تنگ بود. گفت از این کفشهای پلاستیکی، گالشها بخر که سبک باشد و پایت را اذیت نکند. آدم خوبی بود.
*معمولا برای گردش و تفریح با همسرتان کجا میرفتید؟
ما خیلی با هم راهپیمایی و نماز جمعه میرفتیم. گردشهای ما چنین جاهایی بود. قبل از انقلاب هر راهپیماییای که بود ما با هم میرفتیم. بیشتر نمازجمعهها را نیز میرفتیم دماوند. در حق راهپیماییها و نماز جمعهها کوتاهی نکردیم.
* خواب بچهها را هم میبینید؟
قبلترخواب بچهها را زیاد میدیدم اما الان کم شده است، خواب بچگیهایشان را زیاد میدیدم. خواب حاج آقا را هم همینطور.
*بعد از شهادتشان چیزی از آنها درخواست نکردید؟
هر حاجتی داشتم، برداشتند و رفتند. چه حاجتی از آنها بخواهم.
ماجرای دیدار مادر شهیدان سجادیان با رهبر معظم انقلاب/مادر شهید: دستبوسی آقا رفتهام
*دیدار رهبری رفتهاید؟
بله سه مرتبه رفتهام. یک بار دیدار خصوصی بود و دو مرتبه دیدار عمومی. رفتیم دستبوسی آقا. یک بار رفتیم آقا صحبت کردند بعد از حرفهایشان همه بلند شدند و رفتند. آقا از در روبرو رفت و از آن یکی در آمد جلوی ما. گفتند چه میخواهید؟ گفتم: هیچی من فقط سلامتی شما را میخواهم. عروسم گفت من چفیه شما را میخواهم برای بچههایم. آقا هم چفیه را درآوردند و به او دادند.
بعدش گفتند دیگر چیزی نمیخواهید؟ گفتم میخواهم دستتان را ببوسم. عبایشان را روی دستشان انداختند و من دستشان را از روی عبا بوسیدم. این دیدار برای دو، سه سال پیش بود. دیدار خصوصی هم برای سال 88 بود. در همان ایام شلوغیهای فتنه 88. در دیدار خصوصی به جز ما چند خانواده شهید دیگر هم بودند. تقریباً 20 – 30 نفری میشدیم. آقا با همه سلام و احوالپرسی کردند. آن روز من مهمان داشتم. گفته بودم یا نمیآیم یا با مهمانهایم میآیم. مهمان ما هم مادر شوهر دخترم بود که خودش مادر دو شهید است. مسئولانی که تماس گرفته بودند، اول قبول نکردند مهمانمان بیاید. اما بعد تماس گرفتند و گفتند ایرادی ندارد. آقا در آن دیدار از ما یکی یکی پرسیدند چه نسبتی با شهدا دارید. خیلی خوب بود. مزهاش هنوز زیر زبانم هست. دوست دارم باز هم چنین دیداری فراهم باشد.
دست امام(ره) را رها نمیکردم
پیش امام(ره) هم رفتیم. دستش را بوسیدیم. چند نفر بودیم که با همدیگر رفتیم. امام جلوی اتاقشان لب ایوان روی صندلی نشسته بود. یکی یکی رفتند و دستش را بوسیدند من هم رفتم دستش را از روی عبا بوسیدم. دستش را رها نمیکردم. گفت چه میخواهی؟ گفتم هیچ چیزی نمیخواهم فقط از خدا بخواهید بعد از بچه هایم به من صبر دهد. ایشان گفتند صبر را باید از خدا بخواهید نه از من. امام از من خواهش کرد تا دستشان را رها کنم و بعدش رفتیم. این دیدار برای بعد از شهادت حاج آقا و بچههایم بود.
مردم فقط زخم زبان نزنند دیگر توقعی ندارم/بچههای ما راه خدا را رفتهاند من برای چه باید در مقابلش بخواهم که عزت بگذارند
*تا به حال توقع خاصی از مردم داشتهاید؟
هیچوقت توقعی نداشتهام. 5 تا شهید دادهام اما از مردم توقعی ندارم. فقط چند نفری هستند که بعضی مواقع به ما زخم زبان میزدند. مثلاً به ما میگفتند اینقدر که به شما میرسند و به شما پول میدهند، حد ندارد. در حالیکه هیچگاه چنین نبوده است. آنها اطلاع ندارند و از سر بیاطلاعی و ندانستن میگویند.
بچههای ما راه خدا را رفتهاند من برای چه باید در مقابلش از مردم بخواهم که عزت بگذارند یا توقعی داشته باشم. هرچه بخواهم از خدا است. از مسئولان هم تا به حال توقعی نداشتم کاری برایم انجام دهند. یک ساختمانی داشتم در ده همراه حاج آقا که خراب شد آن را هم دامادم خرابیاش را درست کرد. حالا سالی یک بار هم به ده میروم در همان خانه هوا میخورم بعد از دو سه ماه برمیگردم.