به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ در مورد کسالت حضرت امام، از این نشیب و فرازها، همیشه وجود داشت. امام در نجف هم گاهی از ناحیه قلب ناراحتی داشتند، اما با مختصر مداوایی مرتفع میشد. به ایران که آمدیم کار زیاد و نامناسب بودن محیط کار و زندگی خصوصا در قم، موجب تشدید ناراحتی ایشان شد. ایشان در قم در یک اتاق کوچک، روزی چند ملاقات عمومی داشتند و هوای اتاق به خاطر دستگاههای فیلمبرداری خیلی گرم بود، آن هم در قم که هوا خودش به طور طبیعی گرم است.
از همان سال 58 دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام بد شد، دوستان را از تهران خواستیم.
مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنهای و اعضای دیگر شورای انقلاب بودند که به قم آمدند. مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند.
خلاصه از این نگرانیها قبلی هم داشتیم، سالی یک دفعه، دو سالی یک دفعه، ایشان ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون میدیدیم که دشمنان امام خوشحال میشوند و دوستان امام متاثر میگردند و چنین چیزی صحیح نیست.
عشق مردم به امام خیلی زیاد بود. از اول هم خیلیها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دو ماه دیگر میروند و بعد از امام هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را میگفتند، اما دیدیدم که این طور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند. تا مرتبۀ آخر که امام در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند.
دکترها جلسه کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند. ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمیآمد، انجام دادیم. دستگاهی را در جیب امام میگذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل میکردیم، ما هم خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مسالهای پیش بیاید، احساس میشد و روی صفحۀ تلویزیون مشاهده میکردند و سریعاً اقدام میکردیم. مثلا اگر داشتند راه میرفتند، سریع میرفتیم میگفتیم، شما الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون میرفتم. این جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامیها، دور خوردیم. ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر میکردیم که امام از دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند. مسالۀ اخیر مربوط به جهاز هاضمۀ ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند.
آقای دکتر زالی امام را معاینه کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام شد، آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. به او نگاه کردم، دیدم که همین طور دارد یک حرف هایی میزند احساس کردم، قصهای است که اینها نمیخواهند به صراحت به من بگویند.
گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها گفتم که: نمیشود که من از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را به من بگویید.
ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشتهاند. الآن هم ماندیم که چه بکنیم. عقیدۀ آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر معتقدند که نباید عمل کنیم.»
من گفتم، اصلا چه هست؟ گفتند: احتمالاً سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟ گفتند: آقای دکتر زالی گفته: «برای من قطعی است، اما حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که شاید نباشد.» حال من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند که اگر قضیهای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد، انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیاً هم آن موقع ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود. من هم از آقایان روسای سه قوۀ آن موقع یعنی حضرت آیت الله خامنه ای و آقای هاشمی و آیت الله موسوی اردبیلی و نخست وزیر دعوت کردم و جریان را به آنها گفتم. همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در این زمینه کار میکردند، جمع کردیم.
ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم با هم صحبت کردند، یک جلسۀ مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را پرسیدیم. گفتند که: «از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل کنند.» البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع نمیتوانسیتم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدت دیگری زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ نینداخته باشد، ممکن است تا 5 سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. اما اگر عمل نکنیم، بستگی دارد این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع احتمال نده ماندن خیلی کم است.
با روسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجدداً جلسه تشکیل دادیم. در آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم نداریم، آنچه که شما فکر میکنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید. حتی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها بعنوان یک مریض با امام برخورد کنید که در اینصورت بهتر میتوانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما شک نداریم که باید وظیفۀ پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم: یا علی.
در اینجا لازم است من از همۀ دکترها به ویژه آقای دکتر عارفی تشکر کنم، زیرا آنها واقعاً دین بزرگی به گردن من و همۀ ما دارند. آنها در طول این یازده سال، تلاش بسیار زیادی کردند، واقعاً از اینها ممنون هستم. انشاءالله خداوند به اینها اجر دهد و الاّ ما در مقابل خدمات و تلاش شبانه روزی همۀ دکترها، کاری از دستمان ساخته نیست. یعنی واقعا نمی توانیم تشکر کنیم.
دکترها گفتند که: ما به این نتیجه رسیدیم که یکی دو نفر دیگر از دکترها هم بیایند و بعد آزمایشها را بدهیم نمونه برداری کنند. این کار چند روز طول کشید. دکترها طی جلساتی که بعضا 7 ساعت، 8 ساعت طول میکشید و من هم در آنها شرکت داشتم، به این نتیجه رسیدند که باید روی حضرت امام عمل جراحی صورت بگیرد. به امام هم نگفتیم که نوع بیماری چیست. مانده بودیم که چطور به حضرت امام بگوییم، میخواهیم شما را عمل کنیم. آقای دکتر عارفی و دکترهایی که در اینجا سابقۀ حضور داشتند، می دانستند که وقتی بروند به امام بگویند، امام زیاد پافشاری نمیکنند و فورا قبول می کنند. چون قبلا هم امام را دیده بودند که چطوری است! مثلا در هر زمینهای که با امام میگفتند، امام فورا می گفتند: بسم الله. مثل اینکه می گفتند: باید خون بگیریم، یا اینکه آقا شما باید نشسته نماز بخوانید. کلا مریض خوبی بودند.
خلاصه دکترها همه جمع شدند، آمدند خدمت امام. آقای دکتر عارفی گفتند: آقا شما یک کسالتی در معده دارید که ما به این نتیجه رسیده ایم که باید شما را عمل کنیم. امام به سینه مبارکشان اشاره کرده و گفتند: یعنی اینجا را باز کنید؟ گفتند: بله. گفتند: بسیار خوب، هر طور صلاح می دانید. و بعد از جا برخاستند و خداحافظی کردند و رفتند. من به دکترها نگاه کردم، دیدم بعضی ها آنقدر متاثرند که نمی توانند از اتاق بیرون بروند. بعضی ها هم در حیاط یا راهرو گریه می کردند؛ آنها فکر نمی کردند امام بدون اینکه جمله ای بگوید یا حرفی بزند، به این سادگی به عمل رضایت دهد. خلاصه، قرار شد فردا شب عمل صورت بگیرد. من دیگر تحمل اینکه بروم پیش امام و بنشینم با ایشان حرف بزنم را نداشتم. می رفتم اگر کاری بود، انجام می دادم و می آمدم.
یادم هست حضرت امام، آن موقع کارهای سیاسی داشتند که انجام میدادند. آخرین حکمی که ایشان دادند؛ هفت، هشت ساعت قبل از عمل بود. حکم راجع به یک موضوع قضایی بود که به آقای موسوی اردبیلی دادند و آقای رئیسی و آقای نیری را مامور پی گیری موضوعی کردند. بعد امام گفته بودند خانمها بیایند پیش من کارشان دارم، که خانمها [همسر و دختران و نوه های امام] رفته بودند، حضرت امام آنها را نصیحت کرده بودند و گفته بودند که: بالاخره همۀ ما می میریم و سفارش کرده بودند که اگر اتفاقی افتاد، خودتان را حفظ کنید. سعی کنید ضجه نکنید و آرام باشید. سفارش مادر را کرده بودند. گفته بودند: مرگ حق است، همه می میرند. من هم دیر یا زود می میرم. امیدوارم شماها من را حلال کنید و ممکن است من شما را رنجانده باشم. آنها خیلی ناراحت شده بودند و جو عاطفی شدیدی آنجا به وجود آمده بود. من در آن جلسه شرکت نکردم، چون اصلا تحمل نداشتم. من دم در بیمارستان ایستادم، دیدم امام آمدند.
در این مدت در جماران درمانگاه کوچکی درست کرده بودیم که اگر برای امام اتفاقی افتاد، به مداوای ایشان بپردازیم. علت اقدام به این کار هم مختلف بود، از جمله مسالۀ جنگ و مجروحین جنگی و ضرورت رسیدگی بیمارستانها به آنها، مسالۀ حفاظت از حضرت امام در بیمارستان که قطعا برای دیگران محدودیتهایی را ایجاد می کرد و نیز مسائل امنیتی و ... .
شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام به طرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونۀ من را بوسیدند و به من گفتند: خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد. صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و عمل را تماشا میکردیم. جریان عمل بوسیلۀ تلویزیون در اتاقهای دیگر پخش می شد. خانمها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود فقط من بدانم. حالا من میرفتم در خانه، پیش اعضاء خانواده، خواهرم یک سوال میکند، مادرم سوال میکند، میآیند، می روند، خالهها هستند. خلاصه همه و همه سوال میکنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جو شایعه بلافاصله زیاد میشد. آن وقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معدۀ آقا هست و با عمل جراحی خوب می شود.
بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم جلوی دهن آقا به فاصلۀ یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: الله اکبر، الله اکبر...
بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اول هم همانطور که در آن اطلاعیهها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام کنیم، چون این مرتبه با مرتبههای قبلی فرق می کند و بعضی ها می گفتند، نه، ما چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم. بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم که قصه اینجوری است. روزهای اول حال امام خیلی خوب بود، اما در آن هفت، هشت روز خیلی درد کشیدند و صدمه خوردند. البته به ایشان دواهای ضد درد می دادند اما درد هم داشتند. مسائل پزشکی را که من وارد نیستم، باید برویم سراغ پزشکها که ببینیم مثلا روز اول امام چطور بوده اند؟ کبد چطور بود؟ کسالت چقدر در معده نفوذ کرده بود؟ چه مقدار از معده را برداشتند؟ آیا به کبد هم سرایت کرده بود یا نه؟ و مسائلی از این قبیل که دیگر با من نیست و باید پزشکان پاسخ بدهند. اما بر محیط درمانگاه و دوستانی که برای دیدن امام می آمدند، جو تاثرانگیزی حاکم بود، کسانی که پیش من می آمدند بعضا نمی توانستند حرف بزنند. همان موقع به من التماس می کردند که ما برویم یکبار دیگر امام را ببینیم. من می رفتم به امام می گفتم. امام مثل اینکه خودشان بدانند، خیلی راحت از قبل می گفتند: بیایند اینجا چند دقیقه و می خواهند بروند، بروند.
تا بالاخره کار به اینجا کشید که یکروز آقای هاشمی به ملاقات امام (دو، سه روز قبل از فوت امام) آمد و گفت: امروز امامت جمعه با من است. من می خواهم به نماز جمعه بروم، شما فرمایشی ندارید که من بروم از شما چیزی برای مردم بگویم تا دل مردم شاد شود. امام همین طور که خوابیده بودند گفتند: از قول من به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را بپذیرد، دعا کنید که خدا من را ببرد. من و آقای هاشمی از بس منقلب شدیم، آمدیم بیرون و آقای هاشمی موقعی که می خواست برود، به من گفت: آخر من که نمی توانم این حرف را به مردم بگویم. از طرفی هم امام گفتهاند که باید به مردم بگویید. من گفتم، خوب امام گفته اند شما باید بگویید، نمیشود که نگفت. بعد چیزی به ذهنم آمد گفتم که: اگر به امام بگوییم، مردم ناراحت می شوند، روی علاقه ای که به مردم دارند، نمی گذارند مردم ناراحت شوند و خلاصه خودش یکجوری درست می کند. من از طرف خودم و آقای هاشمی رفتم به امام گفتم که: قضیه اینجوری است و مردم ناراحت می شوند. امام فرمودند: خیلی خوب، اگر می بینید مردم ناراحت می شوند، بگویید اگر انشاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبتهای شما را می دهم که آقای هاشمی رفتند و همین را به مردم گفتند.
فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن طرف می دیدید و این طرف را نمی دیدید، حالا از این طرف دارید می بینید. از طرف شرق. گفتم که انشاءالله خوب می شوید، با هم می رویم توی حسینیه و دوباره مشغول همان کارهایتان می شوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمی شوم و می میرم. من باز خیلی متاثر شدم. گفتم: نه آقا، این حرفها چیست که می فرمایید؟ گفتند: همین است که می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد، حال آقا دگرگون شد.
روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده بودند. برای اینکه هر چه دارو بکار می بردند، فشار خون بالا نمی آمد. آقایان دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟ چرا اینطوری نشسته اید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی دو ساعت دیگر، بیشتر نمی توانند حرف بزنند. شما برو هر چه می خواهی از آقا بپرس. گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و چهرۀ ایشان گل انداخته است و دارند نماز می خوانند. آقا از شب پیش نماز می خواندند. یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز می خواندند و آن شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد. برای اینکه خودشان دیگر نگفتند که من وضو می خواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز می خواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می خواندند. من رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز می خوانند. همان طور که خوابیده بودند، با آن فشار سرشان را بالا می آوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود. من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم. بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون. ساعت سه بعد از ظهر حالشان بد شد که دستگاهها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم ایشان فوت کردند.
روسای سه قوه و سایر مسئولین و افراد دیگری از جاهای دیگر آمدند، از قم آمدند که: چه باید کرد؟ امام که اینطور شدند، اینجا غوغایی برپا شد. قبلا راجع به محل دفن فکر کرده بودیم. یعنی یک روز من پیش خودم گفتم: اگر روزی امام طوری شدند، ما اینقدر ناراحتیم که نمی دانیم باید کجا دفن کنیم و کجا مناسب است! فکر کردم بین قم و تهران جای مناسبی است که، یک جایی را درست کنیم که باز باشد و شاید از شش، هفت ماه قبل ما خاکریز آنجا را به عنوان موسسۀ تنظیم و نشر آثار امام زدیم و برای محل مرقد ایشان هم در نظر گرفتیم. اما اولا آنجا درست نشد. در ثانی در اینکه امام کجا دفن شود، اختلاف نظر به وجود آمد. بعضی ها می گفتند: ببریم قم در مسجد بالاسر، بعضی ها می گفتند: نه. من از آنهایی بودم که پافشاری می کردم امام را به قم نبریم، بلکه در آنجایی که در نظر گرفتیم، دفن شوند. بعد گفته شد که آنجا دور است و هنوز هم هیچگونه آماده و تسطیح نشده است. من گفتم: باشد، ولی به شرطی حاضرم که یک جایی باشد در کنار بهشت زهرا که دو سه کیلومتر در دو سه کیلومتر باز باشد تا گر خواستیم فعالیتهای فرهنگی در آنجا انجام دهیم امکان داشته باشد. خلاصه با یکی، دو سه نفر از دوستانمان رفتیم و همین محل فعلی مرقد مطهر را انتخاب کردیم. روزهای آخر که احساس کردیم حال امام روز به روز سخت تر می شود و کسی هم به جز من به نظر می رسید که از وخامت مریضی اطلاع ندارد، تصمیم گرفتم که اعضای خانواده را به جز مادرم را جمع کنم و ماجرا را بگویم. لذا آنها را جمع کردم و در یک گوشه ای از حسینیه نشستیم. آنجا من مطرح کردم که تاکنون جریان را به شما نگفته ام و موضوع چنین است. بعضی ها دلخور شده بودند که چرا ما را در جریان نگذاشتید. گفتم: علت این بود که ما نمی خواستیم شما ناراحت شوید؛ در ثانی نمی خواستیم مساله کسالت امام درز پیدا کند. زیرا ممکن بود که بتوانیم این کسالت را کنترل کنیم و قصه را حل کنیم. امیدوار بودیم که اتفاقی نیفتد. برای آنها هم مساله حل شد و واقعیت را تمکین کردند.
آن شب یکی از خواهرانم برای رعایت حال والده به ایشان قرص خواب آور داده بودند تا به استراحت بپردازد. به همین خاطر ایشان در یک اتاق خلوتی خوابیده بودند. لذا تا فردا صبح از قضیه مطلع نشدند.
حال و هوای اینجا در آن موقع قابل ترسیم نیست. مثلا چهار تا وزیر با چهار تا نماینده یک گوشه نشسته بودند، گریه می کردند؛ یک گوشه ای رئیس مجلس نشسته بودند؛ رئیس جمهور آن وقت (رهبر عزیزمان) یک گوشه دیگر نشسته بودند. آقای مشکینی و بعضی از افراد شورای نگهبان و خبرگان هم گوشۀ دیگر. اصلا قابل توصیف نیست که در آن موقع چه گذشت! چیزی که می شود گفت، بزرگی واقعه است که واقعا در آن موقع قابل درک و هضم نبود و اکنون قابل وصف نیست. لذا در عین اینکه همه ناراحت بودند، اما هیچ کس به اندازۀ بزرگی حادثه متاثر نبود، برای اینکه نمی توانست هضم کند.
نقل یک خاطره دیگر هم خالی از لطف نیست و آن اینکه: آقا، علی را خیلی دوست داشتند، علی هم حضرت امام را خیلی دوست داشت. اما چیزی که این روزهای آخر اتفاق افتاد که واقعا برای همۀ ما تعجب آور بود، این بود که آقا می گفتند: علی پیش من نیاید. ما همین طور مانده بودیم که یعنی چه؟ بعد من دیدم که امام در چهل حدیث این مساله را دارد که کسانی که می خواهند بمیرند، در آن لحظات آخر، شیطان آن کسی را که از همه بیشتر مورد مهر و علاقه اوست، مقابل روی او قرار می دهد تا مانع از این شود که فرد با یاد خدا از دنیا برود. حتی برای بزرگترین اولیا هم- غیر از ائمه- این معنا وجود دارد و امام برای اینکه نکند چنین مساله ای برایش اتفاق بیفتد، علی را که خیلی دوست داشتند، در آن اتاق راه نمی دادند.
از همان سال 58 دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام بد شد، دوستان را از تهران خواستیم.
مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنهای و اعضای دیگر شورای انقلاب بودند که به قم آمدند. مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند.
خلاصه از این نگرانیها قبلی هم داشتیم، سالی یک دفعه، دو سالی یک دفعه، ایشان ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون میدیدیم که دشمنان امام خوشحال میشوند و دوستان امام متاثر میگردند و چنین چیزی صحیح نیست.
عشق مردم به امام خیلی زیاد بود. از اول هم خیلیها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دو ماه دیگر میروند و بعد از امام هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را میگفتند، اما دیدیدم که این طور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند. تا مرتبۀ آخر که امام در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند.
دکترها جلسه کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند. ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمیآمد، انجام دادیم. دستگاهی را در جیب امام میگذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل میکردیم، ما هم خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مسالهای پیش بیاید، احساس میشد و روی صفحۀ تلویزیون مشاهده میکردند و سریعاً اقدام میکردیم. مثلا اگر داشتند راه میرفتند، سریع میرفتیم میگفتیم، شما الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون میرفتم. این جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامیها، دور خوردیم. ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر میکردیم که امام از دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند. مسالۀ اخیر مربوط به جهاز هاضمۀ ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند.
آقای دکتر زالی امام را معاینه کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام شد، آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. به او نگاه کردم، دیدم که همین طور دارد یک حرف هایی میزند احساس کردم، قصهای است که اینها نمیخواهند به صراحت به من بگویند.
گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها گفتم که: نمیشود که من از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را به من بگویید.
ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشتهاند. الآن هم ماندیم که چه بکنیم. عقیدۀ آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر معتقدند که نباید عمل کنیم.»
من گفتم، اصلا چه هست؟ گفتند: احتمالاً سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟ گفتند: آقای دکتر زالی گفته: «برای من قطعی است، اما حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که شاید نباشد.» حال من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند که اگر قضیهای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد، انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیاً هم آن موقع ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود. من هم از آقایان روسای سه قوۀ آن موقع یعنی حضرت آیت الله خامنه ای و آقای هاشمی و آیت الله موسوی اردبیلی و نخست وزیر دعوت کردم و جریان را به آنها گفتم. همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در این زمینه کار میکردند، جمع کردیم.
ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم با هم صحبت کردند، یک جلسۀ مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را پرسیدیم. گفتند که: «از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل کنند.» البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع نمیتوانسیتم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدت دیگری زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ نینداخته باشد، ممکن است تا 5 سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. اما اگر عمل نکنیم، بستگی دارد این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع احتمال نده ماندن خیلی کم است.
با روسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجدداً جلسه تشکیل دادیم. در آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم نداریم، آنچه که شما فکر میکنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید. حتی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها بعنوان یک مریض با امام برخورد کنید که در اینصورت بهتر میتوانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما شک نداریم که باید وظیفۀ پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم: یا علی.
در اینجا لازم است من از همۀ دکترها به ویژه آقای دکتر عارفی تشکر کنم، زیرا آنها واقعاً دین بزرگی به گردن من و همۀ ما دارند. آنها در طول این یازده سال، تلاش بسیار زیادی کردند، واقعاً از اینها ممنون هستم. انشاءالله خداوند به اینها اجر دهد و الاّ ما در مقابل خدمات و تلاش شبانه روزی همۀ دکترها، کاری از دستمان ساخته نیست. یعنی واقعا نمی توانیم تشکر کنیم.
دکترها گفتند که: ما به این نتیجه رسیدیم که یکی دو نفر دیگر از دکترها هم بیایند و بعد آزمایشها را بدهیم نمونه برداری کنند. این کار چند روز طول کشید. دکترها طی جلساتی که بعضا 7 ساعت، 8 ساعت طول میکشید و من هم در آنها شرکت داشتم، به این نتیجه رسیدند که باید روی حضرت امام عمل جراحی صورت بگیرد. به امام هم نگفتیم که نوع بیماری چیست. مانده بودیم که چطور به حضرت امام بگوییم، میخواهیم شما را عمل کنیم. آقای دکتر عارفی و دکترهایی که در اینجا سابقۀ حضور داشتند، می دانستند که وقتی بروند به امام بگویند، امام زیاد پافشاری نمیکنند و فورا قبول می کنند. چون قبلا هم امام را دیده بودند که چطوری است! مثلا در هر زمینهای که با امام میگفتند، امام فورا می گفتند: بسم الله. مثل اینکه می گفتند: باید خون بگیریم، یا اینکه آقا شما باید نشسته نماز بخوانید. کلا مریض خوبی بودند.
خلاصه دکترها همه جمع شدند، آمدند خدمت امام. آقای دکتر عارفی گفتند: آقا شما یک کسالتی در معده دارید که ما به این نتیجه رسیده ایم که باید شما را عمل کنیم. امام به سینه مبارکشان اشاره کرده و گفتند: یعنی اینجا را باز کنید؟ گفتند: بله. گفتند: بسیار خوب، هر طور صلاح می دانید. و بعد از جا برخاستند و خداحافظی کردند و رفتند. من به دکترها نگاه کردم، دیدم بعضی ها آنقدر متاثرند که نمی توانند از اتاق بیرون بروند. بعضی ها هم در حیاط یا راهرو گریه می کردند؛ آنها فکر نمی کردند امام بدون اینکه جمله ای بگوید یا حرفی بزند، به این سادگی به عمل رضایت دهد. خلاصه، قرار شد فردا شب عمل صورت بگیرد. من دیگر تحمل اینکه بروم پیش امام و بنشینم با ایشان حرف بزنم را نداشتم. می رفتم اگر کاری بود، انجام می دادم و می آمدم.
یادم هست حضرت امام، آن موقع کارهای سیاسی داشتند که انجام میدادند. آخرین حکمی که ایشان دادند؛ هفت، هشت ساعت قبل از عمل بود. حکم راجع به یک موضوع قضایی بود که به آقای موسوی اردبیلی دادند و آقای رئیسی و آقای نیری را مامور پی گیری موضوعی کردند. بعد امام گفته بودند خانمها بیایند پیش من کارشان دارم، که خانمها [همسر و دختران و نوه های امام] رفته بودند، حضرت امام آنها را نصیحت کرده بودند و گفته بودند که: بالاخره همۀ ما می میریم و سفارش کرده بودند که اگر اتفاقی افتاد، خودتان را حفظ کنید. سعی کنید ضجه نکنید و آرام باشید. سفارش مادر را کرده بودند. گفته بودند: مرگ حق است، همه می میرند. من هم دیر یا زود می میرم. امیدوارم شماها من را حلال کنید و ممکن است من شما را رنجانده باشم. آنها خیلی ناراحت شده بودند و جو عاطفی شدیدی آنجا به وجود آمده بود. من در آن جلسه شرکت نکردم، چون اصلا تحمل نداشتم. من دم در بیمارستان ایستادم، دیدم امام آمدند.
در این مدت در جماران درمانگاه کوچکی درست کرده بودیم که اگر برای امام اتفاقی افتاد، به مداوای ایشان بپردازیم. علت اقدام به این کار هم مختلف بود، از جمله مسالۀ جنگ و مجروحین جنگی و ضرورت رسیدگی بیمارستانها به آنها، مسالۀ حفاظت از حضرت امام در بیمارستان که قطعا برای دیگران محدودیتهایی را ایجاد می کرد و نیز مسائل امنیتی و ... .
شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام به طرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونۀ من را بوسیدند و به من گفتند: خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد. صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و عمل را تماشا میکردیم. جریان عمل بوسیلۀ تلویزیون در اتاقهای دیگر پخش می شد. خانمها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود فقط من بدانم. حالا من میرفتم در خانه، پیش اعضاء خانواده، خواهرم یک سوال میکند، مادرم سوال میکند، میآیند، می روند، خالهها هستند. خلاصه همه و همه سوال میکنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جو شایعه بلافاصله زیاد میشد. آن وقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معدۀ آقا هست و با عمل جراحی خوب می شود.
بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم جلوی دهن آقا به فاصلۀ یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: الله اکبر، الله اکبر...
بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اول هم همانطور که در آن اطلاعیهها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام کنیم، چون این مرتبه با مرتبههای قبلی فرق می کند و بعضی ها می گفتند، نه، ما چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم. بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم که قصه اینجوری است. روزهای اول حال امام خیلی خوب بود، اما در آن هفت، هشت روز خیلی درد کشیدند و صدمه خوردند. البته به ایشان دواهای ضد درد می دادند اما درد هم داشتند. مسائل پزشکی را که من وارد نیستم، باید برویم سراغ پزشکها که ببینیم مثلا روز اول امام چطور بوده اند؟ کبد چطور بود؟ کسالت چقدر در معده نفوذ کرده بود؟ چه مقدار از معده را برداشتند؟ آیا به کبد هم سرایت کرده بود یا نه؟ و مسائلی از این قبیل که دیگر با من نیست و باید پزشکان پاسخ بدهند. اما بر محیط درمانگاه و دوستانی که برای دیدن امام می آمدند، جو تاثرانگیزی حاکم بود، کسانی که پیش من می آمدند بعضا نمی توانستند حرف بزنند. همان موقع به من التماس می کردند که ما برویم یکبار دیگر امام را ببینیم. من می رفتم به امام می گفتم. امام مثل اینکه خودشان بدانند، خیلی راحت از قبل می گفتند: بیایند اینجا چند دقیقه و می خواهند بروند، بروند.
تا بالاخره کار به اینجا کشید که یکروز آقای هاشمی به ملاقات امام (دو، سه روز قبل از فوت امام) آمد و گفت: امروز امامت جمعه با من است. من می خواهم به نماز جمعه بروم، شما فرمایشی ندارید که من بروم از شما چیزی برای مردم بگویم تا دل مردم شاد شود. امام همین طور که خوابیده بودند گفتند: از قول من به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را بپذیرد، دعا کنید که خدا من را ببرد. من و آقای هاشمی از بس منقلب شدیم، آمدیم بیرون و آقای هاشمی موقعی که می خواست برود، به من گفت: آخر من که نمی توانم این حرف را به مردم بگویم. از طرفی هم امام گفتهاند که باید به مردم بگویید. من گفتم، خوب امام گفته اند شما باید بگویید، نمیشود که نگفت. بعد چیزی به ذهنم آمد گفتم که: اگر به امام بگوییم، مردم ناراحت می شوند، روی علاقه ای که به مردم دارند، نمی گذارند مردم ناراحت شوند و خلاصه خودش یکجوری درست می کند. من از طرف خودم و آقای هاشمی رفتم به امام گفتم که: قضیه اینجوری است و مردم ناراحت می شوند. امام فرمودند: خیلی خوب، اگر می بینید مردم ناراحت می شوند، بگویید اگر انشاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبتهای شما را می دهم که آقای هاشمی رفتند و همین را به مردم گفتند.
فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن طرف می دیدید و این طرف را نمی دیدید، حالا از این طرف دارید می بینید. از طرف شرق. گفتم که انشاءالله خوب می شوید، با هم می رویم توی حسینیه و دوباره مشغول همان کارهایتان می شوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمی شوم و می میرم. من باز خیلی متاثر شدم. گفتم: نه آقا، این حرفها چیست که می فرمایید؟ گفتند: همین است که می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد، حال آقا دگرگون شد.
روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده بودند. برای اینکه هر چه دارو بکار می بردند، فشار خون بالا نمی آمد. آقایان دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟ چرا اینطوری نشسته اید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی دو ساعت دیگر، بیشتر نمی توانند حرف بزنند. شما برو هر چه می خواهی از آقا بپرس. گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و چهرۀ ایشان گل انداخته است و دارند نماز می خوانند. آقا از شب پیش نماز می خواندند. یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز می خواندند و آن شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد. برای اینکه خودشان دیگر نگفتند که من وضو می خواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز می خواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می خواندند. من رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز می خوانند. همان طور که خوابیده بودند، با آن فشار سرشان را بالا می آوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود. من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم. بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون. ساعت سه بعد از ظهر حالشان بد شد که دستگاهها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم ایشان فوت کردند.
روسای سه قوه و سایر مسئولین و افراد دیگری از جاهای دیگر آمدند، از قم آمدند که: چه باید کرد؟ امام که اینطور شدند، اینجا غوغایی برپا شد. قبلا راجع به محل دفن فکر کرده بودیم. یعنی یک روز من پیش خودم گفتم: اگر روزی امام طوری شدند، ما اینقدر ناراحتیم که نمی دانیم باید کجا دفن کنیم و کجا مناسب است! فکر کردم بین قم و تهران جای مناسبی است که، یک جایی را درست کنیم که باز باشد و شاید از شش، هفت ماه قبل ما خاکریز آنجا را به عنوان موسسۀ تنظیم و نشر آثار امام زدیم و برای محل مرقد ایشان هم در نظر گرفتیم. اما اولا آنجا درست نشد. در ثانی در اینکه امام کجا دفن شود، اختلاف نظر به وجود آمد. بعضی ها می گفتند: ببریم قم در مسجد بالاسر، بعضی ها می گفتند: نه. من از آنهایی بودم که پافشاری می کردم امام را به قم نبریم، بلکه در آنجایی که در نظر گرفتیم، دفن شوند. بعد گفته شد که آنجا دور است و هنوز هم هیچگونه آماده و تسطیح نشده است. من گفتم: باشد، ولی به شرطی حاضرم که یک جایی باشد در کنار بهشت زهرا که دو سه کیلومتر در دو سه کیلومتر باز باشد تا گر خواستیم فعالیتهای فرهنگی در آنجا انجام دهیم امکان داشته باشد. خلاصه با یکی، دو سه نفر از دوستانمان رفتیم و همین محل فعلی مرقد مطهر را انتخاب کردیم. روزهای آخر که احساس کردیم حال امام روز به روز سخت تر می شود و کسی هم به جز من به نظر می رسید که از وخامت مریضی اطلاع ندارد، تصمیم گرفتم که اعضای خانواده را به جز مادرم را جمع کنم و ماجرا را بگویم. لذا آنها را جمع کردم و در یک گوشه ای از حسینیه نشستیم. آنجا من مطرح کردم که تاکنون جریان را به شما نگفته ام و موضوع چنین است. بعضی ها دلخور شده بودند که چرا ما را در جریان نگذاشتید. گفتم: علت این بود که ما نمی خواستیم شما ناراحت شوید؛ در ثانی نمی خواستیم مساله کسالت امام درز پیدا کند. زیرا ممکن بود که بتوانیم این کسالت را کنترل کنیم و قصه را حل کنیم. امیدوار بودیم که اتفاقی نیفتد. برای آنها هم مساله حل شد و واقعیت را تمکین کردند.
آن شب یکی از خواهرانم برای رعایت حال والده به ایشان قرص خواب آور داده بودند تا به استراحت بپردازد. به همین خاطر ایشان در یک اتاق خلوتی خوابیده بودند. لذا تا فردا صبح از قضیه مطلع نشدند.
حال و هوای اینجا در آن موقع قابل ترسیم نیست. مثلا چهار تا وزیر با چهار تا نماینده یک گوشه نشسته بودند، گریه می کردند؛ یک گوشه ای رئیس مجلس نشسته بودند؛ رئیس جمهور آن وقت (رهبر عزیزمان) یک گوشه دیگر نشسته بودند. آقای مشکینی و بعضی از افراد شورای نگهبان و خبرگان هم گوشۀ دیگر. اصلا قابل توصیف نیست که در آن موقع چه گذشت! چیزی که می شود گفت، بزرگی واقعه است که واقعا در آن موقع قابل درک و هضم نبود و اکنون قابل وصف نیست. لذا در عین اینکه همه ناراحت بودند، اما هیچ کس به اندازۀ بزرگی حادثه متاثر نبود، برای اینکه نمی توانست هضم کند.
نقل یک خاطره دیگر هم خالی از لطف نیست و آن اینکه: آقا، علی را خیلی دوست داشتند، علی هم حضرت امام را خیلی دوست داشت. اما چیزی که این روزهای آخر اتفاق افتاد که واقعا برای همۀ ما تعجب آور بود، این بود که آقا می گفتند: علی پیش من نیاید. ما همین طور مانده بودیم که یعنی چه؟ بعد من دیدم که امام در چهل حدیث این مساله را دارد که کسانی که می خواهند بمیرند، در آن لحظات آخر، شیطان آن کسی را که از همه بیشتر مورد مهر و علاقه اوست، مقابل روی او قرار می دهد تا مانع از این شود که فرد با یاد خدا از دنیا برود. حتی برای بزرگترین اولیا هم- غیر از ائمه- این معنا وجود دارد و امام برای اینکه نکند چنین مساله ای برایش اتفاق بیفتد، علی را که خیلی دوست داشتند، در آن اتاق راه نمی دادند.