کد خبر 398728
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۳۹۳ - ۲۰:۴۷

صدای انفجار، به لرزه درآمدن شیشه‌ها، فریاد سوختم، آژیر خودروهای آتش‌نشانی و امداد و ... قسمتی از چهارشنبه‌سوری است.

زندگی یک جوان قیمت یک لحظه شادی
به گزارش مشرق،‌ صدای انفجار، به لرزه درآمدن شیشه‌ها، فریاد سوختم، آژیر خودروهای آتش‌نشانی و امداد و ... قسمتی از چهارشنبه‌سوری است؛ آئینی که جای شادی را به غم داده است و گاهی حوادثی که در این شب رخ می‌دهد از سوختگی دست و پا و کوری چشم فراتر رفته و جنایتی تلخ‌ می‌آفریند.

یکی از این حوادث تلخ و دردآور، شهادت مأمور جوانی بود که 2‌ماه از نامزدی‌اش گذشته بود. ستوان دوم هادی جوان دلاور، زمانی که برای کمک به مردم رفت، نارنجکی‌دستی به ‌صورت و کلاهش برخورد ‌ و او را روانه بیمارستان کرد. شهید‌ دلاور 57روز با مرگ جنگید اما در نهایت، بر اثر همین حادثه به شهادت رسید؛ مرد جوانی که‌ اگر چنین حادثه تلخی برایش رخ نداده بود، حالا در تکاپوی جشن ازدواجش بود.

سه‌شنبه که بیاید یک سال از آن ماجرای تلخ می‌گذرد؛ ماجرایی که هادی را برای همیشه از خانواده‌اش گرفت. حالا با آغاز سال نو خیلی‌ها در تلاش و تکاپو هستند تا به استقبال سال نو بروند. اما غم هنوز در دل خانواده هادی لانه کرده و چشم‌های پدر و مادر پر از اشک است. صدای ترقه و نارنجک و آتش‌بازی برای آنها دیگر نویدی از پایان سال ندارد بلکه نمادی از بزرگ‌ترین درد زندگی‌شان است. با شنیدن این صدا بغض به گلویشان می‌دود و قدرت کنترل اشک‌هایشان را ندارند. آنها برای آنکه بتوانند این روزها را تحمل کنند، تصمیم دارند به مسافرت بروند تا کمتر صداهایی را بشنوند که عزیزشان را از آنها گرفته است.

    ساعت 8شب آخرین سه‌شنبه سال

چهارشنبه‌سوری بود و صدای نارنجک و سیگارت در میان صدای خودروها و هیاهوی مردم، خیابان‌ها را فرا گرفته بود. ‌خیلی ها به خاطر ترس از برخورد نارنجک و سیگارت و آتش‌افروزهای دست‌ساز، تلاش می‌کردند هر چه زودتر خود را به خانه‌هایشان برسانند. هادی جوان دلاور، یکی از مأموران سرکلانتری 8 پایتخت بود و آن شب‌ همراه چند همکارش شیفت بودند. با اعلام هرخبر‌، نوبتی راهی محل می‌شدند و به بررسی علت ماجرا می‌پرداختند. خوب می‌دانستند که شب پرماجرایی را پیش‌رو دارند و باید تا صبح بیدار باشند.

ساعت، حدود 8شب آخرین سه‌شنبه سال 92 را نشان می‌داد که با سر کلانتری 8 پلیس آگاهی تماس گرفته شد و از درگیری چندشرور در یکی از محله‌های اطراف خبر داده شد. این تماس کافی بود تا بلافاصله مأموران پلیس پیشگیری سر کلانتری 8 وارد عمل شوند. مأموران کلاه‌های خود را به‌دست گرفتند و به سمت موتورسیکلت‌هایشان رفتند، با آنکه شیفت هادی جوان دلاور نبود، وقتی دید یکی از همکارانش روزه بوده و هنوز تا این وقت شب افطار نکرده، پیشنهاد داد که او در مقر بماند و هادی به جای او این ماموریت را انجام دهد. هادی کلاه‌کاسکتش را برداشت و‌ سوارموتور شد و به همراه فرمانده‌اش راهی محل شدند. آنطور که در تماس با پلیس گفته شده بود، شدت درگیری بالا بود و درنگ جایز نبود.

    نارنجک‌دستی

ماموران گشت سوار موتورسیکلتشان در حرکت بودند که ناگهان در خیابان کاروان حادثه‌ای تلخ رخ داد. پسر جوانی نارنجکی را به داخل خیابان پرتاب کرد و نارنجک دست‌ساز به کلاه کاسکت هادی برخورد کرد و کلاه‌پلیس جوان شکافته شد. برادر هادی می‌گوید: «بعد از این حادثه، زمانی که به بیمارستان رسیدیم فرمانده هادی که شاهد ماجرا بود، به من گفت از پشت دیوار نارنجکی پرتاب شد و به کلاه هادی برخورد کرد.

هادی که راکب موتورسیکلت بود، تنها کاری که انجام داد این بود که موتور را به کنار خیابان بکشاند و سعی ‌کرد تعادل موتور را حفظ کند. من که حال هادی را وخیم می‌دیدم، او را از پشت سر گرفتم و پسر جوان در آغوش من بیهوش افتاد.»هادی بلافاصله به وسیله خودروهای عبوری به بیمارستان لقمان انتقال داده شد و تحت درمان قرار گرفت. برادر هادی می‌گوید:«همیشه در روزهای پایانی سال، به‌خاطر نزدیک شدن به ایام عید تا دیروقت در امامزاده معصوم می‌ماندم و کارها را انجام می‌دادم. ساعت حدود 10شب بود که به خانه برگشتم.

من و خانواده‌ام، هادی و پدر و مادرم همه در یک خانه 3 طبقه قدیمی زندگی می‌کردیم. شب به خانه رفتم و مشغول استراحت بودم که یکی از دوستان هادی زنگ زد و گفت برای هادی حادثه‌ای رخ داده و او را به بیمارستان برده‌اند. هر چه اصرار کردم که خودم با هادی صحبت کنم اجازه نداد و گفت کادر درمانی بیمارستان در حال رسیدگی به برادرم هستند اما خیالتان راحت باشد حال او خوب است و آسیب چندانی ندیده. ‌

مطمئن بودم که برای هادی اتفاق بدی رخ داده است چرا که او 2مرتبه دیگر هم آسیب‌دیده بود و هر دو بار خودش با من تماس گرفته بود. دفعه اول به راننده خودرویی درخصوص حمل مواد‌مخدر مشکوک می‌شود و زمانی که به او ایست می‌دهد و راننده از خودرو پیاده می‌شود با جسمی نوک تیز به پای هادی ضربه می‌‍‌‌زند که این ضربه باعث شود تا چند هفته پای او عفونت کند. یک‌بار هم در یک تعقیب و گریز پایش آسیب می‌بیند. اما بازهم به من زنگ زده و گفته بود خودت را به بیمارستان برسان.»

    امیدی دوباره

«خودم را به بیمارستان لقمان رساندم و با دیدن آن همه مأمور در مقابل بیمارستان مطمئن شدم که برای برادرم اتفاقی افتاده است. رفتم داخل و هادی را خونین روی تخت بیمارستان دیدم. دکتر گفت متأسفانه احتمال فوت برادرتان هست، اگر تا صبح دوام بیاورد زنده می‌ماند. فقط خدا می‌داند که تا صبح چه کشیدم، مگر صبح می‌شد؟

همه دعا می‌کردند و از خدا نجات هادی را می‌خواستند. به‌قدری راهروهای بیمارستان را طی کرده بودم که تعداد کاشی‌های آن را می‌دانستم، بالاخره صبح شد. صبح دکتر گفت که باید هادی را عمل کنند و من به ناچار به خانواده‌ام گفتم که هادی تصادف کرده است. طوری برنامه‌ریزی کردم ‌زمانی که آنها وارد بیمارستان می‌شوند هادی در اتاق عمل باشد و زمانی که او را بیرون می‌آورند در آنجا حضور نداشته باشند. به پدرم گفتم هادی ممنوع‌الملاقات است تا کبودی صورتش از بین برود و بهتر شود و بالاخره بعد از 3 روز آنها هادی را دیدند.»

50روز کارش شده بود رفتن به بیمارستان و دیدن برادر، مسیر امامزاده تا بیمارستان را روزی چندبار طی می‌کرد. دلش در بیمارستان بود و حال و هوایش اصلا خوب نبود. برادر هادی که خادم امامزاده بود و دوستان و آشنایان و فامیل دست به دعا شدند و از خدا شفای هادی را می‌خواستند. «تا اینکه شب شهادت حضرت‌ام‌البنین، 23فروردین خیلی اتفاقی، پشت تربیون مسجد رفتم و از مردم خواستم برای شفای برادرم دعا کنند. به همه گفته بودم هر کسی خبر بهوش‌آمدن هادی را به من بدهد یک کربلا پیش من شیرینی دارد. فردای آن روز از بیمارستان زنگ زدند و گفتند شیرینی ما یادتان نرود، هادی بهوش آمده است.» هادی بالاخره بهوش آمد، دعاهایشان مورد قبول خداوند قرار گرفته بود و لبخند شادی به لبان خانواده و دوستان نشسته بود.

    14 روز نفسگیر

این هوشیاری 10روز بیشتر طول نکشید. شاید بهوش آمده بود تا آخرین دیدار را داشته باشد و بعد از آن برای همیشه برود. «به قول پدرم او بهوش آمد تا همه را ببیند و آرزو به دل از دنیا نرود. خدا این 10روز را به هادی هدیه داد تا ما را ببیند و نگران از ندیدن ما از دنیا نرود. در این 10روز برای دومین بار زنده شدم، حسی که از بهوش آمدن هادی قدرت داشتم قابل توصیف نیست.

زمانی که بهوش آمد چشم راستش باند پیچی شده بود و دکتر گفت احتمال تخلیه‌اش وجود دارد و پاهایش تقریبا فلج شده بود. هادی قدرت تکلمش را هم از دست داده بود. هر چه به او می‌گفتیم چشم‌هایش را باز و بسته می‌کرد و می‌خندید. خدا معجزه‌اش را به ما هدیه داد اما هر روز بدن هادی ضعیف‌تر می‌شد و بعد از 10روز برادرم دوباره به کما رفت.

دکترها گفتند که برادرتان دوام نمی‌آورد و احتمال دارد تا یکی‌دو روز دیگر فوت کند. روزی که دکترها این خبر را به من دادند، طبق معمول بیشتر روزها، پیاده از بیمارستان به سمت امامزاده راه ‌افتادم. در راه به‌خودم می‌گفتم مگر خدا را ندارم، از او می‌خواهم به برادرم کمک کند. همان شب با اتوبوس رفتم مشهد، ساعت 7:30 صبح رسیدم و ساعت 9 از تهران زنگ زدند که هادی حالش بد است و برگشتم. هادی 14روز بعداز آن زمانی که دکترها قطع امید کرده بودند شهید شد.»

    وداع با برادر

ساعت 7صبح 23فروردین برای خانواده جوان دلاور روزی است به‌یاد ماندنی؛ شاید تلخ‌ترین روز زندگی‌شان‌. برادر هادی تازه از دیدار برادرش آمده بود که تماسی از بیمارستان با او گرفته شد و پیامی که هیچ‌کدام از افراد خانواده شهامت شنیدنش را نداشتند؛ گفته شد «هادی رفت». شاید اگر آن روز هادی کمی دیرتر یا زودتر به ماموریت رفته بود، هنوز زنده بود و غم در دل‌های خانواده‌اش جا نگرفته بود. «البته اینها اگرها و احتمالات ماست و تقدیر هادی شهادت بود که برایش نوشته شده بود. هادی با خواست خداوند شفا پیدا کرد و من ماندم و داغ برادر و قول‌هایی که به او داده بودم.

به برادرم قول داده بودم که برایش عروسی‌ای بگیرم که تا به حال کسی ندیده باشد. ماجرای قول من برمی‌گردد به شب نامزدی هادی. برای نامزدی‌اش سنگ تمام گذاشتم. بعد از مراسم از من تشکر کرد. به او گفتم اینکه چیزی نیست عروسی‌ات تلافی می‌کنم. قول داده بودم برای هادی جشن عروسی‌ای ‌ بگیرم که دوست و دشمن انگشت به دهان بمانند. اما شرمنده برادرم شدم، من به قولی که دادم نتوانستم عمل کنم. در عوض برای مراسم دفنش همه مانده بودند که این همه آدم با این درجات بالای نظامی چطور در مراسم برادرم حضور دارند. باورتان نمی‌شود اما جمعیتی که برای هادی آمده بودند مثال‌زدنی بود. اما چه فایده؟ هادی رفت! سخت است 27سال با یکی زندگی کنی که همیشه با او بودی و برای همیشه او را از دست بدهی.»

    محاکمه‌ای برای پسر جنایتکار

زمانی که نارنجک دست‌ساز به پلیس جوان برخورد کرد، پرونده‌ای در دادسرا تشکیل شد و تحقیقات برای دستگیری پسر نارنجک‌انداز آغاز شد. فیلم‌های دوربین‌های مداربسته محل حادثه مورد بازبینی قرار گرفت و تصویری از متهم جوان به‌دست آمد. از طرفی متهم در قهوه‌خانه گفته بود که شب قبل نارنجکی پرتاب کرده‌ام که به سر مأمور پلیس برخورد کرده است.

بررسی‌های پلیسی باعث شد تا متهم جوان دستگیر شود و به جنایت ناخواسته اعتراف کند. برادر هادی می‌گوید:«فکر می‌کردیم هادی زنده می‌ماند و با خودمان این عهد را کرده بودیم که هادی بعد از بهبودی، خودش در مورد متهم تصمیم بگیرد اما حالا که هادی به شهادت رسیده، خانواده‌ام در این مورد تصمیم گرفته‌اند و بی‌شک از حق خود نمی‌گذرند.

اگر برادرم در یک تصادف فوت کرده بود می‌گفتم برای یک لحظه راننده حواسش پرت شده و هادی را ندیده است. اما واقعا یکی نیست از این متهم بپرسد اگر نارنجک نه درصورت بلکه کنار پای یک زن حامله، یک کودک یا مرد کهنسال می‌خورد آنها که همان لحظه می‌مردند! قاتل برای چند لحظه تفریح، زندگی‌ای را از هم پاشید و برادرم را برای همیشه از ما گرفت. برادرم بی‌گناه شهید شد.

از مردم می‌خواهم سه‌شنبه آخر سال را به احترام شهیدی که در این راه جان خود را از دست داده، مراعات کنند. از مواد و وسایل آتش‌زا و محترقه بپرهیزند. اهالی محل ما از این موضوع استقبال کرده‌اند و امیدوارم تمامی مردم ایران این کار را انجام دهند. ما می‌توانیم شادی کنیم اما بدون خطر در امنیت و شادی. از سنت‌ها به شکل صحیح استفاده کنیم، به‌کارگیری سنت‌ها به‌صورت غلط، به‌رغم خطرات جانی و مالی، حق‌الناس را نیز از بین می‌برد و تضعیف می‌کند.

امسال به جای آنکه سالگرد عروسی برادرم را جشن بگیریم، سالگرد شهادت او را برگزار می‌کنیم. چند هفته قبل، دادگاه قاتل برادرم برگزار شد اما 5قاضی دادگاه کیفری جلسه محاکمه را تجدید کردند تا ادامه رسیدگی در جلسه بعدی انجام شود. شادی را می‌توان با وسایل ایمن نیز انجام داد، یک لحظه هیجان یا لذت کاذب، به سال‌ها از دست دادن عزیزترین عضو یک خانواده نمی‌ارزد. ‌ای کاش قبل از اینکه بخواهیم نارنجکی را پرتاب کنیم به عاقبت آن هم فکر کنیم.»

منبع: همشهری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • اصلاح طلب امت جدش ۲۱:۵۰ - ۱۳۹۳/۱۲/۲۵
    0 0
    کار خیلی خیلی احمقانه ایه . توی ایران باستان ترق توروق می کردند؟ خدا لعنت کنه و نابود کنه وارد کننده های ترقه و... از چین رو که فرهنگ این کاررو هم وارد کردند به خاطر سود خودشون . نون سفره شون خون بشه انشاالله .

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس