کد خبر 337223
تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۹

پنجم اسفند سال ۱۳۶۲ بود که گروهی از فیلمبرداران و خبرنگاران عراقی، برای فیلمبرداری و تبلیغات سوء وارد اردوگاه شدند. می خواستند از طریق مصاحبه با چند اسیر خود فروخته، آبروی تمام اسرا و انقلاب اسلامی را ببرند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده بهرام عبداللهی است:

ساعت، دوزاده شب را نشان می داد که عملیات والفجر ۱ شروع شد. در همان ساعات اولیه عملیات مجروح شدم. تک و تنها بودم؛ با تعدادی از برادران که شهید شده بودند. ساعت شش بعداز ظهر روز بعد ـ در حالی که گرسنه و تشنه بودم و خون زیادی از من رفته بود ـ به اسارت نیروهای بعثی درآمدم.

همان شب مرا به پشت جبهه انتقال دادند. یک افسر برای بازجویی وارد اتاقی شد که من در آن بودم. هر چه سوال کرد، سکوت کردم. می پرسید: از کدام لشکری؟ عملیات بعدی در کدام محور است؟ فرمانده شما کیست؟... پس از هر چند سوال کشیده ای آبدار هم حواله ی صورتم می کرد. آخر سر از کوره در رفت و با مشت و لگد افتاد به جانم. روز بعد، من و تعداد دیگری از اسرا را با یک تویوتای کهنه و قدیمی به شهر العماره بردند. مردم شهر با سنگ، چوب و آب دهان به ما خیر مقدم گفتند و توهین های زشتی کردند.

روز سوم اسارت ـ بدون اینکه به زخم ها رسیدگی کنند ـ مرا به بیمارستان تموز انتقال دادند. در آنجا خیلی اذیت شدیم. هر وقت می خواستند آمپول بزنند، دو سه بار آمپول را در دست مان فرو می کردند، بعد هم در حالی که نصف آمپول را تزریق کرده بودند، آن را بیرون می کشیدند و می انداختند سطل آشغال.

بعد از چندروز، مرا به اردوگاه بردند. جلو در اردوگاه، عکس صدام را جلو صورتم گرفتند تا ببوسم. از شدت عصبانیت روی ان آب دهان انداختم. آنها هم ـ بدون توجه به جراحاتم ـ مرا به باد کتک گرفتند.

اردوگاه، چهار در داشت. بعد از عبور از آنها وارد محوطه اردوگاه شدیم. ما را یک راست بردند بهداری اردوگاه و بستری کردند. دکتر اردوگاه هم از اسرا بود. کمبود دارو و امکانات، اجازه کار کردن را به او و بقیه نمی داد. البته دکتر ها هم بیکار نمی نشستند و از داروخانه عراقی ها دارو تک می زدند و تا حد امکان، کارمان را راه می انداختند.

در اردوگاه، فردی بود به نام عیدی که برای عراقی ها جاسوسی می کرد و این کار او منجر به تبعید، شکنجه و قطع کردن آب و غذای ما می شد. پس از نصیحت های بسیار، یک بار او را گرفتیم و تا می توانستیم زدیم. روز بعد از این جریان، عراقی ها همه ما را به خط کردند و عده ای از بچه های خوب، مومن و پیرو خط امام را جدا کرده، به زندان انفرادی فرستادند.

اسیر8

پنجم اسفند سال ۱۳۶۲ بود که گروهی از فیلمبرداران و خبرنگاران عراقی، برای فیلمبرداری و تبلیغات سوء وارد اردوگاه شدند. می خواستند از طریق مصاحبه با چند اسیر خود فروخته، آبروی تمام اسرا و انقلاب اسلامی را ببرند. با آنها درگیر شدیم، تا اینکه به بیرون اردوگاه فرار کردند، حتی خود نگهبانان. ما هم تمام تشکیلات فیلمبرداری، پروژکتور و ماشین آنها را شکستیم. حدود یک ساعت به این صورت، سربازان عراقی به سمت ما تیراندازی کردند. متفرق شدیم. عراقی ها با چوب و کابل وارد اردوگاه شدند و همه ما را داخل آسایشگاه ها حبس کردند. از آن روز به بعد، هر شب، اسم ده نفر را می خواندند و از آسایشگاه بیرون می بردند، می زدند تا آن ده نفر از هوش بروند. آن وقت پیکر بی رمق و خونین آنها را می انداختند توی آسایشگاه.

عزاداری و سینه زنی در اردوگاه ممنوع بود، اما ما هر چند وقت یک بار، مجلس عزاداری بر پا می کردیم. با فرا رسیدن ماه محرم، هر شب سینه زنی و عزاداری داشتیم. عراقی ها که دیدند نمی توانند جلو عزاداری ما را بگیرند، گفتند: همه به خط شوید، می خواهیم واکسن بزنیم! آمپولی به دست راست و آمپولی هم به دست چپ زدند. با زدن آنها، دستهایمان بی حس شد و تب کردیم. این آمپولها را می زدند تا ما نتوانیم عزاداری کنیم. اما به هر صورت، برنامه های عزاداری ما در ایام محرم تعطیل نمی شد.

داشتن قلم، خودکار و دفتر، جرم سنگینی به حساب می آمد و اگر از کسی یک تکه کاغذ و یا حتی یک خودکار غیر قابل استفاده می گرفتند، تحت بدترین و سخت ترین شکنجه ها قرار می دادند. اگر خودکاری به دستمان می رسید، آن را در عصای مجروحان یا در کناره های پتو مخفی می کردیم. با وجود کمبود دفتر و خودکار، باز هم از خواندن درس کوتاهی نمی کردیم. من خود بی سواد بودم و با همت برادران، در اردوگاه با سواد شدم.

با فرا رسیدن ایام محرم، خواهرانی که در آسایشگاه طبقه بالا بودند ـ بدون اینکه هراسی از مزدوران بعثی داشته باشند ـ عزاداری می کردند. نیروهای عراقی هم می رفتند و آنها را مورد ضرب و شتم قرار می دادند. وقتی که صدای ناله و گریه خواهران در بند را می شنیدیم، ما هم شروع می کردیم به عزاداری و سینه زنی. عراقی ها دست از آنها می کشیدند و می آمدند سراغ ما و ما را می زدند. آن وقت، خواهران از پشت پنجره ها فریاد الله اکبر سر می دادند و عراقی ها که می دیدند از عهده  ما بر نمی آیند، کوتاه می آمدند.

دشمن در دوران اسارت از هیچ عمل غیر انسانی فروگذار نکرد. حتی در آن غذای کم و نامناسبی که به ما می دادند، صابون می ریختند که موجب اسهال اسرا می شد. هر وقت می خواستند میوه بدهند، اگر انگور بود، به هر نفر، هشت ـ نه حبه انگور می رسید و اگر انار بود، هر انار باید بین چند نفر تقسیم می شد. اگر خیار بود، به هر دو نفر یک خیار کوچک و قلمی می رسید.

هر نفر در آسایشگاه، پنجاه سانتی متر جا برای خوابیدن داشت. یک گوشه آسایشگاه را هم پتو زده بودیم به عنوان توالت. یک سطل، چاه توالت ما بود و یک قوطی حلبی هم آفتابه. به نوبت هر روز یک نفر مسئول تخلیه و نظافت توالت بود.

جمع شدن و گفتگوی اسرا بیش از پنج نفر ممنوع بود و اگر عراقی ها چنین موردی را می دیدند، همه آنها را می بردند بیرون و بعد از یک پذیرایی کامل با کابل و شلاق، به سلول انفرادی می فرستادند.

در عید فطر سال ۱۳۶۷، یکی از جاسوسان و خودفروشان برادری حزب اللهی را از طبقه بالا انداخت پایین. وقتی که از این جریان مطلع شدیم، نقشه کشتن آن خائن وطن فروش را کشیدیم. در یک فرصت مناسب ریختیم سرش که عراقی ها سر رسیدند و او را از زیر دست و پای ما بیرون کشیدند. بزرگترین ضربه ها را همیشه از کانال افراد جاسوس و خودفروش می خوردیم.

در روز چهاردهم خرداد ۱۳۶۸ که خبر رحلت حضرت امام را شنیدیم، نمی دانستیم چه کار بکنیم! فریاد بزنیم، سرمان را به دیوار بکوبیم، گریه کنیم یا بمیریم؟ چهل روز عزا اعلام کردیم. عراقی ها می خواستند از برگزاری مراسم عزاداری ما جلوگیری کنند، اما با دیدن وضعیت روحی ما ترسیدند و ما در آن چهل روز تا حدودی آزاد گذاشتند. ما آرزو داشتیم بعد از آزادی، خدمت امام برسیم تا دست بر سرمان بکشد و خستگی چندین سال اسارت را از تنمان به در برد، اما صد افسوس...!

تاریخ اسارت: ۲۲/۱/۱۳۶۱

تاریخ آزادی: شهریور ۱۳۶۹

* سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • حسین ۱۶:۲۳ - ۱۳۹۳/۰۵/۲۹
    0 0
    این نوشته های آخر خیلی ناراحت کننده بود

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس