او از الفبای غواصی برای ما میگفت. از اینکه وقتی در آب هستی و آتش دشمن بر روی سرت، دیگر دستت به هیچ جا بند نیست. از اینکه غواصان قبل از آنکه تنشان را به آب بزنند، دلشان را به دریا زدند و آب بازی کردند. اصلا بگذارید فرمانده گردان غواصان لشکر 19 فجر خودش برایتان بگوید:
آموزش غواصی
آدمهای نظامی بر روی یقههایشان آرمهایی دارند که نشان میدهد آن فرد رستهاش چیست. توپچیست، آر پی جی زن است، تکاور است و یا از نیروهای دریاییست. نیروهای دریایی نیز شامل نیروهای ناو، هواناو، تکاوران، غواص و... است.
فردی که برای غواصی انتخاب میشود، ابتدا باید بدنش تست شود و سپس 2 سال دورهی آموزش تخصصی بگذراند و بعد از 2 سال براساس نیاز و تبحر، تخریبچی، تفنگدار دریایی و... میشود.
غواصانی که در جنگ بودند هیچ کدام تخصص کامل نداشتند. نیروهای گردانهای غواصی عمدتا بسیجیها بودند. آنها نیز 2 ماه به 2 ماه به جبهه میآمدند. این نیروها در یک عملیات تخریبچی در عملیاتی دیگر نیروی پیاده و در عملیاتی دیگر نیروی زرهی بودند یا روزی تیربار به دست میگرفتند و روزی دیگر در توپخانه فعالیت داشتند و این برحسب نیاز جبهه بود.
ما در دفاع مقدس در سه جبهه جنوب، میانی و غرب با دشمن بعثی درگیر بودیم. برخی از این نیروهای بسیجی که در گرمای خوزستان جنگیده بودند به مناطق کردستان و غرب کشور اعزام میشدند. در غرب، از پاییز ارتفاعات برفی میشد. اینها نیز باید از همان ایام و پیش از شروع بارش برفها به بالای ارتفاعات میرفتند و تا 6-5 ماه نمیتوانستند به پایین بیایند. غذا و حبوبات به همراه خود میبردند و خود پخت و پز میکردند. بدن این رزمندگان در این ارتفاعات با دمای 50- درجه سازگار میشد. حال همین بدن بعد از مدتی به فکه با رملهای داغ آن میرفت. آنجایی که دمای هوا 50+ درجه بود. این بدن چگونه با تغییرات کنار میآمد؟!
غواصها با دست خالی بالاترین فعلها را انجام دادند
برخی از عملیاتهای ما آبی خاکی بود به همین خاطر نیاز میشد تا نیروی غواص داشته باشیم، اما آدم متخصصی که 2 سال این دوره را گذارنده باشد، نداشتیم. لذا در مدت زمان کم و با هزار و یک کمبود ما نیروها را آموزش میدادیم و اینها به لحاظ تخصصی در هنگام جنگ باید ابزار و لباس مناسب به همراه داشته باشند، اما این رزمندگان مافوق عقل بودند و با دست خالی بالاترین فعلها را انجام دادند. اینها اینگونه بودند.
برای اجرای عملیاتی نیاز به غواص داشتیم. زمان نیز کم بود چون نباید طرح عملیات لو میرفت. نیروهایی که در جبهه بودند به 2 دسته تقسیم میشدند. آنهایی که نظامی و امنیتی بودند و به مسائل حفاظتی وارد بودند. دستهی دوم بسیجیهای صادق و خالصی بودند که با همهی آدمهایی که در کنارشان بود با مهربانی و خوبی برخورد میکردند. اما از آن سو نیروهای ستون پنجم و خودفروخته به باجههای مخابرات در اهواز میآمدند و به صدای بسیجیهایی که در باجه با خانوادههایشان تلفنی حرف میزدند، گوش میدادند. بسیجی برای مادرش که گوشش سنگین بود، میگفت مادر جان مرا حلال کن، عملیات نزدیک است. لذا آن خائن از وقوع عملیات در آیندهای نزدیک باخبر میشد. یا برخی از این جاسوسان خود را راننده تاکسی جا میزدند و هرجا چند بسیجی میدیدند، سوار میکردند و میگفتند: ما خیلی دوست داریم مانند شما رزمنده باشیم اما خانوادهمان نمیگذارد. از این در با بسیجیها وارد گپ و گفت میشدند و اطلاعاتی میگرفتند و آخر سر حتی کرایهای نیز از بسیجیها نمیگرفتند چون مزدور کس دیگری بودند.
وقتی جانپناهی نداری
با این وجود باید در کمترین زمان ممکن که عملیات لو نرود به نیروهایی که عمدتا بسیجی بودند، آموزش غواصی میدادیم. معمولا یکی دو ماه قبل از آغاز عملیات در لشکر اعلام میکردیم که چه کسانی شنا بلد هستند. ما به 300 نفر برای تجهیز یک گردان نیاز داشتیم. هزار نفر اعلام آمادگی میکردند و از اینها تست شنا کرال میگرفتیم. از این هزار تا، 500 نفر انتخاب میشدند. باز میدیدیم که دویست نفر زیادند. همهی آنها جمع میکردیم و میگفتیم: شما نیروی اولی هستید که شب عملیات وارد خط میشوید و در آب هستید. وقتی در آب باشید جانپناهی ندارید. اگر در خشکی باشید میتوانید فوری یک سنگری برای خود بیابید یا درست کنید. اینجا وقتی زیر آتش دشمن هستید، دیگر راه برگشتی ندارید.
بعد از گذراندن مدتی از آموزش برخی از نیروها که بدنشان کشش نداشت(سنگینی فین و حرکت آن باعث میشد که عضلات شکم کشش پیدا کند) نیز از لیست حذف میکردیم. در مجموع 300 نفر باقی میماندند.
اکنون آموزشهای اصلی غواصی آغاز میشود. عملیاتها معمولا در زمستان هر سال اجرا میشد. برای آموزش غواصی نیروها نیاز به استخر سر بسته داشتیم اما میگشتیم و استخری سرباز پیدا میشد. پس از آموزش در استخر، آموزش در سد آغاز میشد. برای انتخاب و هماهنگی جهت آموزش در سد نیز دردسرهای خودش را داشتیم و باید از مسئولین سد اجازه میگرفتیم و هزار مشکل دیگر. به طور مثال ما نیروهای لشکر 19 فجر را برای آموزش به میناب هرمزگان بردیم. برخی از یگانها نیروهایشان را در دریاچه آزادی تهران آموزش دادند.
در رابطه با لباس غواصی نیز باید بگویم این لباس باید مناسب و اندازهی بدن انسان باشد. ما لباسهایمان را به زور از کشورهای مختلف تهیه کرده بودیم که عمدتا سایزشان بزرگ بود در حالی که حدود 80 درصد رزمندگان ما جثهای ریز و نحیف داشتند.
اگر لباس غواصی آب بگیرد، مجموع وزن لباس و بدن انسان سنگین میشود. همچنین بودن آب زیر لباس موجب سرد شدن بدن میشد.
بی خبر از همه جا
ما برای جنگیدن چه در خشکی و چه در آب، نیاز به اسلحه داشتیم. ما چه اسلحهای را میتوانستیم با خودمان به داخل آب ببریم که کارآییش را از دست ندهد. قبل از آغاز یکی از عملیاتها به ما فرماندهان غواص دستور دادند که خودتان بروید، اسلحهی مناسب پیدا کنید. ما 8-7 نوع کلاشینکف داشتیم. همهی آنها را در حوضچههایی تست کردیم تا بالاخره توانستیم یک نوعش که ضد آب بود را بیابیم. ما آر پی جی نیز باید به همراه خود میبردیم. اگر آب به خرج گلوله آر پی جی میرسید، این خرج دیگر عمل نمیکرد. برای این نیز باید فکر میکردیم. از سوی دیگر نیروی خط شکن وقتی وارد آب و خط میشود باید با عقبه ارتباط داشته باشد پس نیاز به بیسیم داشتیم. متخصصان صنعت مخابرات یک سال روی این موضوع کار کردند اما به نتیجه نرسیدند، لذا ما بیسیم به همراه خود نداشتیم و اگر در خشکی بودیم، میتوانستیم خود را با سرعت یا با وسیلهای به عقب برسانیم و پیامها را رد و بلد کنیم اما در آب چه میشد کرد؟
نیروهای غواص نیاز به خوراک داشتند. یک انسان وقتی دوش میگیرد یا شنا میکند، گرسنه میشود؛ حال برخی از رزمندگان گاهی وقتها 5 کیلومتر در آبهای گل آلود با فین شنا میکردند. اینها قطعا نیاز به غذای مناسب و خوراکیهای مقوی مانند عسل داشتند اما عقبهای نداشتیم که این امکانات را برای ما فراهم کند.
مکان، اسلحه، لباس، قایق، خوراک و... دغدغهی همیشگی ما فرماندهان غواصی بود.
نیروهای غواص به دو دسته تقسیم میشدند. دسته نخست نیروهای زیرآبی بودند که نیاز به کپسول اکسیژن داشتند و دسته دوم نیروهای سطحی بودند. ما بیشتر به نیروی نوع دوم نیاز داشتیم.
زمستان سال 64 قبل از آغاز عملیات والفجر8، نیروها را برای آموزش به میناب بندرعباس بردیم. محلیها با اورکت و لباس گرم در میناب رفت و آمد میکردند اما رزمندگان شبها در آبهای سرد آموزش میدیدند. یک روز به فرمانده سپاه میناب گفتم، بیا برای بچهها صحبت کن. گفت: نه. فکر کردم دارد از زیر کار در میرود، دوباره تاکید کردم. گفت: من وقتی با لباس گرم بالای سر بچهها میایستم، میلرزم. چگونه میتوانم برای اینها که در آب هستند، سخن بگویم و سخن من چه تاثیری دارد؟!
جنوب، سرمایش همچون گرمایش بدن را میسوزاند. سرمای خوزستان انگشتان دست را به زور به هم میرساند اما رزمندهها در این شرایط خود را به آب میزدند.
پنج ضلعی؛ میتوانست رمز پیروزی در عملیات کربلای 4 باشد
قرار بود محور اصلی عملیات کربلای 4 در پنج ضلعی و شلمچه باشد؛ اما نیروهای اطلاعات طبق برآوردهایشان گفته بودند که این منطقه در خط اول موانع زیادی دارد. از آن سو وسیلهای نیز نداریم که پشت خط اول در خاک عراق را شناسایی کند. لذا محور اصلی عملیات را در جزیره ام الرصاص در اروند گذاشتند. به لشکر ما یعنی 19 فجر و تیپ 57 ابوالفضل(ع) نیز ماموریت دادند که تک فرعی را در منطقه پنج ضلعی انجام بدهد و دشمن را به خود مشغول کنیم تا نیروها از آن سو پیشروی کنند.
منطقهی شلمچه نیز مانند ام الرصاص یک منطقهی آبی خاکی بود با این تفاوت که عمق آب در مکانهای مختلف، متفاوت بود و این کار را برای ما سخت کرده بود. برخی جاها باید با غواصی میرفتیم، برخی جاها با سینه خیز میرفتیم و برخی جاها هم میتوانستیم راه برویم. در عملیات کربلای 4 ما توانستیم خط را بشکنیم و وارد خاک عراق بشویم.
گردان ما که متشکل از 3 گروهان بود قبل از ورود به آب در سه نقطه پشت خاکریزی مستقر شدند؛ دشمن به طور دقیق همان سه جا را زد به طوری که تعدادی از نیروهای ما در همان لحظه نخست، زخمی و شهید شدند. از پشت خاکریز در آمدیم و وارد آب شدیم؛ دشمن با تیر رسام نیروهای ما را هدف گرفته بود اما به لطف خدا نیروهای ما در آب آسیب زیادی ندیدند. وقتی منور میزدند در آب داد میزدم که بروید زیر آب. در محور ما خط شکسته شد و نیروهای پیاده باید وارد عمل میشدند اما خبر دادند که عملیات در محور اصلی موفق نشده است لذا برای اینکه به کمین دشمن نخوریم، سریع نیروها را به عقب آوردیم.
یکی از نیروهای گردان تعریف میکرد که وقتی خط را شکستیم به منطقهای وارد شدیم که بلدوزرهای عراقی کار میکردند. به یکباره صدای بلدوزرها متوقف شد. یکی از نیروهای عراقی که شیعه بود به دیگری گفت امشب ایران قصد حمله دارد بیا با هم تسلیم شویم اما آن یکی موافق نبود و میگوید من به عقب میروم؛ که در نهایت وقتی ما حمله کردیم، توانستیم یکی از آنها را اسیر کنیم و دیگری فرار کرده بود.
با وجودی که شرایط سختی در آب داشتیم؛ توانستیم خط عراق را بشکنیم اما با دستور فرماندهی برگشتیم و از همان نقطهای که ما وارد شده بودیم، عملیات کربلای 5 انجام شد و از همان محور نیز اولین خط شکسته شد. ما در کربلای 4 شکست آنچنانی نخوردیم. فرماندهان وقتی فهمیدند عملیات لو رفته است، سریع دستور عقب نشینی دادند. اگر ما در عملیات کربلای 4 شکست خوردیم پس این تعداد نیرو در فاصلهی 2 هفته از کجا آمدند که عملیات پیروزمندانه کربلای 5 را انجام بدهند. و این نکته را نیز باید بگویم که اگر آمادگی عبور از پنج ضلعی را داشتیم میتوانستیم در عملیات کربلای 4 به پیروزی برسیم.
شهید "علی اصغر جعفرزاده" عشق بازی در آب را بر دنیا ترجیح داد
یک روز حمید رایگان پیش من آمد و گفت تعدادی از همشهریانم را برای آموزش غواصی به گردان آوردهام. بین آنها به جوان لاغر اندامی اشاره کرد و گفت ایشان علی اصغر جعفرزاده است. برادرش نیز شهید شده است، با اصرار زیاد بر پدر و مادرش توانسته است در جبهه حضور پیدا کند. پدرش او را به دست من سپرده است. او نیز خیلی دوست داشت در گردان غواصی باشد. حاج رسول او را جایی به کار بگیر که در خطر نباشد.
حالا او اصرار داشت که جلو برود، من هم میخواستم او را قانع کنم که وظیفهش ما در پشتیبانی واجبتر است. قبل از عملیات کربلای 4، رزمندهها را به منطقهای بردیم. علی اصغر حیلی اصرار کرد که را ببریم و اشک میریخت. اما او برای پشیبانی در مقر گردان ماند.
وقتی به منطقهی عملیات رفتیم، دیدم علی اصغر خود را به رزمندهها رسانده است و در جمع آنان است. گفتم علی اصغر باید برگردی عقب، اما به قدری اصرار کرد و اشک ریخت که در نهایت مجبورم کرد در خط نگهش دارم. انگار خودش میدانست که این عملیات لحظهی عروجش است. شب عملیات کربلای 4، در تاریکی شب در آبهای شلمچه تیری به او اصابت کرد و به شهادت رسید و ما حتی نتوانستیم پیکر او را به عقب بیاوریم و وقتی 2 هفته بعد در عملیات کربلای 5 از همین محور عمل کردیم، پیکرش را یافتیم و به عقب آوردیم.
پدر شهید علی اصغر جعفرزاده برای ما تعریف میکرد: وقتی علی اصغر گفت میخواهم به جبهه بروم، گفتم برادرت تازه شهید شده است. بیا اینجا در همین شهر کنار خودم کار کن. اصلا خودم یک زمین 500 متری برایت میگیرم و طبق خواستهی خودت میسازم. بعد هر دختری را که خواستی برایت به خواستگاری میروم. هر وسیله نقلیه هم که خواستی بهت میدم. بالاتر از اینها اینقدر پول به تو میدهم که تو نیازی به کار کردن نداشته باشی و هرجای دنیا که خواستی بروی تفریح کنی. علی اصغر برگشت و به من گفت: پدر جانم تو سعادت مرا میخواهی یا شقاوتم را؟ گفتم: خوب معلوم است که هر پدری سعادت فرزندش را میخواهد. گفت: پس پدر جان سعادت من در این است که به جبهه برویم و در راه خدا شهید بشوم.