به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ مرحومه خدیجه ثقفی همسر مکرمه امام خمینی از جمله زنان صبور ایرانی بود که در سالهای مبارزه پا به پای امام ایستادگی کرد و در کنار رهبر کبیر انقلاب اسلامی قرار گرفت. آنچه پیش روی شماست خاطرات این بانوی گرامی از روزهای پایانی عمر امام خمینی است که در کتاب فصل سبز منتشر شده است.
من از اوضاع و احوال بیماری آخر حضرت امام اطلاع چندانی نداشتم ولی میدیدم که به درمانگاه رفت و آمد دارند. یک روز که پیش آقا رفتم، گفتم: آقا، شما را تا حالا دو سه روز هست که به درمانگاه میبرند، با شما چه کار دارند؟ فرمودند: «اذیت، هی از من عکس میگیرند.» پرسیدم چرا؟ گفتند: «بیماری مزاجی دارم.» پرسیدم آخر نگفتند چرا؟ در پاسخ گفتند: «میگویند، از معده است، دکترها عقیده دارند از معده است.» و چون پرسیدم: چند روز است که ناراحتی دارید؟ جواب دادند: «یک هفته، یک هفته است که ناراحتم، ولی من چیزی نگفتم، پیش خودم گفتم شاید خوب بشود، به احمد گفتم و احمد هم به آقای دکتر عارفی گفتند.» خوب، بقیه هم معلوم است دیگر، خبر که به آقای عارفی دادند، اقدام برای معالجه شروع شد و اول عکس برداری کردند.
به آقا گفتم، حتما در عکسبرداری اذیت می شوید. خوب آقا هم که ضعیف بودند و این مسائل برای ایشان مقداری سنگین بود. ولی دیگر سوال نکردم و خودم مطالب را فهمیدم که از این جهت خیلی سخت بوده است. ابتدای قضیه این گونه بود و ما موضوع مریضی آقا را متوجه شدیم.
پس از آن نفرات پزشکان اضافه گردید و رفت و آمد به درمانگاه هم بیشتر شد. بعد از اینکه فهمیدیم اطبا در رفت و آمد هستند و می گویند «عمل لازم است.» ما حواسمان را جمع کردیم. مدام به آقا می گفتم عمل نکنید، شما به آنها بگویید که من عمل نمیکنم، آخر شما قدرت عمل را ندارید. من خودم یک صفرا عمل کرده ام، می دانم عمل خیلی مشکل است. فرمودند: «چکار کنم، همه آنها میگویند باید عمل کنید.»
روزی به احمد آقا گفتم: به این اطبا بگویید عمل نکنند. حالا هر چه هست با دارو معالجه کنند ولی احتمال این مرض قوی هیچ به ذهن ما نمیآمد. و آقا هم خبر نداشت، تا آخر فقط احمد آقا خبر داشت. وقتی که به احمد گفتم عمل نکنند، در جواب یک نگاهی به من کرد و لبخند تلخی زد و رفت، یعنی که شما اطلاع ندارید، من چه بگویم؟ من از اینکه احمد به من جواب صریح مثبت یا منفی نداد، خیلی خوشم نیامد؛ پیش خودم گفتم، چرا احمد امر به این مهمی را به من جواب اساسی نداد و فقط یک نگاهی کرد. ولی به روی خودم نیاوردم. چون معمولا اهل سکوت هستم.
مدتی بود که اشتهایشان کم شده بود. روی برنج ماست میریختند و میخوردند. 2 تا 3 خرما و یکی یا دو خیار هم میخوردند و شبها هم حاضری صرف میکردند. مثلا نان و پنیر، یکی دو تا بیسکویت، چند تا مغز پسته یا بادام میخوردند.
شب قبل از عمل مقداری آبگوشت درست کرده بودیم. به آقا گفتم برای شما مقداری سوپ گذاشتم. شما را فردا می خواهند عمل کنند. این نان را نخورید. نان هم به مقدار یک کف دست کمتر، ریز خرد میکردیم. می گفتم: این لقمه ها خیلی کوچکند، یک مقدار بزرگتر خرد کنم؟ می فرمودند: «این ماهیچه های گلو لقمه را فرو نمی دهند، باید خیلی کوچک باشد.»
من بودم و فاطی خانم هم آمد آنجا نشست. قبل از شام صحبتشان را کردند و بعد احمد آقا آمد و صحبت کردند و بعد هم آنها هر دو رفتند. موقع شام خوردن کسی نبود. من یکی دو لقمه از آبگوشت را خوردم و ایشان هم نان و ماست و مقداری خیار خوردند.
بعد از صرف شام، آقای دکتر عبدالحسین طباطبائی وارد شدند. فاطی خانم که مطلع شدند عبدالحسین (برادرشان) به اینجا آمدند، او هم آمد. من خواستم قبای امام را بیاورم تا توی همان اتاق که نشسته اند، تنشان کنم؛ دیدم خودشان با عجله به هال رفتند و قبا را برداشته و پوشیدند و به همراه دکتر طباطبایی راه افتادند. خواستم بگویم آقا، شما را به خدا سپردم یا آقا ناراحت نباشید و یا... دیدم بیشتر ناراحت می شوند. فقط گفتم: آقا به خدا سپردمتان، آقا به خدا سپردمتان.
لباس را پوشیدند، از اتاق بیرون آمدند و به من گفتند: «در اتاق را قفل کن و کلیدش را بردار.» من هم به همراه فاطی خانم از اتاق بیرون آمدیم، در را قفل کرده و کلید را برداشتم. آقا به قدری تند راه می رفت که برایم عجیب بود. مچ دست عبدالحسین را هم گرفته بود. من هم پشت سر ایشان تند می رفتم که برسم. حدود یک یا 5/1 متر فاصله داشتیم تا مقابل درب درمانگاه رسیدیم. آقا از پله ها پایین رفت و به من گفت خانم خداحافظ. گفتم: به خدا سپردمتان، خدا پشت و پناهتان باشد.
آقا به همراهی دکتر طباطبایی به داخل درمانگاه رفتند و من و فاطی خانم هم به خانه برگشتیم. دیگر در اتاق نتوانستم طاقت بیاورم. شروع به گریه کردیم. فاطی خانم گفت یک دعای توسل بخوانیم. دیگر افراد (خدمتکاران)، هم آمدند. دعای توسل را خواندیم و گریه زیادی کردیم. یک حضور قلبی داشتیم. من معتقد شدم که انشاءالله خدا حاجت ما را می دهد و آقا از بیمارستان به سلامت بیرون میآیند، اما متاسفانه برعکس شد، آقا دیگر پذیرفته بودند که بروند.
قبل از اینکه این پیشامد برای امام بشود؛ من به کمر درد شدیدی مبتلا شدم و دکتر گفت که باید 10 روز استراحت مطلق کنید و الا این کمر درد می ماند که الآن هم مانده است. یک هفته ای بود که خوابیده بودم و استراحت میکردم. در آن یک هفته گاهی خدمت امام میرفتم و در واقع استراحت مطلق نداشتم. پس از شام آخری که قبلا شرح آن را دادم، آقا را به بیمارستان بردند و از صبح آن روز ملاقات با آقا شروع شد. در اینجا لازم است مطلبی کوتاه تذکر بدهم، من از آن زنان قدیم هستم که حجب زیادی نسبت به مردان دارم. چون تعدادی از آقایان پای پله کنار درمانگاه روی یک قالی که انداخته بودند، جمع می شدند و این محل متصل به محل رفت و آمد من می شد که ممکن بود چادر من به لباس آقایان گیر کند و یا آنها از سر راه بلند شوند تا من رد شوم، لذا یک هماهنگی از طریق حاج عیسی با دکتر عارفی می کردم که وقتی برای ملاقات می روم، آنجا کسی نباشد. مثلا دکتر عارفی می گفتند: یک ربع یا نیم ساعت دیگر بیایید. در هر صورت من در زمان خلوتی صبح ها به بیمارستان می رفتم و احوال ایشان را می پرسیدم. ایشان هم از کسالت من می پرسیدند و می گفتند: «شما چطورید؟ پا نشو، راه نرو، پله بالا و پایین نکن.» آقا همیشه مواظب سلامتی من بودند. و همیشه در طول زمان حیاتشان هم خیلی مواظب بودند. در این ایام مدام به من می گفتند: «من می روم، دعا کن بروم.» گاهی اوقات که یکی- دو نفر از آقایان وارد می شدند و من می دانستم که تعصب آقا نسبت به من زیاد است. (از نگاه ایشان من این معنا را درک می کردم.) در هر صورت موقعی که فلان آقا یا فلان مرد غریبه حضور پیدا می کرد، من بلند می شدم و بیرون می آمدم. اگر گاهی عصرها هم خلوت می شد، باز هم می رفتم. غروب و شب که می شد و هوا هم خوب بود، آقایان توی حیاط جمع می شدند.
روز عمل، فهیمه گفت: خانم دارند آقا را عمل می کنند و تلویزیون (مدار بسته) دارد نشان می دهد، اگر شما هم مایل هستید، من دارم می روم، شما هم بیایید. من هم از رختخواب بلند شدم و به بیمارستان رفتم. توی هال آنجا، احمد آقا و آقای هاشمی رفسنجانی هم نشسته بودند. من و فهیمه هم نشستیم. آقای هاشمی رفسنجانی گفت: «خوب است خانم ها تشریف ببرند، آقایانی که در حیاط هستند میل دارند اینجا بیایند و عمل هم که به آخر رسیده.» بعد از پیشنهاد ایشان من سماجت به نظرم درست نیامد، بلند شدم و به منزل آمدم.
بعد از اینکه ما به منزل خودمان آمدیم، خیلی ناراحت بودیم. مدام از دخترها احوال آقا را می پرسیدم. تا بالاخره خبر آوردند که آقا به هوش آمده اند و چشمهایشان را باز کرده اند. عصر همان روز من به بیمارستان رفتم. از آقا پرسیدم حالتان چطوره؟ یک نگاه پر غم به صورت من انداختند و هیچ جوابی ندادند و چشمهایشان را بستند. دو مرتبه گفتم آقا، آقا. (میخواستم ببینم، ایشان به هوش هستند یا نه؟) دو مرتبه گوشه چشمی باز کرد و یک نگاهی کرد. اما حرفی نمی توانست بزند. مجددا چشمها را روی هم گذاشتند. در هر صورت چند دقیقه ای یا حدود نیم ساعت بیشتر نشد. چون آقایان میآمدند و میرفتند و من می دانستم که آقا خوشش نمی آید من نشسته باشم و دو سه نفر از آقایان هم باشند، من به خانه برگشتم.
آن روزها آنقدر غم همه را گرفته بود که کسی میل نمی کرد صحبت کند. روزهای دیگر هم هر روز می رفتم. صبح روز آخر آقا به من نگاهی کرد و گفت: «دعا کن بروم.» دو مرتبه چشمها را بستند و خوابشان برد. چون آن روز حالشان بد بود، ظهر مجددا به بیمارستان رفتم. به فهیمه گفتم آقا خوب بشو نیستند، حال آقا روز به روز بدتر می شود. من قبلا عمل کرده ام، وقتی که به هوش آمدم حالم خوب بود و فقط دلم درد می کرد. فهیمه گفت: «بله، من هم همین جور می فهمم.» ظهر که رفتم در بیمارستان دیدم آقا صحبت می کند و بعضی مسائل را می گفت، یک نگاهی به همه کرد و گفت: بروید، بروید، می خواهم بخوابم هیچ وقت بعد از ظهر که می رفتیم، آقا اینجور نمی گفت. بعد از این کلام آقا، همه از اتاق بیرون آمدیم. آقا هم چشمها را روی هم گذاشت و خوابید. غروب که رفتم، دیدم که نفس دیگر به تلاطم افتاده بود و بقول دکترها، دیگر نفس نبود، مثل پتک بود. دست ایشان را گرفتم. دست ها یخ کرده بود. به دکتر عارفی گفتم: مثل اینکه زحمتهای شما و دعاهای ما و بقیه آقایان دیگر همگی بی نتیجه شده است. او هم دست آقا را گرفت و سری تکان داد و تصدیق کرد.
من بعد از مغرب که بیرون آمدم، آن وقت دست، پا و صورت هم یخ کرده بود. فهمیدم حالت احتضار ایشان است. چون خودم کمرم درد می کرد، بیرون آمدم. آن روز 3 مرتبه بالا و پایین رفته بودم. دیگر در جای خودم افتادم. دخترها به من قرص دادند، چون گریه کرده و ناراحت و متشنج شده بودم. من خوردم و خوابم برد. سحر که بیدار شدم دیگر کار تمام شده بود.
در این مدت احمد هیچ وقت به من خبری نمی داد. فقط دخترها می رفتند و می آمدند و خبر می آوردند. زهرا، نعیمه و فهیمه می رفتند و خبر می آوردند. من مدام می پرسیدم آقا حالش چطور است؟ چه می گفتند؟ همه به اتفاق می گفتند: «آقا احوال شما را می پرسیدند، می خواستند که شما باید دائما آنجا باشید. می گویند: خانم چطورند؟ بهتر شده اند؟» دو بار آنچنان جدی پرسیده بودند که زهرا پیغام داد که به خانم بگویید، آقا می گویند بیاید. من با اینکه دو- سه ساعت بود که از آنجا آمده بودم. یعنی برنامه صبح را رفته بودم و حالا پیش از ظهر بود. متحیر ماندم که آقا با من چکار دارند؟ رفتم و گفتم آقا با من کاری داشتید؟ گفتند نه. به زهرا گفتم آقا که با من کاری نداشت. زهرا گفت: آقا خیلی سراغ شما را می گرفت فکر کردم دلش می خواهد شما را ببیند، به این خاطر گفتم به شما اطلاع بدهند.
در حیاط بیمارستان یک تخته قالی انداخته بودند و مدام آقایان آنجا بودند. مثل آقای خامنه ای، آقای رفسنجانی و... که اینها را من می شناختم. آقایان هاشمیان و توسلی هم بودند. مثل آدمهای بغض کرده همیشه در آنجا جمع بودند.
روزی به آقای دکتر عارفی اعتراض کردم و گفتم، شما همیشه مواظب قلب امام بودید. به معده و کلیه و دیگر اعضاء هیچ توجهی نداشتید. ایشان گفتند به خدا قسم سه روز قبل از خون ریزی، من خون ایشان را تجزیه کردم. نتیجه منفی بود. این مرض خودش را نشان نمی دهد تا وقتی که کار به پایان می رسد. خوب، من هم که دکتر نبودم اطلاعات پزشکی داشته باشم، حرفی نزدم.
دو روز بود که شنیدم می خواهند مثانه را عمل کنند، روز اول به روی خودم نیاوردم و حرفی نزدم. روز دوم که دیدم آقا اصلا به حال نیست و احتمال عمل جدی شده، دیگر اوقاتم تلخ شد. بی اختیار اعتراض شدیدی به آقای دکتر فاضل کردم. گفتم که آقا را عمل نکنید؛ می بینید که دیگر نفس نداره که بخواهد طاقت عمل داشته باشد. اگر می توانید با دارو معالجه کنید وگرنه او را ول کنید چرا اینقدر اذیت می کنید او را؟ دیگر چه وقت عمل است؟ آقای دکتر فاضل گفت: «نه خیر خانم، اصلا قصد عمل نداریم. اشتباه به عرض شما رسانده اند، نه دیگر ایشان طاقت عمل نداره و اصلا عملی هم در کار نیست.» گفتم: خب، الحمدلله. از آقا پرسیدم: آقا حالتان چطور است؟ فرمودند: «همه جای بدنم درد می کند، حالم بد است، از خدا بخواه که راحتم کند.»
ما از جوانی با هم بودیم و مدت شصت سال زندگی مشترک داشتیم ممکن بود که کدورتهای بزرگ یا کوچک از هم دیگر پیدا می کردیم، ولی به من می گفتند: «از من راضی باش.» این اواخر شاید یک هفته قبل از رحلت مجددا فرمودند: «خانم از من راضی باش.» من هم در جواب گفتم: «خوب، معلومه که بعد از چندین سال زندگی مشترک، من و شما از هم راضی هستیم.» من هم قبلا از ایشان حلالیت خواسته بودم. مثلا هر گاه کسالت قلبی ایشان شدت می گرفت، طلب حلالیت می کردیم. بالاخره او چون مرد بود، بیشتر از من حلالیت می خواست. می گفت: «از من راضی باش، مرا حلال کن.» خوب مردهای قدیم با مردهای امروز خیلی فرق داشتند. اما من به ایشان می گفتم: «این حرف ها چیه؟ شما مرا حلال کنید، شما باید حلال کنید.
من از اوضاع و احوال بیماری آخر حضرت امام اطلاع چندانی نداشتم ولی میدیدم که به درمانگاه رفت و آمد دارند. یک روز که پیش آقا رفتم، گفتم: آقا، شما را تا حالا دو سه روز هست که به درمانگاه میبرند، با شما چه کار دارند؟ فرمودند: «اذیت، هی از من عکس میگیرند.» پرسیدم چرا؟ گفتند: «بیماری مزاجی دارم.» پرسیدم آخر نگفتند چرا؟ در پاسخ گفتند: «میگویند، از معده است، دکترها عقیده دارند از معده است.» و چون پرسیدم: چند روز است که ناراحتی دارید؟ جواب دادند: «یک هفته، یک هفته است که ناراحتم، ولی من چیزی نگفتم، پیش خودم گفتم شاید خوب بشود، به احمد گفتم و احمد هم به آقای دکتر عارفی گفتند.» خوب، بقیه هم معلوم است دیگر، خبر که به آقای عارفی دادند، اقدام برای معالجه شروع شد و اول عکس برداری کردند.
به آقا گفتم، حتما در عکسبرداری اذیت می شوید. خوب آقا هم که ضعیف بودند و این مسائل برای ایشان مقداری سنگین بود. ولی دیگر سوال نکردم و خودم مطالب را فهمیدم که از این جهت خیلی سخت بوده است. ابتدای قضیه این گونه بود و ما موضوع مریضی آقا را متوجه شدیم.
پس از آن نفرات پزشکان اضافه گردید و رفت و آمد به درمانگاه هم بیشتر شد. بعد از اینکه فهمیدیم اطبا در رفت و آمد هستند و می گویند «عمل لازم است.» ما حواسمان را جمع کردیم. مدام به آقا می گفتم عمل نکنید، شما به آنها بگویید که من عمل نمیکنم، آخر شما قدرت عمل را ندارید. من خودم یک صفرا عمل کرده ام، می دانم عمل خیلی مشکل است. فرمودند: «چکار کنم، همه آنها میگویند باید عمل کنید.»
روزی به احمد آقا گفتم: به این اطبا بگویید عمل نکنند. حالا هر چه هست با دارو معالجه کنند ولی احتمال این مرض قوی هیچ به ذهن ما نمیآمد. و آقا هم خبر نداشت، تا آخر فقط احمد آقا خبر داشت. وقتی که به احمد گفتم عمل نکنند، در جواب یک نگاهی به من کرد و لبخند تلخی زد و رفت، یعنی که شما اطلاع ندارید، من چه بگویم؟ من از اینکه احمد به من جواب صریح مثبت یا منفی نداد، خیلی خوشم نیامد؛ پیش خودم گفتم، چرا احمد امر به این مهمی را به من جواب اساسی نداد و فقط یک نگاهی کرد. ولی به روی خودم نیاوردم. چون معمولا اهل سکوت هستم.
مدتی بود که اشتهایشان کم شده بود. روی برنج ماست میریختند و میخوردند. 2 تا 3 خرما و یکی یا دو خیار هم میخوردند و شبها هم حاضری صرف میکردند. مثلا نان و پنیر، یکی دو تا بیسکویت، چند تا مغز پسته یا بادام میخوردند.
شب قبل از عمل مقداری آبگوشت درست کرده بودیم. به آقا گفتم برای شما مقداری سوپ گذاشتم. شما را فردا می خواهند عمل کنند. این نان را نخورید. نان هم به مقدار یک کف دست کمتر، ریز خرد میکردیم. می گفتم: این لقمه ها خیلی کوچکند، یک مقدار بزرگتر خرد کنم؟ می فرمودند: «این ماهیچه های گلو لقمه را فرو نمی دهند، باید خیلی کوچک باشد.»
من بودم و فاطی خانم هم آمد آنجا نشست. قبل از شام صحبتشان را کردند و بعد احمد آقا آمد و صحبت کردند و بعد هم آنها هر دو رفتند. موقع شام خوردن کسی نبود. من یکی دو لقمه از آبگوشت را خوردم و ایشان هم نان و ماست و مقداری خیار خوردند.
بعد از صرف شام، آقای دکتر عبدالحسین طباطبائی وارد شدند. فاطی خانم که مطلع شدند عبدالحسین (برادرشان) به اینجا آمدند، او هم آمد. من خواستم قبای امام را بیاورم تا توی همان اتاق که نشسته اند، تنشان کنم؛ دیدم خودشان با عجله به هال رفتند و قبا را برداشته و پوشیدند و به همراه دکتر طباطبایی راه افتادند. خواستم بگویم آقا، شما را به خدا سپردم یا آقا ناراحت نباشید و یا... دیدم بیشتر ناراحت می شوند. فقط گفتم: آقا به خدا سپردمتان، آقا به خدا سپردمتان.
لباس را پوشیدند، از اتاق بیرون آمدند و به من گفتند: «در اتاق را قفل کن و کلیدش را بردار.» من هم به همراه فاطی خانم از اتاق بیرون آمدیم، در را قفل کرده و کلید را برداشتم. آقا به قدری تند راه می رفت که برایم عجیب بود. مچ دست عبدالحسین را هم گرفته بود. من هم پشت سر ایشان تند می رفتم که برسم. حدود یک یا 5/1 متر فاصله داشتیم تا مقابل درب درمانگاه رسیدیم. آقا از پله ها پایین رفت و به من گفت خانم خداحافظ. گفتم: به خدا سپردمتان، خدا پشت و پناهتان باشد.
آقا به همراهی دکتر طباطبایی به داخل درمانگاه رفتند و من و فاطی خانم هم به خانه برگشتیم. دیگر در اتاق نتوانستم طاقت بیاورم. شروع به گریه کردیم. فاطی خانم گفت یک دعای توسل بخوانیم. دیگر افراد (خدمتکاران)، هم آمدند. دعای توسل را خواندیم و گریه زیادی کردیم. یک حضور قلبی داشتیم. من معتقد شدم که انشاءالله خدا حاجت ما را می دهد و آقا از بیمارستان به سلامت بیرون میآیند، اما متاسفانه برعکس شد، آقا دیگر پذیرفته بودند که بروند.
قبل از اینکه این پیشامد برای امام بشود؛ من به کمر درد شدیدی مبتلا شدم و دکتر گفت که باید 10 روز استراحت مطلق کنید و الا این کمر درد می ماند که الآن هم مانده است. یک هفته ای بود که خوابیده بودم و استراحت میکردم. در آن یک هفته گاهی خدمت امام میرفتم و در واقع استراحت مطلق نداشتم. پس از شام آخری که قبلا شرح آن را دادم، آقا را به بیمارستان بردند و از صبح آن روز ملاقات با آقا شروع شد. در اینجا لازم است مطلبی کوتاه تذکر بدهم، من از آن زنان قدیم هستم که حجب زیادی نسبت به مردان دارم. چون تعدادی از آقایان پای پله کنار درمانگاه روی یک قالی که انداخته بودند، جمع می شدند و این محل متصل به محل رفت و آمد من می شد که ممکن بود چادر من به لباس آقایان گیر کند و یا آنها از سر راه بلند شوند تا من رد شوم، لذا یک هماهنگی از طریق حاج عیسی با دکتر عارفی می کردم که وقتی برای ملاقات می روم، آنجا کسی نباشد. مثلا دکتر عارفی می گفتند: یک ربع یا نیم ساعت دیگر بیایید. در هر صورت من در زمان خلوتی صبح ها به بیمارستان می رفتم و احوال ایشان را می پرسیدم. ایشان هم از کسالت من می پرسیدند و می گفتند: «شما چطورید؟ پا نشو، راه نرو، پله بالا و پایین نکن.» آقا همیشه مواظب سلامتی من بودند. و همیشه در طول زمان حیاتشان هم خیلی مواظب بودند. در این ایام مدام به من می گفتند: «من می روم، دعا کن بروم.» گاهی اوقات که یکی- دو نفر از آقایان وارد می شدند و من می دانستم که تعصب آقا نسبت به من زیاد است. (از نگاه ایشان من این معنا را درک می کردم.) در هر صورت موقعی که فلان آقا یا فلان مرد غریبه حضور پیدا می کرد، من بلند می شدم و بیرون می آمدم. اگر گاهی عصرها هم خلوت می شد، باز هم می رفتم. غروب و شب که می شد و هوا هم خوب بود، آقایان توی حیاط جمع می شدند.
بعد از اینکه ما به منزل خودمان آمدیم، خیلی ناراحت بودیم. مدام از دخترها احوال آقا را می پرسیدم. تا بالاخره خبر آوردند که آقا به هوش آمده اند و چشمهایشان را باز کرده اند. عصر همان روز من به بیمارستان رفتم. از آقا پرسیدم حالتان چطوره؟ یک نگاه پر غم به صورت من انداختند و هیچ جوابی ندادند و چشمهایشان را بستند. دو مرتبه گفتم آقا، آقا. (میخواستم ببینم، ایشان به هوش هستند یا نه؟) دو مرتبه گوشه چشمی باز کرد و یک نگاهی کرد. اما حرفی نمی توانست بزند. مجددا چشمها را روی هم گذاشتند. در هر صورت چند دقیقه ای یا حدود نیم ساعت بیشتر نشد. چون آقایان میآمدند و میرفتند و من می دانستم که آقا خوشش نمی آید من نشسته باشم و دو سه نفر از آقایان هم باشند، من به خانه برگشتم.
آن روزها آنقدر غم همه را گرفته بود که کسی میل نمی کرد صحبت کند. روزهای دیگر هم هر روز می رفتم. صبح روز آخر آقا به من نگاهی کرد و گفت: «دعا کن بروم.» دو مرتبه چشمها را بستند و خوابشان برد. چون آن روز حالشان بد بود، ظهر مجددا به بیمارستان رفتم. به فهیمه گفتم آقا خوب بشو نیستند، حال آقا روز به روز بدتر می شود. من قبلا عمل کرده ام، وقتی که به هوش آمدم حالم خوب بود و فقط دلم درد می کرد. فهیمه گفت: «بله، من هم همین جور می فهمم.» ظهر که رفتم در بیمارستان دیدم آقا صحبت می کند و بعضی مسائل را می گفت، یک نگاهی به همه کرد و گفت: بروید، بروید، می خواهم بخوابم هیچ وقت بعد از ظهر که می رفتیم، آقا اینجور نمی گفت. بعد از این کلام آقا، همه از اتاق بیرون آمدیم. آقا هم چشمها را روی هم گذاشت و خوابید. غروب که رفتم، دیدم که نفس دیگر به تلاطم افتاده بود و بقول دکترها، دیگر نفس نبود، مثل پتک بود. دست ایشان را گرفتم. دست ها یخ کرده بود. به دکتر عارفی گفتم: مثل اینکه زحمتهای شما و دعاهای ما و بقیه آقایان دیگر همگی بی نتیجه شده است. او هم دست آقا را گرفت و سری تکان داد و تصدیق کرد.
من بعد از مغرب که بیرون آمدم، آن وقت دست، پا و صورت هم یخ کرده بود. فهمیدم حالت احتضار ایشان است. چون خودم کمرم درد می کرد، بیرون آمدم. آن روز 3 مرتبه بالا و پایین رفته بودم. دیگر در جای خودم افتادم. دخترها به من قرص دادند، چون گریه کرده و ناراحت و متشنج شده بودم. من خوردم و خوابم برد. سحر که بیدار شدم دیگر کار تمام شده بود.
بر من این ده روزه خیلی سخت گذشت. می دانستم که آقا در چه رنجی هستند. کم کم یقین پیدا کردم که آقا می روند و رفتنی هستند. چون خودم هم مریض بودم، کم تحمل شده بودم. با اینکه در طول زندگی آدمی قوی بودم ولی با ضعف پیری، فشار مصیبت برای من خیلی سنگین بود. خلاصه این ده روزه خیلی سخت گذشت. آن روز هم غم انگیزتر از تمام لحظات عمرم بود، تلخ ترین روز.
در حیاط بیمارستان یک تخته قالی انداخته بودند و مدام آقایان آنجا بودند. مثل آقای خامنه ای، آقای رفسنجانی و... که اینها را من می شناختم. آقایان هاشمیان و توسلی هم بودند. مثل آدمهای بغض کرده همیشه در آنجا جمع بودند.
روزی به آقای دکتر عارفی اعتراض کردم و گفتم، شما همیشه مواظب قلب امام بودید. به معده و کلیه و دیگر اعضاء هیچ توجهی نداشتید. ایشان گفتند به خدا قسم سه روز قبل از خون ریزی، من خون ایشان را تجزیه کردم. نتیجه منفی بود. این مرض خودش را نشان نمی دهد تا وقتی که کار به پایان می رسد. خوب، من هم که دکتر نبودم اطلاعات پزشکی داشته باشم، حرفی نزدم.
دو روز بود که شنیدم می خواهند مثانه را عمل کنند، روز اول به روی خودم نیاوردم و حرفی نزدم. روز دوم که دیدم آقا اصلا به حال نیست و احتمال عمل جدی شده، دیگر اوقاتم تلخ شد. بی اختیار اعتراض شدیدی به آقای دکتر فاضل کردم. گفتم که آقا را عمل نکنید؛ می بینید که دیگر نفس نداره که بخواهد طاقت عمل داشته باشد. اگر می توانید با دارو معالجه کنید وگرنه او را ول کنید چرا اینقدر اذیت می کنید او را؟ دیگر چه وقت عمل است؟ آقای دکتر فاضل گفت: «نه خیر خانم، اصلا قصد عمل نداریم. اشتباه به عرض شما رسانده اند، نه دیگر ایشان طاقت عمل نداره و اصلا عملی هم در کار نیست.» گفتم: خب، الحمدلله. از آقا پرسیدم: آقا حالتان چطور است؟ فرمودند: «همه جای بدنم درد می کند، حالم بد است، از خدا بخواه که راحتم کند.»
ما از جوانی با هم بودیم و مدت شصت سال زندگی مشترک داشتیم ممکن بود که کدورتهای بزرگ یا کوچک از هم دیگر پیدا می کردیم، ولی به من می گفتند: «از من راضی باش.» این اواخر شاید یک هفته قبل از رحلت مجددا فرمودند: «خانم از من راضی باش.» من هم در جواب گفتم: «خوب، معلومه که بعد از چندین سال زندگی مشترک، من و شما از هم راضی هستیم.» من هم قبلا از ایشان حلالیت خواسته بودم. مثلا هر گاه کسالت قلبی ایشان شدت می گرفت، طلب حلالیت می کردیم. بالاخره او چون مرد بود، بیشتر از من حلالیت می خواست. می گفت: «از من راضی باش، مرا حلال کن.» خوب مردهای قدیم با مردهای امروز خیلی فرق داشتند. اما من به ایشان می گفتم: «این حرف ها چیه؟ شما مرا حلال کنید، شما باید حلال کنید.