چندي پيش با هماهنگي مسئول ايثارگران پايگاه ام‌الخيريه مسجد حضرت ابوالفضل (ع) به ديدار خانواده شهيد ناصر سرلك رفتيم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - بيماري و رنجوري پدر سالخورده شهيد حكايت از درد فراقي دارد كه سال‌هاست يعقوب‌وار او را در حسرت ديدار مجدد يوسفش پير كرده و در اين سو مادر شهيد نيز هرچند هنوز داغ فراق فرزند بر دل دارد، به خاطر بيماري همسرش، با ما همكلام شد و متن زير برگرفته از گفت‌وگوي ما با تاجما دارابي مادر شهيد ناصر سرلك و خواهر شهيد قدرت‌الله دارابي است كه پيش رو داريد.

براي شروع از شهداي‌تان بگوييد؛ فرزند و برادرتان.

پسرم پاسدار شهيد ناصر سرلك سال 1344 ديده به جهان گشود و سال 1366 در ماووت عراق و طي عمليات بيت‌المقدس2 به شهادت رسيد. آن زمان ناصرم تنها 22 سال داشت. در همان دوران جنگ برادرم قدرت‌الله دارابي نيز مجروحيت شيميايي يافته بود كه نهايتاً پس از تحمل سال‌ها درد و رنج ناشي از اين مجروحيت سال 84 به شهادت رسيد.

چه شد كه پسرتان دلداده اسلام و انقلاب شد؟

از هشت فرزندي كه خدا به من عنايت كرده بود، شهيد ناصر فرزند اولم بود و داوود پسر ديگرم نيز يكسال قبل از شهادت ناصر در جبهه مجروح شد. پسرم ناصر قبل از انقلاب كه به مدرسه مي‌رفت. مي‌ديدم تا ساعت 9 شب به خانه برنگشته و كتاب و دفترش را دوستانش به من مي‌دادند، مي‌فهميدم كه براي فعاليت‌هاي انقلابي رفته است. از روز اول براي ورود به مبارزات مصمم بود و در تظاهرات شركت مي‌كرد. پدر و برادرش را نيز به خط مبارزه كشاند. بعد از انقلاب يك سال در بسيج سپاه مالك‌اشتر بود و بعد وارد سپاه پاسداران شد. همسرم روح‌الله سرلك نيز سه بار به جبهه رفت كه هر بار 9 ماه در جبهه حضور داشت و در جهاد سازندگي فعاليت مي‌كرد. همسرم از اثرات جنگ تحميلي دچار بيماري اعصاب و روان شد.

پس شهيد از همان دوران نوجواني وارد مبارزه شده بود؟

بله، ناصر از كلاس پنجم ابتدايي كه در مبارزات عليه رژي‍م منحوس پهلوي شركت كرد، همواره در اين مسير بود تا اينكه در سال سوم راهنمايي به جبهه رفت. خيلي كوچك بود كه اسلحه به دست گرفت و وارد مناطق عملياتي شد. در اكثر عمليات‌ها حضور داشت. آخرين باري كه مي‌خواست راهي جبهه شود آمد گفت مادر من رفتم سپاه. من نوجواني بچه‌ام را نديدم، سني كه مادر بايد قد و بالاي فرزندش را ببيند. او در آن سنين دنبال مبارزات و جنگ بود، آخرين بار همسر و پسرم همديگر را شش ماه نديدند. وقتي ناصر شهيد شد اقوام از شهرستان آمده بودند و مي‌گفتند جنازه‌اش را دفن كنيم و من اجازه نمي‌دادم كه دفن كنند. گفتم بگذاريد پدرش او را سير ببيند. براي اينكه آن زمان شش ماهي مي‌شد كه پدر و پسر همديگر را نديده بودند.

چه خاطره‌‌اي از فرزند شهيدتان در ذهن شما ماندگار شده است؟

يك روز ناصر آمد منزل و داشت نماز ظهرش را مي‌خواند. من پشت سرش نشسته بودم. بعد از اينكه نمازش تمام شد، گفت مادر چرا پشت سرم نشستي. اگر من 48 ساعت تو را به پشتم ببندم و به زمين نگذارم باز ذره‌اي از كوچك‌ترين زحماتت را نمي‌توانم جبران كنم. پسرم سن كمي داشت اما اندازه آدم سن بالا درك داشت. اوايل كه شهيد شد، خيلي به خوابم مي‌آمد. يك روز قبل از سالگردش حال خوبي نداشتم. خوابم برده بود و ديدم ناصر از پنجره آمد داخل اتاق، سرم را روي زانويش گذاشت. گفتم از بس مهمان دارم خسته شدم و بعد گفتم آقا ناصر براي مراسم سالگردت خيلي مهمان داريم نمي‌دانم چكار كنم، دستم خالي است. گفت مامان نترس همه چيز آماده مي‌شود. داشتم با شهيدم در خواب حرف مي‌زدم كه مادرم مرا بيدار كرد و بلند شدم. عصر بود. پسرم داوود آمد وگفت كسي مي‌خواهد براي مراسم سالگرد شهيد ناصر كمك كند و گفته است شما براي مراسمش كاري نكنيد. ما هم در مسجد نشستيم. فقط عكس ناصر بود و هيچ كاري نكرديم. دل توي دلم نبود. ديدم يك نيساني دم در مسجد پارك كرد و همه اسباب پذيرايي را مهيا كردند و پذيرايي مهمانان مراسم شهيد به عمل آمد.

يك روز غروب هم كه به مزار ناصر رفتم، وقتي به خانه بازگشتم برادرم به منزلمان آمد و گفت عمه‌ام كه مادر جانباز بود، ناصر را در خواب ديده كه گفته به مادرم بگوييد خدا گلچين مي‌كند، اينقدر بي‌تابي و گريه نكند. من 14 ساله بودم كه ناصر به دنيا آمد و با هم بزرگ شديم. از پسرم يك دختر به نام طاهره به يادگار ماند كه الان 28 ساله است و ازدواج كرده و فرزند دارد.
منبع : روزنامه جوان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۴:۱۰ - ۱۳۹۴/۰۲/۲۳
    0 0
    آری. این درست است. با مادران شهدا مصاحبه کنید و تصاویر آنها بگذارید و از آنها الگو بسازید. نه از آن خانم کاپیتان و خانم حفار!

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس