گروه تاریخ مشرق - برنامه "فوقالعاده" در ۳۰ قسمت ۵۰ دقیقهای برای ایام دهه فجر تهیه شده بود که در سال 1385 هر شب از ساعت ۲۲:۲۰ و پنجشنبه ها ساعت ۲۳:۲۰ از شبکه سه سیما پخش شد. این برنامه با هدف پرداختن به دستاوردهای انقلاب اسلامی در قالب گفتگو با یاران امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی، تهیه شده بود.
این برنامه به دلیل ویژگی بارز آن در طرح چهرههای شاخص و بیان مطالب تاریخی جذاب با تعداد زیادی از علاقهمندان تاریخ انقلاب اسلامی ارتباط برقرار كرد. یكی از این شخصیتهای تأثیرگذار در تاریخ انقلاب اسلامی كه در این برنامه با وی گفتوگو شد، مرحوم آیت الله مهدوی كنی بود. بیان نظرات و عقاید او پیرامون موضوعات مرتبط با انقلاب اسلامی و ذكر خاطرات شیرین و شنیدنی ایشان درباره سایر شخصیتهای تأثیرگذار در انقلاب اسلامی خواندنی و شایسته تأمل است.
مطلب زیر که برای نخستین بار منتشر میشود، متن پیادهشده این برنامه است که از نظر شما میگذرد. "مشرق" ضمن تسلیت ضایعه رحلت آن عالم مجاهد و طلب رحمت و مغفرت برای آن فقید سعید، از شما مخاطب گرامی، برای خواندن این مصاحبه تفصیلی که شامل ناگفتههای بسیاری از پشت پرده تحولات انقلاب اسلامی است دعوت مینماید.
این برنامه به دلیل ویژگی بارز آن در طرح چهرههای شاخص و بیان مطالب تاریخی جذاب با تعداد زیادی از علاقهمندان تاریخ انقلاب اسلامی ارتباط برقرار كرد. یكی از این شخصیتهای تأثیرگذار در تاریخ انقلاب اسلامی كه در این برنامه با وی گفتوگو شد، مرحوم آیت الله مهدوی كنی بود. بیان نظرات و عقاید او پیرامون موضوعات مرتبط با انقلاب اسلامی و ذكر خاطرات شیرین و شنیدنی ایشان درباره سایر شخصیتهای تأثیرگذار در انقلاب اسلامی خواندنی و شایسته تأمل است.
مطلب زیر که برای نخستین بار منتشر میشود، متن پیادهشده این برنامه است که از نظر شما میگذرد. "مشرق" ضمن تسلیت ضایعه رحلت آن عالم مجاهد و طلب رحمت و مغفرت برای آن فقید سعید، از شما مخاطب گرامی، برای خواندن این مصاحبه تفصیلی که شامل ناگفتههای بسیاری از پشت پرده تحولات انقلاب اسلامی است دعوت مینماید.
*****
امشب به مرور خاطرات بزرگواری مینشینیم كه تجسمی است از افتخار حضور روحانیت در جامعه. وجهه روحانی این عزیز گرانقدر و وجهه علمی و صداقت ایشان، نكته ای است كه تمامی جناح های سیاسی و تمام احزاب بر آن اتفاق نظر دارند. گرانقدری كه قسمت اعظم عمر پر بهایشان را صرف امور مذهبی، علمی و فرهنگی كردند و ما حصل این مجاهدتشان را شما در تمامی اركان نظام میبینید. یعنی شاگردانی كه تربیت كردند و كسانی كه اینك در صدر امور قرار گرفته و از این چشمه، فیض برده اند. امشب قسمت اعظم توجه ما به زندگی سیاسی و مبارزاتی حضرت آیتالله مهدوی كنی است.
*حضرت آیتالله! خیلی خوشحالیم كه اجازه دادید خدمتتان برسیم و با شما صحبت كنیم.
- بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی سیدنا و مولانا ابی القاسم محمد و علی آله الطیبین و سیما بقیة الله الاعظم(عج).
با سلام به شما و سایر بینندگان و شنوندگان و با درود بر ارواح شهدا و امام شهدا و تشكر از جنابعالی و همكاران شما در صدا و سیما كه فرصت را برای بنده فراهم كردید چند كلمه ای با ملت عزیزم صحبت كنم. چه بگویم از مسائل سیاسی یا از مسائل....؟
* آقای مهدوی! رابطه عاطفی شما با حضرت امام(ره) از كجا شكل گرفت؟ امام(ره) شاگردان بسیاری داشتند و تعدادی از این شاگردان با حضرت امام وارد مبارزات سیاسی شدند و تا آخرین لحظات حیات حضرت امام، با ایشان بودند و شما جزء معدود افردی هستید كه چندین حكم با دست خط حضر ت امام دارید. می خواهم در مورد این ارتباط و این علاقه صحبتی بفرمایید.
- ببینید! قبل از انقلاب بنده در مسجد جلیلی امام جماعت بودم. كارهایی می كردم كه یكی این بود نام امام را بر منبر می بردم. با اینكه ممنوع بود! حتی ساواك مرا مكرر میخواست و به من میگفتند كه چرا اسم این آقا را می آوری؟ بعد كه خیلی فشار آوردند من دیگر اسم امام خمینی را – كه البته آن وقت امام نمی گفتند بلكه می گفتیم آیت الله العظمی- صریحا نمی بردم و تقیه می كردم و می گفتم: آقا. خب مردم می فهمیدند كه ما كدام آقا را می گوییم. در مرحله بعد، باز آمدند مرا بردند. ماه رمضان سال 53 و به بوكان تبعید كردند.
* حاج آقا می گویند شما (وقتی از طرف رژیم به بوكان تبعید شدید) یك رابطه خیلی دوستانه و زیبا با علمای اهل سنت در ایام تبعیدتان برقرار كرده بودید. می خواهم در این باره هم صحبت كنید.
- بله من دو چیز را می خواستم عرض كنم. ما بعد از فوت مرحوم آیت الله بروجردی خودمان را برای راه امام وقف كردیم. امام نمی دانستند كه من یك سفر هم رفتم عراق. آن وقتی كه امام آنجا بودند و برخورد ما برخورد مخلصانه بود نه برای چیزی و لذا بعد از انقلاب هم ما از امام چیزی نخواستیم. بنده نه می خواستم وزیر بشوم و نه وكیل. من هیچ وقت پیشنهادی برای هیچ مقام و پستی ندادم. همین طور فرمودند این كارها را بكن و ما انجام دادیم اما در باره اهل سنت كه فرمودید باید بگویم من وقتی رفتم بوكان، یادم هست امام جمعه بوكان در پایان هر نماز جمعه كه خطبه می خواند، شاه و ولیعهد و فرح را دعا می كرد. یك وقت آمد به دیدن من. به او گفتم: آقا! شما چرا این كار را می كنید؟ شاه كیست كه شما دعایش می كنید؟
* آن هم در نماز جمعه؟
- بله در نماز جمعه. گفت: حاج آقا ما مجبوریم كمك بگیریم از دولت و از اوقاف و مجبوریم كه مطالبی بگوییم. اما قلبم واقعا با اینها نیست. راست هم می گفت. بعضی معممین دیگر هم بودند كه ما روابط، با آنها را به خوبی برقرار میكردیم. بعد از انقلاب هم من با آقایانی كه در كردستان یا سیستان و بلوچستان بودند، برخورد داشتم من حتی میخواستم دانشگاهی در زاهدان تاسیس كنم برای اهل سنت كه امام نیز خیلی تاكید داشتند.
* حاج آقا چه سالی وارد زندان شدید؟
- كمی بعد از 3 تا 4 ماه كه در تبعید بودم. یك رودخانه ای بوكان داشت كه خیلی سرسبز و آرام بود. من عصرها می رفتم در كناره آن راه می رفتم هیچ كس هم همراهم نبود. آن روز لباسهایم را پوشیدم كه بروم. حتی خادم مسجد هم نبود. من تنهای تنها بودم كه یك وقت دیدم در را محكم با لگد زدند و باز كردند. ماموران ریختند و گفتند: مهدوی كنی تو هستی؟ گفتم بله. اتاق مرا گشتند و رختخوابها را بهم ریختند و ظرف شیرینی را واژگون كردند. كتابهای مرا كه كتابهای سیاسی هم نبود از جمله كتاب عروه الوثقی و كتابهایی كه من نوشته بودم در باره قرآن و علوم قرآنی، همه را بردند. گفتم: اینها سیاسی نیست. گفتند ما نمی فهمیم پولهایی را كه در جیب من بود گرفتند بعد كه می خواستند مرا برگردانند پولم را نمیدادند می گفتند تو اصلا پول ندادی یا بهانه می كردند. دزد بودند. بعد من تادیبشان كردم. گفتم؟ من تبعیدی هستم ولی حساب وكتاب سرم می شود می روم از شما شكایت می كنم. من تبعیدی هستم. اما نمیگذارم پول مرا بخورید.
نهایتا رفتند مقداری پول جمع كردند و توانستیم از پول خودمان یك مقداری را بگیریم. بالاخره ما را با ماشین رئیس شهربانی آنجا به تهران آوردند. بعد از 3 ماه در رمضان سال 54 مجددا مرا دستگیر كردند و بردند كمیته مشترك. كمیته مشترك را شنیده اید كه آنجا با زندانی چه كار می كردند؟
* حاج آقا دوست داریم از شما هم بشنویم.
- همین كه من وارد كمیته مشترك شدم لباسهایم را در آوردند. می گفتند حیف از این لباس، تن تو آخوند. گفتم: مگر من چه كرده ام؟ دزدی یا خلاف كردم كه حیف از این لباس باشد؟ گفتند: با شاهنشاه مخالفت كردی!
بالاخره ما را بردند در سلولی انداختند و همان روز بلافاصله مرا برای بازجویی بردند. بازجویی ها دو ماه و نیم ادامه پیدا كرد و خیلی اذیت كردند. البته خیلی ها را سخت شكنجه كردند ولی شكنجه من به آن حد نبود البته در حدی بود كه ببرند شلاق بزنند به طوری كه پاهای من تا این بالا زخم شد یكی از كارهایی كه می كردند آویزان كردن به طاق بود و حسینی ملعون. شماره معكوس می داد. از 20 شروع می كرد تا یك و می گفت اگر به یك برسم قلبت می ایستد. بگو! البته تهدید او جنبه روانی داشت و می خواست مرا تضعیف روحی كند. با مشت محكم می زد به شكمم و می گفت: شیخ! پیرمرد! البته خیلی پیر نبودم!
* حاج آقا در سال 54 شما 44 سالتان می شد؟
- بله. می گفت: شیخ! پیرمرد! تو به خاطر مردم، خودت را فدا می كنی بگو چه كار كردی؟ اتهام من هم این بود كه مثلا به آقای لاهوتی كمك كردم و ایشان به خانواده های زندانی ها از طریق بنده كمك می كرد. بنده و آیت الله طالقانی و آقای هاشمی رفسنجانی و آیت الله لاهوتی، ما چهار نفر از جهاتی پرونده مان یكسان و در رابطه با كمك به خانواده های زندانی ها بود. حتی خانواده هایی كه مربوط به مجاهدین خلق بودند كه ساواك روی آنها حساسیت داشت. اینها موارد پرونده ما بود. ما در مسجد یك صندوق كمك به ایتام و مستمندان داشتیم. آنها زرنگ بودند و می دانستند از این طریق و زیر پوشش ایتام و مستمندان، گاهی كمك هایی به خانواده های زندانیان می شود. ولی این كمك را آقای لاهوتی می كرد و من مستقیما با آنها ارتباط نداشتم.
بعد از سه ماه كه شكنجه ها را تحمل كردیم پرونده مان را تكمیل و ما را منتقل كردند به اوین. شبی كه وارد اوین شدیم مرا بردند به بهداری. در آنجا دیدم كه مرحوم آیت الله طالقانی، آقای منتظری، آقای لاهوتی، آقای انواری، آقای ربانی شیرازی و آقای هاشمی رفسنجانی هم هستند. ایشان را از سلول های كمیته مشترك به اوین آورده بودند. آقای انواری البته خودشان در اوین بودند چون ایشان 15 سال محكومیت داشت و 13 سال را تا آن زمان سپری كرده بود آن شب خیلی خوش گذشت.
* علما جمع بودند؟!
- بله شوخی هایی كه آقای انواری و آقای منتظری می كردند خوب بود. بعد از چند روز دوباره آمدند و گفتند: آقا! شما را می خواهند باید بروید كمیته مشترك. خیلی سخت بود و برگرداندن به كمیته مشترك. وحشت آور بود. آنجا همیشه ناله و داد و فریاد می شنیدیم. بنده را بردند پایین. گفتم: برای چه؟ گفتند: نمیدانیم. به ما دستور داده شده است. مرا بردند انداختند در یك سلول زیرزمین. تاریك تاریك بود. اول من حس كردم صدای كسی می آید ولی نمی دید. یك مدتی و شاید ساعتی طول كشید تا به تدریج با محیط آشنا شدم. دیدم حدود پنج جوان دانشجو در آنجا هستند. البته مذهبی نبودند و سیگار هم می كشیدند. بالاخره بعد از دو یا سه روز ما را دوباره خواستند. ولی اصلا به ما نگفتند كه چه می خواهند. عضدی معاون ساواك بود كه قبل از انقلاب از ایران فرار كرد. الان نمیدانم كه زنده است یا نه. وی بسیار بدجنس، خبیث و شقی بود ما را بردند دفتر عضدی. تهرانی، شكنجه گر و باز جوی بنده بود. البته این اسم مستعار بود. به من می گفت؟ شیخ! تو كه قرآن بلد نیستی! چرا رفتی كتاب های شریعتی را خواندی و گمراه شدی.
* به شما می گفت؟
- می گفت من مسلمانم لهجه اش كُردی و شكنجهگر بدی بود. یكی از كسانی كه مرا بازجویی میكرد تهرانی بود. یكی دیگر از بازجوهایم اسدی بود كه خانه اش نزدیك دروازه شمیران بود و بجههای حزب اللهی خانه اش را می شناختند. در روزهای قبل از انقلاب همان هایی كه در زندان شكنجه دیده بودند. او را كشتند. ما را كه می بردند در زیرزمین، چشم ها را می بستند و معمولا یا پایمان را به تخت می بستند و می زدند یا آویزان می كردند به طاق و شمارش معكوس می دادند. برای این كه بترسانند و از لحاظ روحی تضعیف كنند. یادم رفت بگویم وقتی كه من به طاق آویزان بودم سرانگشتان شست پایم كه روز زمین آمده بود. آنوقت آنها مرا ول كردند و رفتند قدری خستگی شان رفع شود چون خودشان بیشتر از ما خسته می شدند. بعد پاهای من افتاد روی یك چیز و دیدم خونی است كه لخته شده است. معلوم شد كه این بچه ها را كه می آوردند آنجا از پاهایشان خون می ریزد و این خون ها، جمع شده و بالا آمده است. از پای من هم خیلی خون می آمد چون همان وقت كه مرا بردند بالا، شاید هشت تا كاشی پر خون شد از این كاشی هایی كه در اتاق بود بعد از زدن هم مرا راه می بردند و می گفتند راه بروی بهتر است و و چرك نمی كند.
به سختی و با همان دردی كه داشتم من این آیه را می خواندم «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصر نا علی القوم الكافرین.» حسینی یا اسدی - كه دقیقا یادم نیست - به من می گفتند: چه میگویی؟ ربنا ربنا.. گفتم: آقا هركسی كار خودش. تو كار خودت را بكن منم كار خودم را می كنم. واقعا این مناجات ها به ما خیلی روحیه می داد و همین دعاها و آیات قرآنی برای ما به حدی مفید بود كه دیگر از شكنجه ها ناراحت نمی شدیم.
بعد از این كه همه ما را، جدا جدا طی دو سه روز به كمیته مشترك آورده بودند. دوباره یك روز ما را برگرداندند به اوین. آیت الله طالقانی را هم به كمیته مشترك آورده بودند. تا آن وقت قبا و عبا را از ایشان نمی گرفتند. ایشان را اكرام می كردند. به عنوان روحانی پیر مرد و سابقه دار. ولی این دفعه گفته بو دند: حاج آقا! لباست را در بیاور و لباس زندان را بپوش. ایشان صدا می زد: رسولی كجاست؟ رسولی بازجویی بود كه ظاهرا قدری آرام تر بود آنها دو تیپ بودند: بازها و كبوترها. یك عده شان می زدند و دعوا می كردند و بعد عده دیگری می آمدند و دلداری می دادند و می گفتند بیا و حرف هایت را بگو. این شگردشان بود. رسولی از آنهایی بود كه كمتر شكنجه می داد. آقای طالقانی میگفت كه رسولی كجاست و من از این لباس های زندان نمی پوشم. این لباس ها كثیف و تنگ است. این حرف ها را مكرر گفته بودند تا بالاخره رسولی آمد. گفتند لباس های این آقا را به خودشان بدهید و آقایان را دوباره بعد از یكی دو روز آوردند به همان بهداری اوین و در آنجا آقای انواری كه خیلی خوشمزه بوده و هستند. روضه این جریان را به عربی خواندند. می گفتند: و قال الاسیر این الرسولی؟ بعد می گفتند: و قال الملعون – رسولی را می گفت – انا رسولی. شاید 25 دقیقه همین طور روضه خواند.
من الان یادم رفته است ولی روضه خیلی زیبا و خوشمزه ای بود. ما هم گوش می دادیم و می خندیدیدیم. غافل از این كه دستگاه تلویزیون مداربسته آنجا، همه را ضبط می كند آنها برایشان خیلی جالب بود كه آقایان علما در اینجا روضه خوانده و می خندیده اند بعدها می گفتند كه این خودش برای ما شده بود تفریح! ما گاهی فیلم و تلویزیون را باز می كردیم و گوش می دادیم یعنی حرف هایی كه می زدیم بعدا می دیدیم همه منعكس می شود آقای هاشمی خیلی ضد كمونیست ها بودند. مثل مهندس بازرگان كه با كمونیست ها بیشتر مخالف بودند تا با آمریكایی ها و سرمایه دارها. آقای هاشمی به طور خصوصی به ما می گفت شاه چرا كمونیست ها و عراقی ها را كه كمونیست شده اند – چون بعثی ها افكارشان سوسیالیستی است – از بین نمی برد؟ اگر یك حمله بكند از بین می بردشان. همه اینها را مسئولان زندان می شنیدند. یادم است روز عاشورایی بود و آن سرهنگی كه فرمانده اوین بود. عیر مستقیم می خواست پاسخ آقای هاشمی را بدهد گفت: اعلیحضرت همایونی یك روز كه ما بودیم و صحبت هواپیماها و نظامی ها شد در جمع خواص فرماندهان، فرمودند: شما خیال نكنید كه ما می توانیم با كشور عراق بجنگیم. ما باید ملاحظه شان را بكنیم و نباید كاری كنیم كه با این عرب ها در گیر بشویم به ویژه با عراق كه همسایه ماست فهمیدیم جواب صحبت های ما را می دهد و هر بحثی كه ما در جمع خودمان می كنیم ضبط شده است. اینها مربوط به ایام حضورمان در بهداری بود. بعد از بهداری، ما را آوردند به بند یك كه بسیاری از علما و غیر علما در آن بند بودند دوران محكومیت ما در این بند گذشت.
* از تقسیم كارها در بند یك هم بگویید؟
- ما در تقسیم كارها دو نفر را منشی كرده بودیم كه مسن تر بودند و احترامشان لازم بود. آیت الله طالقانی و آقای منتظری. بقیه هم تقسیم كاركرده بودیم كه ظرفشویی با چه كسی باشد و غذا را چه كسی بپزد. مرحوم شهید عراقی هم كمك میكرد و همچنین آقای عسگراولادی و كسانی كه از قبل بودند. ما آنجا تقسیم كار كرده بودیم. هر روز هم راهروها و توالت ها را با شیلنگ می شستیم و تمیز می كردیم. محل زندگی خودمان بود و باید تمیز می شد. من و آقای هاشمی نوبتمان با هم بود و با هم كار می كردیم. آقای انواری هم با دیگران بود. دیگران را یادم نیست. مدتی كه آنجا بودیم. نظافت توالت ها را هم تقسیم كرده بودیم. دو قسمت بود. بخشی دست كمونیست ها و بخشی با ما بود. ابتدا كه رفتیم اوین، یك اعلامیه صادر كردیم. چون شنیده بودیم كه بچه مسلمان ها همه با این كمونیست ها هم غذا شده اند و حتی لباسهایشان با هم یكی است محلی درست كرده بودند و به آن كمون می گفتند لباسها را كه می شستند، می انداختند آنجا. ما یك اعلامیه دادیم كه همه، حتی آقای طالقانی آن را امضا كرده بود. چون امضای آقای طالقانی خیلی موثر بود. آنها می گفتند آقای طالقانی با ماست. البته به تصور خودشان! ما گفتیم كمونیست ها كه ملحدند و خدا را قبول ندارند پاك نیستند و مسلمان ها نباید با اینها هم غذا یا هم لباس شوند البته ما گفتیم در زندان باید به همه گروه ها احترام كنیم و همین طور هم بود. ما با همه كمونیست ها سلام و احوالپرسی می كردیم و برخورد خوبی داشتیم. اما می گفتیم نباید با هم یكی بشویم. آنها قبلا سفره شان با كمونیست ها یكی بود همین اوین عده ای را آورده بودند كه با كمونیست ها هم غذا می شدند و البته رجوی در بین آنها نبود یك عده دیگر بودند مثلا شكرالله (پاك نژاد) كه شوكی صدایش می كردند و اهل دزفول و از فدائیان خلق بود؛ آنجا بود. فردی به نام مدرسی بود كه عضو مجاهدین خلق بود شربت درست می كرد و بعد، علی رغم نظر ما می گفت: شوكی! تو اول بزن! بعد دهن زده تو را من بخورم. اینها چنین برخوردهایی با ما داشتند.
یكی شان به من گفت: شما می گویید اینها نجسند با اینكه مبارز و انقلابی اند و شاه را شما پاك می دانید به این بهانه كه می گوید من مسلمانم؟ من گفتم: ما نه شاه را پاك می دانیم و نه اینها را. شاه هم دروغ می گوید و مسلمان نیست. او هم به اسلام اعتقادی ندارد و اعمالش نشان می دهد. اینها هم همچنین. ما البته با آنها برخورد انسانی داشتیم. در حیاط زندان وقتی ساعتی می گذاشتند راه برویم و قدم بزنیم با هم برخورد و سلام و علیك و احوالپرسی می كردیم و برخورد تند نداشتیم. اما می گفتیم ما نباید سفره واحد داشته باشیم. لذا زندان را تقسیم كردند و قسمتی از بند یك را دادند به آنها و یك قسمتش را دادند به ما. حتی توالت ها هم تقسیم شد.
* حاج آقا شما چه سالی از زندان آزاد شدید؟
- دو سال بعد. سال 56
* لطف كنید در زمینه تشكیل جامعه روحانیت و كارهایی كه در این زمینه كردید. توضیح بدهید.
- قبل از انقلاب، ما جلساتی داشتیم با حضور روحانیون تهران كه تعدادی از ائمه جماعات بودند و تعدادی هم از منبری ها و وعاظی كه طرفدار انقلاب بودند. یك عده از روحانیون بودند كه كاری به انقلاب نداشتند كه البته شاید مخالف ما هم نبودند ولی جرات ورود در این مسائل را نداشتند. بعضی ها اما مخالف بودند و می گفتند این كارها كار خوبی نیست. اما آن جمعیتی كه حاضر بودند در راه امام و راه انقلاب همكاری بكنند، ما اینها را جمع می كردیم و هفته ای یك روز جلسه داشتیم. این جلسات مبنا و ریشه اصلی تشكیل جامعه روحانیت شد. البته آن زمان تحت عنوان جامعه روحانیت نبود. جمعیتی بی اسم و نام كه در مواقع حساس جمع می شدیم و تصمیماتی می گرفتیم. گاهی اعلامیه می دادیم. گاهی فعالیت های دیگر می كردیم تا این كه دوستان دیگر از جمله شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید مفتح آمدند و گفتند باید یك اساسنامه بنویسیم و جامعه روحانیت را به صورت یك تشكل منسجم در بیاوریم. آنها و همچنین آقای هاشمی، آقای باهنر و جناب آقای خامنه ای معتقد بودند كه هر تشكلی باید انسجام داشته باشد و اساسنامه اش معلوم باشد یعنی حالت حزبی را بهتر می پسندیدند. بنده از كسانی بودم كه ورود در حزب را برای روحانیت صحیح نمی دانستم.
* حاج آقا! شما مخالف بودید و هستید. درست است؟
به هر حال مخالف دو حالت دارد. یك مخالف كسی است كه علنا مخالفت بكند و علیه تصمیم دوستانش حرف بزند كه من این طور نبودم. ولی عملا وارد حزب نشدم.
* یعنی حتی وارد حزب جمهوری هم نشدید؟
یادم هست كه قبل از انقلاب در منزل ما جلسه ای بود شاید دو سه ماهی قبل از انقلاب بود. امام هنوز پاریس بودند جمعی متشكل از آقایان جنتی، شهید محلاتی و مرحوم آیت الله مشكینی دعوت شدند تا برای حزب، اساسنامه بنویسند. آنها در خانه ما جمع شدند تا بحث كنند. سپس از آنجا حركت كردیم. برویم منزل یكی از آقایان در خیابان 17 شهریور و مساله را دنبال كنیم. بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم. من همان ماشین پیكان را داشتم و آقایان را سوار كردم. خودم هم رانندگی می كردم. نزدیك میدان امام حسین(ع)، پاسبان ها جلو ما را گرفتند و تا ماشین را نگه داشتیم یكی شان پرید جلو نشست و گفت كه آقا برویم به طرف كلانتری 6 در خیابان نامجو. همان گرگان سابق. گفتم: چرا؟ گفت: نمی دانم به ما گفته اند با این ماشین اسلحه حمل می شود. گفتم: اسلحه چیست؟ ما اهل اسلحه نیستیم و واقعا هم نبودیم. چون امام جایز نمی دانستند. بالاخره ما را بردند اتاق رئیس كلانتری.
این اساسنامه هم در ماشین بود. البته پاسبان ها نفهمیدند چیست؟ اما من آن را انداختم پشت عكس شاه. رئیس كلانتری دستور داد برای ما چای بیاورند. ما چای را نخوردیم. رئیس كلانتری گفت: حاج آقا آخر ما مسلمانیم. كار می كنیم و زحمت می كشیم و حقوق ما حلال است. گفتم: والله ما حلال نمی دانیم چون شما طرفدار طاغوتید. كار می كنید ولی برای چه كسی؟ گفت: نه ما مسلمانیم. گفتم: پس چرا ما را گرفتی و آوردی اینجا ما داریم می رویم دنبال كار خودمان. وسط راه، بی دلیل ما را گرفتی. آخر هم نگفتند علتش چیست. شاید سه ربع هم با بی سیم صحبت می كردند.
* كسی لو نداده بود؟
- معلوم نشد و نفهمیدیم چه شد. بله این توضیح هم مربوط به اساسنامه جامعه روحانیت است كه مرحوم شهید مفتح و جناب آقای عمید زنجانی و آقای هاشمی و دیگران نوشتند و الان هم موجود است. البته اساسنامه اول جامعه روحانیت خیلی وسیع بود یعنی حتی دخالت در تمامی كارها می كرد. قوه قضاییه، قوه مجریه، رادیو و تلویزیون، روزنامه، كتاب، همه اینها را نوشته بودیم.
البته چون دولت تشكیل نشده بود تصور می كردیم كه ما هم می توانیم این كارها را بكنیم. اما وقتی انقلاب پیروز شد. ما دنبال این حرف ها نرفتیم. فقط جامعه روحانیت و تشكل های روحانی اش بودند. ولی در جریان جامعه روحانیت بنده اصرار داشتم كه حزبی نباشد.
* چرا حاج آقا؟
- بنده اعتقادم این است كه روحانیت، حزب نیست. روحانیت متعلق به همه مردم و حزب جامع و مانع است. یعنی یك عده را دفع و گروهی دیگر را جمع می كند. ما همچون پدر مردم هستیم. نباید بگوییم تو برو كنار و تو بیا اینجا. البته اگر كسی نخواست پشت سر ما نماز بخواند ما كاری نداریم. اما نباید ساختاری بسازیم كه اساس آن دافعه باشد. حزب كارش این است و دنبال قدرت می گردد. حزب به معنی اصطلاحی اش یعنی تشكیلاتی كه میخواهد قدرتی را در دست بگیرد. نخست وزیر و دولت داشته باشد. بعد برنامه بدهد برای اداره كشور. ما این جور نبودیم بلكه میگفتیم ما هدایت میكنیم همان طور كه امام می فرمود. راهنمایی می كنیم انقلابیون را.
آن زمان یادم هست كه جناب آقای آیت الله خامنه ای و آقای هاشمی مكرر میگفتند فلانی بعد از نوشتن قانون اساسی چرا خلاف آن حرف میزنی. قانون اساسی گفته كه هر جمعیتی و هر صنفی می تواند فعال باشد. گفتم: شما می خواهید ما را ببرید داخل اصناف. یعنی مثل صنف كفاش ها، یك صنف روحانیت هم وجود داشته باشد. این طوری می خواهید درست كنید. بعد هم در وزارت كشور یك آقایی كه معلوم نیست انقلابی باشد یا نباشد به شما بگوید حق ندارید حرف بزنید. ما اصلا انقلاب كردیم كه آزادیمان حفظ بشود. ما باید طرفدار رهبری باشیم. البته اگر خلاف رهبری حركت كردیم بی خود است و باید لغو شود ولی مادامی كه با رهبری هستیم مشكلی وجود ندارد. اصولا بنده با حزب و تشكیلات مخالفم و لذا در تمام دوران زندگیام با هیچ حزبی همكاری نكردم تا رسید به آن جایی كه مساله بنی صدر پیش آمد.
* اجازه بدهید سؤالی بكنم و تقریبا از قضایای انقلاب. برشی در بحث كمیته ها و عضویت شما در فقهای شورای نگهبان بزنم. در قضیه بنی صدر شایع شده بود كه حضرتعالی در انتخابات ریاست جمهوری از بنی صدر حمایت كردید. آیا درست است؟ چون فضایی این گونه ایجاد شده بود.
- بله! عرض كنم خدمتتان كه بنده هیچ وقت طرفدار آقای بنی صدر نبودم و به ایشان هم رأی ندادم. دوستان و اعضای خانواده هر كه از من می پرسید به چه كسی رأی بدهم؟ می گفتم به آقای حبیبی، كه كاندیدای حزب بود.
* جامعه روحانیت به چه كسی رای داد؟
- جامعه روحانیت بیشترشان به بنی صدر رای دادند حتی مرحوم بهشتی كه جزء جامعه روحانیت بود. مرحوم باهنر، مرحوم مفتح، آقای هاشمی، مرحوم محلاتی، شاه آبادی، مرحوم خسروشاهی و شاید اكثر آنان طرفداری از بنی صدر كردند. اما نه به آن معنی كه اعلامیه بدهند. من یادم نیست. همین طور شفاهی می گفتند ولی اعلامیه ندادند كه طرفداری یا مخالفت بكنند با حزب. چندی پیش روزنامه جامجم در مصاحبه با آقای طباطبایی نوشته بود كه امام فرمودند: «من یك رأی دادم، مردم هم رأی دادند. من با یك رأی خودم كه نمی توانم كسی را عزل كنم. این همه مردم رأی داده اند.»
میدانید كه امام در قضیه بنی صدر بعدها كه تحقیق كردیم ایشان گفتند رأی من رأی ملت است. اسم بنی صدر را نیاوردند. علی ای حال امام گفتند باید مردم عزلش كنند یا نمایندگان مردم. من نمی توانم عزل كنم. این قضیه كشیده شد به بی كفایتی بنی صدر؛ آقای طباطبایی در آن مصاحبه می گوید: از كسانی كه طرفدار بنی صدر بودند، آقای مهدوی است.
* این سؤال جدیدا چاپ شده است؟
- بله همین 10 روز قبل. البته من خیلی ناراحت شدم كه ایشان چنین حرفی زدند. گفتم: این شایعات را بدون دلیل مطرح كردند. بعد، من از آقایان خواستم این مطلب را تكذیب كنید. ایشان همانجا می گوید: وقتی هیات حل اختلاف تشكیل شد؛ چون می دانید كه بین مرحوم رجایی و بهشتی و مجلس و نخست وزیر و بنی صدر دائما درگیری وجود داشت و در روزنامه ها و سخنرانی ها مرتب تنش ایجاد می شد.
* در آن هیئت سه نفره، آقای اشراقی از طرف بنیصدر بودند، آیتالله یزدی از طرف نخست وزیر و شما هم از طرف امام(ره)؟
- آن ایام بنی صدر گفته بود ای كاش این آقای مهدوی از امام(ره) نبود. زیرا مردم خیال می كنند كه آقای مهدوی طرفدار من است و اگر ایشان حكمی علیه من صادر كند. همه قبول می كنند. در آنجا ما با آقای اشراقی شاید بیش از 30، 40 جلسه – كه نوارهایش موجود است – بحث كردیم در باره كارهایی كه آقایان می كردند و حتی بنی صدر را احضار كردیم به وزارت كشور.
مرحوم مهندس بازرگان و آقای صباغیان در روزنامه میزان می نوشتند – آن طوری كه یادم است – آقای حاج سید جوادی هم به ذهنم می رسد كه می نوشتند بنی صدر هم در روزنامه انقلاب اسلامی می نوشت. البته آقای رجایی را هم یك بار احضار كردیم و گفتیم آیا شما این حرفها را گفته اید؟ همچنین مجموعه سخنرانی های مرحوم بهشتی را نظارت و بررسی كردیم و به این جمع بندی رسیدیم كه تقصیر با بنی صدر است.
چون آقای رجایی واقعا سكوت كرد و دیگر چیزی نگفت. مرحوم بهشتی این كه خیلی ناراحت بود و نمی توانست سكوت كند مع ذلك به خاطر امام سكوت كرد. اما آقای اشراقی – خدا رحمتشان كند – ایشان خیلی به بنی صدر علاقه داشت. هر چه ما از قرائن می گفتیم كه بنی صدر این مطلب را گفته كه خلاف نظر امام است، می گفت: خوب باید بگوید زیرا آنها خلاف كرده اند و ایشان هم دفاع از خودشان كرده است. تا این حد از آقای بنی صدر دفاع می كرد. ما بعد از سه ماه بررسی رفتیم خدمت امام، امام پرسید: به كجا رسیدید؟ گفتیم ما معتقدیم كه متخلف، بنی صدر است. آقایان در این سه ماهه چیزی نگفته اند و اگر هم بوده خیلی كمرنگ است و چیز مهمی نیست ولی بنی صدر هر روز در روزنامه و سخنرانی هایش علیه امام حرف می زند حالا نمی دانم ما پیشنهاد دادیم یا امام خودشان فرمودند – یادم رفته – شاید هم من پیشنهاد دادم كه آیا اجازه می دهید همین جمع بندی خودمان را در رسانه ها پخش كنیم؟ فرمودند: بله.
* وابسته به هیچ حزبی نبودید؟
- نه. طرفداری از این حزب و آن حزب نمی كردم. به این دلیل اما مرا انتخاب و اطمینان كردند ما شواهدی هم داشتیم. حرف هایی كه بنی صدر زده بود در روزنامه و سخنرانیها و نوارها وجود داشت. بالاخره امام فرمودند بگویید ما هم گفتیم. همان شب یا فرادی آن شب كه من و آقای یزدی نشستیم و مصاحبه كردیم. گفتیم: در این جریان آقای بنی صدر متخلف است و دلایلش را هم گفتیم كه این هاست.
در باره حزبی نبودن من. یكی از مواردی كه خود دوستان نیز استفاده كردند. مساله تعیین رئیس جمهوری بود. وقتی امام قم بودند مساله ریاست جمهوری بنی صدر یا مرحوم شهید بهشتی مطرح شد. حزبی ها اول می خواستند آقای جلال الدین فارسی را بیاورند كه نشد و بالاخره آقای حبیبی را معرفی كردند. ولی نظر اصلی آنها آقای بهشتی بود. ما مأمور شدیم كه برویم نزد امام؛ البته آقای هاشمی وقتی این مطلب را فرمودند اسم مرا نیاوردند.
* در همان شبی كه خانه آقای یزدی رفته بودند؟
- نه در مصاحبه ای كه با شما كرده بودند. اسم مرا – وقتی كه این جلسه را توضیح می دادند – نیاوردند.
* شما هم بودید؟
-بله من هم بودم. یادم است كه من و آقای باهنر و آقای هاشمی بودیم. مقام معظم رهبری را یادم نیست كه آیا بودند یا نه؟ آقایان گفتند ابتدا من با امام صحبت كنم. علتش هم این بود كه چون من حزبی نبودم. امام قدری حرف مرا بیشتر گوش می كردند. اینكه آقای هاشمی گفتند گریه كردیم و چه كردیم و چه كردیم. چون امام این مسائل را متأثر از تعصب حزبی می دانست ولی بنده را یقین داشت كه حزبی نیستم.
* به نظر شما آیا امام(ره) تمایلی به تشکیل حزب داشتند؟
من از اول می دانستم که امام تمایلی نداشت. منتها آقایان می گفتند حزب باید باشد. امام می دانستند که حزب، بالاخره درگیری دارد. بعد امام دیدند جریان بنی صدر و آقایان پیش آمد و ممکن است انقلاب از بین برود. شاید شنیدید امام در همین جماران یک روز فرمودند ما اشتباه کردیم. من فکر کردم که می شود این آقایان کار کنند ولی دیدیم که نمی شود و لذا گفتم روحانیون بیایند. این حرف اول بود. بنده هم در نماز جمعه (علی ما نقِل) بیان کردم البته من خودم یادم نیست، اما آیت الله اشتهاردی گفتند آقای مهدوی! در نماز جمعه مطلبی گفتی که هیچ کس نگفت. در نماز جمعه به بنی صدر خطاب کردی و گفتی آقای بنی صدر! همین آخوندها و روحانیت که این انقلاب را درست کردند و شما را آوردند بالا همان ها می توانند بیاورند پایین، قدری حیا کن!
* این مطلب را شما گفته بودید؟
بله این مطلب را من گفته بودم. البته من با بنی صدر چون وزیر کشور بودم به طور علنی مخالفت نمی کردم. امام هم علنی مخالفت نمی کرد. ولی خصوصی با بنی صدر زیاد بحث و جدل می کردم. در مقاطع حساس که بنی صدر در اجتماعات شرکت و سخنرانی میکرد در مورد حرف هایی که می زد، من خیلی نصیحتش می کردم.
* چرا حرف گوش نمی کرد؟
مغرور بود. بنی صدر از دو جهت مغرور بود. یک مودر از نظر خانواده. می دانید که پدرش روحانی موجهی بود. البته ارتباطی هم با دستگاه داشت منتها نه به این معنا که درباری باشد ولی ارتباط حسنه داشت و لذا علما و دیگران اگر کاری داشتند به وسیله ایشان و نیز مرحوم بهبهانی – البته در اوایل حکومت پهلوی نه در اواخر – حل می کردند. علی ای حال من که بنی صدر را قبلا ندیده بودم اما بعد دیدیم بسیار مغرور است. به همه ما می گفت که شما هیچ کدام مجتهد نیستید.
* شما که زمان آیت الله العظمی بروجردی اجتهاد گرفته بودید؟
بله می گفت مجتهد کسی است که 140 علم بداند و من خودم می دانم.
* خودش را می گفت؟
بله خودش را می گفت! خیلی به خودش مغرور بود! چند کتاب در خارج نوشته بود و یک عده جوان ها هم دورش بودند بنی صدر این طوری می گفت: شما اصلا مجتهد نیستید و حق ندارید دخالت کنید و با صراحت هم می گفت! حتی به مرحوم بهشتی که واقعا بزرگمردی بود به ایشان هم بی احترامی می کرد و می گفت شما به درد نمی خورید! البته ظاهرا به امام از این حرف ها نمی زد ولی معتقد بود اما تا شش ماه دیگر زنده نیست و ملت هم پدر می خواهد!
* این را با چه جرأتی می گفت؟
دیگر این که در شورای انقلاب بنی صدر می گفت مردم پدر می خواهند! اما نمی گفت که پدر آنها منم! ولی مقصودش همان بود. چون رئیس جمهور شده بود فکر می کرد پدر این ملت است! همان طور که مصدق مثلا پدر ملت بود. آن وقت که امام در همین بیمارستان قلب حکم ریاست جمهوری ایشان را تنفیذ می کردند ملاحظه کرده اید آقایان دیگر می آیند روبروی امام می ایستند و حکم می گیرند و دست امام را می بوسند و احترام می کنند ولی وقتی حکم ایشان را خواندند بنی صدر برنگشت امام را نگاه کند بلکه حکم ایشان را خواندند بنی صدر برنگشت امام را نگاه کند بلکه حکم را با دستش گرفت و هیچ تشکر نکرد اما همانجا – یا قبل از این برخورد یا بعدش – گفتند: آقای بنی صدر، حواست باشد که مغرور نشوی.
* امام به ایشان گفتند؟
بله فرمودند. حتی بعضی از مؤمنین گفتند امام این آقا را خوب شناختند. ولی امام مسألهای که داشتند می گفتند. این فرد رأی آورده و همه اینها با تأیید امام بوده است. ایشان برای خودش خیلی کار می کرد. در جریان تبریز که خلق مسلمان رادیو و تلویزیون را گرفتند من و بنی صدر و شاید آقای دکتر سحابی برای اصلاح اوضاع به تبریز رفتیم تا ببنینم کسانی که رادیو تلویزیون را گرفته اند چه می خواهند و چه کسی تقصیر دارد؟ ولی بنی صدر پیدایش نبود. بعد ها فهمیدیم که می رود با گروه های مختلف اعم از دانشگاهی و تجار، مقدمات ریاست جمهوری اش را درست می کند. در حالی که ما نه فقط به فکر این حرف ها نبودیم بلکه اصلا بلد هم نبودیم. این اواخر یک روز می رفتم خدمت امام البته ماجرا بعد از شورای حل اختلاف بود. به امام عرض کردم در حالی که بعضی ها فکر می کنند من طرفدار بنی صدر هستم. اما هیچ گاه طرفدار بنی صدر نبودم ولی به تبع شما بنای مخالفت علنی هم نداشتم. ایشان را مکرر و تلفنی و حضوری بسیار نصیحت کردم اما دیگر دارد خطرناک می شود. واقعا هم همین طور که آقای بهشتی می گویند، بودن ایشان برای انقلاب مضر است. مرحوم بهشتی ایشان را در اروپا دیده بودند. ما که ندیده بودیم و افکارشان را می دانستند. هم او و هم قطب زاده را من یادم هست که مرحوم بهشتی می گفتند آدم های خطر ناکی اند البته بین اینها یزدی را قدری بهتر می دانستند. این سه نفر را که خارج بودند و حتی به عنوان نماینده امام کار می کردند مرحوم بهشتی می گفتند آدم های درستی نیستند. من خدمت امام عرض کردم. این بنی صدر خیلی خطرناک است. فکری بکنید. امام فرمودند: آقای مهدوی من دلم نمی خواهد اولین رئیس جمهور انقلاب که دوره اش هم تمام نشده ما او را ساقط کنیم این برای انقلاب خوب نیست که بگویند نتوانسته اند یک رئیس جمهور ارزشمند و مقید را انتصاب کنند. بنده نصیحتش می کنم و و قتی که اینجا می آید می گویم آقا بنشین. فکر کن. مدارا کن. کتاب بنویس. مطالعه کن. این دوران هم تمام می شود بعد فرمودند: آقای مهدوی خیال نکنید که من از این فرد می ترسم یا از رأیی که مردم داده اند این رأی به خاطر تأیید ما بوده است. من اگر بخواهم بنی صدر را با همین انگشت کوچکم بر می دارم. برای ما برداشتن وی مساله ای نیست.
* تحمل در عین قدرت!
بله بعد جریان بی کفایتی سیاسی و بعد هم عزل از جانشینی فرماندهی کل قوا پیش آمد.
* از بعضی قسمت های تاریخ می گذریم. شما چند بار یاد کردید از شهید رجایی و کابینه ایشان و از سجایای اخلاقی شهید رجایی. من دوست دارم که از کابینه ایشان و از حضور خودتان در کابینه بیشتر بگویید.
مرحوم شهید رجایی واقعا مؤمن بود. در عین حال امام فرمود عقل اش بیش از علمش است.
درس چندانی نخوانده بود ولی آدم عاقلی بود و به انقلاب و امام واقعا اعتقاد داشت. بنی صدر و دیگران این طور نبودند. بنی صدر می گفت شش ماه دیگر امام می رود و ما هم می رویم. در دوره دوم نخست وزیری مرحوم باهنر در مجلس عده ای علیه من صحبت می کردند و می گفتند مهدوی به درد امام جماعت می خورد و برای وزارت کشور مناسب نیست. البته آنها اکنون آمده اند و از من عذر خواهی کرده اند ولی آن موقع گفتند به درد پیشنمازی می خورم. گفتم که بد نیست پیشنمازی. چون بالاخره مورد اطمینان مردم قرار دارم. بعد که من از خودم می خواستم دفاع کنم. گفتم آقایان نمایندگان! مملکت در حال بحران است. این حرف ها را بگذارید کنار و به من رأی بدهید. من هم آدم خوبی ام و هم به درد می خورم. اینها بیخود گفتند و من جواب شان را نمی دهم و به لطف خدا بالاترین رأی را آوردم البته روز قبل از رأی گیری که آقای باهنر به عنوان نخست وزیر می بایست از من دفاع کند چون دفاع جانانه ای نکرد من احساس کردم ایشان میل ندارد من وزیر کشور باشم. لذا استعفا دادم. همان روز نامه نوشتم به آقای رجایی و گفتم من آماده نیستم برای وزارت کشور. این مربوط به روز اول است که رای گیری نشده بود. شب، مرحوم رجایی به من تلفن زد و گفت میآیی اینجا با هم صحبت کنیم و شام بخوریم؟ من در وزارت کشور بودم و ایشان در نخست وزیری. گفتم چشم می آیم. شاید ساعت 10 بود که رفتم. همیشه غذا را از کمیته می آوردند. اما این بار غذا از بیرون خرید. دو روز قبل از شهادتش بود. چلوکباب و یک خربزه خریده بود. ایشان گفت: آقای مهدوی من نمی گویم مالک اشتری – حرف او را می خواهم بگویم – ولی بالاخره وزارت کشور جمهوری اسلامی. یک مالک اشتر می خواهد. من تو را در این حد نمی دانم ولی می گویم بالاخره کسی بهتر از تو نداریم. بیا و قبول کن. گفتم: آقای باهنر به عنوان نخست وزیر، نمی خواهد من وزیر کشور باشم. وقتی نمی خواهد چه اصراری دارید. گفت: این گونه نیست فردا می گویم ایشان دفاع کنند و همین طورهم شد. ایشان آمد و دفاع جانانه ای از من کرد البته من خودم دفاعی نکردم و گفتم این آقایان که علیه من صحبت می کنند حرف بی ربط می زنند من عملا نشان دادم و در کمیته و وزارت کشور دوره قبلی کار کردم. من خیلی هم فردی مفید و کارآمدم. بالاخره رأی دادند و رأی هم بالاترین رأی بود. کسی به حد من رأی نیاورد. حدود 186 رأی. مرحوم رجایی در هیئت دولت همیشه شرکت می کرد برای این که رئیس جمهور بود. البته لزومی نداشت شرکت بکند ولی می آمد و می گفت من می خواهم حضور داشته باشم ودر مسائل مملکتی اظهار نظر هم می کرد. البته آقای آقای باهنر یک مقدار ناراحت می شد و می گفت رئیس جمهوری حق ندارد دخالت کند ولی ایشان روی همان صفا و صمیمیت خودشان حاضر می شد البته اگر یک بحث دینی و فقهی می شد آقای رجایی اصلا اظهار نظر نمی کرد و می گفت این وظیفه آقای مهدوی و امثال ایشان است. ببینید ایشان چه می گویند مسائل اجرایی و کیفیت اجرا متعلق به ماست که باید انجام دهیم. ولی آنچه که مربوط به فقه و اصول می شود دیگر کار ما نیست. در سفرهایی هم که می رفتیم با این که ایشان رئیس جمهوری بود و قبلش هم نخست وزیر بود و من وزیر کشور بودم اما ایشان حاضر نمی شد که من عقب تر ایشان باشم. می گفت تو روحانی هستی. البته من احترام می کردم و نمی رفتم. ولی ایشان هر موقع که می خواستیم در مجلسی وارد شویم، احترام می کرد و به همین دلیل هم امام دوستش داشت. چون مقید بود به مسائل دینی.
* حالا از کمیته بگویید تا بعدا به شهادت شهید رجایی برسیم.
نمی دانم اواخر بهمن ماه یا اوایل اسفند بود از نظر تاریخی باید روزنامه ها را دید. ما در مدرسه علوی بودیم امام هم هنوزبه قم تشریف نبره بودند. ما نشسته بودیم. آقای هاشمی، رهبر معظم انقلاب، آقای مفتح، شهید محلاتی و شهید باهنر و صحبت می کردیم. در باره اوضاع انقلاب، البته این قضیه بعد از بیستم بهمن است. یک وقت دیدیم شهید مطهری سراسیمه آمدند و گفتند آقایان یک مساله خیلی مهم و حیاتی مطرح شده است.کدام یک از شما حاضرید مسئولیت را بپذیرید البته موقتا تا بعد ببینیم چه می شود. گفتیم چه مسئولیتی؟ ایشان گفتند که نهضت ها و دیگران می خواهند نیروهای مسلح را در اختیار آقای لاهوتی بگذارند آقای لاهوتی آدم خوبی است. واقعا هم آدم خوبی بود ولی ساده است. نمی شود ابزارها و سلاح انقلاب را به دست ایشان سپرد. در حالی که آنها هم به دنبالش باشند و استفاده کنند من گفتم من قبول می کنم ولو این که اهل کمیته و سلاح نیستم. من اصلا سلاح به دست نگرفته بودم. حتی سربازی هم نرفته بودم که بدانم مثلا ژ 3 را چگونه دست می گیرند.
* من تعجب می کنم چون روحیات شما با حضور در کمیته سازگار نیست!
این هم از معجزات انقلاب است. در انقلاب اموری واقع شده که اصلا هیچ تناسب ندارند. بنده امام جماعت مسجد بودم. حالا باید فرمانده نیروهای مسلح بشوم منتها به ایشان گفتم: فقط به شرطی که به من کمک کنید.گفتم: خود شما آقای مطهری، آقای مفتح هم بودند باید به من کمک کنید من به تنهایی نمی توانم آقای مطهری قول دادند و گفتند من از فردا می آیم و کمک می کنم به شما تا آن وقتی که نیاز باشد. البته ایشان یک شب یا دو شب بیشتر نیامدند...یک بار ساعت 11 شب من در کمیته بودم. آقای مطهری تلفن زد کاری داشت. گفت: آقای مهدوی الان هم در کمیته ای: ماشاء الله واقعا کار و مسئولیت را خوب انجام می دهی.
ما صبح زود می آمدیم و گاهی تا آخر شب هم نمی رفتیم. البته کارمان مسلما نقص داشت. ولی مع ذالک معتقدم من و اخوی در کمیته، جلوی بسیاری از نابسامانیها را گرفتیم. چون عده ای می خواستند به نام کمیته تخلف کنند. به یاد دارم در همین مجلس شورا چندین کمیته بود. در آغاز، اشخاص هر کدام مسئولیت داشتند یا هر کدام کارتی برای خودشان داشتند. می رفتند، می گرفتند، می بستند، اموال را می آوردند، می ریختند روی هم و خرد می شد. می گفتم: چرا، این کار شرعا جایز نیست. می گفتند: کار دیگری نمی توانیم بکنیم. من مدارا می کردم چون نمی توانستیم آنها را اخراج کنیم. تا 3، 4 ماه من با آنها مدارا می کردم تا توانستم راضی شان کنم. سلاح هایشان را تحویل بدهند. و بعضی ها را هم جذب کمیته کردم. در تهران 1500 کمیته وجود داشت. هر مسجد و حسینیه و هر مغازه و هر جا که چند سلاح گرفته بودند کمیته تاسیس شده بود و اینها هیچ یک هم تحت پوشش مرکز نبودند و برای خودشان کار می کردند. یکی می بست و دیگری می گرفت که اینها را به تدریج حل کردیم. یکی از این آقایان کمیته ای داشت برای تقسیم زمین و ساختمان و یک حساب هم باز کرده بود به نام ماده 100 امام منتها در یکی از صندوق های قرض الحسنه چون ماده 100 امام در بانک بود من ایشان را یک روز خواستم و گفتم شما چرا این کارها را کرده اید. ماده 100 امام که چند تا نیست. شما اصلا چه حقی دارید زمین تقسیم کنید همین خیابان ملاصدرا اینقدر زمین دادند بعضی هاشان هم اعضای کمیته بودند گرفتند و و وضعشان هم خیلی خوب شد البته اسم نمی برم که معلوم شود بعضی خانه های میدان هفت تیر را هم تقسیم کردند گفتند: ضاحبانشان نیستند و مردم هم خانه ندارند و از این تعبیرها. حالا شاید حسن نیت هم داشتند من نمی توانم نیت شان را بگویم.
* شما با این کارها مخالف بودید؟
من مخالف بودم اما هم همین طور یادم است که جریان آقای حسن کروبی را من به امام عرض کردم و پرسیدم اجازه می دهید که من طی یک مصاحبه ایشان را خلع سلاح کنم. گفتن: انجام بده! من 17 ماده یا 19 ماده نوشتم و گفتم. من از الان به عنوان نماینده امام در کمیته اعلام می کنم که ایشان کمیته اش منحل است و هر فردی که با ایشان باشد متخلف است و محاکمه می شود. این سبب شد کسانی که دنبالش بودند. رها کردند از این قبیل کمیته ها زیاد داشتیم. کمیته هایی که خیلی هم فعال بودند ولی من به ایشان می گفتم باید بیایید زیر پوشش مرکز و زمانی که نمی آمدند اعلام می کردم که این ها زیر پوشش نیستند و منحل اند لذا مجبور می شدند همراهی کنند. این یکی از الطاف بود که خداوند به ما داد. علی ای حال 1500 کمیته وجود داشت که هر کدام کارتی داشتند و اقداماتی می کردند بالاخره امام حکمی نوشتند که الان هم موجود است و به امضای امام و خط مرحوم شهید مطهری است در این حکم آمده که شما کمیته ها را اداره کنید تا شهربانی و ژاندارمری در جایگاه خودشان قرار بگیرند. فکر می کردند که آنها می توانند به زودی جایگاه خودشان را به دست آورند.
* حاج آقا مهدوی با توجه به این که در زمان مسئولیت شما در کمیته این اتفاق افتاد موضع تان در قبال تسخیر سفارت آمریکا – لانه خاسوسی – چه بود؟ چون تا به حال چندان روشن و شفاف مطرح نشده و حرف و حدیث فراوانی دارد. می خواستم از زبان خودتان بشنوم.
من در خاطراتم نوشته ام. بله هنوز چاپ نشده است. آن زمان که دانشجوها رفتند و آنجا را گرفتند. برای من هم غیر مترقبه بود. زیرا امام به ما دستور داده بود که شما سفارت آمریکا را به خصوص حفظ کنید.
می گفتند مصلحت نیست که با سفارت آمریکا درگیری پیدا کنیم. حتی ما 60 نیرو داشتیم داخل سفارت که سفارتی ها به آنها غذا می دادند و کمک می کردند که آنها بمانند چون ماندنشان برای آنها مفید بود. آن روزی که این جریان واقع شد من منزل بودم. نزدیک غروب بود که با بجه ها رفتیم آنجا. آن موقع لانه جاسوسی و این حرفها نبود. در سفارت آمریکا از دیوار رفته بودند بالا. دو نفر به من تلفن زدند. یکی مرحوم شهید بهشتی و دیگری مرحوم مهندس بازرگان. آن زمان مهندس بازرگان نخست وزیر بود مهندس بازرگان با همان عصبانیت که همیشه داشت معترض بود که چرا حزب اللهی ها و کمیته چی ها این کارها را می کنند!؟ گفتم: کمیته چی نیستند بچه های دیگرند. شما هم کمیته چی، کمیته چی نکن. من حالا بررسی می کنم. مرحوم بهشتی دوباره تلفنی پرسید چرا رفتند سفارت آمریکار را گرفتند؟ اول قضیه بود. بنده به خاطر همین که اینها اشکال می کردند – مرحوم بهشتی رئیس قوه قضائیه و مرحوم مهندس بازرگان نخست وزیر بود. – ما خبر نداشتیم که آیا واقعا امام راضی به این کارند یا نه؟ من به حاج احمد آقا گفتم: این چه کاری است کردند؟ آیا امام اجازه دادند یا خودشان خودسری کردند. ایشان می خندید. گفتم شما بگو اگر امام فرمودند ما تابعیم. اما اگر امام نگفتند حقی ندارند. مگر این مملکت نیرو و قانون ندارد که هر کسی دلش خواست برود جایی را بگیرد؟ این کار درستی نیست. بعد یک دفعه به من گفت: اگر امام گفته باشند جطور؟ در این میان بعضی ها به من توهین کردند و گفتند مهدوی مدعی شده که نماز آنجا باطل است. من چنین حرفی نزدم ولی این را گفتم که سفارت هر مملکتی متعلق به آن مملکت است. بدون دلیل سفارت یک مملکت را نمی توان اشغال کرد. این طرز تفکر من بود. من تفکر تند نداشتم اما حسب قانون می گفتم. در دولت مرحوم رجایی بیانیه الجزایر نوشته شد. یک بیانیه بسیار ناقص که آقای نبوی و دیگران می نوشتند. بعدا معلوم شد این بیانیه خیلی نقص دارد و آمریکایی ها از نقص این بیانیه خیلی سوء استفاده کردند. چه پول هایی از ما گرفتند. پنج میلیارد قرار بود در بانک بگذارند ولی بیش از پنج میلیارد از ما گرفتند که الان هم دعوا تمام نشده است. من می گفتم. بر فرض هم که سفارت را شما گرفتید چرا اعضای آن را نگه می دارید؟ به دوستان می گفتم چون با دانشجویان حرف نمی زدم، می گفتم به نظر من خوب حالا ما سفارت آمریکا را گرفتیم و در حقیقت تحقیرشان کردیم اما در دنیا رسم نییست که دیپلمات ها را بگیرند و نگه دارند.
* حاج آقا شما در این قضیه با حضرت امام ملاقاتی نداشتید؟
یادم نیست اما در دولت این حرف ها را می زدم. بعد از یک سال -444 روز طول کشید – با عجله خواستند تا کارتر در مسند قدرت است اینها آزاد بشوند که در انتخابات بعدی، کارتر پیروز بشود، که نشد علی ای حال من می گفتم چرا این کار را کردید که حالا با عجله یک بیانیه بنویسید ناقص و اینها را با سلام و صلوات بفرستید بروند. این حرفهای من بود البته شاید بعضی ها نپسندند. در عین حال که من نه طرفدار آمریکایی ها و نه طرفدار سفارتی ها بودم و در حزب اللهی بودن بنده هیچ شکی نیست. ولی من البته بعضی از کارهایی را که عقلانی نباشد نمی پسندم. اما چون امام خیلی جدی بودند. ما دیگر نمی رفتیم بحث کنیم. آقای هاشمی در خاطرات خود گفتند مادر انتخابات ریاست جمهوری رفتیم. بحث و گریه کردیم. ولی من رسمم این نبود. وقتی امام یک جیزی می فرمودند می گفتیم چشم سمعاً و طاعةً. ولی در هیئت دولت من بحث کردم با مرحوم رجایی و وزرا که این کار خوب نیست و چرا ادامه دارد. اصل قضیه شاید کار خوبی بود و تحقیر آمریکایی ها را به دنبال داشت، ولی در ادامه نمی دانم. باید اهل سیاست بگویند خوب بود یا نبود.
* ان شاءالله زودتر خاطرات شما آماده و چاپ شود. می گفتند تا حالا 600 صفحه آماده شده است. خیلی زیاد است. حاج آقا می توانم در مورد دوران نخست وزیری شما سوال بکنم؟ اگر اشکال نداشته باشد.چون می دانم وقت تنگ است. در مورد دوران نخست وزیری و تشکیل کابینه صحبت بفرمایید؟
بعد از شهادت مرحوم رجایی و باهنر بود. می دانید که در جریان شهادت آنان من وزیر کشور بودم و روزهای یکشنبه، جلسه شورای امنیت کشور در نخست وزیری تشکیل می شد در همان اتاقی که آتش گرفته بود و بعدا ساختند. ما یکشنبه ها ساعت 5/2 جلسه داشتیم و معمولا خسته می شدیم. چون خیلی کار می کردیم از 6 صبح تا 12 شب کار می کردیم. من آن روز بعد از غذا رفتم قسمت بالای وزارت کشور قدیم – الان شهربانی است – تا کمی استراحت کنم. راه کمی بود حدودا 10 دقیقه می شد. من ساعت 25/2 از خواب بیدار شدم دیدم که خیلی کسلم. گفتم چند دقیقه ای دوباره می خوابم. وقتی بلند شدم 35/2 شد. سپس با عجله آمدم پایین سوار ماشین شدم. در پیچ خیابان وحدت اسلامی نرسیده به پارک. یک وقت شنیدم که – ماشین های ما هم بی سیم داشت و هم تلفن – بچه های کمیته به کمیته مرکزی می گویند: مرکز، مرکز، انفجار در نخست وزیری. من به بچه ها گفتم برگردیم وزارت کشور. برویم سؤال کنیم. چون هر چه تلفن می زدیم جواب نمی داد. آمدیم وزارت کشور. رو بروی همان ساختمان. آتش بود که شعله می کشید. بمب آتش زا گذاشته بودند. دوستان اول نگفتند که چه کسانی شهید شده اند تا آن موقع که فهمیدم. امام یکی از کارهایی که داشتند این بود که مهره های جمهوری اسلامی را بلافاصله جایگزین می کردند. نمی گذاشتند یک روز بگذرد. لذا گفته بودند همین امشب باید نخست وزیر معین کنید. دو یا سه نفر کاندیدا بودند. یکی من، دیگری میرحسین موسوی و سومی ظاهرا آقای غرضی بود. حاج احمد آقا، آقای هاشمی و همه آنها گفتند آقای مهدوی. گفتم من به درد این کار نمی خورم نکنید این کار را. گفتند این مسأله موقتی است مثل کمیته. گفتم اگر موقتی است چه لزومی دارد همان فردی را که یک ماه دیگر بناست انتخاب کنید بهتر است. من که هوسی برای این کار ندارم اما وقتی معلوم شد خبرنگارها همه آمدند که خوب آقای مهدوی نخست وزیر شدی؟ باز هم موقت مثل کمیته؟ گفتم نه این دفعه موقت نیست. بعضی از افرادی که با مرحوم رجایی کار می کردند می خواستند بنده را امتحان کنند و ببینند افکارم چیست. آیا با آقای رجایی هم فکرم یا نیستم. خودشان شاید حزب اللهی تر از ما بودند. ما می گفتیم رجایی را قبول داریم و لذا برنامه دولتمان هم همان برنامه است. در مجلس هم ارائه دادیم و چیز جدیدی نبود.
وقتی جناب آقای خامنه ای را ترور کردند بعد از این که قدری جالشان بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدند من و جناب آیت الله خامنه ای، آیت الله موسوی اردبیلی و آقای هاشمی – شاید همین چهار نفر بودیم _ صحبت می کردیم که چه کسی کاندیدای ریاست جمهوری آینده بشود؟ همه ما گفتیم آقای خامنه ای، ایشان فرمودند که ریاست جمهوری چند مشخصه می خواهد که من ندارم. این که من تازه از بیمارستان آمده ام و واقعاً قدرت کار فراوان ندارم. دوم این که دلم می خواهد یک رئیس جمهوری باشم که نخست وزیرم به حرف من گوش کند. آقای مهدوی برادر بزرگ من است و احترام فراوانی برای ایشان قائلم. من گفتم: اول اینکه بیماری شما خوب می شود. ما کمک می کنیم به شما. دوم مسأله مهدوی؛ شما که مهدوی را امتحان کرده اید. مهدوی اصلا اهل دعوا نیست اگر بنا باشد من نخست وزیر باشم با شما همکاری می کنم. ولی برای این که شما خاطرتان آسوده باشد. همین که شما رأی آوردید، استعفا میدهم آقای موسوی اردبیلی گفتند: نه بابا یعنی چه؟ مگر آدم هر روز استعفا می دهد. یادم می آید که مرحوم صادق خلخالی هم به من گفت یعنی چه مهدوی!؟ ما به تو رأی دادیم در مجلس و این همه رأی آوردی برای نخست وزیری. استعفا دادن چه معنی دارد؟ حق نداری! نهایتا کاندیدا شدم. من و آقای عسگراولادی و دکتر شیبانی همان روز قبلش من مصاحبه کردم و گفتم انصراف دادم. روز انتخابات جمعه بود. آقای هاشمی تلفن زدند و گفتند که آقا مردم یک عده به تو رأی می دهند. گفتند: رأی ها شکسته می شود. گفتم: چه کار کنم؟ گفتند: شما یک مصاحبه بکنید همین حالا ظهر روز جمعه که انتخابات بود. من هم مصاحبه کردم و پخش شد. در آن مصاحبه هم خیلی خوب صحبت کردم. خودم می گویم و جناب آقای خامنه ای هم گفتند اثر گذاشت در مردم. حتی یک عده که در بیمارستان بودند و نمی خواستند رای بدهند. من خیلی تشویق کردم و گفتم بیایید شما با انقلاب که قهر نکردید. ممکن است با من قهر کرده باشید. بیایید رأی بدهید. پس از اعلام نتیجه رأی گیری که آیت الله خامنه ای رئیس جمهور شدند. نامه استعفا نوشتم به ایشان که همان شب رادیو تلویزیون هم پخش کرد و اعلام کردم برای اینکه شما دستتان باز باشد و مشکلی نداشته باشید من استعفا می دهم. شما خودتان دولت را تشکیل بدهید.
* میرویم سراغ مسائل دانشگاه که یک مقداری هم دیر شده است. حاج آقای مهدوی چرا شما وارد امور اجرایی و سیاسی نشدید؟ و مدتهاست هیچ منصبی را قبول نکرده اید؟
بنده اصلاً سیاسی نبودم. با این حال به دنبال امام در مسائل سیاسی دخالت می کردم. اما یک فرد سیاسی اجرایی نبودم. اصولا یک آدم فرهنگی بودم. در عین حال که در مسجد کارهای سیاسی می کردم. ولی صبغه فرهنگی داشتم. تربیت جوان ها، درس گفتن به آنها، بازگو کردن مسائل دینی به ایشان در جلسات برای جوان ها و به این شکل بود. دستگاه از این جلسات ماخیلی ناراحت بود ولی خیلی نمی توانست به قول عوام گزکی بگیرد. ما بحث هایی می کردیم که نتیجه اش آن می شد. اما حرف سیاسی مستقیم نداشتیم. به همین دلیل من اوایل انقلاب فقط به عنوان یک ضرورت، مسئولیت کمیته، مسأله وزارت کشور و نخست وزیری را پذیرفتم. چون احساس وظیفه می کردم می پذیرفتم والا اگر خودم را رها می کردند این تصمیم را نمی گرفتم لذا وقتی بحث ریاست جمهوری مقام رهبری مطرح شد دیدم که راه فرار باز است. زمانی هم که گفتم استعفا می دهم ایشان نگفتند استعفا ندهید. به همین دلیل من بعدا در مسائل اجرایی نیامدم. البته در شورای نگهبان و بعضی از نهادهای انقلاب همچون شورای عالی انقلاب فرهنگی و ستاد انقلاب فرهنگی حضور داشته ام.
* از امام هم حکم داشتید؟
بله به عنوان مثال ستاد ترمیم خسارات دوره انقلاب کاری بود که یک مقدار جنبه فرهنگی داشت و یک مقدار جنبه کمک و تنها یک کار سیاسی اجرایی نبود. لذا من حکم های زیادی از امام برای همین کارها گرفتم. بعد به دنبال کاری رفتم که همیشه آرزوی من بود.
* فکر می کنم یکی از میوه ها و ثمرات پربار دوران زندگی شما دانشگاه امام صادق(ع) بود؟
بله قبل از انقلاب ما زندان که بودیم شهید مطهری و دوستان دیگر در فکر دانشگاه اسلامی بودند یعنی می گفتند همان طور که مدرسه علوی، رفاه و امثال این مدرسه ها یک مجتمع آموزشی اسلامی اند. ما باید دانشگاه اسلامی هم داشته باشیم چون مدرسه اسلامی که آن زمان ما تصویب می کردیم. این بود که بچه های خوب را انتخاب کنیم. معلم های خوب و متدین بیاوریم که نمازخوان باشند و خانم ها با اقایان مخلوط نباشنند اما به محتوا فکر نمی کردیم. جنبه شکلی قضیه بود که در این مدرسه ها بچه مسلمان ها بیایند خوب درس بخوانند و بروند دانشگاه با آن اختلاط و با آن حرف ها که قبل از انقلاب بود. البته اقداماتی برای دانشگاه اسلامی شد. مرحوم برقعی و آقای باهنر کار کردند و در وزارت فرهنگ آنها دنبالش بودند ولی ما نتوانستیم بعد از انقلاب وقتی من از کارهای اجرایی کنار آمدم به دنبال این رفتیم که آرزویمان را انجام بدهیم منتها با تصویر کامل تر. تصویر ما از دانشگاه اسلامی آن وقت این بود که دانشگاهی است که بچه مسلمان ها با استاد خوب می آیند. نماز می خوانند، روزه می گیرند. دخترها حجاب دارند و از این دست تفکرات. ولی وقتی ما آمدیم آنجا شروع کردیم. یک مقداری ناپخته بود. نظر ما این بود که ما یک دانشگاه اسلامی از نظر محتوا هم داشته باشیم. فکر می کردیم حضرت امام که ولایت فقیه را نوشته اند این را باید تبیین کرد. همین طوری نمی شود کتاب ولایت فقیه را خواند و گفت آقا قبول کن.
من در اخبار شنیدم که می گفت: همین کتاب ولایت فقیه را به زبان ایتالیایی ترجمه کرده اند. به نظرم خیلی جالب نیست. چون امام آنجا استشهاد می کند به روایت امام صادق(ع)، ایتالیایی را چه به امام صادق(ع)؟ به این باید یک جنبه علمی – سیاسی بدهند. یا علمی – دانشگاهی. نمی شود عین همان مطلب را گفت. ما اینجا به بچه ها می گوییم بروید به شکل علامه حلی که در باره امامت کتاب نوشته، شما هم بنویسید. شما باید با تسلط بر علوم سیاسی، ولایت فقیه را اثبات کنید و اشکال هایی را که می شود، پاسخ دهید. در مسأله اقتصاد هم همین طور است. من می گفتم همین طور که خارجی ها با مواضع ایدئولوژیک خودشان لیبرال ها، کمونیست ها و دیگران بانک داشتند و بانک ها را با آن ایده های خودشان تعریف کردند و همان گونه که آنها با ایده های خودشان این ساختار را درست کردند ما هم می توانیم با ایده های خودمان ساختار اقتصادی درست کنیم. حرفی که من همیشه در دانشگاه به استادان و دانشجوها می گویم این که یک سری از مسائل، همواره ثابت است. مسائل طبیعی عالم ثابت است. البته همان ها را هم می شود تغییر داد تا مورد استفاده قرار گیرد اما اقتصاد، علمی است که بشر درست کرده است و لذا می بینید که در شوروی یک جور و در فرانسه و آمریکا به گونه ای دیگر فکر می کنند لیبرال ها، کمونیست ها و این ایسم ها و کدام ایدئولوژی خاصی داردند و بر اساس ایدئولوژیشان کار می کنند. مارکس یک عقیده داشت و دیگران عقیده دیگری دارند. من گفتم: ما یک تغییراتی در این عالم داریم که پارامترهای تغییرش در دست بشر است. قرآن که می گوید لا تبدیل لخلق الله. جای دیگر می گوید: ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم. پس می شود تغییر داد. اما بعضی امور لا تبدیل است و بعضی جاها تغییر ممکن است. ما باید از این آموزه های قرآن درس بگیریم که بشر چیزهایی را که خودش ساخته می تواند تغیییر بدهد. ما مونتاژ نمی خواهیم بلک واقعا می خواهیم اقتصاد اسلامی داشته باشیم و این البته کار سختی است. روز های اول خیلی ها می گفتند آقا اقتصاد، علم است. دین، دین است. اینها را چرا مخلوط می کنید؟! من می گفتم اقتصاد علم مطلق نیست. علم است اما نه مثل فیزیک. اینها با هم فرق دارند. اقتصاد را بشر درست کرده پس می توان تغییرش داد. بانک را بشر درست کرده. پس می تواند ساختاری اسلامی داشته باشد لذا دانشگاه امام صادق(ع) را تشکیل دادیم.
روزی که به دیدار مقام معظم رهبری رفتیم. من با ایشان عرض کردم آن روز که ما آمدیم خیلی ها می گفتند اقتصاد اسلامی اصلا مفهومی ندارد. حوزه اسلامی اصلا مفهومی ندارد. حوزه و دانشگاه یعنی چه؟ ولی حالا ما پیشرفت کرده ایم. به طوری که عده ای از علمای دانشگاهی می گویند این بحث ها قابل بررسی است و این برای ما یک پیروزی است: همین قابل بررسی بودن. آیا می شود سیاست اسلامی و اقتصاد اسلامی داشته باشیم؟ من مقصودم این نیست که آنچه در دانشگاه به عنوان علم در کیفیت اجرا مورد بحث قرار می دهیم همه را زیر و رو کنیم. من می گویم ماباید اصول ارزشی را حقظ کنیم و در سایه آن اصول، کیفیت اجرا را پایه بریزیم.
* حاج آقا از فارغ التحصیلان مجتمع آموزشی امام صادق(غ)، دوره های مدرسه راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه راضی هستید؟
بله. واقعا احساس می کنم که عمرم تلف نشده است. اول انقلاب می گفتند این کارها چیست؟ ولی الان می بینیم فارغ التحصیلان ما هر جا می رویم حضور دارند. من راضی هستم. البته مفهومش این نیست که کار ما اشکال ندارد. رفته بودم سوریه دیدم دانشجویان ما آنجا هستند و می گفتند ننویسید سفارت جمهوری اسلامی بلکه بگویید سفارت دانشگاه امام صادق(ع)!
* بسیار خوب بود حاج آقا، واقعا استفاده کردیم و لذت بردیم. همنشینی با شما یک توفیق بود که نصیب ما شد.
*حضرت آیتالله! خیلی خوشحالیم كه اجازه دادید خدمتتان برسیم و با شما صحبت كنیم.
- بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی سیدنا و مولانا ابی القاسم محمد و علی آله الطیبین و سیما بقیة الله الاعظم(عج).
با سلام به شما و سایر بینندگان و شنوندگان و با درود بر ارواح شهدا و امام شهدا و تشكر از جنابعالی و همكاران شما در صدا و سیما كه فرصت را برای بنده فراهم كردید چند كلمه ای با ملت عزیزم صحبت كنم. چه بگویم از مسائل سیاسی یا از مسائل....؟
* آقای مهدوی! رابطه عاطفی شما با حضرت امام(ره) از كجا شكل گرفت؟ امام(ره) شاگردان بسیاری داشتند و تعدادی از این شاگردان با حضرت امام وارد مبارزات سیاسی شدند و تا آخرین لحظات حیات حضرت امام، با ایشان بودند و شما جزء معدود افردی هستید كه چندین حكم با دست خط حضر ت امام دارید. می خواهم در مورد این ارتباط و این علاقه صحبتی بفرمایید.
- ببینید! قبل از انقلاب بنده در مسجد جلیلی امام جماعت بودم. كارهایی می كردم كه یكی این بود نام امام را بر منبر می بردم. با اینكه ممنوع بود! حتی ساواك مرا مكرر میخواست و به من میگفتند كه چرا اسم این آقا را می آوری؟ بعد كه خیلی فشار آوردند من دیگر اسم امام خمینی را – كه البته آن وقت امام نمی گفتند بلكه می گفتیم آیت الله العظمی- صریحا نمی بردم و تقیه می كردم و می گفتم: آقا. خب مردم می فهمیدند كه ما كدام آقا را می گوییم. در مرحله بعد، باز آمدند مرا بردند. ماه رمضان سال 53 و به بوكان تبعید كردند.
- بله من دو چیز را می خواستم عرض كنم. ما بعد از فوت مرحوم آیت الله بروجردی خودمان را برای راه امام وقف كردیم. امام نمی دانستند كه من یك سفر هم رفتم عراق. آن وقتی كه امام آنجا بودند و برخورد ما برخورد مخلصانه بود نه برای چیزی و لذا بعد از انقلاب هم ما از امام چیزی نخواستیم. بنده نه می خواستم وزیر بشوم و نه وكیل. من هیچ وقت پیشنهادی برای هیچ مقام و پستی ندادم. همین طور فرمودند این كارها را بكن و ما انجام دادیم اما در باره اهل سنت كه فرمودید باید بگویم من وقتی رفتم بوكان، یادم هست امام جمعه بوكان در پایان هر نماز جمعه كه خطبه می خواند، شاه و ولیعهد و فرح را دعا می كرد. یك وقت آمد به دیدن من. به او گفتم: آقا! شما چرا این كار را می كنید؟ شاه كیست كه شما دعایش می كنید؟
* آن هم در نماز جمعه؟
- بله در نماز جمعه. گفت: حاج آقا ما مجبوریم كمك بگیریم از دولت و از اوقاف و مجبوریم كه مطالبی بگوییم. اما قلبم واقعا با اینها نیست. راست هم می گفت. بعضی معممین دیگر هم بودند كه ما روابط، با آنها را به خوبی برقرار میكردیم. بعد از انقلاب هم من با آقایانی كه در كردستان یا سیستان و بلوچستان بودند، برخورد داشتم من حتی میخواستم دانشگاهی در زاهدان تاسیس كنم برای اهل سنت كه امام نیز خیلی تاكید داشتند.
* حاج آقا چه سالی وارد زندان شدید؟
- كمی بعد از 3 تا 4 ماه كه در تبعید بودم. یك رودخانه ای بوكان داشت كه خیلی سرسبز و آرام بود. من عصرها می رفتم در كناره آن راه می رفتم هیچ كس هم همراهم نبود. آن روز لباسهایم را پوشیدم كه بروم. حتی خادم مسجد هم نبود. من تنهای تنها بودم كه یك وقت دیدم در را محكم با لگد زدند و باز كردند. ماموران ریختند و گفتند: مهدوی كنی تو هستی؟ گفتم بله. اتاق مرا گشتند و رختخوابها را بهم ریختند و ظرف شیرینی را واژگون كردند. كتابهای مرا كه كتابهای سیاسی هم نبود از جمله كتاب عروه الوثقی و كتابهایی كه من نوشته بودم در باره قرآن و علوم قرآنی، همه را بردند. گفتم: اینها سیاسی نیست. گفتند ما نمی فهمیم پولهایی را كه در جیب من بود گرفتند بعد كه می خواستند مرا برگردانند پولم را نمیدادند می گفتند تو اصلا پول ندادی یا بهانه می كردند. دزد بودند. بعد من تادیبشان كردم. گفتم؟ من تبعیدی هستم ولی حساب وكتاب سرم می شود می روم از شما شكایت می كنم. من تبعیدی هستم. اما نمیگذارم پول مرا بخورید.
* حاج آقا دوست داریم از شما هم بشنویم.
- همین كه من وارد كمیته مشترك شدم لباسهایم را در آوردند. می گفتند حیف از این لباس، تن تو آخوند. گفتم: مگر من چه كرده ام؟ دزدی یا خلاف كردم كه حیف از این لباس باشد؟ گفتند: با شاهنشاه مخالفت كردی!
بالاخره ما را بردند در سلولی انداختند و همان روز بلافاصله مرا برای بازجویی بردند. بازجویی ها دو ماه و نیم ادامه پیدا كرد و خیلی اذیت كردند. البته خیلی ها را سخت شكنجه كردند ولی شكنجه من به آن حد نبود البته در حدی بود كه ببرند شلاق بزنند به طوری كه پاهای من تا این بالا زخم شد یكی از كارهایی كه می كردند آویزان كردن به طاق بود و حسینی ملعون. شماره معكوس می داد. از 20 شروع می كرد تا یك و می گفت اگر به یك برسم قلبت می ایستد. بگو! البته تهدید او جنبه روانی داشت و می خواست مرا تضعیف روحی كند. با مشت محكم می زد به شكمم و می گفت: شیخ! پیرمرد! البته خیلی پیر نبودم!
* حاج آقا در سال 54 شما 44 سالتان می شد؟
- بله. می گفت: شیخ! پیرمرد! تو به خاطر مردم، خودت را فدا می كنی بگو چه كار كردی؟ اتهام من هم این بود كه مثلا به آقای لاهوتی كمك كردم و ایشان به خانواده های زندانی ها از طریق بنده كمك می كرد. بنده و آیت الله طالقانی و آقای هاشمی رفسنجانی و آیت الله لاهوتی، ما چهار نفر از جهاتی پرونده مان یكسان و در رابطه با كمك به خانواده های زندانی ها بود. حتی خانواده هایی كه مربوط به مجاهدین خلق بودند كه ساواك روی آنها حساسیت داشت. اینها موارد پرونده ما بود. ما در مسجد یك صندوق كمك به ایتام و مستمندان داشتیم. آنها زرنگ بودند و می دانستند از این طریق و زیر پوشش ایتام و مستمندان، گاهی كمك هایی به خانواده های زندانیان می شود. ولی این كمك را آقای لاهوتی می كرد و من مستقیما با آنها ارتباط نداشتم.
بعد از سه ماه كه شكنجه ها را تحمل كردیم پرونده مان را تكمیل و ما را منتقل كردند به اوین. شبی كه وارد اوین شدیم مرا بردند به بهداری. در آنجا دیدم كه مرحوم آیت الله طالقانی، آقای منتظری، آقای لاهوتی، آقای انواری، آقای ربانی شیرازی و آقای هاشمی رفسنجانی هم هستند. ایشان را از سلول های كمیته مشترك به اوین آورده بودند. آقای انواری البته خودشان در اوین بودند چون ایشان 15 سال محكومیت داشت و 13 سال را تا آن زمان سپری كرده بود آن شب خیلی خوش گذشت.
* علما جمع بودند؟!
- بله شوخی هایی كه آقای انواری و آقای منتظری می كردند خوب بود. بعد از چند روز دوباره آمدند و گفتند: آقا! شما را می خواهند باید بروید كمیته مشترك. خیلی سخت بود و برگرداندن به كمیته مشترك. وحشت آور بود. آنجا همیشه ناله و داد و فریاد می شنیدیم. بنده را بردند پایین. گفتم: برای چه؟ گفتند: نمیدانیم. به ما دستور داده شده است. مرا بردند انداختند در یك سلول زیرزمین. تاریك تاریك بود. اول من حس كردم صدای كسی می آید ولی نمی دید. یك مدتی و شاید ساعتی طول كشید تا به تدریج با محیط آشنا شدم. دیدم حدود پنج جوان دانشجو در آنجا هستند. البته مذهبی نبودند و سیگار هم می كشیدند. بالاخره بعد از دو یا سه روز ما را دوباره خواستند. ولی اصلا به ما نگفتند كه چه می خواهند. عضدی معاون ساواك بود كه قبل از انقلاب از ایران فرار كرد. الان نمیدانم كه زنده است یا نه. وی بسیار بدجنس، خبیث و شقی بود ما را بردند دفتر عضدی. تهرانی، شكنجه گر و باز جوی بنده بود. البته این اسم مستعار بود. به من می گفت؟ شیخ! تو كه قرآن بلد نیستی! چرا رفتی كتاب های شریعتی را خواندی و گمراه شدی.
* به شما می گفت؟
- می گفت من مسلمانم لهجه اش كُردی و شكنجهگر بدی بود. یكی از كسانی كه مرا بازجویی میكرد تهرانی بود. یكی دیگر از بازجوهایم اسدی بود كه خانه اش نزدیك دروازه شمیران بود و بجههای حزب اللهی خانه اش را می شناختند. در روزهای قبل از انقلاب همان هایی كه در زندان شكنجه دیده بودند. او را كشتند. ما را كه می بردند در زیرزمین، چشم ها را می بستند و معمولا یا پایمان را به تخت می بستند و می زدند یا آویزان می كردند به طاق و شمارش معكوس می دادند. برای این كه بترسانند و از لحاظ روحی تضعیف كنند. یادم رفت بگویم وقتی كه من به طاق آویزان بودم سرانگشتان شست پایم كه روز زمین آمده بود. آنوقت آنها مرا ول كردند و رفتند قدری خستگی شان رفع شود چون خودشان بیشتر از ما خسته می شدند. بعد پاهای من افتاد روی یك چیز و دیدم خونی است كه لخته شده است. معلوم شد كه این بچه ها را كه می آوردند آنجا از پاهایشان خون می ریزد و این خون ها، جمع شده و بالا آمده است. از پای من هم خیلی خون می آمد چون همان وقت كه مرا بردند بالا، شاید هشت تا كاشی پر خون شد از این كاشی هایی كه در اتاق بود بعد از زدن هم مرا راه می بردند و می گفتند راه بروی بهتر است و و چرك نمی كند.
به سختی و با همان دردی كه داشتم من این آیه را می خواندم «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصر نا علی القوم الكافرین.» حسینی یا اسدی - كه دقیقا یادم نیست - به من می گفتند: چه میگویی؟ ربنا ربنا.. گفتم: آقا هركسی كار خودش. تو كار خودت را بكن منم كار خودم را می كنم. واقعا این مناجات ها به ما خیلی روحیه می داد و همین دعاها و آیات قرآنی برای ما به حدی مفید بود كه دیگر از شكنجه ها ناراحت نمی شدیم.
بعد از این كه همه ما را، جدا جدا طی دو سه روز به كمیته مشترك آورده بودند. دوباره یك روز ما را برگرداندند به اوین. آیت الله طالقانی را هم به كمیته مشترك آورده بودند. تا آن وقت قبا و عبا را از ایشان نمی گرفتند. ایشان را اكرام می كردند. به عنوان روحانی پیر مرد و سابقه دار. ولی این دفعه گفته بو دند: حاج آقا! لباست را در بیاور و لباس زندان را بپوش. ایشان صدا می زد: رسولی كجاست؟ رسولی بازجویی بود كه ظاهرا قدری آرام تر بود آنها دو تیپ بودند: بازها و كبوترها. یك عده شان می زدند و دعوا می كردند و بعد عده دیگری می آمدند و دلداری می دادند و می گفتند بیا و حرف هایت را بگو. این شگردشان بود. رسولی از آنهایی بود كه كمتر شكنجه می داد. آقای طالقانی میگفت كه رسولی كجاست و من از این لباس های زندان نمی پوشم. این لباس ها كثیف و تنگ است. این حرف ها را مكرر گفته بودند تا بالاخره رسولی آمد. گفتند لباس های این آقا را به خودشان بدهید و آقایان را دوباره بعد از یكی دو روز آوردند به همان بهداری اوین و در آنجا آقای انواری كه خیلی خوشمزه بوده و هستند. روضه این جریان را به عربی خواندند. می گفتند: و قال الاسیر این الرسولی؟ بعد می گفتند: و قال الملعون – رسولی را می گفت – انا رسولی. شاید 25 دقیقه همین طور روضه خواند.
من الان یادم رفته است ولی روضه خیلی زیبا و خوشمزه ای بود. ما هم گوش می دادیم و می خندیدیدیم. غافل از این كه دستگاه تلویزیون مداربسته آنجا، همه را ضبط می كند آنها برایشان خیلی جالب بود كه آقایان علما در اینجا روضه خوانده و می خندیده اند بعدها می گفتند كه این خودش برای ما شده بود تفریح! ما گاهی فیلم و تلویزیون را باز می كردیم و گوش می دادیم یعنی حرف هایی كه می زدیم بعدا می دیدیم همه منعكس می شود آقای هاشمی خیلی ضد كمونیست ها بودند. مثل مهندس بازرگان كه با كمونیست ها بیشتر مخالف بودند تا با آمریكایی ها و سرمایه دارها. آقای هاشمی به طور خصوصی به ما می گفت شاه چرا كمونیست ها و عراقی ها را كه كمونیست شده اند – چون بعثی ها افكارشان سوسیالیستی است – از بین نمی برد؟ اگر یك حمله بكند از بین می بردشان. همه اینها را مسئولان زندان می شنیدند. یادم است روز عاشورایی بود و آن سرهنگی كه فرمانده اوین بود. عیر مستقیم می خواست پاسخ آقای هاشمی را بدهد گفت: اعلیحضرت همایونی یك روز كه ما بودیم و صحبت هواپیماها و نظامی ها شد در جمع خواص فرماندهان، فرمودند: شما خیال نكنید كه ما می توانیم با كشور عراق بجنگیم. ما باید ملاحظه شان را بكنیم و نباید كاری كنیم كه با این عرب ها در گیر بشویم به ویژه با عراق كه همسایه ماست فهمیدیم جواب صحبت های ما را می دهد و هر بحثی كه ما در جمع خودمان می كنیم ضبط شده است. اینها مربوط به ایام حضورمان در بهداری بود. بعد از بهداری، ما را آوردند به بند یك كه بسیاری از علما و غیر علما در آن بند بودند دوران محكومیت ما در این بند گذشت.
* از تقسیم كارها در بند یك هم بگویید؟
- ما در تقسیم كارها دو نفر را منشی كرده بودیم كه مسن تر بودند و احترامشان لازم بود. آیت الله طالقانی و آقای منتظری. بقیه هم تقسیم كاركرده بودیم كه ظرفشویی با چه كسی باشد و غذا را چه كسی بپزد. مرحوم شهید عراقی هم كمك میكرد و همچنین آقای عسگراولادی و كسانی كه از قبل بودند. ما آنجا تقسیم كار كرده بودیم. هر روز هم راهروها و توالت ها را با شیلنگ می شستیم و تمیز می كردیم. محل زندگی خودمان بود و باید تمیز می شد. من و آقای هاشمی نوبتمان با هم بود و با هم كار می كردیم. آقای انواری هم با دیگران بود. دیگران را یادم نیست. مدتی كه آنجا بودیم. نظافت توالت ها را هم تقسیم كرده بودیم. دو قسمت بود. بخشی دست كمونیست ها و بخشی با ما بود. ابتدا كه رفتیم اوین، یك اعلامیه صادر كردیم. چون شنیده بودیم كه بچه مسلمان ها همه با این كمونیست ها هم غذا شده اند و حتی لباسهایشان با هم یكی است محلی درست كرده بودند و به آن كمون می گفتند لباسها را كه می شستند، می انداختند آنجا. ما یك اعلامیه دادیم كه همه، حتی آقای طالقانی آن را امضا كرده بود. چون امضای آقای طالقانی خیلی موثر بود. آنها می گفتند آقای طالقانی با ماست. البته به تصور خودشان! ما گفتیم كمونیست ها كه ملحدند و خدا را قبول ندارند پاك نیستند و مسلمان ها نباید با اینها هم غذا یا هم لباس شوند البته ما گفتیم در زندان باید به همه گروه ها احترام كنیم و همین طور هم بود. ما با همه كمونیست ها سلام و احوالپرسی می كردیم و برخورد خوبی داشتیم. اما می گفتیم نباید با هم یكی بشویم. آنها قبلا سفره شان با كمونیست ها یكی بود همین اوین عده ای را آورده بودند كه با كمونیست ها هم غذا می شدند و البته رجوی در بین آنها نبود یك عده دیگر بودند مثلا شكرالله (پاك نژاد) كه شوكی صدایش می كردند و اهل دزفول و از فدائیان خلق بود؛ آنجا بود. فردی به نام مدرسی بود كه عضو مجاهدین خلق بود شربت درست می كرد و بعد، علی رغم نظر ما می گفت: شوكی! تو اول بزن! بعد دهن زده تو را من بخورم. اینها چنین برخوردهایی با ما داشتند.
یكی شان به من گفت: شما می گویید اینها نجسند با اینكه مبارز و انقلابی اند و شاه را شما پاك می دانید به این بهانه كه می گوید من مسلمانم؟ من گفتم: ما نه شاه را پاك می دانیم و نه اینها را. شاه هم دروغ می گوید و مسلمان نیست. او هم به اسلام اعتقادی ندارد و اعمالش نشان می دهد. اینها هم همچنین. ما البته با آنها برخورد انسانی داشتیم. در حیاط زندان وقتی ساعتی می گذاشتند راه برویم و قدم بزنیم با هم برخورد و سلام و علیك و احوالپرسی می كردیم و برخورد تند نداشتیم. اما می گفتیم ما نباید سفره واحد داشته باشیم. لذا زندان را تقسیم كردند و قسمتی از بند یك را دادند به آنها و یك قسمتش را دادند به ما. حتی توالت ها هم تقسیم شد.
* حاج آقا شما چه سالی از زندان آزاد شدید؟
- دو سال بعد. سال 56
* لطف كنید در زمینه تشكیل جامعه روحانیت و كارهایی كه در این زمینه كردید. توضیح بدهید.
- قبل از انقلاب، ما جلساتی داشتیم با حضور روحانیون تهران كه تعدادی از ائمه جماعات بودند و تعدادی هم از منبری ها و وعاظی كه طرفدار انقلاب بودند. یك عده از روحانیون بودند كه كاری به انقلاب نداشتند كه البته شاید مخالف ما هم نبودند ولی جرات ورود در این مسائل را نداشتند. بعضی ها اما مخالف بودند و می گفتند این كارها كار خوبی نیست. اما آن جمعیتی كه حاضر بودند در راه امام و راه انقلاب همكاری بكنند، ما اینها را جمع می كردیم و هفته ای یك روز جلسه داشتیم. این جلسات مبنا و ریشه اصلی تشكیل جامعه روحانیت شد. البته آن زمان تحت عنوان جامعه روحانیت نبود. جمعیتی بی اسم و نام كه در مواقع حساس جمع می شدیم و تصمیماتی می گرفتیم. گاهی اعلامیه می دادیم. گاهی فعالیت های دیگر می كردیم تا این كه دوستان دیگر از جمله شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید مفتح آمدند و گفتند باید یك اساسنامه بنویسیم و جامعه روحانیت را به صورت یك تشكل منسجم در بیاوریم. آنها و همچنین آقای هاشمی، آقای باهنر و جناب آقای خامنه ای معتقد بودند كه هر تشكلی باید انسجام داشته باشد و اساسنامه اش معلوم باشد یعنی حالت حزبی را بهتر می پسندیدند. بنده از كسانی بودم كه ورود در حزب را برای روحانیت صحیح نمی دانستم.
به هر حال مخالف دو حالت دارد. یك مخالف كسی است كه علنا مخالفت بكند و علیه تصمیم دوستانش حرف بزند كه من این طور نبودم. ولی عملا وارد حزب نشدم.
* یعنی حتی وارد حزب جمهوری هم نشدید؟
یادم هست كه قبل از انقلاب در منزل ما جلسه ای بود شاید دو سه ماهی قبل از انقلاب بود. امام هنوز پاریس بودند جمعی متشكل از آقایان جنتی، شهید محلاتی و مرحوم آیت الله مشكینی دعوت شدند تا برای حزب، اساسنامه بنویسند. آنها در خانه ما جمع شدند تا بحث كنند. سپس از آنجا حركت كردیم. برویم منزل یكی از آقایان در خیابان 17 شهریور و مساله را دنبال كنیم. بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم. من همان ماشین پیكان را داشتم و آقایان را سوار كردم. خودم هم رانندگی می كردم. نزدیك میدان امام حسین(ع)، پاسبان ها جلو ما را گرفتند و تا ماشین را نگه داشتیم یكی شان پرید جلو نشست و گفت كه آقا برویم به طرف كلانتری 6 در خیابان نامجو. همان گرگان سابق. گفتم: چرا؟ گفت: نمی دانم به ما گفته اند با این ماشین اسلحه حمل می شود. گفتم: اسلحه چیست؟ ما اهل اسلحه نیستیم و واقعا هم نبودیم. چون امام جایز نمی دانستند. بالاخره ما را بردند اتاق رئیس كلانتری.
این اساسنامه هم در ماشین بود. البته پاسبان ها نفهمیدند چیست؟ اما من آن را انداختم پشت عكس شاه. رئیس كلانتری دستور داد برای ما چای بیاورند. ما چای را نخوردیم. رئیس كلانتری گفت: حاج آقا آخر ما مسلمانیم. كار می كنیم و زحمت می كشیم و حقوق ما حلال است. گفتم: والله ما حلال نمی دانیم چون شما طرفدار طاغوتید. كار می كنید ولی برای چه كسی؟ گفت: نه ما مسلمانیم. گفتم: پس چرا ما را گرفتی و آوردی اینجا ما داریم می رویم دنبال كار خودمان. وسط راه، بی دلیل ما را گرفتی. آخر هم نگفتند علتش چیست. شاید سه ربع هم با بی سیم صحبت می كردند.
* كسی لو نداده بود؟
- معلوم نشد و نفهمیدیم چه شد. بله این توضیح هم مربوط به اساسنامه جامعه روحانیت است كه مرحوم شهید مفتح و جناب آقای عمید زنجانی و آقای هاشمی و دیگران نوشتند و الان هم موجود است. البته اساسنامه اول جامعه روحانیت خیلی وسیع بود یعنی حتی دخالت در تمامی كارها می كرد. قوه قضاییه، قوه مجریه، رادیو و تلویزیون، روزنامه، كتاب، همه اینها را نوشته بودیم.
البته چون دولت تشكیل نشده بود تصور می كردیم كه ما هم می توانیم این كارها را بكنیم. اما وقتی انقلاب پیروز شد. ما دنبال این حرف ها نرفتیم. فقط جامعه روحانیت و تشكل های روحانی اش بودند. ولی در جریان جامعه روحانیت بنده اصرار داشتم كه حزبی نباشد.
* چرا حاج آقا؟
- بنده اعتقادم این است كه روحانیت، حزب نیست. روحانیت متعلق به همه مردم و حزب جامع و مانع است. یعنی یك عده را دفع و گروهی دیگر را جمع می كند. ما همچون پدر مردم هستیم. نباید بگوییم تو برو كنار و تو بیا اینجا. البته اگر كسی نخواست پشت سر ما نماز بخواند ما كاری نداریم. اما نباید ساختاری بسازیم كه اساس آن دافعه باشد. حزب كارش این است و دنبال قدرت می گردد. حزب به معنی اصطلاحی اش یعنی تشكیلاتی كه میخواهد قدرتی را در دست بگیرد. نخست وزیر و دولت داشته باشد. بعد برنامه بدهد برای اداره كشور. ما این جور نبودیم بلكه میگفتیم ما هدایت میكنیم همان طور كه امام می فرمود. راهنمایی می كنیم انقلابیون را.
آن زمان یادم هست كه جناب آقای آیت الله خامنه ای و آقای هاشمی مكرر میگفتند فلانی بعد از نوشتن قانون اساسی چرا خلاف آن حرف میزنی. قانون اساسی گفته كه هر جمعیتی و هر صنفی می تواند فعال باشد. گفتم: شما می خواهید ما را ببرید داخل اصناف. یعنی مثل صنف كفاش ها، یك صنف روحانیت هم وجود داشته باشد. این طوری می خواهید درست كنید. بعد هم در وزارت كشور یك آقایی كه معلوم نیست انقلابی باشد یا نباشد به شما بگوید حق ندارید حرف بزنید. ما اصلا انقلاب كردیم كه آزادیمان حفظ بشود. ما باید طرفدار رهبری باشیم. البته اگر خلاف رهبری حركت كردیم بی خود است و باید لغو شود ولی مادامی كه با رهبری هستیم مشكلی وجود ندارد. اصولا بنده با حزب و تشكیلات مخالفم و لذا در تمام دوران زندگیام با هیچ حزبی همكاری نكردم تا رسید به آن جایی كه مساله بنی صدر پیش آمد.
* اجازه بدهید سؤالی بكنم و تقریبا از قضایای انقلاب. برشی در بحث كمیته ها و عضویت شما در فقهای شورای نگهبان بزنم. در قضیه بنی صدر شایع شده بود كه حضرتعالی در انتخابات ریاست جمهوری از بنی صدر حمایت كردید. آیا درست است؟ چون فضایی این گونه ایجاد شده بود.
- بله! عرض كنم خدمتتان كه بنده هیچ وقت طرفدار آقای بنی صدر نبودم و به ایشان هم رأی ندادم. دوستان و اعضای خانواده هر كه از من می پرسید به چه كسی رأی بدهم؟ می گفتم به آقای حبیبی، كه كاندیدای حزب بود.
* جامعه روحانیت به چه كسی رای داد؟
- جامعه روحانیت بیشترشان به بنی صدر رای دادند حتی مرحوم بهشتی كه جزء جامعه روحانیت بود. مرحوم باهنر، مرحوم مفتح، آقای هاشمی، مرحوم محلاتی، شاه آبادی، مرحوم خسروشاهی و شاید اكثر آنان طرفداری از بنی صدر كردند. اما نه به آن معنی كه اعلامیه بدهند. من یادم نیست. همین طور شفاهی می گفتند ولی اعلامیه ندادند كه طرفداری یا مخالفت بكنند با حزب. چندی پیش روزنامه جامجم در مصاحبه با آقای طباطبایی نوشته بود كه امام فرمودند: «من یك رأی دادم، مردم هم رأی دادند. من با یك رأی خودم كه نمی توانم كسی را عزل كنم. این همه مردم رأی داده اند.»
میدانید كه امام در قضیه بنی صدر بعدها كه تحقیق كردیم ایشان گفتند رأی من رأی ملت است. اسم بنی صدر را نیاوردند. علی ای حال امام گفتند باید مردم عزلش كنند یا نمایندگان مردم. من نمی توانم عزل كنم. این قضیه كشیده شد به بی كفایتی بنی صدر؛ آقای طباطبایی در آن مصاحبه می گوید: از كسانی كه طرفدار بنی صدر بودند، آقای مهدوی است.
* این سؤال جدیدا چاپ شده است؟
- بله همین 10 روز قبل. البته من خیلی ناراحت شدم كه ایشان چنین حرفی زدند. گفتم: این شایعات را بدون دلیل مطرح كردند. بعد، من از آقایان خواستم این مطلب را تكذیب كنید. ایشان همانجا می گوید: وقتی هیات حل اختلاف تشكیل شد؛ چون می دانید كه بین مرحوم رجایی و بهشتی و مجلس و نخست وزیر و بنی صدر دائما درگیری وجود داشت و در روزنامه ها و سخنرانی ها مرتب تنش ایجاد می شد.
* در آن هیئت سه نفره، آقای اشراقی از طرف بنیصدر بودند، آیتالله یزدی از طرف نخست وزیر و شما هم از طرف امام(ره)؟
- آن ایام بنی صدر گفته بود ای كاش این آقای مهدوی از امام(ره) نبود. زیرا مردم خیال می كنند كه آقای مهدوی طرفدار من است و اگر ایشان حكمی علیه من صادر كند. همه قبول می كنند. در آنجا ما با آقای اشراقی شاید بیش از 30، 40 جلسه – كه نوارهایش موجود است – بحث كردیم در باره كارهایی كه آقایان می كردند و حتی بنی صدر را احضار كردیم به وزارت كشور.
مرحوم مهندس بازرگان و آقای صباغیان در روزنامه میزان می نوشتند – آن طوری كه یادم است – آقای حاج سید جوادی هم به ذهنم می رسد كه می نوشتند بنی صدر هم در روزنامه انقلاب اسلامی می نوشت. البته آقای رجایی را هم یك بار احضار كردیم و گفتیم آیا شما این حرفها را گفته اید؟ همچنین مجموعه سخنرانی های مرحوم بهشتی را نظارت و بررسی كردیم و به این جمع بندی رسیدیم كه تقصیر با بنی صدر است.
* وابسته به هیچ حزبی نبودید؟
- نه. طرفداری از این حزب و آن حزب نمی كردم. به این دلیل اما مرا انتخاب و اطمینان كردند ما شواهدی هم داشتیم. حرف هایی كه بنی صدر زده بود در روزنامه و سخنرانیها و نوارها وجود داشت. بالاخره امام فرمودند بگویید ما هم گفتیم. همان شب یا فرادی آن شب كه من و آقای یزدی نشستیم و مصاحبه كردیم. گفتیم: در این جریان آقای بنی صدر متخلف است و دلایلش را هم گفتیم كه این هاست.
در باره حزبی نبودن من. یكی از مواردی كه خود دوستان نیز استفاده كردند. مساله تعیین رئیس جمهوری بود. وقتی امام قم بودند مساله ریاست جمهوری بنی صدر یا مرحوم شهید بهشتی مطرح شد. حزبی ها اول می خواستند آقای جلال الدین فارسی را بیاورند كه نشد و بالاخره آقای حبیبی را معرفی كردند. ولی نظر اصلی آنها آقای بهشتی بود. ما مأمور شدیم كه برویم نزد امام؛ البته آقای هاشمی وقتی این مطلب را فرمودند اسم مرا نیاوردند.
* در همان شبی كه خانه آقای یزدی رفته بودند؟
- نه در مصاحبه ای كه با شما كرده بودند. اسم مرا – وقتی كه این جلسه را توضیح می دادند – نیاوردند.
* شما هم بودید؟
-بله من هم بودم. یادم است كه من و آقای باهنر و آقای هاشمی بودیم. مقام معظم رهبری را یادم نیست كه آیا بودند یا نه؟ آقایان گفتند ابتدا من با امام صحبت كنم. علتش هم این بود كه چون من حزبی نبودم. امام قدری حرف مرا بیشتر گوش می كردند. اینكه آقای هاشمی گفتند گریه كردیم و چه كردیم و چه كردیم. چون امام این مسائل را متأثر از تعصب حزبی می دانست ولی بنده را یقین داشت كه حزبی نیستم.
* به نظر شما آیا امام(ره) تمایلی به تشکیل حزب داشتند؟
من از اول می دانستم که امام تمایلی نداشت. منتها آقایان می گفتند حزب باید باشد. امام می دانستند که حزب، بالاخره درگیری دارد. بعد امام دیدند جریان بنی صدر و آقایان پیش آمد و ممکن است انقلاب از بین برود. شاید شنیدید امام در همین جماران یک روز فرمودند ما اشتباه کردیم. من فکر کردم که می شود این آقایان کار کنند ولی دیدیم که نمی شود و لذا گفتم روحانیون بیایند. این حرف اول بود. بنده هم در نماز جمعه (علی ما نقِل) بیان کردم البته من خودم یادم نیست، اما آیت الله اشتهاردی گفتند آقای مهدوی! در نماز جمعه مطلبی گفتی که هیچ کس نگفت. در نماز جمعه به بنی صدر خطاب کردی و گفتی آقای بنی صدر! همین آخوندها و روحانیت که این انقلاب را درست کردند و شما را آوردند بالا همان ها می توانند بیاورند پایین، قدری حیا کن!
* این مطلب را شما گفته بودید؟
بله این مطلب را من گفته بودم. البته من با بنی صدر چون وزیر کشور بودم به طور علنی مخالفت نمی کردم. امام هم علنی مخالفت نمی کرد. ولی خصوصی با بنی صدر زیاد بحث و جدل می کردم. در مقاطع حساس که بنی صدر در اجتماعات شرکت و سخنرانی میکرد در مورد حرف هایی که می زد، من خیلی نصیحتش می کردم.
* چرا حرف گوش نمی کرد؟
مغرور بود. بنی صدر از دو جهت مغرور بود. یک مودر از نظر خانواده. می دانید که پدرش روحانی موجهی بود. البته ارتباطی هم با دستگاه داشت منتها نه به این معنا که درباری باشد ولی ارتباط حسنه داشت و لذا علما و دیگران اگر کاری داشتند به وسیله ایشان و نیز مرحوم بهبهانی – البته در اوایل حکومت پهلوی نه در اواخر – حل می کردند. علی ای حال من که بنی صدر را قبلا ندیده بودم اما بعد دیدیم بسیار مغرور است. به همه ما می گفت که شما هیچ کدام مجتهد نیستید.
* شما که زمان آیت الله العظمی بروجردی اجتهاد گرفته بودید؟
بله می گفت مجتهد کسی است که 140 علم بداند و من خودم می دانم.
* خودش را می گفت؟
بله خودش را می گفت! خیلی به خودش مغرور بود! چند کتاب در خارج نوشته بود و یک عده جوان ها هم دورش بودند بنی صدر این طوری می گفت: شما اصلا مجتهد نیستید و حق ندارید دخالت کنید و با صراحت هم می گفت! حتی به مرحوم بهشتی که واقعا بزرگمردی بود به ایشان هم بی احترامی می کرد و می گفت شما به درد نمی خورید! البته ظاهرا به امام از این حرف ها نمی زد ولی معتقد بود اما تا شش ماه دیگر زنده نیست و ملت هم پدر می خواهد!
* این را با چه جرأتی می گفت؟
دیگر این که در شورای انقلاب بنی صدر می گفت مردم پدر می خواهند! اما نمی گفت که پدر آنها منم! ولی مقصودش همان بود. چون رئیس جمهور شده بود فکر می کرد پدر این ملت است! همان طور که مصدق مثلا پدر ملت بود. آن وقت که امام در همین بیمارستان قلب حکم ریاست جمهوری ایشان را تنفیذ می کردند ملاحظه کرده اید آقایان دیگر می آیند روبروی امام می ایستند و حکم می گیرند و دست امام را می بوسند و احترام می کنند ولی وقتی حکم ایشان را خواندند بنی صدر برنگشت امام را نگاه کند بلکه حکم ایشان را خواندند بنی صدر برنگشت امام را نگاه کند بلکه حکم را با دستش گرفت و هیچ تشکر نکرد اما همانجا – یا قبل از این برخورد یا بعدش – گفتند: آقای بنی صدر، حواست باشد که مغرور نشوی.
* امام به ایشان گفتند؟
بله فرمودند. حتی بعضی از مؤمنین گفتند امام این آقا را خوب شناختند. ولی امام مسألهای که داشتند می گفتند. این فرد رأی آورده و همه اینها با تأیید امام بوده است. ایشان برای خودش خیلی کار می کرد. در جریان تبریز که خلق مسلمان رادیو و تلویزیون را گرفتند من و بنی صدر و شاید آقای دکتر سحابی برای اصلاح اوضاع به تبریز رفتیم تا ببنینم کسانی که رادیو تلویزیون را گرفته اند چه می خواهند و چه کسی تقصیر دارد؟ ولی بنی صدر پیدایش نبود. بعد ها فهمیدیم که می رود با گروه های مختلف اعم از دانشگاهی و تجار، مقدمات ریاست جمهوری اش را درست می کند. در حالی که ما نه فقط به فکر این حرف ها نبودیم بلکه اصلا بلد هم نبودیم. این اواخر یک روز می رفتم خدمت امام البته ماجرا بعد از شورای حل اختلاف بود. به امام عرض کردم در حالی که بعضی ها فکر می کنند من طرفدار بنی صدر هستم. اما هیچ گاه طرفدار بنی صدر نبودم ولی به تبع شما بنای مخالفت علنی هم نداشتم. ایشان را مکرر و تلفنی و حضوری بسیار نصیحت کردم اما دیگر دارد خطرناک می شود. واقعا هم همین طور که آقای بهشتی می گویند، بودن ایشان برای انقلاب مضر است. مرحوم بهشتی ایشان را در اروپا دیده بودند. ما که ندیده بودیم و افکارشان را می دانستند. هم او و هم قطب زاده را من یادم هست که مرحوم بهشتی می گفتند آدم های خطر ناکی اند البته بین اینها یزدی را قدری بهتر می دانستند. این سه نفر را که خارج بودند و حتی به عنوان نماینده امام کار می کردند مرحوم بهشتی می گفتند آدم های درستی نیستند. من خدمت امام عرض کردم. این بنی صدر خیلی خطرناک است. فکری بکنید. امام فرمودند: آقای مهدوی من دلم نمی خواهد اولین رئیس جمهور انقلاب که دوره اش هم تمام نشده ما او را ساقط کنیم این برای انقلاب خوب نیست که بگویند نتوانسته اند یک رئیس جمهور ارزشمند و مقید را انتصاب کنند. بنده نصیحتش می کنم و و قتی که اینجا می آید می گویم آقا بنشین. فکر کن. مدارا کن. کتاب بنویس. مطالعه کن. این دوران هم تمام می شود بعد فرمودند: آقای مهدوی خیال نکنید که من از این فرد می ترسم یا از رأیی که مردم داده اند این رأی به خاطر تأیید ما بوده است. من اگر بخواهم بنی صدر را با همین انگشت کوچکم بر می دارم. برای ما برداشتن وی مساله ای نیست.
بله بعد جریان بی کفایتی سیاسی و بعد هم عزل از جانشینی فرماندهی کل قوا پیش آمد.
* از بعضی قسمت های تاریخ می گذریم. شما چند بار یاد کردید از شهید رجایی و کابینه ایشان و از سجایای اخلاقی شهید رجایی. من دوست دارم که از کابینه ایشان و از حضور خودتان در کابینه بیشتر بگویید.
مرحوم شهید رجایی واقعا مؤمن بود. در عین حال امام فرمود عقل اش بیش از علمش است.
درس چندانی نخوانده بود ولی آدم عاقلی بود و به انقلاب و امام واقعا اعتقاد داشت. بنی صدر و دیگران این طور نبودند. بنی صدر می گفت شش ماه دیگر امام می رود و ما هم می رویم. در دوره دوم نخست وزیری مرحوم باهنر در مجلس عده ای علیه من صحبت می کردند و می گفتند مهدوی به درد امام جماعت می خورد و برای وزارت کشور مناسب نیست. البته آنها اکنون آمده اند و از من عذر خواهی کرده اند ولی آن موقع گفتند به درد پیشنمازی می خورم. گفتم که بد نیست پیشنمازی. چون بالاخره مورد اطمینان مردم قرار دارم. بعد که من از خودم می خواستم دفاع کنم. گفتم آقایان نمایندگان! مملکت در حال بحران است. این حرف ها را بگذارید کنار و به من رأی بدهید. من هم آدم خوبی ام و هم به درد می خورم. اینها بیخود گفتند و من جواب شان را نمی دهم و به لطف خدا بالاترین رأی را آوردم البته روز قبل از رأی گیری که آقای باهنر به عنوان نخست وزیر می بایست از من دفاع کند چون دفاع جانانه ای نکرد من احساس کردم ایشان میل ندارد من وزیر کشور باشم. لذا استعفا دادم. همان روز نامه نوشتم به آقای رجایی و گفتم من آماده نیستم برای وزارت کشور. این مربوط به روز اول است که رای گیری نشده بود. شب، مرحوم رجایی به من تلفن زد و گفت میآیی اینجا با هم صحبت کنیم و شام بخوریم؟ من در وزارت کشور بودم و ایشان در نخست وزیری. گفتم چشم می آیم. شاید ساعت 10 بود که رفتم. همیشه غذا را از کمیته می آوردند. اما این بار غذا از بیرون خرید. دو روز قبل از شهادتش بود. چلوکباب و یک خربزه خریده بود. ایشان گفت: آقای مهدوی من نمی گویم مالک اشتری – حرف او را می خواهم بگویم – ولی بالاخره وزارت کشور جمهوری اسلامی. یک مالک اشتر می خواهد. من تو را در این حد نمی دانم ولی می گویم بالاخره کسی بهتر از تو نداریم. بیا و قبول کن. گفتم: آقای باهنر به عنوان نخست وزیر، نمی خواهد من وزیر کشور باشم. وقتی نمی خواهد چه اصراری دارید. گفت: این گونه نیست فردا می گویم ایشان دفاع کنند و همین طورهم شد. ایشان آمد و دفاع جانانه ای از من کرد البته من خودم دفاعی نکردم و گفتم این آقایان که علیه من صحبت می کنند حرف بی ربط می زنند من عملا نشان دادم و در کمیته و وزارت کشور دوره قبلی کار کردم. من خیلی هم فردی مفید و کارآمدم. بالاخره رأی دادند و رأی هم بالاترین رأی بود. کسی به حد من رأی نیاورد. حدود 186 رأی. مرحوم رجایی در هیئت دولت همیشه شرکت می کرد برای این که رئیس جمهور بود. البته لزومی نداشت شرکت بکند ولی می آمد و می گفت من می خواهم حضور داشته باشم ودر مسائل مملکتی اظهار نظر هم می کرد. البته آقای آقای باهنر یک مقدار ناراحت می شد و می گفت رئیس جمهوری حق ندارد دخالت کند ولی ایشان روی همان صفا و صمیمیت خودشان حاضر می شد البته اگر یک بحث دینی و فقهی می شد آقای رجایی اصلا اظهار نظر نمی کرد و می گفت این وظیفه آقای مهدوی و امثال ایشان است. ببینید ایشان چه می گویند مسائل اجرایی و کیفیت اجرا متعلق به ماست که باید انجام دهیم. ولی آنچه که مربوط به فقه و اصول می شود دیگر کار ما نیست. در سفرهایی هم که می رفتیم با این که ایشان رئیس جمهوری بود و قبلش هم نخست وزیر بود و من وزیر کشور بودم اما ایشان حاضر نمی شد که من عقب تر ایشان باشم. می گفت تو روحانی هستی. البته من احترام می کردم و نمی رفتم. ولی ایشان هر موقع که می خواستیم در مجلسی وارد شویم، احترام می کرد و به همین دلیل هم امام دوستش داشت. چون مقید بود به مسائل دینی.
* حالا از کمیته بگویید تا بعدا به شهادت شهید رجایی برسیم.
نمی دانم اواخر بهمن ماه یا اوایل اسفند بود از نظر تاریخی باید روزنامه ها را دید. ما در مدرسه علوی بودیم امام هم هنوزبه قم تشریف نبره بودند. ما نشسته بودیم. آقای هاشمی، رهبر معظم انقلاب، آقای مفتح، شهید محلاتی و شهید باهنر و صحبت می کردیم. در باره اوضاع انقلاب، البته این قضیه بعد از بیستم بهمن است. یک وقت دیدیم شهید مطهری سراسیمه آمدند و گفتند آقایان یک مساله خیلی مهم و حیاتی مطرح شده است.کدام یک از شما حاضرید مسئولیت را بپذیرید البته موقتا تا بعد ببینیم چه می شود. گفتیم چه مسئولیتی؟ ایشان گفتند که نهضت ها و دیگران می خواهند نیروهای مسلح را در اختیار آقای لاهوتی بگذارند آقای لاهوتی آدم خوبی است. واقعا هم آدم خوبی بود ولی ساده است. نمی شود ابزارها و سلاح انقلاب را به دست ایشان سپرد. در حالی که آنها هم به دنبالش باشند و استفاده کنند من گفتم من قبول می کنم ولو این که اهل کمیته و سلاح نیستم. من اصلا سلاح به دست نگرفته بودم. حتی سربازی هم نرفته بودم که بدانم مثلا ژ 3 را چگونه دست می گیرند.
* من تعجب می کنم چون روحیات شما با حضور در کمیته سازگار نیست!
این هم از معجزات انقلاب است. در انقلاب اموری واقع شده که اصلا هیچ تناسب ندارند. بنده امام جماعت مسجد بودم. حالا باید فرمانده نیروهای مسلح بشوم منتها به ایشان گفتم: فقط به شرطی که به من کمک کنید.گفتم: خود شما آقای مطهری، آقای مفتح هم بودند باید به من کمک کنید من به تنهایی نمی توانم آقای مطهری قول دادند و گفتند من از فردا می آیم و کمک می کنم به شما تا آن وقتی که نیاز باشد. البته ایشان یک شب یا دو شب بیشتر نیامدند...یک بار ساعت 11 شب من در کمیته بودم. آقای مطهری تلفن زد کاری داشت. گفت: آقای مهدوی الان هم در کمیته ای: ماشاء الله واقعا کار و مسئولیت را خوب انجام می دهی.
* شما با این کارها مخالف بودید؟
من مخالف بودم اما هم همین طور یادم است که جریان آقای حسن کروبی را من به امام عرض کردم و پرسیدم اجازه می دهید که من طی یک مصاحبه ایشان را خلع سلاح کنم. گفتن: انجام بده! من 17 ماده یا 19 ماده نوشتم و گفتم. من از الان به عنوان نماینده امام در کمیته اعلام می کنم که ایشان کمیته اش منحل است و هر فردی که با ایشان باشد متخلف است و محاکمه می شود. این سبب شد کسانی که دنبالش بودند. رها کردند از این قبیل کمیته ها زیاد داشتیم. کمیته هایی که خیلی هم فعال بودند ولی من به ایشان می گفتم باید بیایید زیر پوشش مرکز و زمانی که نمی آمدند اعلام می کردم که این ها زیر پوشش نیستند و منحل اند لذا مجبور می شدند همراهی کنند. این یکی از الطاف بود که خداوند به ما داد. علی ای حال 1500 کمیته وجود داشت که هر کدام کارتی داشتند و اقداماتی می کردند بالاخره امام حکمی نوشتند که الان هم موجود است و به امضای امام و خط مرحوم شهید مطهری است در این حکم آمده که شما کمیته ها را اداره کنید تا شهربانی و ژاندارمری در جایگاه خودشان قرار بگیرند. فکر می کردند که آنها می توانند به زودی جایگاه خودشان را به دست آورند.
* حاج آقا مهدوی با توجه به این که در زمان مسئولیت شما در کمیته این اتفاق افتاد موضع تان در قبال تسخیر سفارت آمریکا – لانه خاسوسی – چه بود؟ چون تا به حال چندان روشن و شفاف مطرح نشده و حرف و حدیث فراوانی دارد. می خواستم از زبان خودتان بشنوم.
من در خاطراتم نوشته ام. بله هنوز چاپ نشده است. آن زمان که دانشجوها رفتند و آنجا را گرفتند. برای من هم غیر مترقبه بود. زیرا امام به ما دستور داده بود که شما سفارت آمریکا را به خصوص حفظ کنید.
می گفتند مصلحت نیست که با سفارت آمریکا درگیری پیدا کنیم. حتی ما 60 نیرو داشتیم داخل سفارت که سفارتی ها به آنها غذا می دادند و کمک می کردند که آنها بمانند چون ماندنشان برای آنها مفید بود. آن روزی که این جریان واقع شد من منزل بودم. نزدیک غروب بود که با بجه ها رفتیم آنجا. آن موقع لانه جاسوسی و این حرفها نبود. در سفارت آمریکا از دیوار رفته بودند بالا. دو نفر به من تلفن زدند. یکی مرحوم شهید بهشتی و دیگری مرحوم مهندس بازرگان. آن زمان مهندس بازرگان نخست وزیر بود مهندس بازرگان با همان عصبانیت که همیشه داشت معترض بود که چرا حزب اللهی ها و کمیته چی ها این کارها را می کنند!؟ گفتم: کمیته چی نیستند بچه های دیگرند. شما هم کمیته چی، کمیته چی نکن. من حالا بررسی می کنم. مرحوم بهشتی دوباره تلفنی پرسید چرا رفتند سفارت آمریکار را گرفتند؟ اول قضیه بود. بنده به خاطر همین که اینها اشکال می کردند – مرحوم بهشتی رئیس قوه قضائیه و مرحوم مهندس بازرگان نخست وزیر بود. – ما خبر نداشتیم که آیا واقعا امام راضی به این کارند یا نه؟ من به حاج احمد آقا گفتم: این چه کاری است کردند؟ آیا امام اجازه دادند یا خودشان خودسری کردند. ایشان می خندید. گفتم شما بگو اگر امام فرمودند ما تابعیم. اما اگر امام نگفتند حقی ندارند. مگر این مملکت نیرو و قانون ندارد که هر کسی دلش خواست برود جایی را بگیرد؟ این کار درستی نیست. بعد یک دفعه به من گفت: اگر امام گفته باشند جطور؟ در این میان بعضی ها به من توهین کردند و گفتند مهدوی مدعی شده که نماز آنجا باطل است. من چنین حرفی نزدم ولی این را گفتم که سفارت هر مملکتی متعلق به آن مملکت است. بدون دلیل سفارت یک مملکت را نمی توان اشغال کرد. این طرز تفکر من بود. من تفکر تند نداشتم اما حسب قانون می گفتم. در دولت مرحوم رجایی بیانیه الجزایر نوشته شد. یک بیانیه بسیار ناقص که آقای نبوی و دیگران می نوشتند. بعدا معلوم شد این بیانیه خیلی نقص دارد و آمریکایی ها از نقص این بیانیه خیلی سوء استفاده کردند. چه پول هایی از ما گرفتند. پنج میلیارد قرار بود در بانک بگذارند ولی بیش از پنج میلیارد از ما گرفتند که الان هم دعوا تمام نشده است. من می گفتم. بر فرض هم که سفارت را شما گرفتید چرا اعضای آن را نگه می دارید؟ به دوستان می گفتم چون با دانشجویان حرف نمی زدم، می گفتم به نظر من خوب حالا ما سفارت آمریکا را گرفتیم و در حقیقت تحقیرشان کردیم اما در دنیا رسم نییست که دیپلمات ها را بگیرند و نگه دارند.
* حاج آقا شما در این قضیه با حضرت امام ملاقاتی نداشتید؟
یادم نیست اما در دولت این حرف ها را می زدم. بعد از یک سال -444 روز طول کشید – با عجله خواستند تا کارتر در مسند قدرت است اینها آزاد بشوند که در انتخابات بعدی، کارتر پیروز بشود، که نشد علی ای حال من می گفتم چرا این کار را کردید که حالا با عجله یک بیانیه بنویسید ناقص و اینها را با سلام و صلوات بفرستید بروند. این حرفهای من بود البته شاید بعضی ها نپسندند. در عین حال که من نه طرفدار آمریکایی ها و نه طرفدار سفارتی ها بودم و در حزب اللهی بودن بنده هیچ شکی نیست. ولی من البته بعضی از کارهایی را که عقلانی نباشد نمی پسندم. اما چون امام خیلی جدی بودند. ما دیگر نمی رفتیم بحث کنیم. آقای هاشمی در خاطرات خود گفتند مادر انتخابات ریاست جمهوری رفتیم. بحث و گریه کردیم. ولی من رسمم این نبود. وقتی امام یک جیزی می فرمودند می گفتیم چشم سمعاً و طاعةً. ولی در هیئت دولت من بحث کردم با مرحوم رجایی و وزرا که این کار خوب نیست و چرا ادامه دارد. اصل قضیه شاید کار خوبی بود و تحقیر آمریکایی ها را به دنبال داشت، ولی در ادامه نمی دانم. باید اهل سیاست بگویند خوب بود یا نبود.
* ان شاءالله زودتر خاطرات شما آماده و چاپ شود. می گفتند تا حالا 600 صفحه آماده شده است. خیلی زیاد است. حاج آقا می توانم در مورد دوران نخست وزیری شما سوال بکنم؟ اگر اشکال نداشته باشد.چون می دانم وقت تنگ است. در مورد دوران نخست وزیری و تشکیل کابینه صحبت بفرمایید؟
بعد از شهادت مرحوم رجایی و باهنر بود. می دانید که در جریان شهادت آنان من وزیر کشور بودم و روزهای یکشنبه، جلسه شورای امنیت کشور در نخست وزیری تشکیل می شد در همان اتاقی که آتش گرفته بود و بعدا ساختند. ما یکشنبه ها ساعت 5/2 جلسه داشتیم و معمولا خسته می شدیم. چون خیلی کار می کردیم از 6 صبح تا 12 شب کار می کردیم. من آن روز بعد از غذا رفتم قسمت بالای وزارت کشور قدیم – الان شهربانی است – تا کمی استراحت کنم. راه کمی بود حدودا 10 دقیقه می شد. من ساعت 25/2 از خواب بیدار شدم دیدم که خیلی کسلم. گفتم چند دقیقه ای دوباره می خوابم. وقتی بلند شدم 35/2 شد. سپس با عجله آمدم پایین سوار ماشین شدم. در پیچ خیابان وحدت اسلامی نرسیده به پارک. یک وقت شنیدم که – ماشین های ما هم بی سیم داشت و هم تلفن – بچه های کمیته به کمیته مرکزی می گویند: مرکز، مرکز، انفجار در نخست وزیری. من به بچه ها گفتم برگردیم وزارت کشور. برویم سؤال کنیم. چون هر چه تلفن می زدیم جواب نمی داد. آمدیم وزارت کشور. رو بروی همان ساختمان. آتش بود که شعله می کشید. بمب آتش زا گذاشته بودند. دوستان اول نگفتند که چه کسانی شهید شده اند تا آن موقع که فهمیدم. امام یکی از کارهایی که داشتند این بود که مهره های جمهوری اسلامی را بلافاصله جایگزین می کردند. نمی گذاشتند یک روز بگذرد. لذا گفته بودند همین امشب باید نخست وزیر معین کنید. دو یا سه نفر کاندیدا بودند. یکی من، دیگری میرحسین موسوی و سومی ظاهرا آقای غرضی بود. حاج احمد آقا، آقای هاشمی و همه آنها گفتند آقای مهدوی. گفتم من به درد این کار نمی خورم نکنید این کار را. گفتند این مسأله موقتی است مثل کمیته. گفتم اگر موقتی است چه لزومی دارد همان فردی را که یک ماه دیگر بناست انتخاب کنید بهتر است. من که هوسی برای این کار ندارم اما وقتی معلوم شد خبرنگارها همه آمدند که خوب آقای مهدوی نخست وزیر شدی؟ باز هم موقت مثل کمیته؟ گفتم نه این دفعه موقت نیست. بعضی از افرادی که با مرحوم رجایی کار می کردند می خواستند بنده را امتحان کنند و ببینند افکارم چیست. آیا با آقای رجایی هم فکرم یا نیستم. خودشان شاید حزب اللهی تر از ما بودند. ما می گفتیم رجایی را قبول داریم و لذا برنامه دولتمان هم همان برنامه است. در مجلس هم ارائه دادیم و چیز جدیدی نبود.
وقتی جناب آقای خامنه ای را ترور کردند بعد از این که قدری جالشان بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدند من و جناب آیت الله خامنه ای، آیت الله موسوی اردبیلی و آقای هاشمی – شاید همین چهار نفر بودیم _ صحبت می کردیم که چه کسی کاندیدای ریاست جمهوری آینده بشود؟ همه ما گفتیم آقای خامنه ای، ایشان فرمودند که ریاست جمهوری چند مشخصه می خواهد که من ندارم. این که من تازه از بیمارستان آمده ام و واقعاً قدرت کار فراوان ندارم. دوم این که دلم می خواهد یک رئیس جمهوری باشم که نخست وزیرم به حرف من گوش کند. آقای مهدوی برادر بزرگ من است و احترام فراوانی برای ایشان قائلم. من گفتم: اول اینکه بیماری شما خوب می شود. ما کمک می کنیم به شما. دوم مسأله مهدوی؛ شما که مهدوی را امتحان کرده اید. مهدوی اصلا اهل دعوا نیست اگر بنا باشد من نخست وزیر باشم با شما همکاری می کنم. ولی برای این که شما خاطرتان آسوده باشد. همین که شما رأی آوردید، استعفا میدهم آقای موسوی اردبیلی گفتند: نه بابا یعنی چه؟ مگر آدم هر روز استعفا می دهد. یادم می آید که مرحوم صادق خلخالی هم به من گفت یعنی چه مهدوی!؟ ما به تو رأی دادیم در مجلس و این همه رأی آوردی برای نخست وزیری. استعفا دادن چه معنی دارد؟ حق نداری! نهایتا کاندیدا شدم. من و آقای عسگراولادی و دکتر شیبانی همان روز قبلش من مصاحبه کردم و گفتم انصراف دادم. روز انتخابات جمعه بود. آقای هاشمی تلفن زدند و گفتند که آقا مردم یک عده به تو رأی می دهند. گفتند: رأی ها شکسته می شود. گفتم: چه کار کنم؟ گفتند: شما یک مصاحبه بکنید همین حالا ظهر روز جمعه که انتخابات بود. من هم مصاحبه کردم و پخش شد. در آن مصاحبه هم خیلی خوب صحبت کردم. خودم می گویم و جناب آقای خامنه ای هم گفتند اثر گذاشت در مردم. حتی یک عده که در بیمارستان بودند و نمی خواستند رای بدهند. من خیلی تشویق کردم و گفتم بیایید شما با انقلاب که قهر نکردید. ممکن است با من قهر کرده باشید. بیایید رأی بدهید. پس از اعلام نتیجه رأی گیری که آیت الله خامنه ای رئیس جمهور شدند. نامه استعفا نوشتم به ایشان که همان شب رادیو تلویزیون هم پخش کرد و اعلام کردم برای اینکه شما دستتان باز باشد و مشکلی نداشته باشید من استعفا می دهم. شما خودتان دولت را تشکیل بدهید.
* میرویم سراغ مسائل دانشگاه که یک مقداری هم دیر شده است. حاج آقای مهدوی چرا شما وارد امور اجرایی و سیاسی نشدید؟ و مدتهاست هیچ منصبی را قبول نکرده اید؟
بنده اصلاً سیاسی نبودم. با این حال به دنبال امام در مسائل سیاسی دخالت می کردم. اما یک فرد سیاسی اجرایی نبودم. اصولا یک آدم فرهنگی بودم. در عین حال که در مسجد کارهای سیاسی می کردم. ولی صبغه فرهنگی داشتم. تربیت جوان ها، درس گفتن به آنها، بازگو کردن مسائل دینی به ایشان در جلسات برای جوان ها و به این شکل بود. دستگاه از این جلسات ماخیلی ناراحت بود ولی خیلی نمی توانست به قول عوام گزکی بگیرد. ما بحث هایی می کردیم که نتیجه اش آن می شد. اما حرف سیاسی مستقیم نداشتیم. به همین دلیل من اوایل انقلاب فقط به عنوان یک ضرورت، مسئولیت کمیته، مسأله وزارت کشور و نخست وزیری را پذیرفتم. چون احساس وظیفه می کردم می پذیرفتم والا اگر خودم را رها می کردند این تصمیم را نمی گرفتم لذا وقتی بحث ریاست جمهوری مقام رهبری مطرح شد دیدم که راه فرار باز است. زمانی هم که گفتم استعفا می دهم ایشان نگفتند استعفا ندهید. به همین دلیل من بعدا در مسائل اجرایی نیامدم. البته در شورای نگهبان و بعضی از نهادهای انقلاب همچون شورای عالی انقلاب فرهنگی و ستاد انقلاب فرهنگی حضور داشته ام.
* از امام هم حکم داشتید؟
بله به عنوان مثال ستاد ترمیم خسارات دوره انقلاب کاری بود که یک مقدار جنبه فرهنگی داشت و یک مقدار جنبه کمک و تنها یک کار سیاسی اجرایی نبود. لذا من حکم های زیادی از امام برای همین کارها گرفتم. بعد به دنبال کاری رفتم که همیشه آرزوی من بود.
* فکر می کنم یکی از میوه ها و ثمرات پربار دوران زندگی شما دانشگاه امام صادق(ع) بود؟
بله قبل از انقلاب ما زندان که بودیم شهید مطهری و دوستان دیگر در فکر دانشگاه اسلامی بودند یعنی می گفتند همان طور که مدرسه علوی، رفاه و امثال این مدرسه ها یک مجتمع آموزشی اسلامی اند. ما باید دانشگاه اسلامی هم داشته باشیم چون مدرسه اسلامی که آن زمان ما تصویب می کردیم. این بود که بچه های خوب را انتخاب کنیم. معلم های خوب و متدین بیاوریم که نمازخوان باشند و خانم ها با اقایان مخلوط نباشنند اما به محتوا فکر نمی کردیم. جنبه شکلی قضیه بود که در این مدرسه ها بچه مسلمان ها بیایند خوب درس بخوانند و بروند دانشگاه با آن اختلاط و با آن حرف ها که قبل از انقلاب بود. البته اقداماتی برای دانشگاه اسلامی شد. مرحوم برقعی و آقای باهنر کار کردند و در وزارت فرهنگ آنها دنبالش بودند ولی ما نتوانستیم بعد از انقلاب وقتی من از کارهای اجرایی کنار آمدم به دنبال این رفتیم که آرزویمان را انجام بدهیم منتها با تصویر کامل تر. تصویر ما از دانشگاه اسلامی آن وقت این بود که دانشگاهی است که بچه مسلمان ها با استاد خوب می آیند. نماز می خوانند، روزه می گیرند. دخترها حجاب دارند و از این دست تفکرات. ولی وقتی ما آمدیم آنجا شروع کردیم. یک مقداری ناپخته بود. نظر ما این بود که ما یک دانشگاه اسلامی از نظر محتوا هم داشته باشیم. فکر می کردیم حضرت امام که ولایت فقیه را نوشته اند این را باید تبیین کرد. همین طوری نمی شود کتاب ولایت فقیه را خواند و گفت آقا قبول کن.
من در اخبار شنیدم که می گفت: همین کتاب ولایت فقیه را به زبان ایتالیایی ترجمه کرده اند. به نظرم خیلی جالب نیست. چون امام آنجا استشهاد می کند به روایت امام صادق(ع)، ایتالیایی را چه به امام صادق(ع)؟ به این باید یک جنبه علمی – سیاسی بدهند. یا علمی – دانشگاهی. نمی شود عین همان مطلب را گفت. ما اینجا به بچه ها می گوییم بروید به شکل علامه حلی که در باره امامت کتاب نوشته، شما هم بنویسید. شما باید با تسلط بر علوم سیاسی، ولایت فقیه را اثبات کنید و اشکال هایی را که می شود، پاسخ دهید. در مسأله اقتصاد هم همین طور است. من می گفتم همین طور که خارجی ها با مواضع ایدئولوژیک خودشان لیبرال ها، کمونیست ها و دیگران بانک داشتند و بانک ها را با آن ایده های خودشان تعریف کردند و همان گونه که آنها با ایده های خودشان این ساختار را درست کردند ما هم می توانیم با ایده های خودمان ساختار اقتصادی درست کنیم. حرفی که من همیشه در دانشگاه به استادان و دانشجوها می گویم این که یک سری از مسائل، همواره ثابت است. مسائل طبیعی عالم ثابت است. البته همان ها را هم می شود تغییر داد تا مورد استفاده قرار گیرد اما اقتصاد، علمی است که بشر درست کرده است و لذا می بینید که در شوروی یک جور و در فرانسه و آمریکا به گونه ای دیگر فکر می کنند لیبرال ها، کمونیست ها و این ایسم ها و کدام ایدئولوژی خاصی داردند و بر اساس ایدئولوژیشان کار می کنند. مارکس یک عقیده داشت و دیگران عقیده دیگری دارند. من گفتم: ما یک تغییراتی در این عالم داریم که پارامترهای تغییرش در دست بشر است. قرآن که می گوید لا تبدیل لخلق الله. جای دیگر می گوید: ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بأنفسهم. پس می شود تغییر داد. اما بعضی امور لا تبدیل است و بعضی جاها تغییر ممکن است. ما باید از این آموزه های قرآن درس بگیریم که بشر چیزهایی را که خودش ساخته می تواند تغیییر بدهد. ما مونتاژ نمی خواهیم بلک واقعا می خواهیم اقتصاد اسلامی داشته باشیم و این البته کار سختی است. روز های اول خیلی ها می گفتند آقا اقتصاد، علم است. دین، دین است. اینها را چرا مخلوط می کنید؟! من می گفتم اقتصاد علم مطلق نیست. علم است اما نه مثل فیزیک. اینها با هم فرق دارند. اقتصاد را بشر درست کرده پس می توان تغییرش داد. بانک را بشر درست کرده. پس می تواند ساختاری اسلامی داشته باشد لذا دانشگاه امام صادق(ع) را تشکیل دادیم.
* حاج آقا از فارغ التحصیلان مجتمع آموزشی امام صادق(غ)، دوره های مدرسه راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه راضی هستید؟
بله. واقعا احساس می کنم که عمرم تلف نشده است. اول انقلاب می گفتند این کارها چیست؟ ولی الان می بینیم فارغ التحصیلان ما هر جا می رویم حضور دارند. من راضی هستم. البته مفهومش این نیست که کار ما اشکال ندارد. رفته بودم سوریه دیدم دانشجویان ما آنجا هستند و می گفتند ننویسید سفارت جمهوری اسلامی بلکه بگویید سفارت دانشگاه امام صادق(ع)!
* بسیار خوب بود حاج آقا، واقعا استفاده کردیم و لذت بردیم. همنشینی با شما یک توفیق بود که نصیب ما شد.