از مجاهدین افغانستانی بود که سالهای سال در جبهههای جنگ افغانستان با طالبان جنگیده بود. همرزمانش میگویند بعد از اطلاع از آنچه در چند سال اخیر در سوریه میگذرد به صورت داوطلبانه سرپرستی یک تیم 45 نفره از مجاهدین افغانستانی را قبول کرده و به سوریه رفتند. در وصف شهامت و شهادتش این طور می گویند که بدون هیچ ترسی روی خاکریز میرفت و بر سر تکفیریها فریاد میزد که «اگر مردید و جرأت دارید بیایید نفر به نفر بجنگیم». با ایمان و محکم گفته بود «ما از نبر رودررو با اینها هراسی نداریم و مطمئنم که با تیر مستقیم آنها کشته نمیشوم و این تیرها به من نمیخورد.» هر گلولهای که شلیک میکرد فریاد«یاعلی» میزد. آخرین تیر را هم که شلیک کرد ذکر «یاعلی» بر زبان داشت که با آرپیچی و خمپاره سنگرش را زدند. همه بچههای را گروه گروه کرده بود اما خودش تنهایی میجنگید.
روضهخوانی و اقامه عزای سید عبدالحمید سجادی، پدری که از بنیانگذاران حزب وحدت افغانستان بود، در عزای رحلت امام خمینی(ره) وصف زبان جمع قابل توجهی از افغانستانیها و ایرانیها شده است. بعد از دو دهه این سید اسد الله سجادی بود که خط پدرش را بعد از او ادامه داد. پیکرش به افغانستان بازنگشت. این درخواست مادرش بود که دوستانش او را به مشهدالرضا(ع) ببرند. از بعد از شهادت پدرش به دست تروریستها مادرش به عنوان مهاجر افغانستانی مقیم مشهد ماند. هر چند او بر سر پیکر پدر گریه میکرد اما مادرش از خانواده خواسته بود که وقتی پسرش به ایران میآید کسی در برابر نامحرمان گریه و مویه نکند. مادر، سید اسدالله را «شهید اسلام» میخواند.
نوجوان ایستاده در انتهای تصویر: شهید سید اسدالله سجادی بر سر پیکر شهید سید عبدالحمید سجادی
راوی خطهای ابتدایی این مقدمه میگفت برخی میگویند عموم مردانی که شجاع و با شهامت قلمداد میشوند، مادرانی شجاع و با ایمان داشتند و این شجاعت را از تربیت آنان برگرفتند. مادر شهید سید اسدالله سجادی یکی از زنان مهاجر افغانستانی است که به همراه همسرش در نجف اشرف همراه امام خمینی(ره) بودند و قبل از انقلاب به ایران میآید و در مشهد ساکن میشود. او هم در موارد زیادی با مسائل خاص مهاجران افغانستانی مواجه بوده است. اما میگوید «با همه این مسائل آن چیزی که در نظر ما پررنگ است خط امام، رهبری عزیز و انقلاب اسلامی است. » صحبت از این شهدا و خاطرات مادری که یک مهاجر افغانستانی ساکن ایران است از انقلاب و روزهای تاریخی ایران و مسائل مهاجران را با مادر این شهید افغانستانی مدافع حرم که نوهاش هم در سوریه است به گفتوگو نشستهایم. آنچه در ادامه میخوانید حاصل این گفتوگو است:این تصویر که روی دیوار زدید، این شهید طلبه چه کسی است؟ خانواده شما از طلاب هستند؟
پدرم، پدر بزرگم و شوهرم که شهید شد و برادرهایم همگی طلبه بودند. این تصویر شهید سید عبدالحمید سجادی، شوهرم است. او یعنی پدر همین فرزندمان که اخیراً در سوریه شهید شد، در آخرین مسافرتش به شهادت رسید. روحانی جوان و انقلابیای بود. سال 1364 بود که برای تبلیغ به پاکستان رفت و در آنجا ترور شد. او و دوستانش برای یک تبلیغ سه ماهه و حضور در جمع خانواده شهدا، مجروحین و بیسرپرستان رفته بود تا آماری هم از آنان بگیرد تا تعدادی را تحت پوشش قرار دهند و آمار بگیرند. مأموریت و تبلیغ سه ماهشان به شش ماه تبدیل شد و به تدریج به پنج سال کشید. چون دیدند مردم آنجابه کارو فعالیت اینها نیاز دارند. خودتان بهتر میدانید ما وقتی در جریان انقلاب میفهمیدیم مردم به کارمان علاقه دارند حالمان خوب میشد همین شد که کارشان طول کشید. پنج سال طول کشید. قبل از این بار آخر دوبار مورد هجوم قرار گرفت اما و الحمدلله جان سالم به در برد. بار سوم از داخل تعقیب شد و به او خیانت شد. ماموریت داشت درمورد اوضاع مهاجرین در آنجا صحبت کند و آمارهایی بگیرد. به پاکستان رفته بود تا درباره مشکلات مهاجرین صحبت کند که در مسیر برگشت، تعقیب شده بود و دچار حادثه شد. او را زده بودند و البته صحنه ترور را تصادفی درست کرده بودند.
شهید سید عبدالحمید سجادی
خدا را برای حرفهایم شاهد میگیرم که ما دنبال این حرفها نبودیم که بخواهیم اسمی از خود به جا بگذاریم. البته من همیشه نگران این بودم که اگر کشته میشود لااقل گوش، دماغ و بینی او بریده نشود. با شهادتش کنار آمده بودم اما مسألهام این بود که چطور شهید شود. آنجا کسی هم نبود که برایمان خبر دقیق بیاورد. اینطور برایم گفتهاند که فقط به یکی از دوستان نزدیکش اعتماد داشته است که آن روز همراه او نبوده است. سه نفر دیگر در روز حادثه همراه او بودند و زخمی شده بودند ولی بعدها خوب میشوند. اما گویا ایشان تنها کسی است که نهایتاً تا بیمارستان زنده میماند. در آن ساعتی که به هوش بوده از اطرافیان میپرسد که فلانی - همان دوست نزدیکش- نرسیده است؟ میگویند نه! همین میشود که حرفهایی از او ناتمام میماند و نمیتواند به کسی بگوید و شهید میشود.
همان روضهای که برای درگذشت امام خوانده بود را بعد از شهادتش در حرم امام، برای خودش خواندند
ما قبل از انقلاب به ایران آمده بودیم و از آن زمان تا کنون در ایران زندگی میکنیم. به یاد دارم که وزیر خارجه آن موقع ایران آقای ولایتی بود. به دلیل اینکه ایشان از روحانیون انقلابی و اثرگذار در تحولات ایران بود با دستور مقامات ایرانی تابوتی به پاکستان فرستادند و ایشان یک بار در پاکستان تشییع شد. بعد که به تهران آمد به حرم حضرت امام فرستادند و یکبار هم در آنجا تشییع شد. همان روضهای را که در روز رحلت حضرت امام میخواند برایش خواندند. حقیقتش را بخواهید ما از نزدیک با حضرت امام و تعداد زیادی از یاران ایشان دوست بودیم. در نجف در نمازهای ایشان شرکت میکردیم. حتی آن موقع که ایرانیها نمیتوانستند با ایشان تماس بگیرند، مهاجرین افغانستانی خیلی راحت با امام تماس میگرفتند. بعد از مراسم مرقد امام، یک روز در قم، پیکر ایشان تشییع شد. آن زمان این مرزبندیها وجود نداشت. از طرف بنیاد شهید ایران به ما گفتند که شما میخواهید، کجا به خاک سپرده شود؟ برادر همسرم که بعدها او هم شهید شد به من گفت که شما چه میگویید؟ من گفتم چه بگویم، من خانه زندگیام، مشهد است. برای زندگی مشهد هستم و نمیتوانم اگر قم دفنش کنید من به آنجا بیایم. هماهنگی کردند و در صحن قدس حرم امام رضا(ع) و در بلوک 66 دفن شد. البته در کتاب آثار آستان قدس او را در صحن جمهوری نوشتهاند. شهید سید عبدالحمید سجادی اسفندماه سال 69 شهید شد.
شغل دقیقش چه بود؟
طلبه بود و فعالیتهای فرهنگی داشت. البته با وزارت خارجه و بنیاد شهید ایران هم ارتباط خوبی داشت. به خانوادههای شهدا و جانبازان سرکشی میکرد و خیلی این کار را دوست داشت. مسائل و مشکلات مهاجران افغانستانی را در پاکستان دنبال میکرد. دو سال از تشکیل حزب وحدت گذشته بود. از زمانی که احزاب افغانستانی با هم متحد شده بودند. عده ای در پاکستان بودند و اعتراض داشتند به اینکه، کسی به مشکلاتشان رسیدگی نمیکند. او برای همین کار به آنجا رفت. رفته بود تا به مسائل خانوادههای مهاجرین رسیدگی کند. یادم هست که اولین نشست سران کشورهای اسلامی در تهران بود که ایشان هم دعوت شده بود اما به خاطر همین کار و بلاتکلیفی مهاجران گفت مرضیه! من مشکلات اینها را که میبینم سراسر وجودم را آتش فراگرفته است. این مهاجران بلاتکلیف هستند و باید ابتدا کارهای اینها را سر و سامان بدهم و بعد بیایم. یادم میآید، آن موقع رئیس مجلس آقای کروبی بود. به خاطر همین کارهای پاکستان به دیدن او رفته بود. همین شد که کارها را تا حد زیادی درست کرد و حتی بلیط برگشت را هم گرفته بود و در جیبش بود اما نشد که برگردد و شهید شد.
شما چطور ایشان را شناختید؟ برایم سوال است که چطور چنین ارتباطات تراز بالایی داشت و با مقامات اصلی ایرانی انقدر راحت ارتباط میگرفت؟ او را میشناختند؟
11 سالم بود که به حکم و پیشنهاد پدرم با ایشان ازدواج کردیم و ما را به عراق فرستادند تا درس بخوانیم. برادر بزرگمان را هم در 9 سالگی به آنجا فرستاده بودند. ما را هم با ایشان و مادرمان به عراق فرستادند.یعنی در سن 11-12 سالگی به اسم متأهل ما را به عراق فرستادند. پدرم دیده بود اوضاع کشور خودمان خوب نیست ما را به خاطر امنیت بیشتر به آنجا فرستاده بود. الان هم در وصیتنامه شهید سجادی هست که وقتی پیش حضرت امام رفته بوده به ایشان گفته که من پسر فلانی هستم امام به او فرمودهاند میخواهی چه کار کنی؟ و او گفته میخواهم درس بخوانم. بعد امام گفتهاند که اسم این طلبه را بنویسید. ایشان از طلبههای روشنفکر و باسواد آن روزها بود. بسیار پرانرژی و انقلابی بود.
شهریهمان را به دلیل ارتباط با امام قطع کردند/ روی یک خورجین زندگی میکردیم
من گاهی فیلمهای جنگ ایران و عراق را که نگاه میکنم به حال خودم غبطه میخورم که آن زمانها چه زمان شیرینی بود. قبل از این جنگ در عراق ما روی یک لنگه خورجین زندگی میکردیم. در افغانستان به آن خورجین میگفتند نمیدانم شما به آن چه میگویید. همین خورجینی که پشت موتور آویزان میکنند را از وسط باز کرده بودیم و تبدیل به یک گلیم کوچک شده بود. شاید باور نکنید ولی در عراق روی چنین چیزی زندگی میکردیم اما انقدر زندگیمان شیرین و با حلاوت بود که ماندگار شد. آن موقع بود که ایشان مرتب به مسجد ترکها میرفت که نزدیک حرم امام علی(ع) بود. آنجا کلاس درس جهاد با نفس امام خمینی(ره) برگزار میشد. حانه خود ما هم نزدیک حرم بود و هر روز نماز ظهر و شب را به جماعت حضرت امام در حرم میخواندیم.
شهریه ما 3 درهم بود. مساعده بود و هنوز تکمیل نشده بود. شهید سجادی فقط مقدمات را خوانده بود و باید امتحان میداد. اما همان مقدار کم مساعده را هم بعد از اینکه فهمیدند ایشان با امام خمینی(ره) ارتباط دارد به دلیل جریانات سیاسی آن زمان و اختلافاتی که با امام داشتند، قطع کردند. بیوت برخی علما که به شدت ضد امام بودند این شهریه را قطع میکردند. مثلا دو ماه شهریه ما بابت این محبت و دوستی به امام قطع شد. اما این روند تأثیری نداشت و به دلیل اینکه دوستداران امام روز به روز بیشتر میشدند، دیگر نمیتوانستند شهریه آن همه را قطع کنند. شهریه مجدداً وصل شد و خدا را شکر از سه درهم به سه دینار رسید.
شما خودتان امام را دیده بودید؟ چه شد که انقدر جذب امام شدید؟
بله دیدار ما با ایشان از نزدیک بود. آقای سجادی با آیتالله خامنهای و شهید هاشمینژاد و شهید مطهری هم خیلی دوست بود. با هم در مشهد طلبه بودند. همدرس بودند و دسترسیشان از همان اول به امام زیاد بود. امام، مهاجرین و طلبههای جوان را زیاد جذب میکردند. برایشان ملیت اهمیتی نداشت. حرفهایشان به آدمهایی مثل آقای سجادی خیلی میچسبید.
حضرت امام با بقیه مجتهدین فرق میکرد. حرفهایشان خیلی عالی بود. در برابر آقای خویی و آقای کاشف القطاع ایشان مجتهد دیگری بود. تفکرشان واقعاً تفکری بود که همه را به وجد میآورد. اگر کسی حتی نیم ساعت با حضرت امام مینشست و به حرفهایشان گوش میداد حتماً جذب ایشان میشد درصورتی که بقیه مجتهدین و علما، عموماً اینطور نبودند. آن زمان در نجف همه مجتهدین و مردم با امام تماس داشتند.
اخراج از عراق به دلیل محبت به امام
البته بعدها ما را از نجف اخراج کردند. علتش همان مخالفت و فشار دستگاه سیاسی به امام و طرفدارانشان بود. دوران حکومت حسن دی بکر بود که به شدت ضد ایرانی ها بود. کلاً به عجم بدبین بود. همه ایرانیها را از آنجا به صورت فجیعی اخراج کردند. حتی اجازه ندادند که وسایلشان را جمع کنند. برای بقیه مهاجرین، مثلاً افغانستانیها دو ماه وقت دادند و گفتند باید بروید و اگر نروید باید جریمه بپردازید. رقم جریمه 200 دینار و رقمی بالا بود به علاوه اینکه دو سال هم زندانی در نظر گرفته بودند. خب کسی توان پرداخت این جریمه را نداشت.حتما برای همین ما همه مجبور شدیم عراق را ترک کنیم. زندگی در آنجا را خیلی دوست داشتیم اما به اجبار به افغانستان برگشتیم والبته یک سال و نیم ماندیم و بعد دوباره به ایران آمدیم.از آن زمان یادم هست که من دو دخترم، یعنی فاطمه و معصومه را داشتم و اسدالله را باردار بودم. البته او هم نزدیک بود که به دنیا بیاید. سال 54 یا 55 بود.
اسدالله هم در عراق به دنیا آمده بود. چند سال گذشت و ما در مبارزات ضد شاه همراه مردم مشهد بودیم. انقلاب شد و یادم هست که حال و هوای برگشت امام به ایران بود. در این منطقه که زندگی میکردیم، فقط یک نفر به اصطلاح شاهدوست بود که تلویزیون داشت. در این محل نه ایرانی و نه افغانستانی هیچ کدام تلویزیون نداشتیم. آقای سجادی رفته بود با او صحبت کرده بود و به او گفته بود، اوستا ماشاءالله میدانی فردا امام به ایران میآید؟ گفته بود بله. آقای سجادی گفته بود من از تو خواهشی دارم. آن فرد میدانست که آقای سجادی از انقلابیهای داغ و دو آتیشه و از پیروان حضرت امام است با این حال گفته بود بفرمائید آقا سید، درخواستتان چیست؟ آقای سجادی گفته بود اگر میتوانی فردا صبح تلویزیونت را به حیاط خانه ما بیاور تا این خلقالله بیایند و حضرت امام را ببینند؟ او خندیده بود و موافقت کرده بود و آقای سجادی گفت ما همه فقط میخواهیم لحظهای که هواپیمای امام مینشیند را ببینیم.
ماجرای پخش کردن اعلامیههای امام در مشهد و حضور در راهپیماییهای انقلاب
فردا صبح همه به منزل ما آمدند. مردان در حیاط بودند. حیاط پر از برف بود و خانمها در اتاقها و حال ایستاده بودند. این اسدالله که در سوریه شهید شد هم خیلی کوچک بود. اما از همان بچگی به خاطر تربیت خانوادگی و روحیات پدرش حرفهای انقلابی را شنیده بود و آدمها را میشناخت. همه در حیاط جمع شده بودیم و تلویزون را نگاه میکردیم که به یکباره تصویر پیاده شدن امام از هواپیما به نمایش درآمد و آن صحنهای که خلبان دست امام را گرفته است، را همه دیدند. اسدالله از لابهلای جمعیت بیرون دوید و فریاد زد «الله اکبر، امام آمد، امام آمد»همه ماهمینطورکه گریه میکردیم، خنده مان گرفته بود. یکی از ایرانیهایی که همسایه ما بود، گفت: «اِ؛ راست میگویی، انگار امام، امام شما افغانیها است» گفتیم: «بله که هست، ما همه هست و نیستمان را برای امام میدهیم».
گفتید در سالهای مبارزه مردم علیه شاه هم در راهپیماییها شرکت میکردید.این انقلاب مردم ایران بود و شما افغانستانی. چطور شده بود که شما همراهی میکردید؟ حال و احوال شما چطور بود؟
آن روزها ما یک خانه کوچک داشتیم. اما همین خانه کوچک جایی بود که جلسات قرآن و جلسات مخفیانه به تعداد زیادی تشکیل میشد. زمانی بود که تازه انقلاب افغانستان شکل گرفته بود. آقای سجادی چندین نفر از دوستان خود را به آنجا میآورد و شبهای جمعه جلسه میگذاشت. همیشه به من میگفت مرضیه خانم اگر کسی جز اعضای جلسه آمد بگو آقای سجادی نیست. همیشه اینجا جلسه و نشست و برخاست بود. «اِی به قربان آن روزها».
یک خاطره کوچک دیگر بگویم رفته بودیم راهپیمایی درست در همان روزی که بیمارستان امام رضا(ع) را محاصره کردند. یادم هست رفته بودم در نظاهرات و چادرهای گل گلی سرمان بود. با دمپایی رفته بودم چون ما توانایی کفش خریدن هم نداشتیم. اطلاعیهها رااززیر چادر در میآوردیم و پخش میکردیم. راهپیمایی میکردیم. با همسرم دوتایی صبح میرفتیم و شب برمیگشتیم.این یکی دو بچه را هم با خودم میبردم. بعد که برمیگشتیم. قدری اشکنه قروت -کشک- درست میکردم و نانی که از قبل خشک کرده بودم را رویش میریختم با یک خورده نعناع داغ، میخوردیم.
قرار بر این بود که همه ما بعد از پخش اعلامیهها و حضور در راهپیمایی به خانه ما بیایند و اینجا تا بفهمیم چه کسانی دستگیر شدند، چه کسانی سالمند و بعد غذا بخورند و درباره ادامه فعالیتها صحبت کنیم. یادم هست آن روز بعد از چند ساعت هنوز هیچکس نیامده بود که به یکباره آقای سجادی آمد و گفت آقای صابری نیامده است. آقای صالحی نیامده است. آقای حسینی نیامده است. همه نگران بودیم. دلواپس بودیم و تپش گرفته بودم که یکی یکی آمدند و جمع ما کامل شد و بعد آقای سجادی با لبخند گفت نگران نباشید، بادمجان بم آفت ندارد ما هیچکدام به این آسانیها نمیمیریم.
در جنگ ایران و عراق ما هم سهم داریم
باران آمد و آقای صابری که هنوز هم زنده است، گفت «خانم سجادی خدا را شکر که در خانه شما «برفبند» شدیم همان یک مقدار آب و نان را هم میخواهی شب به ما بدهی بخوریم». گفتم بله دیگر حاج آقا ما که چیز دیگری غیر از این نداریم. همه خندیدیم و با اینکه چیز خاصی نداشتیم اما واقعا حال میکردیم و خیلی این فضا را دوست داشتیم. هم خودم هم آقای سجادی. دوست داشتیم با هم باشیم هر چند که هیچی هم نداشتیم اما خوب بود. عاشق زندگیمان بودیم. صبح میرفتیم شب برمیگشتیم. انقلاب اسلامی ایران، انقلاب اسلامی ما هم بود.
در همین مسیر انقلاب که جلو برویم تا به حال که شما در ایران بودید، تحولات زیادی از جامعه را دیدید و به نظرم تمام مسائل را فارغ از نگاه قومیتی و ملیتی، مسئله خودتان دیدهاید. درباره جنگ تحمیلی صدام به ایران اوضاع چطور بود؟ حال و هوای شما در این سالها چطور بود؟
الان خیلیها را میشناسم که بدون هیچ ریایی به جبههها رفتند و جنگیدند و بعضیهایشان هم شهید شدند. در جنگ ایران و عراق ما خیلی سهم داریم. شاید خیلیها نتوانند بشوند و نتوانند ببینند. خیلی از مردم مخلصانه رفتند. کاری به یک عده از مرفهین به قول حضرت امام ندارم که هم پولهایشان اضافه شد هم خانههایشان چند تا شد. کاری به آنها ندارم بدشان را هم نمیگویم. اما میگویم آنها که مهاجر بودند هم، سهم بزرگی در انقلاب اسلامی دارند. به نظر من این شهید فقط برای ایران نیست. اوبرای عقیده خود، برای انقلاب اسلامی رفته است. اگر رفتهاند به اسم ام القراء اسلامی رفتند. آن موقع زوری بالای سر کسی نبود، عقیده آنها، آنها را به جبهه برد.
ما با همین حسها زندهایم
اسمهایشان را یادم نیست. اما یک نفر را به خاطر دارم که از سادات بود. 19 سال بیشتر نداشت. دو دختر کوچک داشت. به جبهه رفته بود و 7 سال مفقود الاثر بود. یک بار آقای سجادی آمد و گفت: سید پیدا شد. گفتم راست میگویی؟ گفت آره جنازهاش پیدا شد و امروز تشییع میشود. از مسجد شهدا تشییع میشد. رفتیم تشییع و او را به محل خودشان بردیم. من ازکسانی بودم که میخواستم به عنوان تبرک دستم به تابوت شهید برسد. ماه رمضان بود و آتش میبارید. با دو تن ازخواهران مجاهد رفتیم گفتیم میدانیم هوا گرم است اما باید برویم این سید را ببینیم. رویش را باز کردند انگار یک تکه نور به هوا بلند شد. این سید انگار فقط خوابیده بود. لباس بسیجیاش تنش بود. انگار نه انگار که هفت سال در کوهها بوده است. این نه خراشی برداشته بود نه چیز دیگری. فقط در قلبش تیر خورده بود و از پشتش درآمده بود. دستش روی سینهاش بود. لباسش حتی از بین نرفته بود اینها اگر شهید نیستند و اینها اگر از اعجاز شهید نیست پس از چیست؟ (گریه میکند) چطور است که او این همه سال بدنش گرما و سرما خورده است اما حتی لباس او نپوسیده است. انقدر نورانی بود که زیبایی چهرهاش باقی بود. نوری بلند شد که حس عجیب در ما ایجاد شد؛ ما با همان حسها زندهایم و با هملان حسها داریم زندگی میکنیم. مردم همه چیز دارند و شوهرشان و خانوادهشان هست اما باز مینالند و نمیتوانند زندگی کنند. عاجزند اما ما الحمدلله با همین چیزها زنده ماندهایم. این از آن خاطراتی است که یک شبانه روز با یک شهید داشتم.
فرزندان و برادر شهید سیداسدالله سجادی در کنار مادر شهید
خانواده آن شهید جنگ ایران، بعد از آنکه گفتند به افغانستان بروید، از ایران رفتند. چند سال پیش پدر شهید به همراه خانوادهاش به دیدن ما آمدند. به او گفتم سرم گرم بزرگ کردن 6 بچه یتیم و دو مادر مریض خودم و شهید سجادی بود. در همه این سالها یک زن تنها بودم. نمیدانید چه کشیدم. ولی خداوند مهربان ما را کمک کرد و تا اینجا آمدیم. از خدا متشکرم. من شعور درستی ندارم اما به او اعتقاد داشتیم و فکر میکنم این اعتقاد ما را تا اینجا آورده است.
روحیه انقلابی شما بعد از این همه سال اینقدر تازه مانده است و این برای من خیلی جالب است. خیلی از ایرانیها و از مسئولان را میشناسم که رنگ عوض کردند و دیگر انقدر که شما دلبسته امام و انقلاب و شهدا هستید، تعلق خاطر و باور ندارند. شاید برای خیلیها این میزان علاقمندی یک خانواده افغانستانی به انقلاب و امام و رهبری باورپذیر نباشد.
قسم میخورم اگر این حرف را میزنم به خاطر این نیست که بگویم رنج کشیدم. خدا را شاهد میگیرم که تمام آن رنجها برای ما لذت بود. اگر به جبهه نرفته باشید نمیتوانید به راحتی این حس و حال را درک کنید. واقعا ما از این چیزها لذت میبردیم. الان هم نگرانم، نگران این هستم که خدا نکند ما مدیون خون شهدا شویم. یک دوست ایرانی داشتم به نام خانم غضنفری. اسمش فرشته غضنفری بود اما بعدها که با ما دوست شد نامش را به فاطمه غضنفری تغییر داد. او در اطلاعات بود. چون پدر و مادرش به اصطلاح شاهی و طاغوتی بودند، از آنها بریده بود. او به آنها گفته بود اگر مرا این مدلی نمیخواهید عیب ندارد شما به راه خودتان بروید و بدانید من به شما احترام میگذارم هرچند که مسیر زندگی شما را قبول ندارم. من میخواهم به راه خودم بروم و شما نمیتوانید مرا مؤاخذه کنید که چرا شاه را دوست ندارم.
اوایل در سازمان نصرکه آقای سجادی موسسش بود،حضور داشت و بعد پیام مستضعفین. آن خانم در اطلاعات کار میکرد. به ما خیلی لطف داشت. یک بار به آقای سجادی گفتم من که سوادی ندارم و دوست دارم بچههایم مانند تو انقلاب یبار بیایند بیا و با این خانم غضنفری ازدواج کن. خندید و به من گفت: مرضیه! این چه حرفی است که میزنی؟ تو قدر خودت را بدان آنهایی که تحصیلات دارند خم اول کوچه هستند. تو ناخوانده داری عمل میکنی. این چه حرفی است که میزنی. خدا رحمتش کند. خدا، خانم غضنفری را هم حفظ کند.
آن موقع اوایل جنگ ایران و عراق بود. هیچکس هم خبر نداشت اما بچههای دانشگاهی مطلع بودند. من همراه خواهر آقای سجادیو این خانم غضنفری با هم بودیم. به من گفت میخواهی با من جایی بیایی؟ گفتم کجا؟ گفت جبهه. من روی پایش افتادم گفتم از خدایم هست که مرا با خودت ببری خیلی وضع روحیهام خراب است. هنوز آقای سجادی شهید نشده بود گفت پس آماده شو برویم. بچهها را هم در خانه به خدا سپردیم رفتیم. 14 – 15 روزدراهوازوخرمشهرو ... برای دیدن آنجا رفته بودیم.
از آن سالها ماجراهای بمبارانها و آژیر قرمز و ... را هم به یاد دارم. من و آقای سجادی روی بام میرفتیم. حالا که ایشان نیست بگذار بگویم، ایشان از بلندی میترسید. (میخندد) اما من دستشان را میگرفتم و میگفتم بیا برویم دعا بخوانیم. وقتی حمله میشد همه جا تاریک بود. من، فاطمه، اسدالله و ایشان برای دعا روی بام میرفتیم.
شهید سید عبدالحمید سجادی -شهید مزاری از رهبران مقاومت افغانستان
ای کاش آن جام زهر را ما هزار هزار مینوشیدم اما امام اذیت نمیشدند و آنطورنمیگفتند
همانطور که میدانید جنگ ایران و عراق با قطعنامه 598 به پایان رسید. امام درباره پذیرش قطعنامه لفظ «جام زهر» را بر زبان آوردند و گفته بودند که چطور در چشم مادران و پدرانی که فرزندانشان به جنگ رفتند و شهید شدند نگاه کنم. خب دوستان افغانستانی که شما از آنها برای ما خاطره گفتید جبهه را جبهه حق و باطل دیده بودند نه صرفاً جبهه ایران و عراق. پذیرش قطعنامه در آن حالت و شنیدن آن حرفهای امام، موج عجیبی از ناراحتی در میان برخی از رزمندگان ایجاد کرد. رهبر انقلاب خودش را تا این حد در تنگنا و زیر دِین شهدا، رزمندگان و خانوادههای آنان میبیند. حال و هوای بچههای افغانستانی و شما در آن سالها و روزها چطور بود؟
خیلی تلخ بود. (گریه میکند) ما یک دوست اسیر داشتیم خبر پایان جنگ می توانست از جهتی خوشحال کننده باشد. اما زمانی که امام این حرف را زدند به یاد دارم که ما در یک مجلس عروسی بودیم که نمیدانم چه کسی آمد گفت حضرت امام اینطور گفته است خیلی ناراحت شدم خیلی گریه کردم. گفتم ای کاش ما آن جام زهر را هزار هزار مینوشیدیم که امام اذیت نشوند و آن طور نمیگفتند. اما خیلیها خوشحال شدند گفتند سرور آزاد میشود و به زندگیاش برمیگردد. گفتم هزاران مثل سرور شهید شدند. برگشت سرور را رها کنید که برای حضرت امام این همه گران تمام شده است.
به عنوان یک همسر شهید که این روزها مادر شهید هم شدهاید، چقدر در این مسیر محکم هستید؟ فرزند و همسر شما در جبهههایی شهید شدند که شاید رنگ ناسیونالیستی ندارد و برای جبهه اسلام جنگیدند. این بدون مرز دیدن را چطور باور کردید که این میزان پای آن ایستادید و برای مقاومت اسلامی و دوام آن تلاش می کنید؟
به ما مزدور خمینی میگویند ولی بدانند ما به این مزدوری افتخار میکنیم
هزاران بار گفتم انشالله همین بچههایم که هستند. همین برادران شهید و همین نوهام که فرزند شهید است، همه فرزندانم را برای دوام این راه میدهم. مردم ما که دیگر در افغانستان جای درست و حسابی ندارند که زندگی کنند. سالهاست که خود من هم ارتباطی با آنجا ندارم. ما را به عنوان مزدور خمینی لقب میدهند ولی این را بدانند که ما به این مزدوری افتخار میکنیم. پدرم برای این مسیر رفت. شوهرم برای این راه رفت. فرزندم رفت. من انقلاب اسلامی را میگویم نه ایران. من به ام القرای مسلمین کار دارم نه صرفا به کشور ایران یا اینکه چه دولتی میآید چه دولتی میرود. ما برای ماندگاری انقلاب اسلامی و امام و رهبر انقلاب همه چیزمان را میدهیم.
شما که آنقدر دلباخته امام بودید چطور با رحلت ایشان کنار آمدید؟
ای کاش ما را از عرش به زمین میزدند اما خبر فوت امام را نمیشنیدیم
(گریه میکند) هر روز گریه میکردم. اما وقتی اشک آدم تمام میشود کسی که مداومت به این کار نداشته باشد، نمیداند چه کار کند تا دلش آرام بگیرد. من همیشه وقتی تلویزیون احوالات روزهای آخر ایشان را نشان میداد که امام وضعش اینطور است حتی شده یک تکه نان کوچک را نذری و صدقه میدادم تا حال ایشان خوب شود. آقای سجادی هم در آن وقت افغانستان بود. ای کاش بود و ما میتوانستیم لااقل با او حرف بزنیم. ما خیلی رنج بریدم. ساعت 8 صبح بود که بچهها را به مدرسه فرستادیم. یک رادیو داشتیم که خیلی هم قدیمی بود و با کش آن را بسته بودیم. به یکباره این خبر را شنیدیم. که ای کاش ما را از عرش به زمین میزدند اما آن حرف را نمیزدند.ما منکر این نیستیم که بالأخره هر کسی فوت میکند اما واقعا طاقتم طاق شده بود. تا 40 روز من در خانه طاقت نمیآوردم و هرروز به حرم میرفتم. مادرم مریض بود. بچههایم کوچک بود. شرایط سختی داشتم. ولی این داغ برایم خیلی سنگین بود.
اگر آقای سجادی که شوهرم بود و خیلی دوستش داشتم -اگر همسری داشته باشی که تو را درک کند، هیچ دردی برای آدم اهمیت ندارد-و پسرم که شهید هزار بار شهید شود به یک لحظه رحلت حضرت امام نمیرسد.به آقای سجادی نامه نوشتم. نوارهایشان هنوز هست. آنجا کلی برای رحلت امام روضه خواندند و هنوز سیدیهایشان را داریم. سپاهیها وقتی نوارهای ایشان را دیده بودند همه تعجب کرده بودند که او افغانستانی است و این چنین برای امام عزاداری میکند. امام یک چنین هوادارانی داشته است. آقای سجادی خیلی مخلص بود ما آن زمان نه دنبال نام بودیم و نه نان. فقط میخواستیم وظیفه انجام دهیم. روضههای او را که کمی نگاه کردم دلم اندکی آرام گرفت.
من آن فیلم را دیدم خیلی جانسوز است. گفته بودید که آیتالله خامنهای دوست نزدیک شهید سجادی بودند. بعد از اینکه زعامت ایشان آغاز شد و به عنوان رهبر انقلاب اسلامی کشف شدند، فضا در میان مهاجران چطور بود؟ مهاجرانی که در این تراز دلباخته امام بودند.
الحمدلله که ایشان رهبر شد. خیلی از شنیدن خبر رهبری ایشان خوشحال شدیم. فضا خیلی سنگین بود ولی باز این خبر دل ما را آرام کرد و از دردها کاسته شد. خدا را شکر کردیم. برادر همسرم که بعدها به عنوان وزیر دفاع نظامی در سانحه بامیان به شهادت رسید هم در آن زمان در منزل ما بود و گفت خوب کسی جای حضرت امام آمد. میبینی مرضیه، زن داداش، خداوند چقدر رحمان و رحیم است. در این وقت و فرصت کم اینها چه کار بزرگی انجام دادند این از برکت خون شهدا است. رحمت پروردگار مهربان همیشه شامل حال ما بوده است.
بعضی مواقع که حال و هوای این روزهای ایران و ناآرامیهای چند سال قبل را میدیدم با خودم میگفتم خدایا مظلومترین در این عالم چه کسی است؟ اول میگفتم امام زمان(عج) که همه دوستش داریم و بعد مظلومترین فرد در دنیا به نظرم رهبر معظم انقلاب اسلامی است. شما ببینید رهبری ایشان کل جهان اسلام را پوشش میدهد و ایشان چه دغدغههای بزرگ و نگرانیهای زیادی دارند.خیلیها قدر ایشان را نمیدانند و در حق ایشان ظلم زیاد میکنند. انشاءالله امام زمان خودش وجود عزیز ایشان را در برابر همه مشکلات و بلاها حفظ کند. ما فقط رنج میبریم از رنج ایشان و برای سلامتی ایشان دعا میکنیم. وقتهایی که آقا به مشهد میآیند ما به حرم می رویم اما مثل گذشته دیگر نمی توانیم ایشان را از نزدیک ببینیم.
از دروان طلبگی شهید سجادی خاطرهای دارید؟
از طلبگی اش خاطره عجیبی دارم. میخواهم زندگی طلبگی و اوج معنویت و اوج عشق را بگویم. ما هیچی نداشتم. من پابه ماه بودم. حدود 13 سال داشتم. چون پول نداشتیم شهید سجادی پیاده به درس میرفت و زودتر راه میافتاد که به درس برسد. نجف بودیم. هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم. گفت هیچ پولی نداریم مرضیه ناهار چه بخوریم؟ به او گفتم خدا مهربان است تو برو و نگران نباش. آن موقع زندگیها خیلی سخت بود. من هم کسی را نمیشناختم که از او پول بگیرم. با خودم گفتم خدایا خودت کمک کن این سید اولاد زهرا(س) ظهر به خانه بیاید خسته و گرسنه است. من چه کنم؟ نیت کردم پیاده به حرم بروم. خیابانها آسفالت نبود، رمل بود و برای من سخت بود، دیدم هوا گرم است و من توانش را ندارم. گفتم بگذار از امیرالمؤمنین چیزی بخواهم. دیدم در زدند. طلبهای بود که سید عبدالحمید ما را خیلی دوست داشت. گفت سید عبدالحمید خانه است؟ گفتم نه، درس رفتند. تصور کردم کار دارد. هیچگاه فراموش نمیکنم وقتی برای او چای ریختم. او در بشقاب 20 درهم و یک دینار رو به رویم گذاشت. من شگفت زده شدم و تصور نمیکردم که او برای ما پول آورده باشد. شگفت زده شدم و فریاد زدم خدایا شکرت. آن طلبه شوکه شد و تعجب کرد. بعد به خودم که آمدم خجالت کشیدم که جلوی او اینطوری واکنش نشان دادم.
با آن پول برنج بیسمِتی که در عمرم نخورده بودم و گوشت خریدم. غذا درست کردم و ناهار درست کردم. آقای سجادی آمد و دید که بوی خوشی میآید. گفت: مرضیه چه کردی؟ گفتم مگر نگفتم خدا مهربان است؟ آنقدر خوشحال بود که در پوستش نمیگنجید. چون صبح برای صبحانه نان فقرا هم نداشتیم که بخورد -نان تجاری هم برای آدمهای پولدارتر بود و نان ثمون هم برای آدمهای متمول بود -گفت چه کسی آمده بود؟ گفتم فلان طلبه آمد و 20 درهم و یک دینار آورد.
شهید سید اسدالله سجادی
خاطرهای از سختیها زندگی طلبگی و کمک اوستا ماشاءالله
یک خاطره دیگر بگویم. یک بنده خدایی بود گوسفند میکشت. ما چون فقیر بودیم به سراغ او میرفتم و قسمتهایی از بدن گوسفند یعنی حتی غیر از سیرابی که هر کسی شاید آن را بخورد را میگرفتم و میآوردم با آن غذا درست میکردم. به او سپرده بودم که این بخش از قسمتهای بدن گوسفند مثل رودههایش -ما میگوییم چرخ روده- را دور نیندازد و برای من نگه دارد. یک روز در خانه هیچ چیزی نداشتیم. آقای سجادی هم هنوز در افغانستان بود. مادر شوهرم هم سِل گرفته بود و به 3 دخترش در خانه ما زندگی میکرد. همه اینها اضافه بر این مشکلات بود که خانوادهای با 11 نفر جمعیت را در یک خانه کوچک به تنهایی باید مدیریت میکردم و تهیه غذا و مایحتاج بر عهده من بود. دخترم زینب هم هنوز به دنیا نیامده بود و ماه آخر بارداریام بود. گفتم خدایا اگر امروز آن مرد گوسفند نکشته باشد من چکار کنم؟ به اینها چه غذایی بدهم. برف هم زیاد بود.
من کفش هم نداشتم. زمینها لیز بود. به آنجا رفتم تا چشمم به مغازه خورد دیدم گوسفند نکشته است. سست شدم. پشتم را به دیوار زدم و نشستم. گفتم خدایا من چهکار کنم. امروز چطور شکم این بچهها را سیر کنم. خواستم بروم چیزی طلب کنم گفتم نمیشود من که گدا نیستم من زن یک طلبه مجاهد هستم. برگشتم. یادم نیست ظهر چی خوردیم و چی نخوردیم. اما شب شد و برف زیاد بود. ساعت 10 و نیم بود. دیدم یکی در میزند. مادر شوهرم گفت مرضیه، این موقع شب کیه در میزنه؟ گفتم نمیدانم، بی بی ما که غیر خدا کسی را نداریم. مادر شوهرم هم حالش خیلی بد بود و نفسش مدام بند میآمد. خانه ما سرد سرد بود و یک چراغ داشتیم که وقتی آن را بالا میآوردیم دود میکرد و وقتی پایین میآوردیم خاموش میشد. نفت هم پول نداشتیم که بخریم. شب تا صبح نمیخوابیدم و روی بچهها را میپوشاندم و حواسم به آنها بود.
رفتم در را باز کردم. دیدم همان اوستا ماشاءالله است. همان که اوستا ماشاءاللهای که ماجرای تلویزیونش را یک بار تعریف کردم. او یک وانت بار داشت. به من گفت خانم سجادی ما را ببخشید. معذرت میخواهم من متوجه نبودم. شما اولاد فاطمه زهرا(س) در خانه دارید و مادر مریض در خانه دارید. ببخشید من متوجه نبودم که شوهر شما یک سال و نیم است که نیست. نگاه کردم دیدم بار وانتاش را پر از حبوبات کرده است. انقدر خوشحال شدم که انگار برق من را گرفته است. میخواستم پرواز کنم به آسمان بروم. قند و شکر و دو بسته گوشت بود خیلی خوشحال شدم و شکر کردم که خدایا تو هزار برابر رنج امروز را به من دادی. هر وقت که میخواهم دلم سبک شوم این خاطرات را با خودم مرور میکنم. البته جایی که بچههایم نباشند.
درمورد شهید سید اسدالله سجادی فرزند شهید سجادی برایمان بفرمائید. گویا ایشان از افغانستان به سوریه رفته بودند و آنجا جنگیده و در آنجا شهید شده بودند؟ روحیهشان چطور بود؟ البته تا حدی با توجه به روحیه شما و اینکه او به وسیله شما تربیت شده این مسیر مشخص است. اما باز هم برای ما از ایشان بگویید.
من این روحیه را از پدرم آموختم. پسرم هم از پدرش آموخت. هر چند که 14 ساله بود که پدرش شهید شد. اما درباره او خیلی جستجو و تحقیق کرد. بسیار ولایت مدار بود یکی از خصیصههایی که در وجود او درونی و ذاتی شده بود بحث ولایت امیرالمومنین(ع) بود. نزدیک به 10 سال بود که ایشان در افغانستان و برخی کشورها تلاشهای انقلابی و مبارزاتی داشت و بیشتر به این مسائل میپرداخت. هم سنگرانش میگفتند دعا خیلی میخواند و اعتقاد بسیار محکمی داشت. میگفتند روی سنگر میایستاد و خطاب به تکفیریها میگفت اگر مردید و خود را آدم جنگی میدانید جلو بیایید تا یک نفر یک نفر با شما مبارزه کنم. بعد ما به او میگفتیم بیا پایین تیر آنها به تو میخورد و تک تیرانداز تو را میزند. اما او میگفته که نگران من نباشید تیر اینها به من نمیخورد ما محب آل علی(ع) هستیم تیر آنها به ما اثر نمیکند. آخر هم با تیر مستقیم شهید نشد بلکه با خمپاره و آرپیجی او را زدند و ترکش به پشت سرش خورده بود.
نعره «یاعلی» آخرین فریاد قبل از شهادتش بود/ماجرای کتکخوردن به خاطر اعتراض علیه بنیصدر/ گفته بود ما «پارتیزانهای انقلاب» هستیم
هم سنگرانش میگفتند ما فقط یک نعره بلند «یاعلی» از او شنیدیم و بعد صدایی از او نیامد و وقتی آمدیم دیدیم شهید شده است. نعره «یاعلی» فریاد آخر او بوده است. این برای ما و خانواده افتخار است. گویا در حلب در یک سنگر تنهایی ایستاده بوده و خط را نگه داشته بوده است. بچههای تیمش را چند نفر چند نفر تقسیم میکرده اما خودش تنهایی جلو میرفته و میجنگیده است. همیشه گفتهایم شهادت عزیزان برای خانواده نه تنها ننگ نیست بلکه افتخاری است که در طول تاریخ آن را ثابت کردهایم. آخرین شهید ما یعنی شهید سید اسدالله سجادی نگذاشت آن خط افتخار منقطع شود و امیدواریم نسلهای بعدی هم این راه را ادامه دهد. از خدا خواستهام این شهید که پنجمین شهید خانواده ما بود، برادرانش هم مانند او باشند و راه او را بروند. همه فرزندان ما حاضرند جانشان را فدای ائمه و حضرت زینب(س) و ولایت کنند.
او فعال و نترس بود. وقتی کوچک بود هم دوبار به شدت کتک زده شده بود. یکبار آن زمانی که در ایران بود به دلیل اعتراض به بنیصدر و یک بار هم در مدرسه. خب خانواده ما سیاسی بود. وقتی در خانه درباره مسائل سیاسی صحبت میکردیم او هم نسبت به بنیصدر شناخت پیدا کرده بود و یک بار در مدرسه رفته بود و شعار داده بود که «مرگ بر بنیصدر». او خیانت کار است. در مدرسه معلمها گفته بودند که چه کسی این شعار را داده است که بقیه بچهها گفته بودند این بچه افغانستانی است. معلمها گفته بودند چه کسی این بچه را تربیت کرده است. به افغانستانی چه ربطی دارد که این شعار را می دهد. معلمش حسابی او را کتک زده بود. تا دم درب خانه او را زده بودند. آن زمان هشت سالش بود. بعضی مواقع که با پدرش صحبت میکردیم به ما میگفت که ما «پارتیزان انقلابی» هستیم.
هر وقت مهمانی یا دوستی به خانه ما میآمد پدرش میگفت مرضیه آماده باش «پارتیزانهای انقلابی» آمدند. من این عبارت را خیلی دوست داشتم. آن روز هم در مدرسه، سید اسدالله به معلمش گفته بود که ما پارتیزانهای انقلابی هستیم. سر همین هم حسابی کتک خورده بود.
یکی از دیگر از خصایص او همیم جسارت و بلاغت سخنش بود. شیوه سخن گفتنش جوری بود که هر بحث کوچکی را جوری بیان میکرد که همه جذب میشدند یعنی چیزی را که میدانست به بهترین شکل بیان میکرد.مبارزات شهید سجادی صرفاً در سوریه نبود. ایشان در سالهای پیش در جنگ خرماکه در داخل افغانستان و ضد وهابیت و طالبان بود در گردان شیخ علی حضور داشت. به تنهایی خیلی جاها حضور داشت. دوستانش خاطرهای برایم تعریف کردند که در خرماکه همه شکست خورده بودند فقط سه نفر فقط مانده بودند که عقب نشینی نکرده و به جلو رفته و عده زیادی از طالبان را از پا درآورده بودند. یکی از آنها همین شهید سجادی بود. خودش در صحبتهایش بارها گفته بود از وهابیت ترسی نداریم. بدون نقاب میجنگید. میگفت چهره مرا کامل ببینید ما نه تنها از شما نمیترسیم بلکه ما کسانی هستیم که در جنگ خرماکه از جنازههای شما پشته جور کردیم یعنی تلنبار کردیم. خیلی معتقد و بینهایت نترس بود و به بحث امامت و ولایت حضرت علی(ع) بسیار معتقد و حساس بود.
در افغانستان خیلی بحث مسلمانان و وهابیت مطرح است جاهایی بود که 10 نفر وهابی و طالبان یک طرف بودند و دوستانشان میگویند که ایشان یک نفری با آنان مناظره میکرده است. سواد و شهامتش آنقدری بود که در مقابل آن 10 الی 15 نفر میایستاد و به این فکر نمیکرد که او را بکشند. ترس در ذاتش معنایی نداشت.
یک بار هم شنیدم که در جبهههای افغانستان و مبارزه با طالبان که یکی از فرماندهان عملیات بود در منطقه کاکری به او حمله میکنند و آنها را بمباران میکنند. او بعد از ارزیابی منطقه میفهمد که فقط 4 نفر از آنها زنده ماندهاند و شبانه از روی ستارهها خودش را به مقر برمیگرداند. همه نگران او بودند که میبینند فردی از دور با چندین قبضه کلاشینکف بر سر و گردنش دارد به سمت مقر میآید و به دلیل خستگی در نزدیکی آن بر زمین میخورد و غش میکند.
درباره سوریه هم وقتی مطلع میشود که اوضاع چگونه است. از خانواده خداحافظی کرده و با من هم صحبت کرد که مادر من از همینجا می خواهم به سوریه بروم. اگر اجازه می دهید من بروم. که گفتم اگر دوست داری بروی، برو پسرم. من فکر میکنم جای مردانی همچون او چنین جاهایی است. تدبر در قرآن کرده بود و به من و خانوادهاش گفته بود که من به نیابت از همه شما برای زیارت هم میروم. با گروهی از رزمندگان افغانستانی به صورت خودجوش به آنجا میرود. البته پسرش قبل از او رفته بود و برگشته بود. به دلیل سابقه رزمی و تواناییهایی که داشته به عنوان فرمانده عملیات انتخاب شده و رهبری یک تیم 45 نفره را بر عهده میگیرد. به حمد خداوند گویا این روزها اوضاع سوریه بهتر شده است.
گویا این خط مقاومت در خانواده شما حتی بعد از شهادت شهید سید اسدالله سجادی هم ادامه دارد. شنیدم که فرزند ایشان، سید امیرحسین هم با اینکه سن کمی دارد مانند پدرش به سوریه رفته است.
وقتی که پدر بزرگش چنین راهی را انتخاب کرده بود و پدرش هم مرد مقاومت و جنگ بوده است او هم این راه را میرود دیگر. تا آنجاییکه می دانم خودش خیلی اصرار داشته که به سوریه برود. قبل از سفر پدرش را به مدت 2 روز میبیند و بعد از دو ماه برمیگردد که یک ماه پیش پدرش هست و بعد پدرش به سوریه میرود و شهید میشود.
هدف تکفیریها اسد و دولت سوریه نیست؛ برای شیعهکشی آمدند
خاطرهای برایمان تعریف کرده که گویا یک شب در مقر نشسته بودند که صدایی به هیچ عنوان از شلیک و ... نمیآمده است. گویا عده دیگری از بچههای گردان فاطمین را برای هجوم به جلو برده بودند و تنها پنج الی شش نفری در مقر مانده بودند. به آنها بیسیم زده میشود که همه مسلح آماده باشند و مطلع میشوند که 400 نفر از تکفیریها میخواهند از پشت سر به آنها حمله کنند و وقتی میفهمند که این بچهها به نقشه آنها پی بردهاند در قالب گروههای 6 الی 7 نفره تقسیم میشوند تا اینها را محاصره و جنگ را برایشان سخت کنند و بعد از چند ساعت مبارزه مستقیم و رو در رو در قالب 5 خندق به آنها نزدیک میشوند و آنها را شکست میدهند.
پیکر شهید را به افغانستان نبردند و گویا به ایران آوردند و در حرم مطهر حضرت رضا(ع) تشییع شد. این خواست شما بود؟ یا به این دلیل که مادرش ساکن مشهد بود دوستانش به اینجا آوردند؟
بله. خودمان خواستیم. خانواده همگی اینجا بودند. وقتی خبر شهادتش را خواستند به من بدهندازاین منظر که دوستان امیرحسین هستند ورود کردند. امافهمیدم و خودم گفتم همه دوستان مجاهدش را بگویید بیایند. گفتم به سید امیرحسین هم بگویید بیاید تا پدرش را ببیند. به دخترانم و خانوادهاش گفتم دوست ندارم در برابر نامحرمان کسی از شما گریه کند و صدای ناله شما را بشنوند. پیکرش را که آوردند به او زیارت قبول گفتم و تبریک گفتم مجاهدت و شهادتش را. او افتخار ما در برابر اهل بیت(ع) شد. مایه آبروی ما در برابر حضرت امیرالمؤمنین(ع) و حضرت زینب(س) شد. انشاءلله به حق فاطمه زهرا(س) و به آبروی این شهدا خداوند اعمال ما را نیز بپذیرد که روز قیامت شرمنده نباشیم.
گفته بود شماها نمیدانید در سوریه با شیعه چه میکنند. اصلاً نمیشود بیتفاوت بود وقتی بچه شیعه را سر میبرند و به دختران و زنان شیعه تجاوز میکنند به جرم اینکه محبت علی(ع) در دل اوست و دلیل دیگری ندارد، چطور میتوان ساکت بود؟ خیلیهایی که علیه سوریه میجنگند بشار را نمیشناسند و میگویند به او کاری نداریم آمدهایم چهار تا شیعه بکشیم و به اصطلاح خودشان به بهشت بروند. هدفشان سرنگونی شیعه است نه اینکه برای دولت بشار آمده باشند. فقط آمدهاند شیعه بکشند این چیزی است که ما فهمیدهایم.
در این چند سالی که در ایران بودید، اوضاع چطور بود؟ مشکلی یا مسئله خاصی برایتان پیش نیامد؟ اینکه شما تا این حد دلباخته انقلاب هستید در مقابل آنچه که برای برخی مهاجرین اتفاق افتاد در سالهای قبل قدری قابل تأمل است.
بگذارید اینطور بگویم. همان ماجرای حسن دی بکر را که در عراق برای ایرانیها اتفاق افتاد در اواخر دولت آقای هاشمی و اوایل دولت آقای خاتمی برای مهاجرین افغانستانی داخل ایران تکرار کردند. مردم را خیلی بد بیرون میانداخت. میتوانستند به گونه دیگری بگویند که برویم. ما آنجا مهاجر شده بودیم ولی دیگر این را در نظر نمیگرفتند که مهاجرین خوشحالاند از اینکه اینجا هستند. ما در افغانستان نه زمین داشتیم نه کسب و کاری، نه خانوادهای. ما به معنای واقعی کلمه مهاجر بودیم. خیلیها برای اینکه جانشان را نجات دهند، به ایران آمده بودند. خیلیها تحصیلات عالیه داشتند با انگیزه درس خواندن و رونق گرفتن زندگیشان آمدند. ما چقدر دکتر داریم.
البته این را هم به جد بگویم که من در اینجا تشکر میکنیم از نظام مقدس جمهوری اسلامی. من این گلهها را میگویم ولی میدانم وقتی در خانهای هستیم بالأخره این خانه نقاط ضعف و سستیهایی هم دارد که البته نباید پای همه آن گذاشت. بالأخره افرادی هستند که به دلایل شخصی، سلیقه خود را اعمال میکنند اما این باعث نمیشود که به علاقه ما به انقلاب اسلامی، امام خمینی و آیتالله خامنهای لطمهای وارد شود. بالأخرها ایران ام القراء مسلمین است و من به آن علاقه زیادی دارم اگر کلیت ایران نباشد، عراق، لبنان، سوریه، فلسطین، افغانستانی نیست. هیچ جای دیگری پایدار نیست. اگر ما جان گرفتیم، انقلاب ما جان گرفت و مردم ما ایستادگی میکنند سربرگرفته و سرمشق گرفته از نظام اسلامی ایران است.
ماجرای اعزام به اردوگاه در سال 87 و نامگذاری خیابانهای به نام امام/ من هم از همین مردم هستم، غیر از این است؟
من نمیدانم این ماجرای کارت چه چیزی بود و از کجا آمد. اول انقلاب باور ما این بود که اسلام مرز ندارد و برای همین آمدیم اینجا کار آزاد کردیم و خرج خود را درآوردیم و در انقلاب حضور داشتیم و به جنگ رفتیم. در صف نفت با مردم میایستادیم و به جای هم نوبت میگرفتیم. زندگی خوب و خوشی کنار هم داشتیم. به ما هم کوپن داده میشد. امکانات دولتی به کنار؛ ندادند که ندادند. من ماندهام که این برخوردها از کجا آمد؟ این با آنچه ما از امام و رهبر معظم انقلاب میدانیم کاملاً متفاوت است. من می دانم که این شیوه را آنها هم قبول ندارند.
یادم هست سال 1387 بود. یک بار برای زیارت و شرکت در مراسم یک شهید به قم رفته بودم و مدرکم دستم نبود که من را گرفتند و به اردوگاه بردند. بعد از 14 الی 15 روز دیدم یک آقایی آمد که فکر کردم سپاهی است. او در میان ما و در اردوگاه راه میرفت و نگاه میکرد. جلو رفتم سلام کردم گفتم شما اینجا چکار میکنید؟ شما سپاهی هستید؟ تبسم کرد و گفت بله. گفت من از شما چند سوال میکنم اما به کسی نگویید گفتم بفرمایید. گفتم حتماً اطلاعاتی هم هستید دیگر. خندید و گفت آمدهام ببینم وضع مهاجرین چطور است. گفت شما از مشهد هستید؟ گفتم بله. اینجا به مراسم شهیدی آمده بودم اما برای برگشت مرا گرفتند. شاید در بنیاد مرا دیده بود. گفت شما از خانواده شهید سجادی هستید؟ گفتم بله همسرش هستم. گفتم مرا از کجا میشناسید؟ گفت من از دوستان شهید سید عبدالحمید هستم.
خیلی ناراحت شد و درباره مسائل رفاهی مهاجرین درون اردوگاه سوال میپرسید.من در 25 روزی که آنجا بودم در میان خودمان خیابانهای آنجا را به نام امام خمینی(ره) نامگذاری کردم. اسم اردوگاه, «موقت» است اما واقعاً رسیدگی نمیکردند. من تمام جاها سرکشی کرده بودم و آمار همه را داشتم. با کمک آن فرد رفتم با مدیر اردوگاه صحبت کردم و گفتم مردم از شما توقع دارند. شما اینجا به عنوان سرپرست این خانوادهها هستید چرا به اینها درست و حسابی و آنطوری که باید رسیدگی نمیکنید. گفتم تو که انقدر پول میگیری، چرا کارت را درست انجام نمیدهی؟ عصر آن روز ماشین آمد برنج و روغن و ظرف آوردند، پتوهای جدید دادند. تعدادی از خیمهها را عوض کردند. تاید، ریکا، ماکارونی و... به همه دادند.
دولت باید نظارت داشته باشد. ما از این فضا خیلی بیشتر رنج بردیم. چرا که ما دلبستگی به این نظام داریم. زنان و کودکانی در اردوگاه بودند که خب در ایران به دنیا آمدهاند و هیچ قوم و خویشی را در افغانستان نمیشناسند. بنظرم باید کاری بکنند. عصر همان روز مسئول اردوگاه برای سرکشی آمد و به اوضاع رسیدگی کرد و به امور رسیدگی کرد. گفت اما باور کنید ما انقدر ریز از مشکلات این خانوادهها کسی برایمان نگفته بود. همین که شما گفتید مسئله را پیگیری میکنیم. البته بعضی مواقع بود که یک فردی که صرفاً برای طی دوران سربازی به آنجا آمده بود تحت تأثیر همان تفکرات غلط با مردم مهاجر بد رفتار میکرد اما اگر مدیر رده بالای او که مقام رسمی بود از این موضوع مطلع میشد با او برخورد میکرد. اما باز هم میگویم وضعیت اردوگاهها و بعضاً برخوردها نیاز به نظارت جدی و دوباره دارد.آن آقا گفت وقتی شنیدم آقای سجادی شهید شده از نظر روحی لطمه بسیاری دیدم. الان دست روزگار چه شده است که شما اینجایید و ما از شما بیخبر؟ گفتم من هم از همین مردم هستم غیر از این است؟