گروه احتماعی مشرق- حاج آقا سید رضا طباطبایی پسرعموی علامه طباطبایی و از دوستان نزدیک آیتالله حقشناس و فردی شناختهشده و محبوب در محله بازار مولوی تهران هستند. حاج آقای طباطبایی متأسفانه چند روز پیش مورد حمله و ضرب و شتم شدید اراذل و اوباش محله بازار قرار گرفتند.
پیرو مصاحبه قبلی مشرق با حجتالاسلام والمسلمین "ظفر قاسمی" مدیر حوزه علمیه "فیلسوفالدوله" درباره ماجرای حمله اراذل و اوباش به حاج آقا طباطبایی، و پس از پیگیریهای بعدی درباره علل و عوامل بروز این حادثه، موفق شدیم با سید غلامعلی طباطبایی فرزند آخر حاج آقا طباطبایی مصاحبهای ترتیب دهیم و درباره جزئیات بیشتری از اتفاقی که برای حاج آقا افتاده، شخصیت و جایگاه حاج آقا، و همچنین رابطه حاج آقا با آیتالله حقشناس مؤسس حوزه فیلسوفالدوله، با ایشان گفتگو کنیم که مشروح این مصاحبه در ادامه آمده است.
لطفاً خودتان را معرفی کنید و برایمان تعریف کنید که چه اتفاقی برای حاج آقا افتاده است.
من سید غلامعلی طباطبایی فرزند آخر حاج آقا طباطبایی هستم. روز جمعه چند نفر در خانه حاج آقا را میزنند و ایشان هم به تصور اینکه طلبههای حوزه هستند، چون طلبهها مکرر به ایشان سر میزدند، در خانه را باز میکنند. این افراد که البته نمیدانیم چند نفر بودهاند وارد خانه میشوند و ظاهراً مدتی هم آنجا میمانند و حتی با حاج آقا مشغول صحبت هم میشوند. به نظر میرسید حداقل نیم ساعتی در منزل بودهاند. از پنج ته سیگاری که در خانه پیدا کردیم، اینگونه برمیآید. آمدهاند داخل خانه و هرچه را میتوانستهاند، بردهاند: چرخ خیاطی، سشوار، لباس، پول. قطعاً معتاد بودهاند، چون همین خردهریزهها را برداشتهاند و فرار کردهاند.
به دلیل وخامت حال پدرم، ایشان نمیتوانند خیلی حرف بزنند و حتی حافظهشان هم مختل شده است. اما بعضی از حرفهایی را که بینشان رد و بدل شده به خاطر میآورند. مثلاً میگوید: "به آنها گفتم سیگار نکشید، من اذیت میشوم، ولی به حرفم اعتنایی نکردند... من را خیلی زدند. گلویم را گرفتند و فشار دادند. خیلی من را زدند." وقتی همشیرهام با ما تماس گرفتند و ما به خانه آمدیم، دیدیم که یک جنازه روی زمین افتاده است. تمام سر و صورتش خونی شده بود، استخوان زیر گونههایش شکسته بود. سرشان هم شکسته بود. شدیداً خون بالا میآوردند. حتی لخته خون بالا میآوردند.
زنگ زدیم به پلیس، اما هیچکس نیامد. مجبور شدیم زنگ زدیم به یکی از اقوام و حاج آقا را بردیم به بیمارستان سوم شعبان. آنجا چون دیدند خون بالا میآورد، گفتند احتمالاً خونریزی داخلی باشد. معاینه کردند و گفتند: خدا را شکر خونریزی داخلی نیست. گفتند: زیر گونهها که ضربه خورده خونریزی دارد و خون از طریق بینی وارد حلق میشود و از دهان ایشان بیرون میآید.
ظاهراً بیمارستان سوم شعبان مایل نبودهاند که حاج آقا را پذیرش کنند.
بله. ابتدا نمیخواستند حاج آقا را پذیرش کنند. دکتر میگفت: "از ناحیه صورت خونریزی دارد و ما امکانات آن را نداریم که ایشان را مداوا کنیم. بنابراین نباید بیمارتان را پذیرش کنیم، ولی چون میترسیم از حال برود و فردا ما گرفتار شویم، یک سری مقدمات اولیه را انجام میدهیم." گفتند چون ما متخصص نداریم، باید ایشان را از اینجا ببرید، چون ممکن است اتفاقی بیفتد و بعد پای ما گیر است.
وظیفه بیمارستان سوم شعبان این بود که ما را به یک بیمارستان دیگر معرفی کنند و هماهنگیهای لازم را انجام بدهند، اما سرپرستار میگفت: هر چه با بیمارستانهای دولتی دیگر تماس میگیرم تا پذیرش از آنها بگیرم، هیچکدام پذیرش نمیدهند. خودتان باید بیمارتان را ببرید.
بعد از سوم شعبان، حاج آقا را بردیم به بیمارستان امیر اعلم. آنجا به ما گفتند: ما فقط متخصص بینی هستیم. اگر متخصص فک و صورت میخواهید باید فردا بیمارتان را بیاورید. بعد بررسی کردیم دیدیم بیمارستانی که همه امکاناتش کامل باشد، بیمارستان شریعتی است. آنجا رفتیم و چون عکسهای اولیه را گرفته بودیم و اقدامات اولیه انجام شده بود، خوب به ما رسیدگی کردند.
درباره تماسی هم که با نیروی انتظامی گرفتید و مراجعه نکردند توضیح بدهید. ظاهراً کلانتری محل میگوید هر چه از دستشان برمیآید برای برقراری امنیت انجام دادهاند.
اصلاً! ما اگر از همه هم راضی باشیم، از کلانتری محل اصلاً راضی نیستیم. کلانتری در آن محل عملکردش صفر است. صفر که هیچ، باید عملکردش را منفی حساب کنید. زیر صفر است. ما با 110 هم آنقدر تماس گرفته بودیم که اپراتورها ما را میشناختند. میگفتند: "طباطبایی؟ فلان جا؟" خودشان به ما گفتند با 197 تماس بگیرید و شکایت کنید که چرا از کلانتری به ما کمکی نمیشود.
بعد از ماجرا هم بچههای حوزه علمیه پیگیر شدند و بالأخره رئیس کلانتری 113 بازار، سرهنگ "تمیزی" را با خود به بیمارستان آوردند. اعتراض کردیم که آنجا بالأخره حوزه علمیه هست، بازار هست، مسجد امینالدوله هست. برقراری امنیت در اینجا برای کلانتری کاری ندارد. همه کاری میتوانند بکنند. ایشان هم میگفتند که اینها همه فلان جا جمع میشوند و باید شهرداری بیاید و جمعشان کند. شهرداری هم میگوید فلان نهاد باید این کار را انجام بدهد.
مسئول برقراری امنیت نیروی انتظامی
است. شنیدهایم که قبلاً هم در این محله از این نوع اتفاقات افتاده است. درست است؟
بله. این دفعه اول نیست. اما چون میدیدیم نیروی انتظامی پیگیری نمیکند، ما هم سرسری میگرفتیم. نهایت کاری هم که کردند این بود که جناب سرهنگ به ما یک برگهای دادند و گفتند این را پر کنید که گزارش کنیم. اما پلیس 110 که وظیفه دارد داخل خانه بیاید و گزارش تهیه کند و صحنه را ببیند، حتی به ما سری هم نزدند. ما حتی نیم ساعت حاج آقا را با همان حالت خونریزی که داشتند در خانه نگه داشتیم تا مثلاً صحنه را به هم نزده باشیم و پلیس بتواند پیگیری کند. اما هیچ کس نیامد.
از کلانتری محل تا خانه حاج آقا حداکثر ده دقیقه است، آن هم پلیسی که با موتور میآید. حتی اگر نخواهیم نیروهای گشت را در نظر بگیریم. اما ما 30 دقیقه منتظر ماندیم بدون آنکه کسی به دادمان برسد. ما که حاج آقا را بردیم بیمارستان، بعدها پسرم رفته بود سر بازار، دیده بود دارند دنبال میگردند که از کدام راه باید بیایند و به خانه ما برسند!
بعد هم که پلیس 110 آمده گزارش بنویسد، پسرم میگوید آمدهاند وارد خانه که شدهاند، از دو سه تا پله آمدهاند بالا، از همانجا داخل اتاق نگاه کردهاند و یک گزارشی نوشتهاند و رفتهاند. اگر الآن هم گزارش را نگاه کنید، نوشته: فرد شاکی به اسم سید حسن طباطبایی، که ایشان نوه حاج آقا هستند، "ایشان تعریف کردهاند که این اتفاق افتاده است!" همین چند خط را در گزارش نوشتهاند! البته تصویر این گزارش هم الان موجود هست.
ظاهراً قبلاً هم برای ایشان اتفاق مشابهی افتاده است.
بله، قبلاً هم آمدهاند و چاقو گذاشتهاند زیر گلوی حاج آقا و گفتهاند: پول بده. البته حاج آقا هم از نظر مالی هیچ کم و کسری ندارد. اما مثلاً در عرض پانزده روز 400 – 500 هزار تومان خرج میکردند. میپرسیدیم: خب شما یک نفر چه خرجی دارید؟ حاج آقا میگفتند: صبحها میآیند از من دشت میگیرند. بازاریها میآیند میگویند: یک پولی به ما بده که برکت روزمان باشد. حاج آقا هم پول به آنها میداد.
حتی معتادها هم میآمدند و میگفتند: حاج آقا یک پولی به ما بده. حاج آقا به آنها هم حتی پول میداد. از بازار که رد میشد، هر کس حاج آقا را میدید، به ایشان سلام میکرد. واقعاً هیچکس نبود که سلام و علیک با ایشان نداشته باشد. همه میآمدند جلو و سلام میکردند و حاج آقا را میبوسیدند. این معتادهایی هم که حمله کردهاند، احتمالاً غریبه بودهاند، چون همه معتادهای محل هم حاج آقا را میشناسند.
حتی کسبه محل هم وقتی ما نباشیم، چون این بغل کار میکنند، میآیند و میگویند: حاج آقا حالتان خوب است؟ اگر هر کاری یا چیزی بود، به ما بگویید. خلاصه، همه جویای حال حاج آقا هستند و ایشان را میشناسند.
شرایط کنونی حاج آقا چهطور است؟
چون خون خیلی زیادی از ایشان رفته، دچار ضعف بسیار شدید هستند. داریم به ایشان رسیدگی میکنیم تا شرایطشان بهتر شود. اما آنقدر حاج آقا خون بالا میآوردند که مجبور شدیم سه بار کامل لباسهایشان را عوض کنیم.
چرا
حاج آقا در خانه تنها زندگی میکردند؟
دو برادر بنده سر همان کوچهای که خانه حاج آقا است، مغازه دارند و مرتب سر میزنند، اما چون از 50 سال پیش به هر حال محل کار حاج آقا نزدیک آن خانه بود، ایشان هم آنجا زندگی میکردند و همانجا راحتتر بودند. ضمن اینکه بالأخره حاج آقا هنوز هم میرفتند به بازار و سرکشی میکردند و سر میزدند به کسبه اهل محل، طلبههای حوزه هم به منزل ایشان رفت و آمد میکردند و به هوای همین حوزه و مسجد امینالدوله خود حاج آقا میگفتند: اینجا راحتتر هستم. بچهها هم سر میزنند، برنامهای برای خودمان داریم که معمولاً صبحها و شبها سر میزنیم.
بیشتر از حاج آقا برایمان بگویید، و از ارتباط ایشان با آیتالله حقشناس.
حاج آقا حداقل طبق شناسنامه رسمی متولد سال 1301 هستند. الآن 92 سالشان است. از ارتباط ایشان با حاج آقای حقشناس هم همین اندازه بگویم که اگر آقای حقشناس کسالتی داشتند و نمیتوانستند نماز جماعت تشریف بیاورند، پدر بنده به جای ایشان امام جماعت میشدند.
آیتالله حقشناس مرد بسیار بزرگواری بودند و خیلی اهل رعایت بودند. هر جایی و غذای هر کسی را نمیخوردند و خیلی به بحث خمس و حلال و حرامی لقمه و اینها اهمیت میدادند. ایشان میآمدند خانه ما مینشستند و میگفتند: من هر جایی که میروم فقط چای میخورم، حتی قند هم نمیخورم، چون بالأخره چای آب است و حداقل چیزی است که میتوان جاهای دیگر خورد. اما آیتالله حقشناس بعضی شبها حتی میآمدند در خانه ما میگفتند: عیال منزل نیست. غذا دارید به من بدهید؟ یعنی تا این حد به ما اعتماد داشتند که میآمدند اینگونه از غذای پدر ما میبردند یا با ایشان همسفره میشدند.
یادم هست که وقتی کودک بودیم پدرم در شیرینیفروشی کار میکرد، در مغازه دیگران. خودش وقتی گرسنه میشد، حتی یک آبنبات هم از مغازه نمیخورد. میگفت: اینها مال مردم است. ما هم که دم مغازه میرفتیم، بعضی وقتها چیزی به ما میداد، اول وزنش میکرد، پولش را حساب میکرد و توی دخل میگذاشت، بعد میداد ما بخوریم.
البته خود صاحب مغازه و صاحب کار پدرم میگفت: حاج آقا این چه کاری است!؟ اما به هر حال پدرم رعایت میکرد. حتی من خودم همین الآن هم که به خانه حاج آقا میروم، نانی با خودم میبرم، اول میپرسند: قیمتش چهقدر میشود؟ یعنی هنوز هم همان اندازه رعایت میکنند، با آنکه بالأخره سنی از ایشان گذشته است. و با آنکه اولین بار خمس خود من را خودشان حساب کردند و میدانند که من خمس میدهم، اما باز هم رعایت میکنند.