به گزارش مشرق، فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» دعوتی است به جهانی دیگر از تماشا، سفری سرخوشانه به عالم خیال که همهچیز طعم رهایی دارد و شوق پرواز. بازگشت «گُلی» بعد از 20 سال به زادگاهش در رشت بهانهای میشود برای خاطره بازی در احوال دیروز و تامل به تنفس امروزی که در چهارراهی از غبار و تشویش و فناوری و سرگیجههای چرخشوار در روزگاری مادی از پا درآمده تا دیگر کمتر نشانی از یاد و یادگاری بر پنجره گشوده از آرزو بر جای بماند و صفی یزدانیان، منتقد آشنا به واژه در اولین قرار فیلمسازیاش با مخاطب، نشانی گمشده از راهی میدهد که سالهاست در عصر پیوندهای سایبری به فراموشی رفته است و البته این فضای شکل یافته از حس غریب نوستالژیک، با ظرافت و دقت در جزئیات فیلمنامه و اجرا، ساختار مناسب سینمایی یافته و برخلاف بسیاری از آثار که به بهانه رجوع به دورانی تاریخی به غارتگری احساس و اندیشه دست زده و فضایی فغانزده یا مضحک را در بستر شمایلی دوگانه از زیست قرار میدهند، در دنیای یزدانیان بدون هیچگونه تصنع در بیان روایت، همراه با فرآیند دلدادگی مردی عاشقپیشه چون فرهاد میشویم که گویی از یک پیشآگاهی ماورای زمینی برخوردار است و برای دور ماندن از نگاه دنبالهدار برخی در این زمانه پرسشمدار، خود را به دیوانگی زده تا با این پوشش فریبنده، دنیای بازیگوشانه خود را در قاب عشقی یادگاری از جانِ نگاهی دلداده حفظ کند. فرهادی که وجودش در رشت آویزان بوده و روحش، پاریسی خیالی میسازد و قرار بیقراریهایش را از انتظار پیوند ابرها دارد و هنوز هم طعم همدلی را از پوست پرتقالی نشسته در کلاس دلدادگی حس میکند.
اما راوی این شرح دلدادگی، گیل گلِ ابتهاجی است که با ورودش چراغهای شهر را به بیداری میخواند و جنبوجوشی دوباره از یادآوری را برای مردمانی بارانی به همراه دارد تا مهربانِ دچار فراموشی به دنبال عنایتاللهخان برای رفتن به باغ محتشم باشد و آقای نجدی همراه با عکس جوانیاش به مرور خاطراتی گمشده در خیابان یادآوری گام بر دارد. در این عاشقانه آرام، همچون رهگذران بازار رشت و گربههای نشسته بر بام آرزو، چشم در چشم دوربینی خواهیم داشت که به دنبال ردپای کودکیها میشود و به بهانه خاطرات گلی، تلفیقی شیرین از رویایی خاموش و شوقی پدیدار از کافههای پاریس تا بازار پرهیاهوی ماهیفروشان رشت را دوره میکنیم و از طرفی با صدای غمزده ویولن سل و پیانو که یادآور موسیقیهای ارزنده از فیلمهای «سرنوشت شگفتانگیز املی پولن» و «بابل» بوده و همراه با سیمهای آتشین گیتار و سرخوشیهای آکاردئون، پژواک آوایی از دیروز تمنا تا افسونی عاشقانه خواهیم داشت.
فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» سرشار از قاببندیهای زیبا، ترکیبیابی رنگها، فیلمنامهای جزئینگر و حس روایتی طنازانه بوده که همه عناصر دیداری و شنیداری را در سفره اجرای اثر چنان ماهرانه میچیند تا ضمن میزانسن پیچیده و کمپوزیسیون تصویری، بتوان به سادگی با فیلم ارتباط برقرار کرد که در این میان نقشآفرینیهای ارزنده در درونی کردن روایت نزد مخاطب نقشی بسزا دارد. از طرفی ترکیب عناصر صوتی و تصویری میان فضای قدیمی محله ساغریسازان رشت با تابلوهای نقاشی امپرسیونیستی اِدگار دِگا و ترانههای فولکلور گیلکی با ملودیهای فرانسوی و روسی و آمریکای لاتین به زیبایی در دل هم نشسته است. همچنین باید از استفاده مناسب صدای محیط در همگرایی با ارکستر خوشریتم فیلم یاد کرد.
«گلی» گمشده در پاریس حالا در تولدی دوباره، منحنی سالها غیبت را در راز چشمهای فرهاد و کوچه پس کوچههای شهری قدیمی مییابد و بوی نم باران را از دل فرسنگها فراموشی حس میکند و فرهاد به مانند قافیهیابی در رسیدن به شعر کودکیها برای او بوده تا روح سفرکردهاش را در باغ پدری بازجوید، همان پیکری که با عزیمت به فرنگ سالها همچون مجسمهای بیتکاپو باقی مانده و حال از طریق قاب هویداساز فرهاد دوباره جان مییابد و فیلمساز با تامل به مخاطب این امکان را میدهد تا با کشفی لذتبخش از این لایههای پنهان مانده از عشق پرده بردارد، تعاملی که در فیلم توسط مردمان شهر هم صورت گرفته تا همچون سرایندگان سودای عشق، در پیمایش مسیرِ به خود رسیدن نقشی همنوا داشته باشند. زیبایی این رازهای گشوده شده در فیلم به همهجانبه بودن آن بوده که هر بازیگرِ این بازی سرخوشانه در عوالمی رها شده به کشف نشانههای گمشده خود میرسد؛ نجدی به قاب عکسی که از حوا در پنجره افتاد، راننده ماشین یا همان آمبولانس حوا به شعر باران خورده از سالها پیش، فرهاد به صدای گلی که از کودکی در گوشاش مانده و گلی به تلاقی نگاهی که در حیاط خاطره یابی و شوق کودکی همراه با به تن کردن لباس پدر صورت میدهد و در این میان قابهای فیلم به زیبایی حکایت افسانههایی دور را در تابش باور مخاطب راه میدهد تا همراه با ترکیب زیبایی از شعر، موسیقی، نور و حرکت به شوق این سفر تماشایی درآید.
از طرفی استفاده مناسب از لوکیشن شمال و طبیعت معصومانه و اشیایی جاندار همچون عناصری شخصیتمدار، فضایی شاعرانه به اثر بخشیده و دیالوگها به خوبی تداعیگر موقعیت تصوری کاراکترها، تِم و درونمایه اثر است. فیلمی برگرفته از جملهای حک شده در کتاب «پاییز پدر سالار» مارکز که در یکی از صفحاتش اشاره به دنیایی از خیالی گم شده دارد: «گل سرخت کجاست؟ عشقت کجاست؟ در دنیای تو ساعت چند است؟» و فرهاد، برای یادآوری خاطرات محو دیروز با خود صندوقچهای را به خانه قدیمی گلی آورده و از داخل آن، شعبده جنون را با قابی شکسته از دلدادگی عیان میکند تا همه چیز به ساعتی نشسته در نزدیکترین فاصله همدلی قرار گیرد که به عقربههای بیقراری، رخصت قرار میدهد. فرهادی که دنیایی وارونه از احوال مردمانی دوچرخهسوار در زمان دارد و برای همکیشی، خود را به شکلی دیگر آویزان میکند تا مجوز حضور در خانه آرزوها را به دست آورد و اینجاست که بازی او با دنیا و آدمهایش برملا میشود، چرا که دیگر طاقت بیقراریاش سر رفته و میخواهد سالها جاماندگی از اسب تاختن را حالا در کنار آرامش رسیدن جبران کند و تشنگی هوایی خشکیده از گمنامی را با جرعهای شیر نوشیده از دست یار برطرف کند.
فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» جهان روایی خود را دارد و به جای کشمکشهای بیرونی از خلق موقعیتهایی تنشزا، کشمکشی درونی بین کاراکترهایی است که میخواهند از گمنامی به هویدا شدن درآیند، همانطور که سالها فرهاد رازی سرپوش بر عشق خود گذاشته و گلی در بدو ورود به رشت، فاصلهای محسوس و خودخواسته با شهر و مردمانش ایجاد کرده و آقای نجدی که گویی تابلویی از آینده فرهاد است، خود را در پستوی فراموشی گم کرده بود و به مرور هر کدام در این سفر از انزوایی درونی بیرون آمده و هویتی بیرونی مییابند.
سادهانگاری محض است که فیلم را پرتوافکن زیستنی بیگانه بدانیم، چرا که به عکس در این مرورگر رجعت شمار، لحن یادمندی همچون صدای جا مانده در کاست فرهاد بارها به اصل خود اشارهای شیرین یافته و تمایل به روشنیهای مانده در دیاری میکند که حس باران و غم عشقی توامان دارد. صفی یزدانیان با تصاویری لذتبخش از گذشتهای شیرین و تبلوری شاعرانه از آثار علی حاتمی و سوز خفته در دیوانگیهای مجید سوتهدلان به یک گذار غمگسارانه از هویت بومی دست میزند و به تصور نادرست نگاه مردمانِ این سو به آن سوی هوایی رویایی در پاریس طعنه میزند؛ تفسیری بهشت انگاره از کافههایی روشنفکرانه با سقفهایی سفالی! و هنرمندانی که پژواک موسیقی در سر داشته و دغدغه خلق و ترسیم بر بوم روز نگاهشان جولان میدهد!
در این دیار عاشقانهها نباید چندان پایبند زبان گفتاری بود و اگر گویشی ادغام شده از گیلکی و فارسی و فرانسوی وجود دارد، به دلیل بیقاعدگی مردمانی است که دنیایی ممزوج شده با هم دارند و البته صدای سخن عشق در پرواز خیال به هر زبان خوش است. از طرفی انتخاب درست حرفه قابسازی برای فرهاد که عمری قابِ خیال در دل داشته و سیمای ثبت آرزوها را از ترسیم خوشیها بر دیوار تماشا دارد، بسیار ارزنده است. فرهاد در زمانهای که از تبلور یادآوری بر سنگفرش زمان سایهای بیش نمانده است، به دنبال حفظ و مرمت دلسپاریهاست و ردپای عشقی ناب را از فناوری پنیر! تا واژگان فرانسوی شکل داده است و هر لحظه از این سالها به دنبال ردیابی این پرسش بوده که از خیال من تا نگاه تو چقدر باقی است؟ و هنگامی که در سکانس پایانی برای نخستین بار مورد پذیرش گلی قرار میگیرد و آن دیالوگ نازنین «ارزشاش را داشت» را روان میسازد، به آرامشی میرسد که حاصل سالها ریاضت و صبر و دردمندی است.
منبع: وطن امروز
فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» سرشار از قاببندیهای زیبا، ترکیبیابی رنگها، فیلمنامهای جزئینگر و حس روایتی طنازانه بوده که همه عناصر دیداری و شنیداری را در سفره اجرای اثر چنان ماهرانه میچیند تا ضمن میزانسن پیچیده و کمپوزیسیون تصویری، بتوان به سادگی با فیلم ارتباط برقرار کرد که در این میان نقشآفرینیهای ارزنده در درونی کردن روایت نزد مخاطب نقشی بسزا دارد. از طرفی ترکیب عناصر صوتی و تصویری میان فضای قدیمی محله ساغریسازان رشت با تابلوهای نقاشی امپرسیونیستی اِدگار دِگا و ترانههای فولکلور گیلکی با ملودیهای فرانسوی و روسی و آمریکای لاتین به زیبایی در دل هم نشسته است. همچنین باید از استفاده مناسب صدای محیط در همگرایی با ارکستر خوشریتم فیلم یاد کرد.
از طرفی استفاده مناسب از لوکیشن شمال و طبیعت معصومانه و اشیایی جاندار همچون عناصری شخصیتمدار، فضایی شاعرانه به اثر بخشیده و دیالوگها به خوبی تداعیگر موقعیت تصوری کاراکترها، تِم و درونمایه اثر است. فیلمی برگرفته از جملهای حک شده در کتاب «پاییز پدر سالار» مارکز که در یکی از صفحاتش اشاره به دنیایی از خیالی گم شده دارد: «گل سرخت کجاست؟ عشقت کجاست؟ در دنیای تو ساعت چند است؟» و فرهاد، برای یادآوری خاطرات محو دیروز با خود صندوقچهای را به خانه قدیمی گلی آورده و از داخل آن، شعبده جنون را با قابی شکسته از دلدادگی عیان میکند تا همه چیز به ساعتی نشسته در نزدیکترین فاصله همدلی قرار گیرد که به عقربههای بیقراری، رخصت قرار میدهد. فرهادی که دنیایی وارونه از احوال مردمانی دوچرخهسوار در زمان دارد و برای همکیشی، خود را به شکلی دیگر آویزان میکند تا مجوز حضور در خانه آرزوها را به دست آورد و اینجاست که بازی او با دنیا و آدمهایش برملا میشود، چرا که دیگر طاقت بیقراریاش سر رفته و میخواهد سالها جاماندگی از اسب تاختن را حالا در کنار آرامش رسیدن جبران کند و تشنگی هوایی خشکیده از گمنامی را با جرعهای شیر نوشیده از دست یار برطرف کند.
فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» جهان روایی خود را دارد و به جای کشمکشهای بیرونی از خلق موقعیتهایی تنشزا، کشمکشی درونی بین کاراکترهایی است که میخواهند از گمنامی به هویدا شدن درآیند، همانطور که سالها فرهاد رازی سرپوش بر عشق خود گذاشته و گلی در بدو ورود به رشت، فاصلهای محسوس و خودخواسته با شهر و مردمانش ایجاد کرده و آقای نجدی که گویی تابلویی از آینده فرهاد است، خود را در پستوی فراموشی گم کرده بود و به مرور هر کدام در این سفر از انزوایی درونی بیرون آمده و هویتی بیرونی مییابند.
سادهانگاری محض است که فیلم را پرتوافکن زیستنی بیگانه بدانیم، چرا که به عکس در این مرورگر رجعت شمار، لحن یادمندی همچون صدای جا مانده در کاست فرهاد بارها به اصل خود اشارهای شیرین یافته و تمایل به روشنیهای مانده در دیاری میکند که حس باران و غم عشقی توامان دارد. صفی یزدانیان با تصاویری لذتبخش از گذشتهای شیرین و تبلوری شاعرانه از آثار علی حاتمی و سوز خفته در دیوانگیهای مجید سوتهدلان به یک گذار غمگسارانه از هویت بومی دست میزند و به تصور نادرست نگاه مردمانِ این سو به آن سوی هوایی رویایی در پاریس طعنه میزند؛ تفسیری بهشت انگاره از کافههایی روشنفکرانه با سقفهایی سفالی! و هنرمندانی که پژواک موسیقی در سر داشته و دغدغه خلق و ترسیم بر بوم روز نگاهشان جولان میدهد!
در این دیار عاشقانهها نباید چندان پایبند زبان گفتاری بود و اگر گویشی ادغام شده از گیلکی و فارسی و فرانسوی وجود دارد، به دلیل بیقاعدگی مردمانی است که دنیایی ممزوج شده با هم دارند و البته صدای سخن عشق در پرواز خیال به هر زبان خوش است. از طرفی انتخاب درست حرفه قابسازی برای فرهاد که عمری قابِ خیال در دل داشته و سیمای ثبت آرزوها را از ترسیم خوشیها بر دیوار تماشا دارد، بسیار ارزنده است. فرهاد در زمانهای که از تبلور یادآوری بر سنگفرش زمان سایهای بیش نمانده است، به دنبال حفظ و مرمت دلسپاریهاست و ردپای عشقی ناب را از فناوری پنیر! تا واژگان فرانسوی شکل داده است و هر لحظه از این سالها به دنبال ردیابی این پرسش بوده که از خیال من تا نگاه تو چقدر باقی است؟ و هنگامی که در سکانس پایانی برای نخستین بار مورد پذیرش گلی قرار میگیرد و آن دیالوگ نازنین «ارزشاش را داشت» را روان میسازد، به آرامشی میرسد که حاصل سالها ریاضت و صبر و دردمندی است.
منبع: وطن امروز