می گفت "عمو گریه نکن، ببین مثل اولش شد" بعد دوباره نگام می کرد می گفت " وقتی گریه می کنی خوشگل می شی ها...چونت می لرزه".
می گم عمو همه ازت عصبانی هستند که می خوای دوباره بری جبهه. بلند می خنده "هیچی نمی شه عمو من مواظبم"، باور می کنم ...خبر کربلا چهار می یاد...بابا می ره برا شناسایی جسد. می گن هیچی از اجساد نمونده اکثراً متلاشی شدند. بابا می گه تو پاش ترکش داشت پیداش می کنم. صدها جسد متلاشی و نیمه خورده شده رو می بینه. نیست...جلال، عمو دیگه، می گه می رم جهبه پیداش می کنم. چند هفته بعد بابا می ره یه تیک گوشت سوخته چسبیده به یه پلاک رو به جای جلالش تحویل می گیره....خداحافظی از مسعود ولی رو دلمون می مونه...و انتظار...
می گن صد و هفتاد و پنج نفر بودند، کربلا چهار...اگر بین اونا بوده باشه...دلم پاره پاره می شه....این غربت غریب هم بیشتر بهمم می ریزه...همکارم می پرسه چرا گریه می کنی؟ می گم بهش...با چشمهای آبی خالی خوشبختش نگام می کنه می گه نمی فهمم، خیلی ازم دوره...می رم کنار راین آبی خالی می گم "آخه چرا اینجا؟ چرا اینجوری؟" چشمامو می بندم، تو اتاق کم نور زیرزمین خونه مادربزرگ هستم انگار همیشه اونجا بودم...خم می شم دستهای هنوز مردونه نشدشو که داره عروسکمو می دوزه می بوسم...می گم خداحافظ عمو...می گه "وقتی گریه می کنی خوشگل می شی ها...چونت می لرزه"
مسعود شادکام،۱۶ساله از مشهد،یکی از اون ۱۷۵نفر