به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، متن زیر، خاطرات «محمدعلی عربی» رزمنده فردوسی از سالهای دفاع مقدس است.
در ابتدای آن روز به یاد ماندنی وقتی داشتم درباره کلمه «تباشیرصبح» برای دانش آموزان کلاس سوم دبیرستان فردوسی توضیح میدادم، توسط «حسن مطلعی» متوجه شدم اولین گروه بسیجی به جبهه رفتند. بلافاصله کلاس را ترک کرم و به سمت سپاه رفتم. و بعد از صحبت و اصرار زیاد در سن 31 سالگی، ساعت ده صبح پاییز 59 با وانت تدارکات عازم جبهه شدم و در ساعت چهار به پادگان نخ ریسی مشهد رسیدم.
شنا در اسختر بی آب، شرط اعزام به جبهه!
سختیهای اولین اعزام از همان ابتدا شروع شد. در پاییزسرد مشهد به نیروهایی که داوطلب جنگیدن هستند نه تنها هیچ لوازم گرمازایی نداده بودند که برای خوراکشان هم فکری نشده بود. شب اول را در همان پادگان در گوشهای به صبح رساندیم. صبح روز بعد یک افسر ستوان 3 ارتشی شروع به سخنرانی کرد و معلوم بود که میخواهد بچهها را دلسرد کند. یک استخر شنای خالی در جوار محلی بود که ایستاده بودیم. ستوان در پایان صحبتهایش گفت: «هرکس که میخواهد به جبهه بیایید باید از سرکم عمق استخر وارد شود و از آن طرف که دو، سه متر ارتفاع دارد بیرون بیاید!» از همه زودتر رسیدم. جلو رفتم و خودم را برای رفتن به جبهه معرفی کردم. داخل لیستش را نگاه کرد و گفت :«سهمیه فردوس هجده نفر است. این کاغذ را بگیر، هجده تا بنویس و بیا بده دستم.» کاغذ را گرفتم و اسم هجده نفر از شهرستان فردوس را نوشتم. اولین برخورد سرد و غیر منطقی با نیروهای داوطلب بسیجی را دیدم.
هر که را صبر نیست حکمت نیست
در آن واویلای زد و بندهای سیاسی شب را در پادگان نخ ریسی به صبح آورده بودیم. روز بعد به سمت حرم مطهر امام رضا(ع) حرکت کردیم. بعد از زیارت و خداحافظی به سمت اتوبوسها رفتیم و با سلام و صلوات به راه افتادیم. بسیجیها باشکم گرسنه، بدون لباس وعلیرغم برخورد بسیار سرد و خنکی که شده بود، با معنویتی که از امام رضا(ع) گرفتند خیلی خوشحال بودند. ساعت یازده صبح از راه قوچان و بجنورد به سمت تهران حرکت کردیم. در بین راه ناهار مختصری، نان و پنیر و خرما، خوردیم و بعد از نماز جماعت به سمت جاده شمال حرکت کردیم.
شهادت و زخمی شدن بسیجیها قبل از رسیدن به جبهه
نرسیده به گرگان نم نم باران شروع شد. جاده لغزنده شده بود. یکی از اتوبوسها از جاده خارج شد و دو نفر به شهادت رسیدند که میتوان آنها را پیش قراولان شهادت در این کاروان نامید. بقیه بسیجیها که تقریبا چهل نفر بودند، هم دست و پا شکسته و با سر و گردن زخمی از رده خارج شدند. این از بی توجهی کسانی بود که ما را اعزام کرده بودند. چرا که جادهی نزدیکتر و کم ترافیکتر، جادهی نیشابور – سبزوار بود. این اولین و آخرین باری بود که نیروهای خراسان از طریق جاده شمال اعزام شدند. اوایل شب به ساری رسیدیم. صبح روز بعد به سمت تهران حرکت کردیم و حدود یک ساعت مانده به ظهر، به تهران رسیدیم که از ما با گرد و خاک و غبارش استقبال کرد و به پادگان امام حسین(ع) رفتیم.
یک روز خدمت در کردستان برابر است با چند ماه خدمت در دیگر جبههها
بعد از نماز و غذا، برادر پاسداری که در لباس سبز برای اولین بار میدیدیم، گفت:«شما به غرب خواهید رفت». ساعت حدود سه بعداز ظهر به سمت غرب حرکت کردیم و بعد از عبور از کرمانشاه، ایلام و همدان ساعت هشت چهارم آبان به سنندج رسیدیم.
چیزی که جلب توجه میکرد جملهای بود که بر روی دیوار پادگان نوشته شده بود: «یک روز خدمت در کردستان برابر است با چند ماه خدمت در دیگر جبههها». متوجه شدیم به جای خیلی پر مشقتی وارد شدهایم. یکی از بچه های پاسدار که اهل اصفهان بود و تجربهای در کردستان داشت آمد و پس از خداقوت گفت :«شما باید بروید سقز، اما یادتان باشد چوب دستیهایتان را پنهان کنید تا کسی متوجه سلاحتان نشود که اگر متوجه شوند اتوبوستان را نگه میدارند و از دستتان در میآورند.»
کد خبر 354990
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۱
- ۱ نظر
- چاپ
یک ماه قبل از اینکه به سقز برویم هفت نفر از بچههایی را که از طرف جهاد میرفتند سر بریده بودند. همان روزها بود که برای مراسم عروسی که گوسفندی نداشتند، از دو نفری که در اسارت بودند، جلوی پای عروس و داماد سر بریده بودند.