کد خبر 4031
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۸۹ - ۱۵:۲۲

حسين کاشاني نويسنده وبلاگ مرگ آگاهي در جديدترين مطلب وبلاگ خود خاطره اي خواندني از مقام معظم رهبري را از قول رضا اميرخاني نقل کرده است.

در مطلب وبلاگ مرگ آگاهي به نقل از رضا اميرخاني که فايل صوتي آن نيز منتشر شده، آمده است:

ما خيلي اوقات که خدمت ايشون رسيديم براي ما تعجب آور بوده ايشون کتاب‌هايي رو شايد که چند ماهي نشده از نشرشون گذشته خيلي خوب خونده بودن. حتي بعضي وقت‌ها ماها ديديم خودمون نخونديمو خلاصه آبرومون رفته و اينها. اين هست! کتاب‌هاي فراواني رو ما ديديم که ايشون خوندن...درباره کتاب‌هاي خودم اصلاً دوست ندارم صحبت کنم چون اين کار رو درست نمي‌دونم... ولي فکر مي‌کنم درباره چيزهاي مي‌تونيم صحبت کنيم که شيرين‌تر باشه.
ما يک بار اين کتاب آقاي عزت‌شاهي رو برديم داديم خدمت حضرت آقا-کتاب که فکر کنم 800-700 صفحه هست-ما جلسمون هفتگي بود، هفته آينده که رفتيم خدمت ايشون مطلع بوديم که ايشون در طي اين هفته کتاب رو خونده بودن، از آقاي عزت شاهي و آقاي گاظمي نويسنده کتاب و اون کسي که خاطره گو بود از اون دو نفر دعوت کرده بودن و تقدير کرده بودن و تشکر کرده بودن. خيلي الحمد لله ايشون با حوصله و با يک نظم خيلي خوبي کتاب مي‌خونن.اگر اجازه بدين من پايان جلسمون رو با يکي از جلساتي که ايشون خاطرات نقل مي‌کردند بگذرنم که فکر کنم از همشم هم مناسب‌تر باشه؛ حالا که در حقيقت راجع به اين قضيه صحبت شد.
يک بار ما خدمت حضرت آقا بوديم اجازه داشتيم سئوال بپرسيم.دربين ما يکي يه سوالي پرسيد که ما رومون نمي‌شد بپرسيم يا برامون سخت بود اين سوال. برگشت گفت که حضرت آقا! اصلاً شما فکر مي‌کرديد که رهبر بشين؟! مثلاً شما 12-13سالتون بوده فرض کنيد در مدرسه‌ي علميه‌اي در مشهد داشتيد درس مي‌خونديد اصلاً مي‌تونيستيد تصور کنيد که شما يه روزي مي‌شيد رهبر؟!
بعد ما گفتيم که ببينيم ايشون چه جوري جواب مي‌ديدن!
ايشون يه کمي فکر کردن و گفتن اگر اجازه بدين يک جوابي به شما بدم که اين جواب رو سال‌ها پيش به يک دوستم دادم-اين دوست حضرت آقا مرحوم شدند...-ايشون گفتند من در مدرسه سليمان‌خان مشهد-اگر اشتباه نکنم- داشتم درس مي‌خوندم، روزها مي‌رفتيم سر درس و شب‌ها هم طبيعتاً براي درس فردا بايد درس قبلي رو مباحثه مي‌کرديم و آماده مي‌شديم. يکي از نکات درس اون‌روز رو من متوجه نشده بودم و هر چه تلاش مي‌کردم متوجه نمي‌شدم. تو حجره هي مي‌رفتم سمت چپ و راست و خلاصه شرق و غرب حجره رو مي‌رفتم و اين رو مي‌خوندم که متوجه بشم ولي نمي‌شدم.
هم‌حجره‌اي ما اون‌شب نوبت شام او بود يک دفعه عصابي شد و گفت آسد علي آقا بگير بشين ديگه! اين املت از دهن افتاد. هِي مي‌ري اين ور هي مي‌ري اون‌ور! آخه چي‌کار مي‌خواي بکني تو؟! يه دونه چيزو نفهميدي! منم نفهميدم هيشکي تو کلاس نفهميد بيا بشين غذا از دهن افتاد-بعد ايشون گفت من همون جوابي رو مي‌دم که به اون دوستمون دادم- اون دوستمون گفت چرا اين رو داري اين قدر مي خووني؟! توي اين مدرسه سليمان خان مگه چند نفر قراره بعد برن معمم بشن؟ چند نفر از ما وقتي معمم شديم قراره توي اين لباس باقي بمونيم؟خوب قضاياي رضاشاه هم گذشته بوده و يه چنين تصوراتي هم بوده-چند نفر ما اگر مونديم قراره بريم امام جماعت يه مسجد سر کوچه بشيم؟ چند نفر از ما اگر امام جماعت سر کوچه شديم اصلاً مي‌آن از ما سوال مي‌رسن؟ آقا کدوم ما مي‌خواد مجتهد بشيم؟ تازه اگر که جتهد شديم کدوم ما مي‌خواد مرجع بشه که اين مسئله واجب باشه برمون که بدونيم؟! اصلا کسي کاري نداره به ما که! شما نميايي بشيني سر سفره شام!
حضرت آقا گفتن من يه جوابي مي‌دم که اون رو به شما مي‌دم، گفتيم بفرمائيد!
ايشون فرمودند که به ايشون گفتم که -اون زمان تازه بالغ بودم- گفتم من پيش از بلوغم نماز خووندن رو شروع کردم و هر روز در قنوت نمازم دعايي مي‌خوندم که اين دعا رو براي شما مي‌گم.
گفتيم بفرمائيد!
ايشون فرمودند دعاي من در قنوت نمازم اين بود:
اللهم اجعلني مجدد دينک و محيي شريعتک
اين رو گفتند و به ما اشاره کردند ما نرسيديم به اونجا متاسفانه، ما خيلي دوست داشتيم به جاهايي برسيم که نرسيديم.
و اين براي ما خيلي شيرين بود که يک نفر قبل از بلوغ يک آرزويي داشته باشه که وقتي يک روزي بعد از هزار اتفاق عجيب در عالم، بعد از هزار اتفاق محير العقول در عالم، يک روزي شد رهبر مملکت، تازه بگه به اون آرزويه نرسيديم!
ان شاءالله خدا آرزوهاي ما رو بزرگ کنه!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس