به گزارش مشرق - ساعت 9 صبح قرار وداع بود.از جلوی تالار وحدت. تالاری که افتتاحیه اش را استاد لطفی نواخته بود با آن اجرای معروفش. این را علیزاده با بغض گفت. حالا حوالی ساعت 9 صبح در ابتدای خیابان شهریار است. پشیمانم از اینکه چرا با ماشین آمده ام. جای پارک نیست.
جمعیت انبوهی از جوان و پیر، زن و مرد آمده اند برای وداع. مردم آنقدر بودند که به نظر می رسید قرار است مراسم در خارج از تالار برگزار شود. محمد سریر و هوشنگ ظریف هم به نظر می رسد انبوه جمعیت اجازه ورد به آنها را نداده. باید با عذرخواهی بسیار و ذره ذره وارد می شدم تا نمایی از آن سن و تابوت را می دیدم. قصه اینجا پیچیده نبود. دَرد داشت. این را می شد از نوای علی اکبر شکارچی فهمید. دوست قدیمی لطفی بود و در مراسم وداع با دوست قدیمی اش ترجیح داده بود به جای سخن، بخواند. لری خواند. من می فهمیدم ولی خیلی ها متوجه نشدند چه می خواند.اما همه در یک چیز مشترک بودیم. بغض و اشک و آه.
علیرضا افتخاری به فاصله چند متری حمید متبسم تکیه بر دیوار میانه تالار وحدت داده بود. با دستانش صورتش را پنهان کرد تا بغضش آشکار نشود. هوای گپ وگفت با او به سرم زد اما آنقدر محزون بود که خیلی زود پشیمان شدم. از او رد شدم و باز سانت به سانت جلو می رفتم. وزیر ارشاد و داریوش طلایی درباره استاد گفته بودند و نوبت به دو شاگرد جوان استاد لطفی رسیده بود تا در مقابل جسم بی جان استاد درس پس بدهند. عبادی نی زد و مهربانی خواند. انصافاً خوب درس پس دادنند چون اشک جماعتی را سرازیر کردند. بعضی ها با دهان باز گریستند.
حالا دیگر با کلی عذر خواهی و هل دادن مردم به پیگر استاد لطفی که جلوی سکوی تعبیه شده قرار داشت رسیدم. اینجا هوا سنگین تر بود. بیژن بیژنی بود. ایستاده بود. دوباره باید کسی حرف می زد. این بار دولت آبادی گفت.از رفاقتش با لطفی تا بازگشت هوشمندانه علیزاده از خارج. او تلویحاً از دیر آمدن لطفی هم گفت.
حضور دولت آبادی من را یاد غیبت هنرمندان سینما انداخت که خیلی زود همایون اسعدیان و بهزاد فرهانی جلوی چشمانم ظاهر شدند. حالا جمع همه جمع بود برای وداع. نوبت به علیزاده رسیده بود. او باید می آمد و از موسیقی های زیرزمینی که قبل از انقلاب علیه رژیم سابق ساخته بودند می گفت. از دوران 15 سالگی و اولین دیدارش با استاد لطفی. از هم دانشگاهی بودن با او. تقریباً همه را گفت. عطا امیدوار هم هم دانشگاهی استاد بود. او هم آمد و گفت که استاد عاشق اذان من بود. اذان گفت و چاوشی خواند. بعد از چاوشی صلوات های ممتد مردم استاد را روی دست ها به سمت زادگاهش بدرقه کرد.
ازدحام مردم آفتاب را به زمین نمی رساند. بغض ها بار دیگر شکست. اینبار وقتی نوای«ایران ای سرای امید» بلند شد. استاد روی دست ها رفت و مردم گفتند به عزت شرف لا اله الا الله ....
جمعیت انبوهی از جوان و پیر، زن و مرد آمده اند برای وداع. مردم آنقدر بودند که به نظر می رسید قرار است مراسم در خارج از تالار برگزار شود. محمد سریر و هوشنگ ظریف هم به نظر می رسد انبوه جمعیت اجازه ورد به آنها را نداده. باید با عذرخواهی بسیار و ذره ذره وارد می شدم تا نمایی از آن سن و تابوت را می دیدم. قصه اینجا پیچیده نبود. دَرد داشت. این را می شد از نوای علی اکبر شکارچی فهمید. دوست قدیمی لطفی بود و در مراسم وداع با دوست قدیمی اش ترجیح داده بود به جای سخن، بخواند. لری خواند. من می فهمیدم ولی خیلی ها متوجه نشدند چه می خواند.اما همه در یک چیز مشترک بودیم. بغض و اشک و آه.
علیرضا افتخاری به فاصله چند متری حمید متبسم تکیه بر دیوار میانه تالار وحدت داده بود. با دستانش صورتش را پنهان کرد تا بغضش آشکار نشود. هوای گپ وگفت با او به سرم زد اما آنقدر محزون بود که خیلی زود پشیمان شدم. از او رد شدم و باز سانت به سانت جلو می رفتم. وزیر ارشاد و داریوش طلایی درباره استاد گفته بودند و نوبت به دو شاگرد جوان استاد لطفی رسیده بود تا در مقابل جسم بی جان استاد درس پس بدهند. عبادی نی زد و مهربانی خواند. انصافاً خوب درس پس دادنند چون اشک جماعتی را سرازیر کردند. بعضی ها با دهان باز گریستند.
حالا دیگر با کلی عذر خواهی و هل دادن مردم به پیگر استاد لطفی که جلوی سکوی تعبیه شده قرار داشت رسیدم. اینجا هوا سنگین تر بود. بیژن بیژنی بود. ایستاده بود. دوباره باید کسی حرف می زد. این بار دولت آبادی گفت.از رفاقتش با لطفی تا بازگشت هوشمندانه علیزاده از خارج. او تلویحاً از دیر آمدن لطفی هم گفت.
حضور دولت آبادی من را یاد غیبت هنرمندان سینما انداخت که خیلی زود همایون اسعدیان و بهزاد فرهانی جلوی چشمانم ظاهر شدند. حالا جمع همه جمع بود برای وداع. نوبت به علیزاده رسیده بود. او باید می آمد و از موسیقی های زیرزمینی که قبل از انقلاب علیه رژیم سابق ساخته بودند می گفت. از دوران 15 سالگی و اولین دیدارش با استاد لطفی. از هم دانشگاهی بودن با او. تقریباً همه را گفت. عطا امیدوار هم هم دانشگاهی استاد بود. او هم آمد و گفت که استاد عاشق اذان من بود. اذان گفت و چاوشی خواند. بعد از چاوشی صلوات های ممتد مردم استاد را روی دست ها به سمت زادگاهش بدرقه کرد.
ازدحام مردم آفتاب را به زمین نمی رساند. بغض ها بار دیگر شکست. اینبار وقتی نوای«ایران ای سرای امید» بلند شد. استاد روی دست ها رفت و مردم گفتند به عزت شرف لا اله الا الله ....