گروه تاریخ مشرق- رویداد 9 اسفند 1331، از وقایع در خور تامل نهضت ملی ایران است. این واقعه تاکنون از سوی بسیاری افراد و البته عمدتاً از سوی اردوگاه تاریخ نگاری ملیون مورد تحلیل قرار گرفته است. در این گفت وشنود، دکتر محمدحسن سالمی نواده آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی و از فعالان نهضت ملی، به بیان خاطرات خویش درباره این واقعه پرداخته است. خاطراتی که بسیاری از آنها تازگی دارند و میتوانند به جریان بررسی و پژوهش در این باب کمک کنند.
□ جنابعالی به دلیل حضور فعال در صحنه سیاسی دهه 30 و نیز به خاطر خویشاوندی با مرحوم آیتالله کاشانی در جریان وقایع آن دوران هستید. گوشههایی از تاریخ معاصر آنگونه که باید واکاوی دقیق نشدهاند، از جمله انتخاب آیتالله کاشانی به ریاست مجلس و واقعه 9 اسفند 1331. به نظر جنابعالی چه فرآیندی منتج به این انتخاب شد؟
واقعیت این است که دکتر مصدق تمایل نداشت آیتالله کاشانی رئیس مجلس شود. دلیل واضح هم اینکه وقتی دکتر معظمی به ریاست مجلس انتخاب شد، هیئت دولت همان شب به دیدار او رفتند و به او تبریک گفتند، ولی وقتی مرحوم آقا انتخاب شدند، دکتر مصدق چندین ماه بعد و در موسم حج به ایشان تبریک گفت! این کاغذ را به آقای دکتر خازنی که آن روزها در دفتر مصدق کار میکرد نشان دادم و گفت: «این سندیت ندارد، چون نه تاریخ دارد، نه شماره.» البته دکتر مصدق با همه زرنگیهایی که داشت، اینجا را متوجه نبود که به ایام حج اشاره نکند که سه ماه بعد از انتخاب مرحوم آقا به ریاست مجلس بود. همین تأخیر سه ماهه نارضایتی مصدق از ریاست آیتالله کاشانی را نشان میدهد. البته تاریخ و شماره هم نزده است که بعدها بتواند بگوید روز بعد تبریک گفته است! منتهی دم خروس تبریک به مناسبت ایام حج از این نامه پیداست. در انتخابات بعدی مجلس هم با اینکه مرحوم آقا 37 رأی آورده بودند، با زد و بند و دوستان مصدق ایشان رئیس مجلس نشدند و دکتر معظمی به ریاست رسید. این رفتارها بود که منشأ تفرقه بین اعضای جبهه ملی و نهضت ملی شد. اینها چیزهایی است که مردم عادی نه میدانند و نه اگر بشنوند باور میکنند.
□ به نظر میرسد قضیه 9 اسفند اختلاف بین دکتر مصدق و آیتالله کاشانی را چنان عمیق کرد که دیگر راه بازگشتی باقی نماند. اینطور نیست؟
مصدق پس از قضیه 30 تیر تصور کرد میتواند از غربیها امتیاز بگیرد، لذا دست تودهایها را کاملاً باز گذاشت...
□ بین امتیاز گرفتن از غربیها و آزاد گذاشتن کمونیستها چه تلازمی وجود دارد؟
چرا، تودهایها هم از این آزادی نهایت استفاده را کردند و فعالیتهایشان را فوقالعاده گسترش دادند، بهطوری که در هر شهر کوچکی هم نمایندگی داشتند و نشریات و بیانیههایشان با سرعت عجیبی در سراسر کشور پخش میشد. واقعیت این است که بسط ید تودهایها همه متدینین و حتی ملیگراها را به شدت نگران کرد. آیتالله کاشانی نمیتوانست با شاه موافق باشد، چون او بود که بارها دستور حبس و تبعید مرحوم آقا را داد، ولی میدید مملکت دارد به دست کمونیستها میافتد و اگر قرار بود بین شاه و تودهایها یکی انتخاب شود، قطعاً همه شاه را ترجیح میدادند.
□ در این زمینه خاطره خاصی هم دارید؟
بله، نیمه شب نهم اسفند بود که تلفن زنگ زد و حشمتالدوله والاتبار، برادر مصدق به آیتالله کاشانی خبر داد شاه میخواهد فردا از کشور برود و اگر این اتفاق بیفتد، تودهایها زمام امور را در دست خواهند گرفت. شاه از شما حرفشنوی دارد. سعی کنید جلوی سفرش را بگیرید. مرحوم آقا معاونین مجلس را احضار کردند که در این باره تصمیم بگیرند. بعد هم به منزل آقای گرامی ــ دامادشان ــ رفتند. در آنجا بزرگان بازار به دیدن مرحوم آقا آمدند و اصرار کردند هر جور شده است تصمیم شاه را عوض کنند. مرحوم آقا هم یادداشتی برای شاه فرستادند که در شرایط فعلی سفرتان به صلاح مملکت نیست. در آن جلسه حضور داشتم و مرحوم آقا فرمودند خدا گواه است چقدر این قلم به دستم سنگینی میکند، معلوم بود خودشان قلباً راضی نیستند و فقط به خاطر مصلحت مملکت این نامه را به شاه نوشتند. بعد هم نامه را به پسرشان سید مصطفی دادند که به کاخ شاه ببرد. من هم همراهش رفتم.
□ در کاخ شاه چه خبر بود؟ از آن دیدار چه به خاطر دارید؟
ثریا گریه میکرد و شاه از داییام پرسید: «آیا تضمینی هست که اگر من نروم، پدرت از من حمایت کند؟» دایی هم جواب داد: «خودت بمان و از تاج و تختت دفاع کن.» بعد هم آیتالله بهبهانی و دیگران نزد شاه رفتند و از او خواستند مملکت را ترک نکند. دکتر مصدق که قبلاً با شاه قرار گذاشته بود ماجرای سفرش لو نرود و حتی توصیه کرده بود با هواپیما نرود و با اتومبیل برود، حالا نقشههای خود را بر آب میدید. تمام اسناد و مدارک نشان میدهند سفر شاه نقشه مصدق بوده است تا باز هم بلوایی برپا شود و او بتواند مثل یک قهرمان کنارهگیری کند.
□ قضیه تلاش برای ترور دکتر مصدق در روز 9 اسفند چه بود؟ اساساً این ماجرا چقدر واقعی بود؟
هو و جنجال راه انداخته بود که توطئه قتل او در کار است و به مجلس رفت و گفت: امنیت جانی ندارد! این هم کاری مثل غش کردنهایش. همیشه وقتی عرصه بر او تنگ میشد، غش میکرد!
□ در روز 9 اسفند شما کجا بودید و چه میکردید؟
ساعت حدود چهار بعد از ظهر همراه دکتر بقایی جلوی دربار رفتیم. همه جور آدمی آنجا بود، نه آنچه که به دروغ نوشتهاند فقط افسرهای بازنشسته، رجال مرتجع وابسته به دربار و خانم اعتضادی آنجا بودند. خیلیها سخنرانی کردند و بالأخره شاه قبول کرد به سفر نرود. مصدق هم با پیژاما به مجلس رفت و گفت: امنیت ندارد! بعد هم حمله شدیدی به شاه کرد و نمایندههای مجلس ترسیدند و مردم هم حسابی فریب خوردند. بازاریهایی که با آن همه اصرار از مرحوم آقا خواسته بودند به شاه نامه بنویسد در مملکت بماند، حالا حرفشان را عوض کردند! مرحوم آقا خیلی ناراحت بودند، چون روزنامهها نوشته بودند: ایشان طرفدار شاه است! حرفهای پرت و پلا زیاد زدند، از جمله نصرتالله معینیان در کتاب «قیام در راه سلطنت» نوشته است که آیتالله کاشانی به شاه نوشته بود: باید از روی جنازه من عبور کنید تا بتوانید از کشور خارج شوید!؟ شعبان جعفری هم این اواخر به خانم هما سرشار گفته بود: آیتالله کاشانی گفته اگر شاه برود، عمامه ما هم میرود! مرحوم آقا نمیخواستند تاج شاهی محمدرضا را حفظ کنند. فقط میدانستند مصدق تصمیم دارد مثل یک قهرمان کنار برود و مهار مملکت لاجرم به دست حزب توده میافتد.
□ ماجرای سنگباران منزل آیتالله کاشانی هم موضوع مهمی است. چرا این اتفاق پیش آمد و پیامدهای آن چه بود؟
برخلاف تمام قوانین عرفی، قانونی و شرعی اجازه هیچ تبلیغاتی را به ما نمیدادند. نه رادیو به ما امکان میداد حرفهایمان را بزنیم، نه نشریهای از ما حمایت میکرد. تنها امکان آقا برای روشنگری این بود که در منزل و پس از اقامه نماز مغرب و عشا برای مردم سخنرانی کند و به آنها بگوید انحلال مجلس و انجام رفراندوم غیر قانونی، مملکت را به تباهی میکشد و اگر دکتر مصدق این کار را بکند، باب این عمل خطرناک را برای سیاستمداران آتی باز میکند. کما اینکه شاه انقلاب سفیدش را با رفراندوم اجرایی کرد.
قضیه سنگباران هم این بود که از روی پشتبامهای همسایه حیاط را سنگباران کردند. مرحوم حدادزاده، تاجر آهن و مرید آقا بود. رفت بیرون و گفت: «چه میکنید؟» مرحوم فروهر اولین چاقو را به او زد.
□ شما دیدید؟
بله، داشتیم از روی پشتبام نگاه میکردیم. روی بدن مرحوم حدادزاده جای شانزده ضربه چاقو بود. شانس آوردیم یکی از دوستان برادرم که قبلاً افسر بود، اسلحهای را به برادرم داده بود. او همان جا روی پشتبام چند تیر هوایی شلیک کرد و مهاجمان فرار کردند. مرحوم آقا را به شمیران بردند تا صدمه نبینند. وقتی آقای عبدالصاحب صفایی که نماینده مجلس بود به مصدق تلفن میزند و قضیه را میگوید، مصدق جواب میدهد جلوی ملت را نمیشود گرفت!
□ چه شد که شما دستگیر شدید؟
نیمه شب به خانه برگشتم که چند مأمور شهربانی و پسرخالهام را که سرش را پانسمان کرده بود، گرفتند. گفتم او را تنها نمیگذارم و مرا هم دستگیر کردند. غیر از ما چند دانشجو و یکی از نوههای مرحوم آقا را هم دستگیر کردند که مثلاً به کلانتری ببرند.
□ به چه جرمی شما را دستگیر کردند؟
به جرم کشتن مرحوم حدادزاده! در ورقه بازجویی نوشتم قاتل مرحوم حدادزاده شخص دکتر مصدق است.
□ چه مدت زندانی بودید؟
تا روز 26 مرداد. سه چهار بار هم بازجویی کردند که بلکه حرفم را تغییر بدهم، اما زیر بار نرفتم. دکتر سنجابی از اقوام ما بود و خیلی سعی کرد مرا بیرون بیاورد، ولی مصدق گفته بود این بچه برای آقای کاشانی عزیز است و باید در حبس بماند. وثیقهای که برای آزادیام لازم بود، اول 15 هزار تومان تعیین شد، ولی هر بار که تهیه کردند مبلغ وثیقه را بالا بردند و بالأخره آن را به 40 هزار تومان رساندند.
□ ظاهراً طیب حاج رضایی را هم زندانی کرده بودند. جرم او چه بود؟
در روز 9 اسفند با آیتالله بهبهانی در مخالفت با سفر شاه به خارج همکاری کرده بود. اغلب زندانیها به خاطر همین مسئله و مخالفت با رفراندوم و بستن مجلس زندانی شده بودند. مصدق، صدیقی، شایگان و بقیه سر و صدا راه انداخته بودند که انتخابات جدید به معنی بستن مجلس نیست، اما هم مجلس را بستند، هم عده زیادی را به زندان انداختند. مصدق بهانه میآورد که وکلا همکاری نمیکنند و باید مجلس را بست. دکتر بقایی، زهری و حزب زحمتکشان اعلام کردند اگر رفراندوم انجام نشود و مجلس را نبندند، ما را هم به زندان ببرند مسئلهای نیست. مصدق گفته بود یک مشت اوباش را زندانی کرده و لابد منظورش همان کسانی بود که در 30 تیر جانفشانی کردند تا او را برگردانند.
□ ماجرای جلسه آشتیکنان 7 بهمن 31 چه بود؟ شما هم حضور داشتید؟ نهایتاً نتیجه چه شد؟
خود من در آن جلسه نبودم، اما میدانم قبل از آن دکتر فاطمی آمده بود پیش مرحوم آقا و گریه کرده بود که مصدق خیلی یکدنده و لجباز است. مرحوم آقا گفته بودند از من چه کاری برمیآید؟ و دکتر فاطمی گفته بود شما بیایید آشتی کنید. مرحوم آقا گفته بودند تنهایی با مصدق ملاقات نمیکنم. بگویید چند نفر دیگر هم بیایند. مکی، مهندس رضوی، شمس قناتآبادی، خسرو شقاقی، دایی مصطفی و عده دیگری در منزل آقای گلبرگی که از مریدان حضرت آقا بودند جمع شدند. بعد که مرحوم آقا انتقاداتشان را گفتند، مصدق گفته بود من نجاری هستم که فقط با این ابزار میتوانم کار کنم. مرحوم آقا هم جواب داده بودند اگر ابزار بهتری داشته باشید، قطعاً بهتر میتوانید کار کنید. آن جلسه نتیجهای نداشت، ولی دار و دسته مصدق اعلامیه دادند که اختلافی وجود ندارد. مرحوم آقا هم توهینهای نشریات هوادار مصدق را تحمل میکردند که صدمهای به نهضت نخورد، ولی مصدق اصلاً از خواستههایش کوتاه نیامد و بالأخره هم با وجود مخالفت یاران قدیمی خود اختیارات تام از مجلس گرفت. به قول زیرکزاده: «مصدق نقشههای خودش را داشت!»
ممنون که در این گفت وگو شرکت کردید.
*موسسه مطالعات تاریخ معاصر
واقعیت این است که دکتر مصدق تمایل نداشت آیتالله کاشانی رئیس مجلس شود. دلیل واضح هم اینکه وقتی دکتر معظمی به ریاست مجلس انتخاب شد، هیئت دولت همان شب به دیدار او رفتند و به او تبریک گفتند، ولی وقتی مرحوم آقا انتخاب شدند، دکتر مصدق چندین ماه بعد و در موسم حج به ایشان تبریک گفت! این کاغذ را به آقای دکتر خازنی که آن روزها در دفتر مصدق کار میکرد نشان دادم و گفت: «این سندیت ندارد، چون نه تاریخ دارد، نه شماره.» البته دکتر مصدق با همه زرنگیهایی که داشت، اینجا را متوجه نبود که به ایام حج اشاره نکند که سه ماه بعد از انتخاب مرحوم آقا به ریاست مجلس بود. همین تأخیر سه ماهه نارضایتی مصدق از ریاست آیتالله کاشانی را نشان میدهد. البته تاریخ و شماره هم نزده است که بعدها بتواند بگوید روز بعد تبریک گفته است! منتهی دم خروس تبریک به مناسبت ایام حج از این نامه پیداست. در انتخابات بعدی مجلس هم با اینکه مرحوم آقا 37 رأی آورده بودند، با زد و بند و دوستان مصدق ایشان رئیس مجلس نشدند و دکتر معظمی به ریاست رسید. این رفتارها بود که منشأ تفرقه بین اعضای جبهه ملی و نهضت ملی شد. اینها چیزهایی است که مردم عادی نه میدانند و نه اگر بشنوند باور میکنند.
□ به نظر میرسد قضیه 9 اسفند اختلاف بین دکتر مصدق و آیتالله کاشانی را چنان عمیق کرد که دیگر راه بازگشتی باقی نماند. اینطور نیست؟
مصدق پس از قضیه 30 تیر تصور کرد میتواند از غربیها امتیاز بگیرد، لذا دست تودهایها را کاملاً باز گذاشت...
□ بین امتیاز گرفتن از غربیها و آزاد گذاشتن کمونیستها چه تلازمی وجود دارد؟
چرا، تودهایها هم از این آزادی نهایت استفاده را کردند و فعالیتهایشان را فوقالعاده گسترش دادند، بهطوری که در هر شهر کوچکی هم نمایندگی داشتند و نشریات و بیانیههایشان با سرعت عجیبی در سراسر کشور پخش میشد. واقعیت این است که بسط ید تودهایها همه متدینین و حتی ملیگراها را به شدت نگران کرد. آیتالله کاشانی نمیتوانست با شاه موافق باشد، چون او بود که بارها دستور حبس و تبعید مرحوم آقا را داد، ولی میدید مملکت دارد به دست کمونیستها میافتد و اگر قرار بود بین شاه و تودهایها یکی انتخاب شود، قطعاً همه شاه را ترجیح میدادند.
□ در این زمینه خاطره خاصی هم دارید؟
بله، نیمه شب نهم اسفند بود که تلفن زنگ زد و حشمتالدوله والاتبار، برادر مصدق به آیتالله کاشانی خبر داد شاه میخواهد فردا از کشور برود و اگر این اتفاق بیفتد، تودهایها زمام امور را در دست خواهند گرفت. شاه از شما حرفشنوی دارد. سعی کنید جلوی سفرش را بگیرید. مرحوم آقا معاونین مجلس را احضار کردند که در این باره تصمیم بگیرند. بعد هم به منزل آقای گرامی ــ دامادشان ــ رفتند. در آنجا بزرگان بازار به دیدن مرحوم آقا آمدند و اصرار کردند هر جور شده است تصمیم شاه را عوض کنند. مرحوم آقا هم یادداشتی برای شاه فرستادند که در شرایط فعلی سفرتان به صلاح مملکت نیست. در آن جلسه حضور داشتم و مرحوم آقا فرمودند خدا گواه است چقدر این قلم به دستم سنگینی میکند، معلوم بود خودشان قلباً راضی نیستند و فقط به خاطر مصلحت مملکت این نامه را به شاه نوشتند. بعد هم نامه را به پسرشان سید مصطفی دادند که به کاخ شاه ببرد. من هم همراهش رفتم.
□ در کاخ شاه چه خبر بود؟ از آن دیدار چه به خاطر دارید؟
ثریا گریه میکرد و شاه از داییام پرسید: «آیا تضمینی هست که اگر من نروم، پدرت از من حمایت کند؟» دایی هم جواب داد: «خودت بمان و از تاج و تختت دفاع کن.» بعد هم آیتالله بهبهانی و دیگران نزد شاه رفتند و از او خواستند مملکت را ترک نکند. دکتر مصدق که قبلاً با شاه قرار گذاشته بود ماجرای سفرش لو نرود و حتی توصیه کرده بود با هواپیما نرود و با اتومبیل برود، حالا نقشههای خود را بر آب میدید. تمام اسناد و مدارک نشان میدهند سفر شاه نقشه مصدق بوده است تا باز هم بلوایی برپا شود و او بتواند مثل یک قهرمان کنارهگیری کند.
□ قضیه تلاش برای ترور دکتر مصدق در روز 9 اسفند چه بود؟ اساساً این ماجرا چقدر واقعی بود؟
هو و جنجال راه انداخته بود که توطئه قتل او در کار است و به مجلس رفت و گفت: امنیت جانی ندارد! این هم کاری مثل غش کردنهایش. همیشه وقتی عرصه بر او تنگ میشد، غش میکرد!
□ در روز 9 اسفند شما کجا بودید و چه میکردید؟
ساعت حدود چهار بعد از ظهر همراه دکتر بقایی جلوی دربار رفتیم. همه جور آدمی آنجا بود، نه آنچه که به دروغ نوشتهاند فقط افسرهای بازنشسته، رجال مرتجع وابسته به دربار و خانم اعتضادی آنجا بودند. خیلیها سخنرانی کردند و بالأخره شاه قبول کرد به سفر نرود. مصدق هم با پیژاما به مجلس رفت و گفت: امنیت ندارد! بعد هم حمله شدیدی به شاه کرد و نمایندههای مجلس ترسیدند و مردم هم حسابی فریب خوردند. بازاریهایی که با آن همه اصرار از مرحوم آقا خواسته بودند به شاه نامه بنویسد در مملکت بماند، حالا حرفشان را عوض کردند! مرحوم آقا خیلی ناراحت بودند، چون روزنامهها نوشته بودند: ایشان طرفدار شاه است! حرفهای پرت و پلا زیاد زدند، از جمله نصرتالله معینیان در کتاب «قیام در راه سلطنت» نوشته است که آیتالله کاشانی به شاه نوشته بود: باید از روی جنازه من عبور کنید تا بتوانید از کشور خارج شوید!؟ شعبان جعفری هم این اواخر به خانم هما سرشار گفته بود: آیتالله کاشانی گفته اگر شاه برود، عمامه ما هم میرود! مرحوم آقا نمیخواستند تاج شاهی محمدرضا را حفظ کنند. فقط میدانستند مصدق تصمیم دارد مثل یک قهرمان کنار برود و مهار مملکت لاجرم به دست حزب توده میافتد.
□ ماجرای سنگباران منزل آیتالله کاشانی هم موضوع مهمی است. چرا این اتفاق پیش آمد و پیامدهای آن چه بود؟
برخلاف تمام قوانین عرفی، قانونی و شرعی اجازه هیچ تبلیغاتی را به ما نمیدادند. نه رادیو به ما امکان میداد حرفهایمان را بزنیم، نه نشریهای از ما حمایت میکرد. تنها امکان آقا برای روشنگری این بود که در منزل و پس از اقامه نماز مغرب و عشا برای مردم سخنرانی کند و به آنها بگوید انحلال مجلس و انجام رفراندوم غیر قانونی، مملکت را به تباهی میکشد و اگر دکتر مصدق این کار را بکند، باب این عمل خطرناک را برای سیاستمداران آتی باز میکند. کما اینکه شاه انقلاب سفیدش را با رفراندوم اجرایی کرد.
قضیه سنگباران هم این بود که از روی پشتبامهای همسایه حیاط را سنگباران کردند. مرحوم حدادزاده، تاجر آهن و مرید آقا بود. رفت بیرون و گفت: «چه میکنید؟» مرحوم فروهر اولین چاقو را به او زد.
□ شما دیدید؟
بله، داشتیم از روی پشتبام نگاه میکردیم. روی بدن مرحوم حدادزاده جای شانزده ضربه چاقو بود. شانس آوردیم یکی از دوستان برادرم که قبلاً افسر بود، اسلحهای را به برادرم داده بود. او همان جا روی پشتبام چند تیر هوایی شلیک کرد و مهاجمان فرار کردند. مرحوم آقا را به شمیران بردند تا صدمه نبینند. وقتی آقای عبدالصاحب صفایی که نماینده مجلس بود به مصدق تلفن میزند و قضیه را میگوید، مصدق جواب میدهد جلوی ملت را نمیشود گرفت!
□ چه شد که شما دستگیر شدید؟
نیمه شب به خانه برگشتم که چند مأمور شهربانی و پسرخالهام را که سرش را پانسمان کرده بود، گرفتند. گفتم او را تنها نمیگذارم و مرا هم دستگیر کردند. غیر از ما چند دانشجو و یکی از نوههای مرحوم آقا را هم دستگیر کردند که مثلاً به کلانتری ببرند.
□ به چه جرمی شما را دستگیر کردند؟
به جرم کشتن مرحوم حدادزاده! در ورقه بازجویی نوشتم قاتل مرحوم حدادزاده شخص دکتر مصدق است.
□ چه مدت زندانی بودید؟
تا روز 26 مرداد. سه چهار بار هم بازجویی کردند که بلکه حرفم را تغییر بدهم، اما زیر بار نرفتم. دکتر سنجابی از اقوام ما بود و خیلی سعی کرد مرا بیرون بیاورد، ولی مصدق گفته بود این بچه برای آقای کاشانی عزیز است و باید در حبس بماند. وثیقهای که برای آزادیام لازم بود، اول 15 هزار تومان تعیین شد، ولی هر بار که تهیه کردند مبلغ وثیقه را بالا بردند و بالأخره آن را به 40 هزار تومان رساندند.
□ ظاهراً طیب حاج رضایی را هم زندانی کرده بودند. جرم او چه بود؟
در روز 9 اسفند با آیتالله بهبهانی در مخالفت با سفر شاه به خارج همکاری کرده بود. اغلب زندانیها به خاطر همین مسئله و مخالفت با رفراندوم و بستن مجلس زندانی شده بودند. مصدق، صدیقی، شایگان و بقیه سر و صدا راه انداخته بودند که انتخابات جدید به معنی بستن مجلس نیست، اما هم مجلس را بستند، هم عده زیادی را به زندان انداختند. مصدق بهانه میآورد که وکلا همکاری نمیکنند و باید مجلس را بست. دکتر بقایی، زهری و حزب زحمتکشان اعلام کردند اگر رفراندوم انجام نشود و مجلس را نبندند، ما را هم به زندان ببرند مسئلهای نیست. مصدق گفته بود یک مشت اوباش را زندانی کرده و لابد منظورش همان کسانی بود که در 30 تیر جانفشانی کردند تا او را برگردانند.
□ ماجرای جلسه آشتیکنان 7 بهمن 31 چه بود؟ شما هم حضور داشتید؟ نهایتاً نتیجه چه شد؟
خود من در آن جلسه نبودم، اما میدانم قبل از آن دکتر فاطمی آمده بود پیش مرحوم آقا و گریه کرده بود که مصدق خیلی یکدنده و لجباز است. مرحوم آقا گفته بودند از من چه کاری برمیآید؟ و دکتر فاطمی گفته بود شما بیایید آشتی کنید. مرحوم آقا گفته بودند تنهایی با مصدق ملاقات نمیکنم. بگویید چند نفر دیگر هم بیایند. مکی، مهندس رضوی، شمس قناتآبادی، خسرو شقاقی، دایی مصطفی و عده دیگری در منزل آقای گلبرگی که از مریدان حضرت آقا بودند جمع شدند. بعد که مرحوم آقا انتقاداتشان را گفتند، مصدق گفته بود من نجاری هستم که فقط با این ابزار میتوانم کار کنم. مرحوم آقا هم جواب داده بودند اگر ابزار بهتری داشته باشید، قطعاً بهتر میتوانید کار کنید. آن جلسه نتیجهای نداشت، ولی دار و دسته مصدق اعلامیه دادند که اختلافی وجود ندارد. مرحوم آقا هم توهینهای نشریات هوادار مصدق را تحمل میکردند که صدمهای به نهضت نخورد، ولی مصدق اصلاً از خواستههایش کوتاه نیامد و بالأخره هم با وجود مخالفت یاران قدیمی خود اختیارات تام از مجلس گرفت. به قول زیرکزاده: «مصدق نقشههای خودش را داشت!»
ممنون که در این گفت وگو شرکت کردید.
*موسسه مطالعات تاریخ معاصر