گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده محمدیوسف احمدبیگی است:
روزها می گذشت و ما هم سرگرم بودیم. هر روز صبح زود طبق معمول می آمدند و در اتاق ها را باز می کردند؛ اما آن روز به خصوص نیامدند درها را باز کنند. هر چه سر و صدا کردیم خبری نشد و کسی نیامد. چون به آب دسترسی نداشتیم، تیمم کرده نمازمان را خواندیم. ساعت ۸ صبح درِ بند باز شد و افسر نگهبان که نامش عباس بود به تنهایی وارد شد و به نگهبان گفت: «به محمود بگو بیاید بیرون!» (منظورش جناب محمودی بود.) وقتی جناب محمودی بیرون رفت، به او گفت: «من با تو صحبت دارم.» محمودی در جواب او لب به اعتراض گشود و گفت که چرا در را دیر باز کردید؟ مگر شما نمی دانید ما نماز می خوانیم؟ عباس مرتب حرفش را تکرار می کرد و می گفت: «من با شما صحبت دارم.»
جناب محمودی که احساس کرده بود باید مسئله ای به وجود آمده باشد، از او خواست تا جناب رضا احمدی به عنوان مترجم حضور داشته باشد؛ عباس اصرار داشت که با محمودی تنها صحبت کند. البته جناب محمود خود قادر بود تا حدودی عربی صحبت کند، ولی وجود رضا احمدی در کنار وی از چند جهت مفید بود، زیرا او به زبان عربی تسلط کامل داشت و به سبب اینکه اطلاعات زیادی از قرآن و احادث داشت، مشاور خوبی نیز بود و اگر جناب محمودی در برخی موارد کم می آورد او کمک می کرد. سرانجام با اصرار زیاد محمودی، عباس رضایت داد تا رضا احمدی هم حضور داشته باشد. آن دو به اتفاق عباس از بند خارج و وارد محوطه شدند. عباس بدون مقدمه می گوید: «محمودی آن رادیو را بده به کم!»
اسارت
جناب محمودی با شنیدن کلمه ی رادیو دستپاچه شده و می ماند که چه بگوید! رضا احمدی هم رنگش می پرد. محمودی از رضا می خواهد تا از او توضیح بیشتری بخواهد که جریان رادیو چیست؟ رضا احمدی کمی با عباس صحبت می کند تا محمودی حالت عادی خود را بازیابد. آن گاه رو به محمودی کرده و می گوید: «عباس رادیو می خواهد.»
محمودی: مگر آنها رادیو به ما داده اند که حالا از ما می خواهند!
عباس: همان رادیو که از ابوغریب به اینجا آورده اید.
ـ مگر وقتی به این زندان آمدیم تفتیش مان نکردید؟ حتی داخل شلوارهای ما را هم گشتید!
ـ من همه جا را تفتیش می کنم و سرانجام رادیو را پیدا خواهم کرد. ولی محمود! اگر خودت رادیو را به من بدهی بهتر است.
جناب محمودی زیر بار نمی رود. عباس از محمودی می خواهد قسم بخورد که رادیو ندارد. او نیز این کار را می کند. عباس وقتی می بیند که راه به جایی نمی برد، محمودی را تهدید می کند که اگر رادیو را پیدا کنم به استخبارات گزارش خواهم کرد و شما را به زندان انفرادی خواهند برد. تهدیدهای عباس کارساز نمی شود و سرانجام آن روز گذشت؛ اما با وضعی که پیش آمده بود از همان روز به بعد استفاده از رادیو ممنوع شد واین وضع تا چند هفته ادامه داشت.
بند بغلی ما مرتب درخواست اخبار و اطلاعات می کرد، ولی ما شک داشتیم که مبادا موضوع رادیو از همان جا لو رفته باشد ـ زیرا ما از بابت بند خودمان کاملاً مطمئن بودیم ـ چند نفری را از بند بغلی به علت درگیری و گروگان گیری از نگهبانان عراقی به انفرادی برده بودند. احتمال می دادیم با شکنجه ای که به آنها داده بودند، جریان رادیو را گفته باشند. از این رو برایشان نوشتیم، با توجه به اینکه عراقی ها به داشتن رادیو مظنون شده اند، برای اینکه دردسری درست نشود، آن را درون چاه توالت انداخته ایم.
*سایت جامع آزادگان
جناب محمودی با شنیدن کلمه ی رادیو دستپاچه شده و می ماند که چه بگوید! رضا احمدی هم رنگش می پرد. محمودی از رضا می خواهد تا از او توضیح بیشتری بخواهد که جریان رادیو چیست؟ رضا احمدی کمی با عباس صحبت می کند تا محمودی حالت عادی خود را بازیابد. آن گاه رو به محمودی کرده و می گوید: «عباس رادیو می خواهد.»