به گزارش مشرق، احمد یوسفزاده نویسنده کتاب «آن بیست و سه نفر» که خاطرات هشت ماه اسارت 23 نوجوان ایرانی در استخبارات رژیم بعث را روایت میکند که دهم اردیبهشت 94 از تقریظ رهبر انقلاب بر این کتاب رونمایی شد، روایت خود از دیدار با رهبر انقلاب در 15 اردیبهشت را در اختیار این خبرگزاری قرار داده که در ادامه از نظر می گذرد:
«صدای حاج آقا شیرازی از پشت تلفن گرم، گیرا و پخته است. سالها زندگی کردن در تهران، هیچ از ته لهجه رفسنجانی وی کم نکرده. اولین دیدارم با او در یک روز گرم و شرجی در تیر ماه بندر عباس اتفاق افتاد، آن روزها نماینده ولی فقیه در نیروی دریایی سپاه بود.
رضا ایرانمنش و سرفههایش را در طبقه پنجم بیمارستان آتیه گذاشته بودم، داشتم در خنکای شیب بلوار زیبایی در شهرک غرب پایین میآمدم که تلفنم زنگ خورد، همان صدای گرم و گیرا و پخته بود، خوش و بشی کرد و گفت: «فردا ساعت دوازده و نیم بیا خیابان فلسطین، بیت رهبری، گفتم دیدار با رهبری؟ گفت حالا شما بیایید!»
خیابان جمهوری با بلوار روبروی بیمارستان آتیه زمین تا آسمان فرق میکند. اینجا بوی دود، حلق شهرستانیات را میآزارد و بوقابوق ماشینها و موتورسیکلتهای عجول کلافهات میکند. اینکه برجهای شهرک غرب برای مردم این شهر باشد و شخص اول کشور در حوالی همین ساختمانهای دود زده نفس بکشد عجیب باید باشد ولی نیست.
ایستادهام کنار مانع سیمانی انتهای خیابان فلسطین. بعد از تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «آن بیست و سه نفر»، حالا من در میان یاران بیت، دوستانی دارم که بتوانند ترتیبی بدهند نماز ظهر و عصر را به صاحب بیت اقتدا کنم.
مجید رنجبر یار قدیمی اردوگاه رمادی که محل کارش در یکی از دفاتر بیت رهبری است از آن سوی مانع سیمانی به عجله میآید و از عذاب انتظار نجاتم میدهد. لحظهای بعد در خیابانی نزدیک منزل مقام معظم رهبری ایستادهایم به انتظار حاج آقا شیرازی.
درختان توت سایهای شیرین بر سرمان انداختهاند. به مجید رنجبر میگویم: «عجب توتهای شیرینی دارد.» آزاده جانباز رفسنجانی لبخند میزند. تا شاخهای را بکشم و توتها را مزه کنم حاج آقا شیرازی از راه رسیده و میرویم که به نماز برسیم.
در سادگی اتاقی 40 متری و مربع شکل که دور تا دورش مثل خانههای قدیمی با پتو های ملافه سفید، فرش شده مینشینیم. بالا دست اتاق سجاده سفیدی کنار یک صندلی سیاه پهن است. سجاده امام جماعت است که هنوز نیامدهاند. مردی 60 ساله که عرقچینی روی سر دارد با سینی چای و استکانهای نعلبکی دارِ کمر باریک وارد میشود. چای بیت رهبر انقلاب هم مثل توتهای بیت خوردن دارد، اگرچه هوا گرم باشد و نرمه عرقی روی پیشانیت نشسته باشد.
طولی نمیکشد که آقا از در وارد میشوند و نمازگزارها به احترامشان میایستند. خوش و بشی مختصر میکنند و یکراست میروند سر سجادهشان. قامت که میبندند با خودم میگویم کاش نماز مغرب و عشا بود تا صدای حمد و «قل هو الله»شان را که همیشه به شنیدنش مشتاقم میشنیدم. نماز خواندن آقا مرا میبرد به دوران شیرین کودکی وقتی خالو هاشم صبح زود، خیلی مانده به طلوع آفتاب، بیدار میشد و من از زیر لحاف صدای همیشگی او را میشنیدم که اذان و اقامه میگفت و بعد با آهنگی خوش و همیشگی حمد و سوره نمازش را بلند بلند میخواند. خالو بعدها دو دسته گل در جنگ به خدا هدیه داد.
نماز ظهر را که خواندند فلسفه صندلی سیاه کنار سجاده سفید را دانستم. رهبر تعقیبات نماز را نشسته روی صندلی خواندند. من صف دوم بودم و میتوانستم از نزدیک ببینمشان.
بعد از نماز عصر و تعقیبات، ایستادیم دور تا دور اتاق. با یک یک افراد دست دادند و احوالپرسی کردند. نوبت به من رسید. حاج آقا شیرازی معرفی کردند: «احمد یوسفزاده، نویسنده کتاب آن بیست و سه نفر!»
میدانستم دست راست رهبر آسیب دیده از موج انفجار است، با دست چپ هم روا ندانستم دست بدهم، با دو دستم دستانشان را فشردم، اما حواسم به دست آسیب دیدهشان بود. ایشان با دستی که قدرتش بیشتر است وقتی اسم آن بیست و سه نفر آمد، دستم را به گرمی فشردند و بعد از احوالپرسی گرم و صمیمی فرمودند: «من زیاد کتاب میخوانم، بعضی از کتابها امتیاز دارند، کتاب شما خوب نوشته شده و امتیاز دارد». فرصت را غنیمت شمردم که از لطف فراوانشان بابت مطالعه کتاب 400 صفحهای «آن بیست و سه نفر» در ظرف فقط چند روز و مهمتر از آن بابت دستنوشته زیبایشان بر کتاب تشکر کنم، گفتم: «وقتی متن تقریظ حضرتعالی به دست من رسید، این بیت به ذهنم آمد»، آقا که شعر دوست و شعر شناس هستند به دقت گوش دادند، خواندم:
بیماری من گر سبب پرسش او شد
میمیرم از این غم که چرا بهترم امروز
و ادامه دادم: «شما با آن متن زیبا، هم به من و هم به کرمان لطف فراوان فرموده بودید.»
اسم کرمان که به میان آمد، نگاه در نگاهم فرمودند:
«من از قدیم به کرمان علاقهمند هستم، تا جایی که میگفتم اگر قرار باشد در دنیا جایی غیر از قم و تهران زندگی کنم، آن شهر حتما کرمان خواهد بود.»
کناریها، منتظر مصافحه با رهبرشان بودند، رهبر رفتند به سراغ نفر بعد، اما لحظهای برگشتند و فرمودند:
« تصمیم ندارید ادامه ماجرا را بنویسید؟»
گفتم بله حتما مینویسم. نوبت دیدار به نفر بعدی رسید و من با عزمی جزم برای نوشتن ادامه ماجرای اسارت از اتاق ساده 40 متری خارج شدم.
زمان دیدار آقا کوتاه اما شیرین بود.
احمد یوسفزاده - 15 اردیبهشت»
«صدای حاج آقا شیرازی از پشت تلفن گرم، گیرا و پخته است. سالها زندگی کردن در تهران، هیچ از ته لهجه رفسنجانی وی کم نکرده. اولین دیدارم با او در یک روز گرم و شرجی در تیر ماه بندر عباس اتفاق افتاد، آن روزها نماینده ولی فقیه در نیروی دریایی سپاه بود.
رضا ایرانمنش و سرفههایش را در طبقه پنجم بیمارستان آتیه گذاشته بودم، داشتم در خنکای شیب بلوار زیبایی در شهرک غرب پایین میآمدم که تلفنم زنگ خورد، همان صدای گرم و گیرا و پخته بود، خوش و بشی کرد و گفت: «فردا ساعت دوازده و نیم بیا خیابان فلسطین، بیت رهبری، گفتم دیدار با رهبری؟ گفت حالا شما بیایید!»
خیابان جمهوری با بلوار روبروی بیمارستان آتیه زمین تا آسمان فرق میکند. اینجا بوی دود، حلق شهرستانیات را میآزارد و بوقابوق ماشینها و موتورسیکلتهای عجول کلافهات میکند. اینکه برجهای شهرک غرب برای مردم این شهر باشد و شخص اول کشور در حوالی همین ساختمانهای دود زده نفس بکشد عجیب باید باشد ولی نیست.
ایستادهام کنار مانع سیمانی انتهای خیابان فلسطین. بعد از تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «آن بیست و سه نفر»، حالا من در میان یاران بیت، دوستانی دارم که بتوانند ترتیبی بدهند نماز ظهر و عصر را به صاحب بیت اقتدا کنم.
مجید رنجبر یار قدیمی اردوگاه رمادی که محل کارش در یکی از دفاتر بیت رهبری است از آن سوی مانع سیمانی به عجله میآید و از عذاب انتظار نجاتم میدهد. لحظهای بعد در خیابانی نزدیک منزل مقام معظم رهبری ایستادهایم به انتظار حاج آقا شیرازی.
درختان توت سایهای شیرین بر سرمان انداختهاند. به مجید رنجبر میگویم: «عجب توتهای شیرینی دارد.» آزاده جانباز رفسنجانی لبخند میزند. تا شاخهای را بکشم و توتها را مزه کنم حاج آقا شیرازی از راه رسیده و میرویم که به نماز برسیم.
در سادگی اتاقی 40 متری و مربع شکل که دور تا دورش مثل خانههای قدیمی با پتو های ملافه سفید، فرش شده مینشینیم. بالا دست اتاق سجاده سفیدی کنار یک صندلی سیاه پهن است. سجاده امام جماعت است که هنوز نیامدهاند. مردی 60 ساله که عرقچینی روی سر دارد با سینی چای و استکانهای نعلبکی دارِ کمر باریک وارد میشود. چای بیت رهبر انقلاب هم مثل توتهای بیت خوردن دارد، اگرچه هوا گرم باشد و نرمه عرقی روی پیشانیت نشسته باشد.
طولی نمیکشد که آقا از در وارد میشوند و نمازگزارها به احترامشان میایستند. خوش و بشی مختصر میکنند و یکراست میروند سر سجادهشان. قامت که میبندند با خودم میگویم کاش نماز مغرب و عشا بود تا صدای حمد و «قل هو الله»شان را که همیشه به شنیدنش مشتاقم میشنیدم. نماز خواندن آقا مرا میبرد به دوران شیرین کودکی وقتی خالو هاشم صبح زود، خیلی مانده به طلوع آفتاب، بیدار میشد و من از زیر لحاف صدای همیشگی او را میشنیدم که اذان و اقامه میگفت و بعد با آهنگی خوش و همیشگی حمد و سوره نمازش را بلند بلند میخواند. خالو بعدها دو دسته گل در جنگ به خدا هدیه داد.
نماز ظهر را که خواندند فلسفه صندلی سیاه کنار سجاده سفید را دانستم. رهبر تعقیبات نماز را نشسته روی صندلی خواندند. من صف دوم بودم و میتوانستم از نزدیک ببینمشان.
بعد از نماز عصر و تعقیبات، ایستادیم دور تا دور اتاق. با یک یک افراد دست دادند و احوالپرسی کردند. نوبت به من رسید. حاج آقا شیرازی معرفی کردند: «احمد یوسفزاده، نویسنده کتاب آن بیست و سه نفر!»
میدانستم دست راست رهبر آسیب دیده از موج انفجار است، با دست چپ هم روا ندانستم دست بدهم، با دو دستم دستانشان را فشردم، اما حواسم به دست آسیب دیدهشان بود. ایشان با دستی که قدرتش بیشتر است وقتی اسم آن بیست و سه نفر آمد، دستم را به گرمی فشردند و بعد از احوالپرسی گرم و صمیمی فرمودند: «من زیاد کتاب میخوانم، بعضی از کتابها امتیاز دارند، کتاب شما خوب نوشته شده و امتیاز دارد». فرصت را غنیمت شمردم که از لطف فراوانشان بابت مطالعه کتاب 400 صفحهای «آن بیست و سه نفر» در ظرف فقط چند روز و مهمتر از آن بابت دستنوشته زیبایشان بر کتاب تشکر کنم، گفتم: «وقتی متن تقریظ حضرتعالی به دست من رسید، این بیت به ذهنم آمد»، آقا که شعر دوست و شعر شناس هستند به دقت گوش دادند، خواندم:
بیماری من گر سبب پرسش او شد
میمیرم از این غم که چرا بهترم امروز
و ادامه دادم: «شما با آن متن زیبا، هم به من و هم به کرمان لطف فراوان فرموده بودید.»
اسم کرمان که به میان آمد، نگاه در نگاهم فرمودند:
«من از قدیم به کرمان علاقهمند هستم، تا جایی که میگفتم اگر قرار باشد در دنیا جایی غیر از قم و تهران زندگی کنم، آن شهر حتما کرمان خواهد بود.»
کناریها، منتظر مصافحه با رهبرشان بودند، رهبر رفتند به سراغ نفر بعد، اما لحظهای برگشتند و فرمودند:
« تصمیم ندارید ادامه ماجرا را بنویسید؟»
گفتم بله حتما مینویسم. نوبت دیدار به نفر بعدی رسید و من با عزمی جزم برای نوشتن ادامه ماجرای اسارت از اتاق ساده 40 متری خارج شدم.
زمان دیدار آقا کوتاه اما شیرین بود.
احمد یوسفزاده - 15 اردیبهشت»