به طرف صاحب مغازه رفت و پرسید: «آب معدنی دارید؟» جواب داد: «امروز مغازه‌ام وقف شهداست. آب‌معدنی‌ها که تمام شد ولی از هر چه در یخچال مانده می‌توانید استفاده کنید.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - گزارش توصیفی زیر، روایت یکی از خبرنگاران مشرق است از اتفاقات روز سه‌شنبه هفته گذشته که یکی از پرشورترین و بی‌سابقه ترین اجتماعات مردم تهران در استقبال از شهدای غواص را رقم زد؛ روایتی از ناجیان غریقی که در لحظه نیاز، به فریاد ملت رسیدند.

***

وسایلم را تند و سریع جمع کردم. کیفم را روی کولم انداختم و بدو بدو محل کارم را ترک کردم.

حمید زنگ زد. می گفت میدان مملو از جمعیت شده زودتر خودت را برسان.

برای رسیدن به میدان بهارستان چند راه داشتم. مترو، تاکسی و اتوبوس ولی فرصت نداشتم، می خواستم هر چه زودتر خودم را به میدان بهارستان برسانم.

کنار خیابان ایستادم تا پیک موتوری بگیرم.

شک نداشتم تمام مسیرهای منتهی به بهارستان بسته شده‌اند و جمعیت از خیابان های اطراف به سمت میدان بهارستان در حرکتند.

ساعت 3:30 بود و هنوز نیم ساعت تا آغاز مراسم زمان باقی بود. ولی مشخص بود امروز استقبال چشم‌گیری خواهد شد و تهران صحنه‌های عجیبی را به خود خواهد دید.

در شبکه های اجتماعی دانشجوهای قمی وعده داده بودند که کفن پوش برای تشییع شهدای به تهران می‌آیند.

در دلم آشوب بود. کنار خیابان برای هر موتوری که از کنارم رد می‌شد دست تکان می دادم. یک پالس آبی رنگ چندمتر جلوتر از من ترمز کرد. با عجله خودم را به موتوری رساندم. جوانی خوش‌تیپ با تی‌شرت مشکی و موهای فشن بود.

گفتم: بهارستان؟ گفت: بنشین بریم.

سوار شدم با سرعت حرکت کرد. هُرم هوای گرم به صورتم می‌خورد. هوا عجیب گرم شده بود.

حدود ساعت 3:35 بود که در حوالی میدان سپاه بودیم.

داستانک مشرق/

ترافیک سنگینی شده بود و پیاده‌روها پر از جمعیت بود. همه با سرعت به سمت میدان بهارستان در حرکت بودند.

پرسید: آقا چه خبر است، این جمعیت کجا می روند، شلوغی به خاطر چیست؟

گفتم: شهید آورده‌اند، امروز در تهران قرار است تشییع شوند.

تعجب کرده بود.

گفت: این‌طور که معلوم است امروز تهران غلغله است، کاش پلیس مسیرهای منتهی به بهارستان را می‌بست تا مردم این‌طور توی ترافیک گیر نکنند.

راست می‌گفت، مسیر قفل شده بود. خودروها حتی کوچکترین حرکتی نمی‌توانستند بکنند.

جمعیت این‌قدر زیاد شده بود که پیاده‌روها پاسخگو نبود و مردم از لابه‌لای خودروها حرکت می‌کردند.

بعضی از راننده ها از ماشین پیاده شده بودند و با بهت و حیرت به جمعیت نگاه می‌کردند.

بعضی هم با دوربین گوشی‌های‌شان از سیل جمعیت که به سمت بهارستان روانه شده بود فیلم می‌گرفتند.

***
تردد موتور هم دیگر امکان‌‍پذیر نبود.

پیاده شدم و پول پیک را حساب کردم.

پرسید: آقا شهدا را الان به بهارستان می‌آورند؟

گفتم: شروع مراسم که ساعت ۱۶ اعلام شده ولی بعید می‌دانم با این حجم ترافیک و تا یک ساعت دیگر هم بتوانند شهدا را به میدان برسانند.

تشکر کرد و رفت.

داستانک مشرق/

همین طور که با سرعت از لابه لای ماشین‌ها به سمت میدان می‌رفتم. گوشی‌ام را نگاه کردم. حمید زنگ زده بود.
بلافاصله با او تماس گرفتم. ولی دیگر آنتن نداشتم. حجم زیاد جمعیت آنتن‌ها را با اختلال رو به رو کرده بود و طبق معمول مسؤولان امر هم هیچ پیش‌بینی خاصی برای این وضعیت نکرده بودند.

به نزدیکی متروی بهارستان رسیده بودم. جمعیت این‌قدر فشرده شده بود که حتی قدم برداشتن هم به سختی امکان پذیر بود.

سیل جمعیت بود که از ایستگاه مترو به سمت پیاده رو و خیابان سرازیر می‌شد.

وضعیت آشفته‌ای بود. مسوولین راه خیابان‌های اطراف را باز گذاشته بودند و ماشین‌ها و اتوبوس‌ها تمام راه خیابان و ورودی‌های اطراف میدان را بسته بودند. جا برای حرکت و تردد هیچکس نبود.

همه مسیرها قفل شده بود. جمعیتی که داخل مترو بود راهی برای بیرون آمدن نداشت.

مشخص بود این بی‌نظمی و بی‌تدبیری در این هوای گرم زحمت مردم را دو چندان می‌کند.

پیش خودم گفتم: خدایا بخیر بگذاران!


داستانک مشرق/

تلفنم زنگ خورد. حمید بود. می‌گفت: در منتهی الیه جنوبی میدان بهارستان گیر کرده و دارد به سمت جایگاه اصلی می‌آید.

زیر یک تابلوی بزرگ جلوی جایگاه با او قرار گذاشتم. فشار جمعیت هر لحظه بیشتر می‌شد. وارد میدان شده بودم و تا تابلوی بزرگ جلوی جایگاه راه زیادی نداشتم.

پلاکاردها و دست‌نوشته‌هایی که مردم بالای سر خود روی دست گرفته بودند صحنه جالبی را درست کرده بود.

تمام ساختمان‌های دور تا دور میدان بهارستان پر بود از جمعیت. خبرنگارها از موج جمعیت به پشت بام‌ها پناه آورده بودند.

محو تماشای عکاس‌ها و فیلمبردارهای روی پشت‌بام ها بودم که چشمم به یک "قاب عکس" افتاد.

پیرمردی که قاب عکس جوانِ شهیدش را بالا گرفته بود تا فشار جمعیت آسیبی به عکس نزند.

داستانک مشرق/

پیش خودم گفتم: ای کاش عکاس‌ها از شکار این صحنه‌ها عقب نمانند.

به هر زحمتی بود خودم را سر قرار با حمید رساندم و کنار تابلوی بزرگ ایستادم.

کنار تابلو چند خانم روی صندلی‌های تاشو نشسته بودند و به سیل جمعیت نگاه می‌کردند.

یکی از آنها قاب عکس شهیدی روی دست گرفته بود.

از سن و سالش حدس زدم که مادر آن شهید باشد و انگار امروز به استقبال شهیدش آمده.

داستانک مشرق/

سلام کردم و بعد خَم شدم چادر مشکی‌اش را بوسیدم.

تعجب کرده بود. هیچ حرفی نزد و همین‌طور خیره خیره نگاهم می‌کرد.

گفتم: مادر! خوش به سعادت‌تان این سیل جمعیت همه مهمان شما شده‌اند، صاحب مجلس شما هستید. برای ما جوان‌ها دعا کنید تا عاقبت بخیر شویم.

منتظر بودم حرفی بزند، دعایی بکند و یا نصیحتی بکند.

ولی هیچ چیز نگفت. همین‌طور نگاهم می‌کرد. بغض تمام گلویش را گرفته بود. هر لحظه امکان داشت اشک‌هایش سرازیر شود.

به صورت خسته و پژمرده‌اش نگاه کردم و گفتم: «مادر! روسیاهم؛ دعا کن مثل پسرت روسفید بشوم.»

داستانک مشرق/

نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم، معلوم بود سخت دلتنگ دیدن پسرش شده است.

دلم آتش گرفته بود. نگاه‌های مادرشهید برایم خیلی سنگین بود. گویی یک بار سنگین مسؤولیت روی دوشم هوار شده است.

خیلی دوست داشتم اسم و رسم شهیدش را بپرسم ولی حال و هوایش عجیب بارانی بود.

گویی منتظر یک تلنگر کوچک بود تا ابر بهار شود.

خداحافظی کردم و برگشتم و کنار تابلو منتظر حمید ایستادم.

مراسم شروع شده بود و قرار بود محسن رضایی سخنرانی‌اش را آغاز کند.

حمید از لابه لای جمعیت داشت نزدیک می شد. عرق از سر و صورتش سرازیر بود.

مشخص بود خودش را به زحمت به محل قرار رسانده است.

رویش را بوسیدم. دست هم را گرفتیم و به سمت کوچه‌پس‌کوچه‌های اطراف میدان حرکت کردیم.

گزارش داستانی جواد توسلی از روز تشییع شهدا

این‌قدر هوا گرم و فشار جمعیت زیاد بود که نفس‌کشیدنمان هم سخت شده بود.

از کوچه‌پس‌کوچه‌های ضلع جنوبی میدان بهارستان حرکت کردیم و قدری از فشار جمعیت داخل میدان دور شدیم.

تشنگی اَمان مردم را بریده بود.

در شلوغی کوچه‌پس‌کوچه‌های بهارستان مشخص بود همه به دنبال جرعه آبی بودند تا در این گرما نفسی تازه کنند.

همین‌طور که در داخل کوچه حرکت می کردیم. چشم‌مان به یک مغازه سوپرمارکتی در انتهای کوچه افتاد.

مغازه پر بود. صاحب مغازه مرد میانسالی بود که کنار مغازه ایستاده بود و مردم را به داخل مغازه راهنمایی می‌کرد.

حمید به طرف صاحب مغازه رفت و پرسید: آب معدنی دارید؟

جواب داد: امروز مغازه‌ام وقف شهداست. آب‌معدنی‌ها که تمام شد ولی از هر چه در یخچال مانده می‌توانید استفاده کنید.

من و حمید با تعجب همدیگر را نگاه کردیم.

عجب! اجناس داخل مغازه را وقف شهدا کرده بود.

مردم هم که تنها به دنبال تازه‌کردن گلوی خود بودند، آب معدنی‌ها را قبل از ما تمام کرده بودند.

داستانک مشرق/

جوان کوتاه‌قامتی از داخل یخچال مغازه یک کارتون رانی بیرون آورد و داخل کوچه توزیع کرد.

تک‌تک افراد داخل مغازه به انتخاب خودشان جنس بر‌می‌داشتند و از صاحب مغازه تشکر می‌کردند و می‌رفتند!

حمید می گفت: قطعا شهدا به کسب و کارش برکت می دهند.

***

نبود ایستگاه‌های صلواتی و کم‌کاری مسؤولان در خدمات‌رسانی موجب شده بود تا خیلی از مردمی که به دنبال آب و شربت بودند به کوچه و پس‌کوچه‌های میدان بیایند و دنبال مغازه بگردند به همین خاطر بود که مغازه پُر آدم شده بود.

همراه ما بچه کوچکی بود که بدو بدو خودش را به مغازه رساند و دنبال پفک نمکی می گشت.

مادرش به پسر بچه کوچولویش گفت: برو از صاحب مغازه اجازه بگیر.

صاحب مغازه که حواسش به کودک بود، بلند گفت: هر چه می خواهید بردارید، امروز مهمان شهدا هستید.

کودک که خیلی خوشحال شده بود، در آن هوای گرم چند بسته پفک‌نمکی برداشت و از صاحب مغازه تشکر کرد و به همراه مادرش به سمت میدان بهارستان برگشتند.

داستانک مشرق/

من و حمید هم دوتا رانی پرتغال برداشتیم و به سمت صاحب مغازه رفتیم و تشکر کردیم.

به صاحب مغازه گفتم: اجرت با سیدالشهداء(ع)، شما کم کاری مسؤولان اجرایی رو جبران کردی.

خندید و گفت: دعا کنید توفیق خدمت را نگیرند.

خیلی خوشحال بودم. آخرین تصویری که از این دست برخوردها توی ذهنم مانده بود مربوط به "مسیر پیاده‌روی اربعین از نجف تا کربلا" می‌شد.

با حمید به سمت خیابان مصطفی خمینی حرکت کردیم.

فریادهای یاحسین(ع) جمعیت از دور دل آدم را می لرزاند.

معلوم بود سخنرانی تمام شده و دارند روضه سیدالشهداء می‌خوانند.

داستانک مشرق/

همان چیزی که فکرش را می‌کردیم اتفاق افتاده بود.

خودرو حمل شهدا پشت ترافیک سنگین بهارستان گیر افتاده بود و به کندی حرکت می‌کرد.

بعد از گذشت حدود دو ساعت از آغاز مراسم اعلام کردند خودروهای حامل پیکرهای مطهر شهدا وارد میدان شده است.

ولوله‌ای به پا شده بود. مادرهایی که تا دقایقی قبل روی صندلی‌های تاشو نشسته بودند، حالا روی پا ایستاده بودند و با دقت به مسیر ورودی شهدا نگاه می‌کردند.

همه نگاه‌ها خیره به مسیر ورودی بود. اولین خودرو حامل پیکرهای شهدا وارد میدان شد و به دل جمعیت زد.

فشار جمعیت به قدری بود که خودروها به کندی حرکت می‌کردند.

من و حمید هم به سمت خودروها رفتیم. در بحبوحه جمعیت بود که حمید دستم را گرفت و گفت: صدای مادر شهید را می‌شنوی؟

دقت کردم. مادری چند متر عقب تر از ما فریاد می‌زد و التماس می‌کرد که راه را باز کنید تا دستم به پیکرهای شهدا برسد.

این‌قدر فشار جمعیت زیاد بود که رسیدن این مادر به خودروها امکان‌پذیر نبود. ولی او دل به جمعیت زده بود و به هر طریقی بود می‌خواست دستش را به پیکرهای مطهر شهدا برساند.

حمید گفت: چاره‌ای نیست باید کمکش کنیم.

داستانک مشرق/

با چند سربازی که در کنارمان بودند حلقه‌ای درست کردیم و فشار جمعیت را کنترل کردیم تا او آسیب نبیند.

هر لحظه امکان زیر دست و پای سیل جمعیت بماند.

مشخص بود خیلی برای رسیدن این شهدا انتظار کشیده. به هر زحمتی بود می‌خواست به پیکرهای شهدا برسد.

هر طور بود جمعیت را کنترل کردیم تا به نزدیکی خودروها برسد.

به پهنای صورت اشک می‌ریخت و می‌گفت بعداز ۲۳ سال به پسرم رسیدم.

پسرش از همان غواص‌های مفقودالاثر بود.

سال‌ها بی‌خبری و انتظار او را وادار کرده بود تا دل به ازدحام جمعیت بزند.

گوشی‌ام خاموش شده بود.

به حمید گفتم فرصت را از دست نده و سریع از این صحنه‌ها فیلم بگیر.

چقدر سخت بود به آغوش‌کشیدن پیکرهای دست بسته این شهدا و چه دلی داشت این مادر شهید...

شاید قشنگ‌ترین هدیه‌ای که امروز توانستیم به ثبت و ضبط برسانیم همین اشک‌های مادر شهیدی بود که با التماس خود را به پیکرهای مطهر شهدای غواص رساند تا دل طوفانی اش بعداز گذشت ۲۳ سال کمی آرام بگیرد.

بعد از تشییع شهدا نزدیک اذان مغرب بود که من و حمید قدم‌زنان در حال برگشت بودیم.

روز خیلی خوب و عجیبی را پشت سر گذاشته بودیم.

هنوز در بهت و حیرت ناله‌های آن مادرشهید بودیم.

رو به حمید کردم و گفتم: «تا آخر دنیا هم بریم و برگردیم، وقتی مُهر ایرانی‌بودن رو پیشونی‌مون خورده. همه هستی و عزت و شرف‌مون رو مدیون این مادر شهداییم.»


*فیلم مادر شهیدی که با التماس خود را به پیکرهای مطهر شهدای غواص رساند*



محمدجواد توسلی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 32
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 5
  • ۱۳:۲۵ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    شما پس کی مأموریت خبرنگاری انجام دادی؟ این کارها رو که یک تشییع کننده عادی انجام میده!
  • ۱۳:۲۶ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    میگم اگه این حمیدخان نبود نصف گزارشت به فنا رفته بود ها!
  • ۱۳:۳۲ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    حاشیه نگاری خوبی بود. معلومه ماموریتت رو درست انجام دادی جوون. حقوقت حلال تر از شیر مادرت. نوش جونت. گوشت بشه به تنت.
  • sala ۱۳:۳۹ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    خداوند مادران داغدار شهدا را با حضرت ام البنین (س) محشور کند.
  • گمنام ۱۳:۴۱ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    عالی بود سلام خدا بر شهیدان
  • سید ۱۳:۵۵ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    طبق معمول باز مسئولین از مردم عقب افتادند .
  • جواد ۱۳:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    من خبرنگار نبودم که؛ همینجوری رفته بودم خودم استفاده کنم از مراسم
  • حمید ۱۴:۰۴ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    ای کاش مراسمات مهم مثل رحلت امام رو مردمی میکردند و این نکته بسیار مهمی چالبته با مدیریت کلان دولت چون حس مودت معنویت با هم بودن موج میزنه و تقویت میشه نمونش نیمه شعبانه که هنوز مردمی مونده یا محرم حالا اگه دولتی شده بودند تا الان فاتحه شون خونده بود
  • مجید ۱۴:۰۶ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    کاش یک عکس هم از آن مغازه دار میگذاشتی
  • مهدی ۱۴:۲۸ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    خیلی خوب بود.... اجرت با سید الشهداء جوون
  • ۱۴:۲۹ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    شهدا شرمنده ایم...
  • ۱۴:۵۴ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    با وجود اینکه از مدتها قبل برای این مراسم تبلیغات کرده بودن ولی بی برنامه ترین مراسمی بود که دیدم. مردم همه تشنه بودن ولی راهی برای رسیدن به پیاده رو نبود تا به مغازه ای برسن چون سرتاسر آن موتور و ماشین پارک شده بود. حتی به خودروها و اتوبوس هایی که وسط خیابون بودند مهلت تخلیه خیابون رو ندادن و تا ساعتها توی جمعیت مونده بودن. مردم از گرما و تشنگی یکی یکی پس میفتادن. زمان تشییع رو 4 اعلام کردن ولی تا ساعت 6/5 خبری نبود. بعلت نبود بلندگو کسی نمی تونست صدای سخنران رو بشنوه.ما به عشق شهدا رفتیم والا برنامه ریزی شون خیلی مزخرف بود
  • نادر ۱۴:۵۷ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    بجای اینکه از تشیع شهدا و حمایت مردم خوشحال بشوند ناسزا هم به ما می گویند . مگر تشیع شهدا گناه دارد . شما که دائما به منزل جانبازن می روید پس چرا برای دفاع از شهدا روزنامه ارمان را که به شهدا توهین کرد نمی بندید .
  • علی ۱۵:۲۷ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    کاملا موافقم. توی این گزارش هم بهش پرداخته شده بود.... واقعا بی نظم و بی تعهد عمل شد
  • حسن ۱۵:۳۰ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    `سلام به روزه داران مشرقی راست می گه خیلی بی برنامه بی نظم بود. یکی بالا قرآن می خوند یکی دیگه از یه بلندگو مداحی می کرد! موارد زیاد دیگه ای هم هست که حوصله نوشتنشو ندارم. اما در مجموع خیلی با صفا بود. من خیلی گریه کردم. دوستای مشرقی لحظه افطار دعا یادتون نره. دعا کنیم تا ما هم شهید شیم.
  • هادی ۱۵:۳۱ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    درود بر این قهرمانان پهلوان
  • ۱۵:۳۵ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    گزارشی عالی بود فقط از خدا بخواییم مارومدیون خون شهدا نکنه وسایه رهبر عزیزمونو از سرمون کم نکنه
  • اصللاحات ۱۵:۳۶ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    این تیکه اش تکونم داد : خیلی خوشحال بودم. آخرین تصویری که از این دست برخوردها توی ذهنم مانده بود مربوط به "مسیر پیاده‌روی اربعین از نجف تا کربلا" می‌شد.
  • yas ۱۵:۵۳ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    عالی بود جیگرم واسه مادر شهید سوخت...
  • ۱۵:۵۴ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    عیب نداره تشنه بودین درست مثل شهدایی که با لب تشنه شهید شدن ان شاء الله شهدای غواص روز قیامت شفیعتون باشن
  • ۱۵:۵۵ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    سلام خداخیرت حال و هوای تشیع رو به ما منتقل کردی. خدا خیرت بده، اتفاقا فکر کنم که شما وظیفت رو انجام دادای برادرم
  • اکبری ۱۵:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    این خیل عظیم مردم و خانواده های شهدا نبودند که میتینگ سیاسی برگزار کردند و ... راستی از دولت محترم مجوز تجمع رو گرفته بودند؟ شهدا چطور آنها هم احتمالا بدون مجوز آقایان آمده بودند که اینهمه از دستشان ناراحت شده اند و پشت سر هم بیانیه و سخنرانی و دلنوشته و ... می دهند....................... یا حسین فدای لب تشنه ات
  • ۱۶:۰۰ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    کی ناسزا می گفت؟ همه برای احترام اومده بودند. اون جمعیتی که دیدی، همه شان مثل تو در باره سیاست نمی اندیشند، بلکه همه شان به احترام شهدا و دفاع گران از وطن آمده بودند. آن روز دفاع از کشور و انقلاب در زیر تیر و گلوله دشمن بود، امروز در زیر تیر تهمت خودی و تردستی دشمن!
  • سوادکوه ۱۶:۴۲ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    عالی بود. مردم همیشه پای کارن. ما خدایی مردم خوبی داریم. ولی تو اون هوای گرم مسئولان اجرایی براشون مهم نبود که مردم اذیت می شن.
  • مهران ۱۷:۱۸ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    کنار تمام قسنگیهای این فیلم ؛ گریه های اون سربازی که اونم مشغول کمک به این مادر هستش خیلی جالب توجهه ...
  • ایرانی ۱۷:۱۸ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    شرمنده ایم از دل کبود این مادران ،شرمنده ایم از دستان بسته این فرزندان، شرمنده ایم ا،آنها که رفتند تا عزت و شرف مابماند ولی امروز عده ای می کوشند تا عزت و شرف ما را به باد دهند.
  • ۱۸:۲۱ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    شهدا شرمنده ایم
  • ۱۸:۳۸ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    مادران شهدا اسطوره ی شهامت و استقامت هستند.
  • ۲۳:۲۷ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
    0 0
    حرف دل خیلی ها رو زدی! رحمت به شیر پاکی که خوردی
  • فرزندان فردا ۰۰:۰۷ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۱
    0 0
    همیشه ی تاریخ به احترام این مادران تمام قد می ایستیم
  • نوروزی ۰۸:۱۱ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۱
    0 0
    این مادر شهید اشک چشم مرا به در آورد ، داغون شدم ، بیچاره شدم ، خدا را قسم میدهم به خون پاک شهیدان این نظام ورهبری نظام را حفظ فرماید وفرج صاحب ومولای ما را نزدیک گرداند .انشاءالله
  • نوروزی ۱۲:۱۴ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۱
    0 0
    درود وسلام خدا وملائک بر شهیدان هشت سال دفاع جانانه آفرین بر عزمتان ، آفرین بر رزمتان ، افرین بر ایمانتان ای غرورآفرینان کیان اسلام محمدی ونظام الهی ؛ ملت ایران از پیر وجوان ، زن ومرد وخرد وکلان همه قسم یاد کرده ایم از تمامیت آرمانها واهداف شما دفاع کرده وتا پای جانمان بایستیم ودشمن پست وزبون را در هر کجا که باشد نابود کینم 0

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس