حمیدرضا ابک

نفهمیدم برزیل برده یا نه. آنقدر عصبانی شدم، که فردا یادم رفت بروم و هفته ای گذشت و حتی یکبار با خود نگفتم این صمیمی ترین رفیق آن روز، و بعدها تمام عمر، چه می کند که حتی خبری از او نیست.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - در طبقه دوم خانه ای در میدان خراسان زندگی می کردیم و اف اف نداشتن بهانه ای، تا آنکه با ما کاری دارد، سنگریزه ای از کوچه بجوید و به شیشه پرتاب کند و فرابخواندمان.

اسفند بود و من در تک تک اینچ های تلویزیون میزی شاوبلورنس، ریزه کاری های سیاه و سفید پاهای زیکو و سوکراتس را در بازی برزیلی ها می جستم و بیخیال سنگریزه هایی بودم که به شیشه می خورد.

مادر که ال بار است نامش را می نویسم و همیشه مضطرب، که مباد نامش را در سیاهه ای بیالایم، صدایم کرد و گفت: «با تو کار دارند، دم در» لعنت و نفرین فرستادم و دمپایی های پلاستیکی لنگه به لنگه به پا، از پله ها پایین جهیدم و نزدیک بود با سر به زمین بیایم، که فوتبال، زیباترین عشق زندگی ام بود.

گفتم: «پسر، مگر خبر نداری از بازی» و بیهوده گفتم، که دست به کار بازی دیگری بود، و حماقت ابلهانه ام را به رویم نیاورد: «من فردا می روم». حتی نپرسیدم کجا، که خود ادامه داد: «اعزاممان فرد است.» گفتم: «خوب تلفن می کردی پسر، گندزدی به فوتبال دیدن ما» و نفهمیده و نداسته، گفتم فردا می آیم پایگاه مالک اشتر و می بینمت و بی خداحافظی به خانه برگشتم و بازی تمام شده بود.

نفهمیدم برزیل برده یا نه. آنقدر عصبانی شدم، که فردا یادم رفت بروم و هفته ای گذشت و حتی یکبار با خود نگفتم این صمیمی ترین رفیق آن روز، و بعدها تمام عمر، چه می کند که حتی خبری از او نیست. نفرینی به بی معرفتی اش فرستادم و از خانه بیرون زدم.

برادرش انگار منتظر مانده بود تا از خانه بیرون بیایم که حرمت نگاه می داشت و در نمی زد. چشمهایش، چشم که نه، دو کاسه سرخ صورتش، دیگر چشم نبود. در آغوشم، آغوش که نه، رخوت بازوی لعنتی ام، فریادی کشید و گفت: «جنازه اش را آورده اند. پدر گفت باید برویم معراج شهدا و تحویلش بگیریم».

گفتم: «اشکالی ندارد، اتفاق است دیگر» و او، مبهوت از سخنم، گریخت. به خانه برگشتم و پای همان تلویزیون، که از آن روز، نفرت انگیزترین شیء جهانی شد برایم، نشستم. مادرم می گفت پنج ساعتی در بهت نشسته بودم و پس از آن فریادی زدم و به کوچه دویدم. آن روز اعزام شده بود و فردایش که قرار بود از دوکوهه به شلمچه بروند، گویا به شب نرسیده بود تا تقدیر انتقامش را از من بگیرد و من با تمام وجود دریابم برنده کیست.

حسرت آن خداحافظی ناکرده، عذابی است که تا پایان عمر به دوش خواهم کشید. اندوه از دست دادن بوسه ای به گونه اش - که وقتی برگشت جایی برای بوسیدن نداشت - پرچم سیاهی است که در تمام عمر بر فراز زندگی ام افراشته ام. نوروزهایتان مبارک و خرم. عیدهایتان پایدار و پاینده. من اما داغدار ماتم نوروزی ام که نوروز نشد: نوروز ۱۳۶۶.

آنچه خواندید، متن کوتاهی بود از حمیدرضا ابک که در کتاب یادداشت های او با نام بچه های ننه بلقیس به چاپ رسیده. این کتاب را نشر قاف منتشر کرده و 9500 تومان قیمت دارد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس