گروه فرهنگی مشرق - مثل همیشه رمضان که به نیمه میرسد مثل یک رسم ریشهدار شعرا به جنب و جوش
میافتند. حیاط حوزه هنری در بعدازظهر این روز گواه این شور و جنبوجوش
است. جوان و پیر، خندان و بشاش و خوشپوش جابهجا مشغول گفت و گپ میشوند و
گهگاهی چشم به ساعت دارند که کی خواهند رفت. کمی مانده تا غروب بالأخره با
دو اتوبوس شرکت واحد از حوزه هنری سرازیر میشوند شعرا به سمت انتهای
خیابان فلسطین، به سمت خانه واقعی شعر و شاعران. دیگر برای کسی جای شک نیست
که این جلسات تأثیر وثیقی بر جریان شعر معاصر گذاشته است. یکی از گواههای
این حرف هم سبقت شعرا برای شرکت و شعرخوانی در این مجلس است.
جمع شاعران در بیت سرحالتر هستند. هرچند هوا گرم است و روزه ۱۶-۱۷ ساعتی مردافکن، ولی شادابی جمع به چشم میآید. در حیاط پردرخت بیت رهبری زیلو پهن شده و شعرا مینشینند. یکی از مسئولین برنامه فاضل نظری و محمدمهدی سیار را صدا میزند بروند صف جلو. بعدتر هم سبزواری و مجتبی رحماندوست و حدادعادل و گرمارودی. حیاط بوی نم و آبخوردگی میدهد. قزوه و مؤمنی محل رجوع و سؤال مجریان برنامه هستند. پشت سرم محمدکاظم کاظمی و سعیدی راد نشستهاند به صحبت. کاظمی خاطره کتابی را میگوید که این کتاب یک جور رمان تاریخی از وضعیت ۵۰ سال اخیر افغانستان. یک روز محمدحسین جعفریان اطلاع داد که آقا این کتاب را خوانده و نظراتی هم دربارهاش دارند. من متعجب ماندم کتابی که پخش نشده چطور دست ایشان رسیده و چطور ایشان ۱۶۰۰ صفحه کتاب را با این سرعت خواندند. بعدتر متوجه شدیم یک نسخه از کتاب در نمایشگاه کتاب به ایشان هدیه شده و همان را خواندهاند.
توی دلم چند بار ۱۶۰۰ صفحه را تکرار کردم و در ذهنم ورق زدم. خیلی زیاد است! با خودم گفتم کاش آقا کتاب ۳۰۰ صفحهای من را هم میخواندند.
خانمها ایستاده صحبت میکنند. بچههای اجرایی میروند و میآیند. یک نفر دفترها و کتابهای میهمانان را با خودش میآورد. شعرا میروند سراغ کتاب و دفترشان و باز صفها به هم میخورد. یک نفر شوخی میکند که: یکی خوبش را برای ما سوا کن.
همان که یک بغل کتاب با خودش آورده بود، این بار یک بغل نامه میآورد که باز جماعت برای پیدا کردن مال خودشان جاکن میشوند. نامهها زیاد است و در این زیاد بودن سه نکته دم دستی: اول اینکه در خیلی موارد مشکلی هست که باید حل شود. دوم اینکه راه حل مشکل، در یک جایی مشکل دارد که به صورت معمول حل نمیشود و سوم اینکه این جماعت به خوانده شدن نامههایشان اطمینان و امید فراوان دارند.
به امید روزی که در نامه به مسئولان، چیزی از جنس طرح مشکل نباشد.
چند نفر با سر و شکل غیرایرانی هم در جمع هستند. از همان حیاط حوزه هنری به چشم میآمدند. خارجیهایی که یک جوری به شعر فارسی ربط دارند. به آقای مؤمنی گفته بودم به این مهمانها پیشنهاد دهد سفرنامه آمدنشان به ایران را بنویسند. حضور این فارسیزبانها و تنفسشان در این مجلس برای جغرافیای تمدنی فارسها مهم است، خیلی مهم.
سمت راستیام از کسی که سمت چپم نشسته سؤال میکند: فرزانه خجندی و همسرش را میتوانم ببرم جایی؟ اینها که نام برد از مهمانان خارجی حوزه هنری بودند. ادامه که دادند حرفهایشان را، فهمیدم یک بار در خانه آنها در تاجیکستان مهمان بوده و حالا میخواهد ببردشان خانهاش به میهمانی. سمت چپی گفت: همهشان را اگر میبری، کمکت کنم. سواکردنی نیست!
خورشید افق را نارنجی کرده و دیگر هوا گرفته شده است. این حدود ۱۰۰ نفر مهمان، صفهایشان به باغچه و چمن کشیده. هوا دم دارد. همین موقعهاست که آقا میآیند. شعرا بلند میشوند به احترام و آقا با لبخند جلو میآیند، به چشمهای هر که میشود نگاه میکنند و سر تکان میدهند به سلام. با این حضور قبل از اذان عملاً دیدار شروع میشود. برعکس بیشتر دیدارهای ماه رمضان که با افطار تمام میشود، این برنامه تازه با افطار وارد بخش اصلی میشود.
بزرگترها که جلو نشستهاند سلام میکنند. قبل از همه پیرمرد پاکستانی قابی را به آقا هدیه میدهد که گویا شعری از خودش در آن خوشنویسی شده. قزوه تند تند توضیح میدهد که پیرمرد کیست و قاب چیست. پیرمرد چیزهایی میگوید که نمیشنوم ولی آقا تواضع میکنند و به پیرمرد میگویند: قابل این حرفها نیستیم ما!
شاعرها اول کار آرامند و با همان آرامش ظاهری سعی میکنند پیشروی کنند سمت صندلی آقا ولی این حرکتِ ناخودآگاهِ عمومی کمکم سرعت میگیرد و مجریان جلسه و حتی محافظان غافلگیر میشوند. سال قبل هم دیده بودم این ازدحام با ترکیب کت و شلوارهای پلوخوری جماعت، باعث عرقریزانشان میشود. هوا دیگر گرگ و میش شده. یک روحانی چفیه آقا را میگیرد. انگار داستان علاقه این ملت به چفیه آقا تمام شدنی نیست! حلقه دور صندلی آقا تنگتر میشود تا اینکه ایشان از جا بلند میشوند. جماعت قدمی عقب میگذارند بفهمند ماجرا چیست که آقا، حمید سبزواری را بغل میکنند. شاعری که روزی خانهاش پاتوق شعر انقلابی بوده و آقا هم آنجا رفتوآمد داشته. بعد از او فرید هم با آقا معانقه میکند.
آقا دوباره مینشینند. پیرمردی علایینام، از بازماندگان واقعه پیشوای ورامین و کشتار ۱۵ خردادش با آقا سلام و علیک میکند و از پسر و داماد شهیدش میگوید و کتابی میدهد. جوانی بعد از او جلو میآید و در گوش آقا چیزی میگوید. مسئولین بلندش میکنند که طولانی نکند حرف خصوصی را. جواد شیخ الاسلامی مینشیند و میگوید شاعر میثم مطیعی (مداح) است و شعرهایش را میدهد. زود هم بلند میشود که ظلم به بقیه نباشد.
نوجوانی با یک بسته نامه مینشیند جلوی پای آقا. آقا با لبخند میپرسند: این همه نامه؟ پسر میگوید: مال من نیست. بچههای قم دادند بدم بهتان. بعدی که مینشیند فقط از حرفها میفهمم از بندر دَیر آمده. ردیف دندانهای سفیدش از پس لبخندش پیداست. جوان دیگری مینشیند که دانههای درشت عرق روی پیشانی اش مثل شبنم نشسته است. آقا با دست چپ دست میکشند به پیشانی پسر و پدرانه عرقها را پاک میکنند.
با اینکه نزدیک آقا هستم ولی صدای صحبتها را خوب نمیشنوم. یک نفر مینشیند و میگوید: ... اردبیلدَن گلمیشم... و گزارشی میدهد به زبان ترکی. آقا هم جواب میدهند: سلام یتیر! حرفهای جوان بعدی را نمیشنوم ولی متوجه میشوم آقا به او میگویند: خدا دلتان را گرم نگهدارد.
تمام تنمان عرق شده. چراغها هم روشن میشود. یک نفر جلو میآید صورت آقا را میبوسد و میگوید: دوستتون داریم، خیلی دوستتون داریم. منتظر عکسالعمل ایشان هم نمیماند و میرود. بعدی هم میآید و میخواهد آقا دعا کند برای شهادتش. جوانی میگوید: فداتون بشم آقا. آقا دست روی صورت جوان میگذارند و جلو میکشندش که صدایش را خوب بشنوند. بعدی جوانی ترکهای و تُرک است که فارسی حرف میزند: از تبریز آمدم، ۱۰ ساله منتظر این لحظهام. خدا شما را برای ما نگه دارد. آقا بحث را عوض میکنند و جزوهای که دست پسر هست را میگیرند و میگویند: ببینم شعرت را!
روحانی جوانی مینشیند و میگوید: نوه شفیعی هستم، ابوی هم سلام رساندند و کتابی میدهد. آقا میگویند من شعرهای این کتاب را خواندم. دوتا اسم شفیعی توی کتاب هست. طلبه جا میخورد و تعجب میکند. میگوید: بله... چیزه... یکی من هستم، یکی هم پسرعمویم.
یک جوان افغان جلو میآید و سلام میکند. قزوه میگوید جوان از کابل آمده. آقا میگویند: اوضاع شعر در کابل خوب هست؟ جوان لبخند میزند و جزوهای میگیرد سمت آقا و میگوید: این اولین مجموعه شعر عاشورایی افغانستان است که من جمع کردم. بعد جزوه دیگری میدهد و ادامه که: این هم اولین مجموعه شعر انتظار.
اگر کلمه «اولین» در جملات جوان دقیق نباشد، لااقل توصیفکننده وضع افغانستان هست. یعنی معلوم میشود مجموعه شعر با رنگ و بوی تشیع آنجا نیست یا کم است. جوان افغان که نشست فکر کردم به برکت انقلاب اسلامی، برای شیعه بودن و ابراز کردن آن دچار محدودیت و ناامنی نیستیم. و البته مثل ماهی داخل آب از نعمت آب غفلت داریم.
محمدکاظم کاظمی هم آمد به سلام کردن و آقا جملهای تکراری به او گفتند: من شما را خیلی دوست میدارم. سالهای قبل هم این را شنیده بودم. گویی نگاه و راه کاظمی را آقا خیلی میپسندند.
بعد از افغان یک نفر دست آقا را میگیرد و میگوید: بأبی و امی و نفسی. این جملهاش را دو سه بار تکرار میکند و همین وقت کسی گوشه حیاط اذان میگوید: الله اکبر... الله اکبر...
اذان تنها چیزی است که در این دیدار میتواند حلقه اطراف آقا را از هم بگسلد و صفوف نماز را مرتب کند.
وقتی میرسم سر سفره افطار، کنارم جواد زمانی را میبینم. خوش و بش میکنیم و نگاه میکنم به سفره. مثل قبل، افطاری ساده است و مثل قبل تعمد دارم بنویسم کمی سبزی و پنیر و خرما و شکر و حلوا و چای و آب و نان و نمک، افطار است و غذا هم یک نوع، مثل همیشه پلو مرغ! (البته یک زمانی که مرغ یکدفعه گران شد، غذای آقا هم شد فسنجان با گوشت چرخ کرده قلقلی!)
همه ماها اگر همین سفره را برای مهمانیها و افطار پهن کنیم اوضاع چشم و هم چشمی درست میشود.
هنوز جاگیر نشدهایم که آقا میرسند. همه بلند میشوند، ما هم. آقا به ما که میرسند، با زمانی سلام و علیک میکنند. بعد رو به من میکنند و سلام سریعم را جواب میدهند. عادت نداشتم از سلام به آقا در این جلسات، بیش از جواب سلام بگیرم. اما ایشان میایستند و با لبخند میگویند: شما آقای قزلی هستید نه؟ بله را با دستپاچگی میپرانم؛ ایشان ادامه میدهند: کتاب «پنجرههای تشنه» شما را خواندم، الحمدلله خیلی کتاب خوبی از آب درآمده بود. میگویم: ببخشید، زحمت کشیدید. روبرمیگردانند به سمت جای خودشان و البته میگویند: نه، کتاب خواندن که زحمت نیست!
وقتی مینشینم متوجه میشوم تمام تنم عرق کرده، این بار نه از سرما. باید بگذارم به حساب عظمت و ابهت این مرد. یاد حرفهای کاظمی افتادم و دلخواستهام!
سر شام گاهی حدادعادل و محسن مؤمنی چیزهایی به آقا میگفتند. گاهی هم ایشان چیزی میپرسیدند. آقا از محسن مؤمنی درباره علی معلم سوال میکنند و غیبتش. مؤمنی هم از کسالت معلم میگوید و البته نمیگوید زیر سِرُم است تا شاید آقا را زیادی نگران نکند. آقا هم میگویند: از طرف من حالپُرسشان باشید.
این وسط یکی دو نفر هم میروند جلو صحبتی میکنند و گپی میزنند.
بعد از شام و افطار آقا میروند که به خانمها هم سری بزنند. بیرون توی حیاط یک بار دیگر میبینمشان، به حرفهای سیدعبدالله حسینی گوش میکنند. حسینی میگوید لباسی هست که امام در آن نماز خواندهاند و از آقا هم میخواهد در آن نماز بخوانند. آقا میگویند: وقتی لباس با بدن امام متبرک شده دیگر من چه کارهام. حالا من هم برای تبرک گرفتن آن را میگیرم. این تواضع از جنس تصنع نبود، از جنس ارادت بود.
محمدحسین جعفریان به عادت همیشه در حیاط ایستاده تا آقا را ببیند. دیدهبوسی میکند و کتاب و مجله میدهد و با هم میروند سمت حسینیه. در راه آقا درباره یک نویسنده افغان میپرسند و البته جواب جعفریان را نمیشنوم.
وقتی آقا وارد حسینیه میشوند، جمعیت به صلوات از روی صندلیها بلند میشوند. آقا میروند بینشان و هر که سلام میکند، جوابش را میدهند. به شهرام شکیبا که میرسند، میایستند و صحبتی میکنند. از اینکه برنامه تلویزیونیاش را میبینند و اینکه خوب است و چند نکته را یادآوری میکنند. بعد میروند مینشینند در مرکز جلسه. رضا رفیع میرود پیش آقا و برمیگردد. هنوز قاری قرآن نخوانده که آقا، امیری اسفندقه را صدا میزنند. امیری میرود و مینشیند جلوی آقا، دست روی زانوی ایشان میگذارد و چند دقیقه صحبت میکنند. حضار بدشان نمیآید از حرفها سردربیاورند اما گویا نمیشود. آقا لبخندی میزنند و امیری بلند میشود سر جایش مینشیند. ساعت حدود ۱۰ است که قاری قرآن خواند و جلسه با شعری از قزوه درباره رمضان شروع میشود.
قزوه میگوید به رسم مهماننوازی از خارجیها شروع میکند و به رسم ادب از سالخورده این جمع که همان استاد پاکستانی است: «ظهیر احمد صدیقی» که حافظ کل قرآن است و استاد همان دانشگاهی که علامه اقبال لاهوری در آن درس خوانده و درس داده. ظهیر احمد با لهجهای بسیار سخت شعر میخواند:
ای عزیزان عجم! ای صاحبان دین و دل
دیدن خضر و مسیحا هست دیدار شما
شعرش خیلی خوب است. ایرانیها و پاکستانیها را خیلی نزدیک و برادر دیده در این شعر و همین باعث میشود آقا و البته حضار لابهلای شعرخوانی تشویقش کنند. آقا هم بعد از پایان شعر او را پروفسور خطاب میکنند و میگویند: شعر خوب و خوشمضمون و خوشلفظ و خوشجهتی بود.
ظهیر احمد هم تأکید میکند هر چه هست و هرچه دارد از ایران و ایرانیها دارد.
جمع شاعران در بیت سرحالتر هستند. هرچند هوا گرم است و روزه ۱۶-۱۷ ساعتی مردافکن، ولی شادابی جمع به چشم میآید. در حیاط پردرخت بیت رهبری زیلو پهن شده و شعرا مینشینند. یکی از مسئولین برنامه فاضل نظری و محمدمهدی سیار را صدا میزند بروند صف جلو. بعدتر هم سبزواری و مجتبی رحماندوست و حدادعادل و گرمارودی. حیاط بوی نم و آبخوردگی میدهد. قزوه و مؤمنی محل رجوع و سؤال مجریان برنامه هستند. پشت سرم محمدکاظم کاظمی و سعیدی راد نشستهاند به صحبت. کاظمی خاطره کتابی را میگوید که این کتاب یک جور رمان تاریخی از وضعیت ۵۰ سال اخیر افغانستان. یک روز محمدحسین جعفریان اطلاع داد که آقا این کتاب را خوانده و نظراتی هم دربارهاش دارند. من متعجب ماندم کتابی که پخش نشده چطور دست ایشان رسیده و چطور ایشان ۱۶۰۰ صفحه کتاب را با این سرعت خواندند. بعدتر متوجه شدیم یک نسخه از کتاب در نمایشگاه کتاب به ایشان هدیه شده و همان را خواندهاند.
توی دلم چند بار ۱۶۰۰ صفحه را تکرار کردم و در ذهنم ورق زدم. خیلی زیاد است! با خودم گفتم کاش آقا کتاب ۳۰۰ صفحهای من را هم میخواندند.
خانمها ایستاده صحبت میکنند. بچههای اجرایی میروند و میآیند. یک نفر دفترها و کتابهای میهمانان را با خودش میآورد. شعرا میروند سراغ کتاب و دفترشان و باز صفها به هم میخورد. یک نفر شوخی میکند که: یکی خوبش را برای ما سوا کن.
همان که یک بغل کتاب با خودش آورده بود، این بار یک بغل نامه میآورد که باز جماعت برای پیدا کردن مال خودشان جاکن میشوند. نامهها زیاد است و در این زیاد بودن سه نکته دم دستی: اول اینکه در خیلی موارد مشکلی هست که باید حل شود. دوم اینکه راه حل مشکل، در یک جایی مشکل دارد که به صورت معمول حل نمیشود و سوم اینکه این جماعت به خوانده شدن نامههایشان اطمینان و امید فراوان دارند.
به امید روزی که در نامه به مسئولان، چیزی از جنس طرح مشکل نباشد.
چند نفر با سر و شکل غیرایرانی هم در جمع هستند. از همان حیاط حوزه هنری به چشم میآمدند. خارجیهایی که یک جوری به شعر فارسی ربط دارند. به آقای مؤمنی گفته بودم به این مهمانها پیشنهاد دهد سفرنامه آمدنشان به ایران را بنویسند. حضور این فارسیزبانها و تنفسشان در این مجلس برای جغرافیای تمدنی فارسها مهم است، خیلی مهم.
سمت راستیام از کسی که سمت چپم نشسته سؤال میکند: فرزانه خجندی و همسرش را میتوانم ببرم جایی؟ اینها که نام برد از مهمانان خارجی حوزه هنری بودند. ادامه که دادند حرفهایشان را، فهمیدم یک بار در خانه آنها در تاجیکستان مهمان بوده و حالا میخواهد ببردشان خانهاش به میهمانی. سمت چپی گفت: همهشان را اگر میبری، کمکت کنم. سواکردنی نیست!
خورشید افق را نارنجی کرده و دیگر هوا گرفته شده است. این حدود ۱۰۰ نفر مهمان، صفهایشان به باغچه و چمن کشیده. هوا دم دارد. همین موقعهاست که آقا میآیند. شعرا بلند میشوند به احترام و آقا با لبخند جلو میآیند، به چشمهای هر که میشود نگاه میکنند و سر تکان میدهند به سلام. با این حضور قبل از اذان عملاً دیدار شروع میشود. برعکس بیشتر دیدارهای ماه رمضان که با افطار تمام میشود، این برنامه تازه با افطار وارد بخش اصلی میشود.
بزرگترها که جلو نشستهاند سلام میکنند. قبل از همه پیرمرد پاکستانی قابی را به آقا هدیه میدهد که گویا شعری از خودش در آن خوشنویسی شده. قزوه تند تند توضیح میدهد که پیرمرد کیست و قاب چیست. پیرمرد چیزهایی میگوید که نمیشنوم ولی آقا تواضع میکنند و به پیرمرد میگویند: قابل این حرفها نیستیم ما!
شاعرها اول کار آرامند و با همان آرامش ظاهری سعی میکنند پیشروی کنند سمت صندلی آقا ولی این حرکتِ ناخودآگاهِ عمومی کمکم سرعت میگیرد و مجریان جلسه و حتی محافظان غافلگیر میشوند. سال قبل هم دیده بودم این ازدحام با ترکیب کت و شلوارهای پلوخوری جماعت، باعث عرقریزانشان میشود. هوا دیگر گرگ و میش شده. یک روحانی چفیه آقا را میگیرد. انگار داستان علاقه این ملت به چفیه آقا تمام شدنی نیست! حلقه دور صندلی آقا تنگتر میشود تا اینکه ایشان از جا بلند میشوند. جماعت قدمی عقب میگذارند بفهمند ماجرا چیست که آقا، حمید سبزواری را بغل میکنند. شاعری که روزی خانهاش پاتوق شعر انقلابی بوده و آقا هم آنجا رفتوآمد داشته. بعد از او فرید هم با آقا معانقه میکند.
آقا دوباره مینشینند. پیرمردی علایینام، از بازماندگان واقعه پیشوای ورامین و کشتار ۱۵ خردادش با آقا سلام و علیک میکند و از پسر و داماد شهیدش میگوید و کتابی میدهد. جوانی بعد از او جلو میآید و در گوش آقا چیزی میگوید. مسئولین بلندش میکنند که طولانی نکند حرف خصوصی را. جواد شیخ الاسلامی مینشیند و میگوید شاعر میثم مطیعی (مداح) است و شعرهایش را میدهد. زود هم بلند میشود که ظلم به بقیه نباشد.
نوجوانی با یک بسته نامه مینشیند جلوی پای آقا. آقا با لبخند میپرسند: این همه نامه؟ پسر میگوید: مال من نیست. بچههای قم دادند بدم بهتان. بعدی که مینشیند فقط از حرفها میفهمم از بندر دَیر آمده. ردیف دندانهای سفیدش از پس لبخندش پیداست. جوان دیگری مینشیند که دانههای درشت عرق روی پیشانی اش مثل شبنم نشسته است. آقا با دست چپ دست میکشند به پیشانی پسر و پدرانه عرقها را پاک میکنند.
با اینکه نزدیک آقا هستم ولی صدای صحبتها را خوب نمیشنوم. یک نفر مینشیند و میگوید: ... اردبیلدَن گلمیشم... و گزارشی میدهد به زبان ترکی. آقا هم جواب میدهند: سلام یتیر! حرفهای جوان بعدی را نمیشنوم ولی متوجه میشوم آقا به او میگویند: خدا دلتان را گرم نگهدارد.
تمام تنمان عرق شده. چراغها هم روشن میشود. یک نفر جلو میآید صورت آقا را میبوسد و میگوید: دوستتون داریم، خیلی دوستتون داریم. منتظر عکسالعمل ایشان هم نمیماند و میرود. بعدی هم میآید و میخواهد آقا دعا کند برای شهادتش. جوانی میگوید: فداتون بشم آقا. آقا دست روی صورت جوان میگذارند و جلو میکشندش که صدایش را خوب بشنوند. بعدی جوانی ترکهای و تُرک است که فارسی حرف میزند: از تبریز آمدم، ۱۰ ساله منتظر این لحظهام. خدا شما را برای ما نگه دارد. آقا بحث را عوض میکنند و جزوهای که دست پسر هست را میگیرند و میگویند: ببینم شعرت را!
روحانی جوانی مینشیند و میگوید: نوه شفیعی هستم، ابوی هم سلام رساندند و کتابی میدهد. آقا میگویند من شعرهای این کتاب را خواندم. دوتا اسم شفیعی توی کتاب هست. طلبه جا میخورد و تعجب میکند. میگوید: بله... چیزه... یکی من هستم، یکی هم پسرعمویم.
یک جوان افغان جلو میآید و سلام میکند. قزوه میگوید جوان از کابل آمده. آقا میگویند: اوضاع شعر در کابل خوب هست؟ جوان لبخند میزند و جزوهای میگیرد سمت آقا و میگوید: این اولین مجموعه شعر عاشورایی افغانستان است که من جمع کردم. بعد جزوه دیگری میدهد و ادامه که: این هم اولین مجموعه شعر انتظار.
اگر کلمه «اولین» در جملات جوان دقیق نباشد، لااقل توصیفکننده وضع افغانستان هست. یعنی معلوم میشود مجموعه شعر با رنگ و بوی تشیع آنجا نیست یا کم است. جوان افغان که نشست فکر کردم به برکت انقلاب اسلامی، برای شیعه بودن و ابراز کردن آن دچار محدودیت و ناامنی نیستیم. و البته مثل ماهی داخل آب از نعمت آب غفلت داریم.
محمدکاظم کاظمی هم آمد به سلام کردن و آقا جملهای تکراری به او گفتند: من شما را خیلی دوست میدارم. سالهای قبل هم این را شنیده بودم. گویی نگاه و راه کاظمی را آقا خیلی میپسندند.
بعد از افغان یک نفر دست آقا را میگیرد و میگوید: بأبی و امی و نفسی. این جملهاش را دو سه بار تکرار میکند و همین وقت کسی گوشه حیاط اذان میگوید: الله اکبر... الله اکبر...
اذان تنها چیزی است که در این دیدار میتواند حلقه اطراف آقا را از هم بگسلد و صفوف نماز را مرتب کند.
وقتی میرسم سر سفره افطار، کنارم جواد زمانی را میبینم. خوش و بش میکنیم و نگاه میکنم به سفره. مثل قبل، افطاری ساده است و مثل قبل تعمد دارم بنویسم کمی سبزی و پنیر و خرما و شکر و حلوا و چای و آب و نان و نمک، افطار است و غذا هم یک نوع، مثل همیشه پلو مرغ! (البته یک زمانی که مرغ یکدفعه گران شد، غذای آقا هم شد فسنجان با گوشت چرخ کرده قلقلی!)
همه ماها اگر همین سفره را برای مهمانیها و افطار پهن کنیم اوضاع چشم و هم چشمی درست میشود.
هنوز جاگیر نشدهایم که آقا میرسند. همه بلند میشوند، ما هم. آقا به ما که میرسند، با زمانی سلام و علیک میکنند. بعد رو به من میکنند و سلام سریعم را جواب میدهند. عادت نداشتم از سلام به آقا در این جلسات، بیش از جواب سلام بگیرم. اما ایشان میایستند و با لبخند میگویند: شما آقای قزلی هستید نه؟ بله را با دستپاچگی میپرانم؛ ایشان ادامه میدهند: کتاب «پنجرههای تشنه» شما را خواندم، الحمدلله خیلی کتاب خوبی از آب درآمده بود. میگویم: ببخشید، زحمت کشیدید. روبرمیگردانند به سمت جای خودشان و البته میگویند: نه، کتاب خواندن که زحمت نیست!
وقتی مینشینم متوجه میشوم تمام تنم عرق کرده، این بار نه از سرما. باید بگذارم به حساب عظمت و ابهت این مرد. یاد حرفهای کاظمی افتادم و دلخواستهام!
سر شام گاهی حدادعادل و محسن مؤمنی چیزهایی به آقا میگفتند. گاهی هم ایشان چیزی میپرسیدند. آقا از محسن مؤمنی درباره علی معلم سوال میکنند و غیبتش. مؤمنی هم از کسالت معلم میگوید و البته نمیگوید زیر سِرُم است تا شاید آقا را زیادی نگران نکند. آقا هم میگویند: از طرف من حالپُرسشان باشید.
این وسط یکی دو نفر هم میروند جلو صحبتی میکنند و گپی میزنند.
بعد از شام و افطار آقا میروند که به خانمها هم سری بزنند. بیرون توی حیاط یک بار دیگر میبینمشان، به حرفهای سیدعبدالله حسینی گوش میکنند. حسینی میگوید لباسی هست که امام در آن نماز خواندهاند و از آقا هم میخواهد در آن نماز بخوانند. آقا میگویند: وقتی لباس با بدن امام متبرک شده دیگر من چه کارهام. حالا من هم برای تبرک گرفتن آن را میگیرم. این تواضع از جنس تصنع نبود، از جنس ارادت بود.
محمدحسین جعفریان به عادت همیشه در حیاط ایستاده تا آقا را ببیند. دیدهبوسی میکند و کتاب و مجله میدهد و با هم میروند سمت حسینیه. در راه آقا درباره یک نویسنده افغان میپرسند و البته جواب جعفریان را نمیشنوم.
وقتی آقا وارد حسینیه میشوند، جمعیت به صلوات از روی صندلیها بلند میشوند. آقا میروند بینشان و هر که سلام میکند، جوابش را میدهند. به شهرام شکیبا که میرسند، میایستند و صحبتی میکنند. از اینکه برنامه تلویزیونیاش را میبینند و اینکه خوب است و چند نکته را یادآوری میکنند. بعد میروند مینشینند در مرکز جلسه. رضا رفیع میرود پیش آقا و برمیگردد. هنوز قاری قرآن نخوانده که آقا، امیری اسفندقه را صدا میزنند. امیری میرود و مینشیند جلوی آقا، دست روی زانوی ایشان میگذارد و چند دقیقه صحبت میکنند. حضار بدشان نمیآید از حرفها سردربیاورند اما گویا نمیشود. آقا لبخندی میزنند و امیری بلند میشود سر جایش مینشیند. ساعت حدود ۱۰ است که قاری قرآن خواند و جلسه با شعری از قزوه درباره رمضان شروع میشود.
قزوه میگوید به رسم مهماننوازی از خارجیها شروع میکند و به رسم ادب از سالخورده این جمع که همان استاد پاکستانی است: «ظهیر احمد صدیقی» که حافظ کل قرآن است و استاد همان دانشگاهی که علامه اقبال لاهوری در آن درس خوانده و درس داده. ظهیر احمد با لهجهای بسیار سخت شعر میخواند:
ای عزیزان عجم! ای صاحبان دین و دل
دیدن خضر و مسیحا هست دیدار شما
شعرش خیلی خوب است. ایرانیها و پاکستانیها را خیلی نزدیک و برادر دیده در این شعر و همین باعث میشود آقا و البته حضار لابهلای شعرخوانی تشویقش کنند. آقا هم بعد از پایان شعر او را پروفسور خطاب میکنند و میگویند: شعر خوب و خوشمضمون و خوشلفظ و خوشجهتی بود.
ظهیر احمد هم تأکید میکند هر چه هست و هرچه دارد از ایران و ایرانیها دارد.
بعد از او قزوه شاعری هندی و هندو را معرفی میکند. موقع نماز دیدمش که نشسته روی صندلی کنار محمدحسین جعفریان. و هیچ دورخیزی برای نماز خواندن نداشت. حکمتش معلوم میشود! اسمش «بلرام شکلا» است و جالب اینکه شعرش درباره حضرت علی (علیه السلام) :
به من رساند نسیم سحر سلام علی
برهمنام که شدم چون عجم غلام علی
شعرش را با لحنی شیوا میخواند. هر بیت که تمام میشود جمع تشویقش میکند و احسنت میگوید. آقا هم بعد از شعر تشویقش میکنند و میگویند: إنشاءالله مشمول کمک و عنایت آن بزرگ قرار بگیرید.
مؤمن قناعت به معرفی قزوه نام درخشان شعر تاجیکستان است که قرار میشود شعر بخواند. قزوه توضیح میدهد در زمان شوروی سابق، قناعت به عنوان وکیل تاجیکستان در پارلمان با گروهی از نمایندگان شوروی رفته به یکی از کشورهای خلیج برای میانجیگری در ماجرای جنگ. آنجا یکی از شیوخ خلیج به او اصرار میکند شعر بخواند و آقای قناعت شعری میخواند. بعد خواهش میکند او همان شعر را اینجا بخواند. قزوه ۳-۴ بار خلیج فارس را خلیج میگوید و من منتظرم آقا چیزی به قزوه بگویند. اما قناعت شروع میکند:
از خلیج فارس میآید نسیم فارسی
ابر از شیراز میآید چو سیم فارسی
شعر قناعت هم خیلی مورد توجه آقا و حضار قرار میگیرد. بعد از هر بیت آفرین و احسنت از هر گوشه جلسه بلند میشود. آقا بعد از شعر تشویقش میکنند و میگویند: به یاد آقای قزوه هم آوردید که بگویند خلیج فارس نه خلیج.
نوبت رسید به «آنابرزینا»، بانوی اوکراینی که دکتری زبان فارسی را از دانشگاه تهران گرفته و در مسکو استاد دانشگاه است. فارسی را خیلی خوب صحبت میکند. شعر خواندنش هیچ لحن ندارد:
این خاک گهربار که ایران شده نامش
شیری است که در بین دو دریاست کنامش
آقا بعد از شعر گفتند: آفرین آفرین. طیبالله أنفاسکم. نفر بعد فرزانه خُجندی است که از بزرگان شعر تاجیکستان محسوب میشود. میگویند رئیسجمهور فقید تاجیکستان اسم دخترش را به خاطر این شاعر گذاشته فرزانه! قزوه هم تکمیل میکند که یک زمانی قیصر امینپور کتاب او را در انتشارات سروش چاپ کرده. فرزانه خجندی شعر میخواند و بعد از او نوبت میرسد به سیده تکتم حسینی که شاعره افغان و مهاجر است. او کاملاً مثل ما فارسی صحبت میکرد.
نشسته برف پیری روی مویت، دلم میخواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد
آقا، خانم حسینی را هم خیلی تشویق میکنند و آفرین میگویند. بعد از پایان شعر هم این تکه شعر را زمزمه میکنند: برای برگهای زرد عمرم، بگو جنگل حنابندان بگیرد.
نفر بعد خانم غزاله شریفیان است:
بدون مقصد پایانهها شبیه هماند
همین که دور شوی خانهها شبیه هماند
بعد از او هم انسیه سادات هاشمی:
مزه عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!
عاشقی بازی آزار و تسلاست رفیق!
هر دو شاعر شعرشان با آفرینهای آقا تشویق میشود.
نوبت به آقایان میرسد و اول حسین عباسپور که شعری برای امام حسن (علیهالسلام) میخواند:
بارها از سفرهاش با این که نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
رضاشیبانی، نفر بعدی است با شعری امام زمانی (عجلاللهفرجه) :
طلوع میکنی آخر، به نور و نار قسم
به آسمان، به افقهای بیسوار قسم
شیبانی در جایی از شعرش میخواند:
به خون نشسته دلم مثل قالی تبریز
به حلقه و گره و مرگ و چوب دار قسم
دلم شبیه گسلهای شهر تبریز است
به این سکوت... به این صبر پایدار قسم
کجا روم که دمی شهریار خود باشم؟
نه شهر مانده... نه یاری... به شهریار قسم
همین ابیات بهانه میشود تا آقا بگویند: تبریزلی سن ها؟ از ترویج قالی تبریز در شعر معلوم است. شهریار هم مثل شما بوده در این سن و سال. من همیشه گفتم اینجا منزل اول شماهاست. منزل آخر نیست. تازه باید شروع کنید به بهتر بودن و بهتر شدن. إنشاءالله از شهریار هم جلو بزنید.
علی فردوسی، شاعر جوان بعدی است با شعری تقدیمی به مردم غزه:
ناگاه بیمقدمه آمد به حرف، سنگ
این گونه گفت و سخت مرا بیقرار کرد
تنها به یک جوان فلسطینیام بده
با من ببین که میشود آنگه چه کار کرد!
آقا شعر و شاعر را تشویق میکنند و میگویند: آفرین خیلی خوب بود. مضمون و لفظ و جهت، همه خوب بود. کاربردهای مختلف سنگ را سروده بودید. کمی مکث کردند بعد زمزمه که:
هر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد
شاعر کرجی، علی قنبری، شعری درباره امام رضا (علیهالسلام) میخواند:
هرچند که در شهر تو بازار زیاد است
باید برسم زود... خریدار زیاد است
من دربهدر پنجرهفولادم و دیری است
بین من و آن پنجره دیوار زیاد است
مصرع به مصرع و بیت به بیت آفرین و خیلی خوب نثار شعر این جوان میشود تا شعرش تمام شود.
وسط شعر وقتی قنبری میرسد به این بیت که:
گندم به کبوتر بدهم؟ شعر بگویم؟
آخر چه کنم در حرمت کار زیاد است
آقا بیدرنگ گفتند: زیارت از همه بهتر است! جمع که با دقت داشتند گوش میکردند، همه خندیدند.
احمد بابایی جوان بعدی است که با توجه به اوضاع روز عراق شعری میخواند.
دیگر رهبر انقلاب نمیتوانند شادی و شعفشان را از شعرهای خوب جوانها پنهان کنند و میگویند: جوانها امشب ماشاءالله غوغا کردند!
بعد از این نوبت به «علی سلیمانی» میرسد و پس از او به «محمدحسین ملکیان» که شعری با موضوع جنگ بخواند:
جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد
پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد
عدهای را ضریب منفی داد، عدهای را به هیچ قسمت کرد
تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذرهبین باشد
شعر که تمام میشود آقا از ملکیان میپرسند: شما فرزند جانباز هستید؟ جواب مثبت او را که میگیرند ادامه میدهند: به ایشان سلام من را برسانید.
میثم داودی شعری درباره امام هادی (علیهالسلام) میخواند و آقا حسابی تشویقش میکنند. هم او را و هم تعمیم میدهند به بقیه: آفرین به جوانها!
مهدی نظارتی هم قرار میشود شعری سپید بخواند برای مردم غزه. او که میخواند جو جلسه سنگین میشود. بین این همه کلاسیکخوان، سپید خواندن سخت است. آقا بعد از شعر او میگویند: خوب بود. با اینکه من با شعر سپید مأنوس نیستم ولی شعر شما را متوجه شدم. بعضی کنایه ظریف آقا به شعر سپید را درمییابند و لبخند میزنند.
سعید طلایی مسئولیت خواندن شعر طنز را در جلسه به عهده گرفته است. شعری درباره نماز خواندن آدمهای سبکسر!
فکرم همه جا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده زردوز که محراب دعا نیست
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
از کمیت کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یک ذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعت من حائز عنوان جهانی است!
آقا اینجای شعر با لخند میگویند: باید در کتاب گینس ثبت کنید! و جمع میخندد.
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندی است که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شام نیست
هر سکه که دادند دو تا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکی است، ربا نیست!
از بس که پی نیم وجب نان حلالیم
در سجده همان رونق اگر هست، صفا نیست
بهبه، چه نمازی است! همین است که گویند
راه شعرا دور ز راه عرفا نیست!
حضار جابهجا با لبخندهایشان شاعر و شعرش را تشویق میکنند. آقا هم میگویند: خوب بود، خدا این نماز را از شما قبول کند! و باز جمع میخندد.
بلال کمالی شعر ترکی میخواند و شریفصادقی شعری دیگر. آخرین کسی که قزوه معرفی میکند سیدعبدالله حسینی است. قزوه قبل از خواندن او توضیح میدهد: همه کسانی که شعر خواندند بار اولشان است.
حسینی میگوید اصل شعر ۵۰ بیت است که من خمسش را برای جلسه میخوانم. آقا میخندند و میگویند: سهم ساداتش برای خودتان، سهم امامش برای ما. جمع میخندد و حسینی شعر میخواند. بعد از شعر، آقا میگویند: شعر شما به «اهل عبایی» طعنه دارد که توجه به موضوع فلسطین و استکبار ندارند، البته باید توجه کنید آن کسانی که توجه لازم را دارند هم از همین اهل عبا و روحانیان هستند. خوب است نیمه پر لیوان را هم ببینید.
قزوه اعلام میکند جلسه به پایانش رسیده و عنان کار را میسپرد دست آقا. میخواهد اگر ایشان کسی مدنظرشان است نام ببرند برای شعر خواندن و اگر نه خودشان صحبت کنند. آقا به خنده و شوخی میگویند:
کاش امشب همگی شعر بخوانند اینجا
بعد از آن تا سحری جمله بمانند اینجا
همه میخندند و برایشان معلوم است که امکان ندارد. به هرحال آقا به زکریا اخلاقی و حدادعادل و امیری اسفندقه هم تعارف میکنند شعر بخوانند. بعد از اینها هم آقای محمدی گلپایگانی. آقای محمدی میگوید میداند احتمالاً آقا از شعرش راضی نباشند ولی میخواند. در شعر هم از آقا تعریفهایی میکند. بعد از اتمام شعر آقا میگویند: شما گفتید من راضی نیستم و خواندید. بعضی خندیدند و البته بعضی جدیت آقا را متوجه شدند. آقای محمدی داشت توضیحی میداد که آقا گفتند: هر چه هم الآن بگویید همین معنا تقویت میشود. یاد جلسه چند روز پیش افتادم که در تبیین این جلسه دکتر اسماعیل امینی گفته بود: فرق این جلسه با جلسه شعر حاکمان این است که آنها این جلسات را برگزار میکنند که دیگران از آنها تعریف کنند ولی آقا اگر بداند کسی میخواهد از ایشان به تعریف شعر بخواند اجازه نمیدهد. ناصر فیض هم به همین مضمون گفته بود در همان جلسه و این برخورد ایشان با شعر آقای محمدی هم شاهدش!
دیگر جمع منتظر میشوند صحبتهای آقا را گوش کنند که یک نفر از خانمها میگوید: خانمها مظلوم هستند کمتر شعر خواندند. آقا سریع جواب میدهند: به نسبت تعداد خانمها و آقایان خیلی هم کم نخواندند خانمها. اسم آقایان بد دررفته ولی معمولاً بیشتر آقایان از بعضی خانمها مظلومتر هستند!
قزوه اصرار میکند آقا چند دقیقهای صحبت کنند و جمع با صلواتی از او پشتیبانی میکند.
آقا شروع میکنند بعد از بسمالله. بعد از خوشآمدگویی و تشکر، درباب شعر چند نکته میگویند، اصالت داشتن دلتنگیها و فردیت شاعر در شعر و به رسمیت شناختن آن. و فرع بودن همین موضوع مذکور در برابر تأثیری که شعر بر مخاطب و خلوت او میگذارد. آقا تأکید میکنند از بابت همین تأثیرگذاری، شاعر باید شعرش را غنا ببخشد مخصوصاً غنای معنوی.
توجه به وجه اجتماعی شعر هم محور دیگری از صحبتهای ایشان است و محور این وجه اجتماعی هم عقلانیت ملازم با معنویت است. ایشان البته جریان شعر کشور را مثبت ارزیابی میکنند و در عین حال از شعرا میخواهند توجه بیش از پیش به فرهنگ و هویت ملی کشور داشته باشند و البته غنای هنری اشعارشان را هم فراموش نکنند.
صحبتهای آقا که تمام میشود، شعرا صلوات میفرستند و باتجربهها بلند میشوند برای خداحافظی آخر جلو میروند. ازدحام زیاد میشود. فیض و برقعی کتابهایشان را میدهند به ایشان. آقا از کنار وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی که با تأخیر هم آمده بود میگذرند و میگویند: با آقای وزیر حرف زیاد داریم، در عرصه فرهنگ اشکال جدی داریم.
آقا آرام آرام میروند سمت دَر و شعرا آرام آرام قبول میکنند این سال هم شب قدر شعرش گذشت.