اشکهای از سر افتخار پدر و مادر آنقدر رشکانگیز هستند که تو هم لابهلای حرفهایشان دائماً آرزو کنی "ای کاش...". شاید آنها خود نیز سالها قبل چنین آرزویی در دل پرورانده بودند. مگر نه اینکه آرزو عامل و انگیزه حرکت و رشد است و انسانها به میزان آرزوهایشان اوج میگیرند...
در بخش نخست این گفتگوی دوستداشتنی، از اعزام پسرهایشان به جبهه صحبت شد، از حرفهای یواشکی و رازهای حسین با مادر، از دعوای پسرها، خداحافظی و دلتنگی حسین، برآورده شدن آرزوهای بچهها و ... اکنون «بخش دوم» این گفتگوی زیبا، پیش روی شما قرار دارد.
عباس و جعفر تهران ماندند و به منطقه نرفتند. هر دو از شهادت حسین خبر داشتند اما به من نگفتند. حالم دست خودم نبود. بعد از آن خواب، آرام و قرار نداشتم... آخر هفته به نماز جمعه رفتیم. دائماً اعلام میشد که بعد از عملیات فاو، رزمندهها به خون نیاز دارند.
با خود فکر میکردم شاید حسین من یکی از آنها است که خون نیاز دارد... اول خون دادم اما هنوز دلم آشوب بود. به ستاد کمک به جبههها هم رفتم. به خانمهای آنجا گفتم، گوشوارههایم را بریدند، النگوهایم را هم دادم اما فایده نداشت، این کارها آرامم نکرد... از خطبهها و نماز هم هیچ نفهمیدم.
جعفر برای نهار من و پدرش را به یک رستوران فرستاد. با پدرش هماهنگ کرده بودند که بعد از نماز برویم. دائم سراغ بچهها را میگرفتم که چرا برای نهار نمیآیند!؟ گویا اصلاً قرار نبود بیایند! مثلاً میخواستند من متوجه نشوم که به فرودگاه رفتهاند! اصلاً نتوانستیم غذا بخوریم. غذا را به فرد نیازمندی که آن اطراف بود دادیم و به خانه برگشتیم.
*من برادرش هستم!
آن شب، خانه دخترم دعوت داشتیم، تولد نوهام مهدی بود. به خانه که برگشتم، دیدم یک بسیجی سوار بر موتور گازی در محله میگردد. تا مرا دید جلو آمد و گفت «ببخشید خانم؛ شما در این محله پلاک 16 دارید؟» گفتم «پسر گلم، چرا دروغ میگویی؟ بگو دنبال پلاک 12ام.» خانه ما پلاک 12 بود.
حوصله پنهانکاریهایش را نداشتم. با ناراحتی به خانه رفتم. به اکبر گفتم «مامانجان، آقایی دم در است که از حسین خبر آورده. الآن هم دنبال پلاک خانه ما میگردد. برو ببین چه میگوید.» به او گفته بود «شما حسین فرج میشناسید؟» تا اکبر گفته بود «من برادرش هستم!» جوان که انگار جا خورده باشد، سریع گفته بود «جدا؟ به شما سلام رساند!» و رفت!
حرفهایش را که شنیدم، سریع اکبر را به مسجد فرستادم. میدانستم آن جوان الآن خود را به حاج آقا میرساند. میخواستم برایم خبر بیاورد...
*همه چیز را میدانم...
تا اکبر به مسجد رفت، شروع به فرشکردن حیاط خانه کردم. سماور بزرگ را هم راه انداختم و منتقل را گرم کردم. وسایل پذیرایی خیلی زود روبهراه شد. همه چیز را بعد از شبی که خواب دیدم آماده کرده بودم. مادر شوهرم میگفت «دیوانه شدهای؟ چرا در این سرما حیاط را فرش میکنی؟ خجالت بکش. امشب چه خبر است؟ کسی در حیاط مینشیند؟» هیچ نگفتم... فقط کار خودم را ادامه دادم.
بعد از ساعتی، دیدم امام جماعت مسجد در حالیکه عبایش را روی سرش کشیده بود، دست حاج آقا را گرفت و به خانه آورد. گفتم «حاج آقا چرا عبا را روی سر کشیدهاید؟ من هر چیز را باید بدانم، میدانم. الآن هم بیاید تا به پادگان ابوذر برویم، حسین منتظر من است...»
*گریه نکردم...
بسیجیهای محل هم آمدند. میخواستند حرفی بزنند، دلداری بدهند... گفتم «نگران نباشید، من همه چیز را میدانم عزیزانم...» همه به پایگاه ابوذر رفتیم. هر کس یک سمت دنبال حسین میگشت. نادر، پسر عمهاش، زودتر خودش را رساند و صورت حسین را تمیز کرده بود. با نشانههایی که حسین قبل از رفتن به من داده بود، مستقیم بالای سرش رفتم. شب قبل از رفتنش خودم دستها و پاهایش را حنا گذاشته بودم...گریه نمیکردم... پشتم به جعفر گرم بود...
* حنابندان شهید
حسین نزدیک عید به شهادت رسید. شب سوم حسین، حنا درست کردم و با شیرینی و شکلات و گلاب در خانه همسایهها رفتم و در دست همه حنا گذاشتم تا از عزا در بیایند. گفتم که؛ جعفر پشتم بود...
خودم هم حدود یک ماه برای حسین لباس عزا پوشیدم. آخر هم خودش به خوابم آمد و یک توپ پارچه سفید برایم آورد... بعد آن، من هم از عزا درآمدم.
*چراغانی محل
حسین برای اعیاد میلاد ائمه (علیهم السلام) تمام کوچه و محل را چراغانی و تزیین میکرد. همسایههای قدیمی هنوز یادشان هست. میگویند «بعد از حسین، محله ما چراغانیشدن را به خود ندید.» یادم هست که چقدر اصرار میکرد تا به او پول بدهیم که وسایل و لوازم بخرد. چقدر هم برای برگزاری باشکوه جشن ذوق و شوق داشت.
*شیطنت شیرین!
بعد از انقلاب برای همکاری در جهاد سازندگی به روستاها میرفتیم. به کشاورزها برای درو محصولاتشان و یا چیدن میوهها کمک میکردم. حسین را هم باخود میبردم تا تنها نماند. حسابی تپل و سفیدرو بود. نمیتوانست به ما کمک کند فقط شیشه پرمنگنات و چسب را دست میگرفت و بین مردم میدوید، میگفت هرکس که دستش خون بیاید من برایش میبندم! همه دوستش داشتند از بس که شیطنتهایش شیرین بود.
یادم هست یکبار سرِ زمین کشاورزی برای ناهار، آبگوشت پخته بودیم. نمیدانم چه شد که دیگ بزرگ آبگوشت روی یکی از خانمها برگشت! وحشتزده نگاه میکردیم. به تمام تنش گوشتهای آبگوشت چسبیده بود!
حسین به سرعت خودش را رساند و او را به داخل جوی آب هل داد! باور کنید حتی بدن آن زن قرمز هم نشد! بعد خودش کنار جوی نشست، گوشتها را از لباسش جدا میکرد و میخورد! گفتم «حسین چه میکنی؟ زشت است!» گفت «آب غذا که رفته، گوشتهایش حیف است!» فقط دوست داشت با بقیه بگوید و بخندد.
*منتظرت هستم...
جعفر تخریپچی بود. نزدیک سالگرد حسین، عملیاتی در پیش بود که جعفر را هوایی کرد. گفتم «جعفر خجالت بکش! اجازه بده مراسم سالگرد حسین را برگزار کنیم، بعد برو!»
هنوز یک ماه مانده بود تا مراسم حسین. جعفر تمام کوچه را چراغانی کرد. هر چیزی که برای سالگرد نیاز داشتم برایم تهیه کرد. بعد گفت «دیگر کاری نمانده. همه چیز برای مراسم آماده است. من میروم.» گفتم «برای سالگرد حتماً بیا!» گفت «به داداش عباس گفتهام که برگردد. او مدت زیادی است که در جبهه مانده و باید برگردد تا من جایش بروم. حوصله مراسم را ندارم...» با این حال به او گفتم که منتظرش هستم... برای سالگرد، هیچ کاری نمانده بود. حتی اعلامیهها را هم چاپ کرد و بعد رفت. گذشت یک ساله شهادت حسین را اصلاً متوجه نشدم. جعفر هوای مرا داشت...
سوم: روایت پدر
*زاغه مهمات
در یکی از عملیاتها پای جعفر که مجروح شد. دوستانش با باند خونریزی را مهار کردند و او را به چالهای بردند تا از تیررس در امان باشد و بعداً او را عقب ببرند. جعفر تعریف می کرد «با خاکها بازی میکردم که احساس کردم چیزی زیر خاکهاست. کنجکاو شدم و بیشتر خاکها را کنار زدم. باورکردنی نبود، یکی از زاغههای مهمات ارتش عراق زیر پاهایم بود که برای لحظات اضطرار و مبادا پنهان کرده بودند و حالا که ناچار به عقبنشینی شده بودند، به دست ما رسیده بود!» میگفت «زمانی این زاغه مهمات را پیدا کردیم که وضعیت تجهیزاتمان بسیار ضعیف شده بود و برای ادامه عملیات با مشکل مواجه بودیم ...»
*خانه جدید
جعفر اسبابکشی داشت که عملیات کربلای 5 شروع شد. تا به او خبر دادند، وسایل را وسط خانه جدید گذاشت و عازم شد! شب حرکت، به خانه ما آمدند. تا من و او تنها شدیم، گفت «بابا، من فردا میروم و 10 سال دیگر بر میگردم. همسرم مختار است که بماند در این خانه یا جای دیگر برود.» گفتم «حداقل وسایل زندگی را رو به راه کن یکی دو روز دیگر برو.» گفت «نمیتوانم! فردا باید بروم...» دقیقاً 10سال بعد برگشت.
جعفر و 12 شهید دیگر با 12 اسیر عراقی و هر کدام 10 هزار دلار مبادله شدند. روز قدس تشییع جنازه جعفر بود.
چهارم: روایت مادر
* جعفرِ من چه شده...؟
جعفر به سالگرد حسین نرسید. فقط شنیدم عملیاتی که در شلمچه انجام شد، خیلی شهید داده و از طرفی تعدادی از نیروها در حین بازگشت به دلیل تخریب پل، آن طرف ماندهاند و به اسارت درآمدند. یکدفعه ته دلم خالی شد. گفتم «جعفر من هم مانده!»
حال خودم را نمیدانستم. بعداً از بچهها شنیدم که دکمههای روپوشام را پاره کرده بودم و فقط با یک روسری و بیچادر و جوراب به مسجد رفتم! آن هم زودتر از همه و تنها نشسته بودم تا مراسم شروع شود. هیچ کس را نمیشناختم. هنوز هم هیچچیز را به خاطر نمیآورم... فقط میگفتم «جعفرِ من چه شده...؟»
خواب جعفر را دیده بودم... دستهایش را از پشت بستهاند و چفیهاش را روی سرش پیچیدهاند. پوتینهای حسین هم پایش بود که اسم حسین روی آن نوشته بود. دیدم پوتینها را از پایش در آوردند و به طرفی انداختند. صدایش زدم. فقط از پشت دستهای بستهاش را نشانم داد. این خواب را سه روز قبل از سالگرد حسین دیده بودم.
* مادرم روانی شده!
کم کم مردم آمدند. عباس برای درددل و رسیدن به یک راهحل، به امام جماعت مسجد گفته بود «مادرم روانی شده و هیچکس را نمیشناسد. حتی نمیتواند گریه کند. فقط نشسته و لباسهایش را پاره میکند. حتی نمیتواند حرف بزند!» گویا بعد از آن بود که از بلندگو مسجد اعلام شد «یکی از بهترین رزمندههای مسجد موسیبن جعفر گم شده، دعایش کنید!» همانوقت صدای عباس پشت سر آن آمد که با ناراحتی میگفت «چرا این را اعلام کردید؟ مادرم حالش خیلی بد است...»
بعد عباس سریع خودش را به من رساند و گفت «جعفر تماس گرفته که به مادر بگویید شب تماس میگیرم.» هیچ نگفتم. فقط ماتم برده بود و نگاهش میکردم. عباس با فریاد و سیلی محکمی صدایم کرد. هنوز صدایش در گوشم هست؛ «مامان... جعفر گفته میخواهم با مامان صحبت کنم» یک لحظه انگار به هوش آمده باشم گفتم «جعفر کو؟ جعفر کو؟» گفت «تماس میگیرد...» کمی به خودم آمدم وسط مراسم به خانه برگشتم تا کنار تلفن باشم...
*«جعفر فرج» پاسدار است
جعفر 8 سال اسیر بود. نگفته بود پاسدار است. قرار بود با حاج آقا ابوترابی برگردد. سر مرز، یکی از منافقین او را لو داده بود که پاسدار است و همانجا برگرداندنش. حتی عکس او را به اسرای اول نشان میدادیم، میگفتند در اتوبوسهای بعدی است، ما او را دیدهایم که سوار شد. بعدها گفتند 2 اتوبوس آخر را دوباره برگرداند.
یادم هست همان روزهای اول که تعداد زیادی از اسرا را آزاد کردند، دو نفر از این گروه به خانه ما آمدند و اطمینان دادند که جعفر هم میآیند. حتی گوسفند و شیرینی آوردند و میخواستند محله را چراغانی کنند. جلوی کارشان را گرفتم. گفتم «گوسفند و شیرینی را با خودتان ببرید که خراب نشود. چراغها را هم گوشه حیاط میگذارم. هر وقت جعفر را در قرنطینه دیدم به شما خبر میدهم.» قسم میخوردند ما خودمان جعفر را دیدهایم... برایشان عجیب بود که من باور نمیکنم!
*«جعفر فرج» نیست!
با خواهر شوهرم، عمه ملوک، به قرنطینه و خانه شهید سر زدیم. جعفر زیاد داشتند اما جعفر فرج نبود. بعد از آن با حاجی به هرجا که امکان حضور جعفر بود، بیمارستان و سردخانههای اهواز، مشهد حتی کوههای اهواز، اصفهان، زنجان، بوشهر و ... را سرزدیم. هیچ خبری از جعفر نبود.
بین مکانهایی که رفتیم، منطقهای در کوههای اهواز بود که رزمندهها و زخمیها را آنجا نگهداری میکردند. عکس جعفر را که با خود برده بودم، به یکی از رزمندهها که روی تخته سنگی نشسته بود نشان دادم. تا عکس را دید سریع از جا بلند شد، چادر من و صورت حاجی را بوسهباران کرد! متجب، علت کارش را پرسیدیم. گویا تنها لحظات کوتاهی با جعفر بوده، اما آنقدر مجذوب اخلاق او شده بود که میخواست با احترام به ما ابرازش کند...
به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت اخلاق پسرتان مثل ملائکه بود. زیرانداز گونی جنساش را هم انگار از جعفر به یادگار داشت. مطمئن بودم که جعفر برای راحتی دیگران به هر زحمتی تن میدهد...