پدرش رییس حوزه نظام وظیفه تهران در دوران طاغوت بود. دو خدمه شبانه روز از او مراقبت میکردند و به او لقب «شاه نوه» را داده بودند. بهرام از همان دوران کودکی قلبی رئوف داشت و به سربازانی که در خانهشان خدمت میکردند کمک مالی کرده و یا بدون اذن پدر به مرخصی میفرستاد تا به دیدار خانوادههایشان بروند.
برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار با طاهره بزم همسر شهید به گفتوگو نشستیم. در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید.
با شروع بیداری مردم قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع راهپیماییها بر علیه رژیم، برای به خطر نیافتادن جان و شرایط بهرام، پدرش او را برای ادامه تحصیل به ایتالیا فرستاد. در آنجا مهندسی برق میخواند.
برخلاف تصور پدرش، بهرام در آنجا با گروه انجمن اسلامی آشنا شد و صدای انقلاب را از تلویزیون شنید. این سفر جرقهای برای بیداری بهرام بود.
بهرام پس از ازدواج برایم آن دوران را یکی از بهترین دوران زندگیش تعریف میکرد و میگفت: نخستین بار نمازم را در ایتالیا خواندم و با اسلام و دینم در آنجا آشنا شدم.
در ایتالیا جذب گروه انجمن اسلامی شد و رسالههای امام را میخواند. مامورین کشور ایتالیا بهرام را در حالی که اعلامیههای امام را به همراه داشت دستگیر کردند و این عامل اخراج او از دانشگاه شد. او که دیگر دلیلی برای ماندن در ایتالیا نمیدید، به ایران بازگشت.
با بازگشتش به ایران با مخالفت خانواده روبرو شد. آنها قصد بازگرداندن او را به دانشگاه داشتند. بهرام در پاسخ خانوادهاش گفته بود: «کشور در حال انقلاب است و نمیتوانم کشورم را ترک کنم».
وقتی اصرار خانواده برای بازگشت بهرام بی فایده ماند، او را از خانواده طرد کردند. تا قبل از سفر ایشان به ایتالیا، طرز فکر و دیدگاهش مانند خانواده بود ولی با آشنایی با انجمن اسلامی از لحاظ ظاهر، عقیده و ... کاملا با خانواده متفاوت شده بود. این تغییرات همواره باعث درگیری بین ایشان و خانواده میشد.
با وساطتت مادرش به خانه بازمیگرد ولی همچنان اختلافات ادامه داشت. این اختلافات با ورود بهرام به کمیته بیشتر شد.
بهرام برای گذراندن آموزش نظامی در زمان جنگ داخلی گنبد وارد آنجا شد. مادرشوهرم تعریف میکرد: «شبی بهرام به خانه آمد. تاریکی شب مانع دید ما شده بود. فردای آن روز ماشین را غرق در خون دیدیم. وحشت زده به بهرام که کنار ماشین خوابیده بود نگاه کرده و دلیل این اوضاع را پرسیدیم، او گفت: گروهی از اشرار در صدد سرقت یک بانک در گنبد بودند. پولها را در صندوق ماشین گذاشتم و مستقیما به تهران آمدم.» بهرام تمام شب را در کنار ماشین خوابیده بود تا برای پولها اتفاقی نیافتد. فردای آن روز پولها را تحویل داد.
خانواده همسرم راضی به ازدواجمان نبودند
همسر برادرم از اقوام ایشان بودند. در شهریور سال 60 به خواستگاری من آمد. ایشان 25 و من 18 ساله بودم.
من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. پدرم یک کارمند ساده بود و در منطقه مجیدیه شخص قابل اعتماد و معروفی بود. پدر و برادرم نیز در کمیته بودند و برخی شبها پاسداری میدادند. در زمان انقلاب نیز در اکثر راهپیماییها به همراه خانواده شرکت میکردم.
پدرشوهرم با وجود نظامی بودن، نمازش را میخواند و به حلال و حرام بسیار اهمیت میداد اما خانوادههایمان از نظر عقیدتی با هم متفاوت بودند.
نخستین بار بهرام به تنهایی و با لباس سپاه به خواستگاریام آمد. مراسم را با معرفی خودش آغاز کرد. گفت: من در خانواده ثروتمندی به دنیا آمدم. از کودکی دو کارگر داشتم که تمام کارهایم را انجام میدادند. درس را رها کرده و تحصیلات عالیه ندارم. در حال حاضر نه تحصیل کرده هستم و نه خانوادهام مرا پشتیبانی مالی میکنند. تنها این لباسی که بر تن دارم و ممکن است روزی کفن من هم شود در اختیار من است. پدرم گفته است که اگر از خانواده شما دختر بگیرم از ارث محروم خواهم شد ولی به دلیل خوش نامی شما میخواهم با خانواده شما وصلت کنم.
در برخورد اول صداقتش نظرم را جلب کرد ولی خانواده ام از این که خانواده شهپریان از این وصلت ناراضی هستند جواب منفی دادند. با اصرار بهرام خانوادهام شرط گذاشتند که بار دیگر به همراه خانواده به خواستگاری بیایند.
خانواده همسرم به اجبار او در مراسم خواستگاری شرکت کردند. به دلیل علاقهای که به بهرام پیدا کرده بودم تمام شرایط را پذیرفتم و با هم ازدواج کردیم.
همسرم راضی به برگزاری جشن نبود. ولی با مخالفت خانوادهاش قبول کرد ولی شرط گذاشت که هیچ بزم و طربی نباشد. میگفت: خانوادهها زیر گلوله لب مرز زندگی میکنند. ما عزادار جوانانمان هستیم و در این شرایط ما نباید جشن بگیریم. عقدمان را بخاطر سقوط یک هلیکوپتر یک هفته به عقب انداختیم. مراسم تنها با مدیحه سرایی ائمه اطهار برگزار شد.
با وجود مخالفتها و درگیریهای که با خانواده همسرم داشتیم همچنان احترام آنها را حفظ میکرد و دید و بازدید با آنها را جزو وظایف خود میدانست.
شهید شهپریان؛ بنیانگذار چتربازی و اسکی رزمی در سپاه
همسرم بنیانگذار آموزش اسکی رزمی و چتربازی در سپاه بود. بهرام جسور، شجاع و دل پاکی داشت. دشمنان از رئوف بودن او سواستفاده کرده و آزارش میدادند. به عنوان مثال او را با خواننده لس آنجلسی که هم نام بودند نسبت میدادند. چند مرتبه هم مورد سوء قصد قرار گرفتیم.
روزی در حال نماز خواندن بودم و حامد خواب بود. شخصی چند بار زنگ خانه را زد ولی پاسخی نشنید. قصد شکستن در را داشت. در را که باز کردم همسرم را با چهرهای برافراشته دیدم. برایش پیغام فرستاده بودند که همسر و فرزندت را کشتهایم.
گاهی درب منزل را میزدند و میگفتند همسرت را کشتیم یا در خطر است. زمانی که به ماموریت میرفت در منزل اقوام سپری میکردیم. در این چهار سال 9 بار اسباب کشی کردیم.
برای ایشان محافظ میگذاشتند. محافظ ایشان در طبقه بالای خانهمان زندگی میکرد. در تاریکی شب عبور و مرور میکرد تا شناسایی نشود. پنجره آشپزخانه را بریده و یک ژ3 کار گذاشته بودیم. بهرام همیشه دو اسلحه کلت بر کمر و من یک اسلحه ژ3 همراه داشتیم. در میهمانیها همیشه بی سیم همراهش بود که اگر برای ماموریتی فراخوانده شد خود را برساند.
طرحهای جسورانهای داشت و اعلام کرده بود اگر یک گروه به من بدهید صدام را ترور خواهم کرد، طرح این کار را ریخته بود ولی فرصتی برای اجرایش نیافت.
چندین مرتبه ترور شد. نخستین بار زیر پل سیدخندان بود که تا چند سال پیش هم جای گلولهها بر دیوار آنجا برجای مانده بود.
یک بار هم در مسیر خانه ترور شد. او را با موتورسیکلت مسافتها بر روی زمین کشیده بودند ولی مردم زود اقدام کردند و نگذاشتند که آسیب جدی به او وارد شود.
آخرین بار هم در کوچه مادرشوهرم ضربه سختی بر سرش وارد کردند ولی موفق به کشتنش نشدند.
دید و بازدید عید با یک اسلحه ژ3
یک سال برای دید و بازدید نوروز به منزل دایی همسرم رفتیم. برای دیده نشدن بیسیم آن را به من سپرد و یک اسلحه ژ3 را هم به دستم داد تا اگر برای ماموریتی احضار شد خود را بدون فوت وقت برساند.
در حال روبوسی با همسر داییشان بودم که بیسیم به صورتش خورد. پرسید: «چی بود؟» بیسیم را نشانش دادم. رو به همسرم کرد و گفت: «این چه کاریست چرا همسرت را مسلح کردی؟» من در پاسخش گفتم: «من برای حفظ جان همسرم هر کاری که بتوانم انجام میدهم.» همسرم در جواب من لبخندی زد و به داخل خانه رفتیم.
بهرام عملیاتهای آبی –خاکی را در شمال انجام میداد. با تهدیداتی که از طریق منافقین صورت میگرفت ما را همراه خود میبرد. در راه شمال با سرعت رانندگی میکرد. هوا سرد و استخوان سوز بود. در مسیر در حال شوخی و خنده بودیم که ناگهان با همان سرعت جاده را پیچید و مسیر برگشت را پیش گرفت. من که انتظار این برخورد را نداشتم ترسیدم. با سرعت خود را به یک ماشین لندکروز سپاه که دو سرباز پشت آن نشسته بودند، رساند. ماشین ایستاد و پیاده شد. شروع کرد به فریاد زدن بر سر راننده ماشین که چرا در این هوای سرد دو سرباز را پشت ماشین نشاندهاید.
با عصبانیت به سمت ماشین بازگشت و پتوهای همراهمان را برداشت و به سمت آن دو سرباز رفت. پتوها را به آنها داد و برگشت.
کمی که آرام شد گفت: طاهره جان با بخاری ماشین تا شمال میرویم. خانوادههای این دو سرباز فرزندانشان را به امید ما راهی خدمت کردند. ما وظیفه داریم از آنان مراقبت کنیم آنها در این هوای سرد بدون پتو بودند.
نمایش مصاحبه با همسر شهید
یک روز در خانه نشسته بودیم که از من خواست چادرم را سر کنم. تصور کنم که یک همسر شهید هستم و خبرنگاران برای مصاحبه نزدم آمدهاند.
چادر سر کردم و گفتم من همسر شهید شهپریان هستم و خنده نگذاشت ادامه دهم. بهرام گفت: «محکم تر صحبت کن. یک همسر شهید باید بتواند خوب صحبت کند.» و هر دو با صدای بلند خندیدیم ولی لحظهای دلم لرزید و از این که یک روز کنارم نباشد ناراحت شدم.
یک هفته قبل از شهادت رضایتم را گرفت
یک هفته قبل از شهادتش به زیارت شاه عبدالعظیم رفتیم. رو به من کرد و گفت: «احتمال دارد که همین روزها من به شهادت برسم. مراقب فرزندانمان باش. تربیت آنها را به تو می سپارم.» گفتم: «چرا الان این حرف را زدی؟ آیا اتفاقی قرار است بیافتد که من از آن بی اطلاعم؟» بهرام جواب داد: «نه. بر دلم افتاده است که زمان زیادی به پایان عمرم باقی نمانده است.» ناخودآگاه گفتم: «توکل بر خدا. خدای ما هم بزرگ است. این همه خانواده شهید، ما هم یکی از آنها.» دستش را بالا برد و با خوشحالی گفت: «خدایا شکرت که خانمم هم به شهادت من راضی شد.» چشمانم را درشت کردم و گفتم: «من کی گفتم راضیم؟!» یک هفته بعد که خبر شهادت بهرام را شنیدم به یاد آن روز افتادم.
دو ماهه باردار بودم که همسرم به شهادت رسید. نیم ساعت قبل از شهادتش به منزل پدریاش تماس گرفت و با مادرش صحبت کرده بود. گفته بود من به ماموریت میروم به منزلمان بروید و مراقب همسر و پسرم باشید. در آخرین سخنانش گفته بود: مادر اسم فرزندم را زهرا بگذارید. نیم ساعت بعد در ماموریتی هلی کوپترش سقوط کرد و به شهادت رسید.
در پانزدهم اردیبهشت 1365 به یاری تعدادی از دانشجویان دانشکده عقیدتی سیاسی سپاه، که در شمال شرقی دریاچه قم در محاصره سیل قرار گرفته بودند، میشتابد که در ساعت 23 آنروز بالگرد حامل وی و همراهانش سقوط میکند و او و همراهانش به شهادت میرسند.
شهیدان زین العابدین غریب، مصطفی آذریان، غلامرضا محمدی، حسین نعمتی، حسین مشهدی ابراهیم، محمد جعفر نظری و خلبانهای شهید اسداله طالع و علی اکبر پور سیف، در آن بالگرد بودند.
ما در مراسم ختم هم تهدید میشدیم. میگفتند خانهتان را بمبگذاری میکنیم و تمام عزاداران خواهند مرد.
شهدا نعمت و رحمت خداوند به ما هستند. به جای صحبتهای کلیشهای و دور کردن مردم از شهدا بیایم خاطرات و خصوصیات اخلاقی شهدا را بگوییم. در اطراف من جوانانی هستند که دوران دفاع مقدس را ندیدهاند ولی وقتی من از همسرم و خصوصیات بارز اخلاقیش تعریف میکنم مشتاق شده و به مطالعه اسناد دفاع مقدس و زندگی نامه شهدا میپردازند. مقصر کسانی را میدانم که این آرمان ها را به نسل بعد منتقل نکردند.
پس از شهادت همسرم در تمام مراحل زندگی حضورش را کنارمان احساس کردیم. زهرا آذر 65 به دنیا آمد. پدرش را ندید ولی عاشقانه پدرش را دوست دارد. میگوید: از همان زمان کودکی پدرم را در کنارم احساس میکنم. زمانی که شیطنت میکردم عکس پدر در قاب طاقچه به من اخم می کرد و وقتی که خوشحال بودم، قاب عکس پدر را میدیدم که با لبخند به من نگاه میکند. دخترم هر وقت دلش میگیرد بر سر مزار پدرش میرود و با او درد و دل میکند و ارتباط قوی با پدرش دارد.
در آخرین لحظات عمر مادرشوهرم از او مراقبت میکردم. به من گفت: «ای کاش از روز اول با تو مخالفت نمیکردم.» حلالیت میطلبید و از رفتارش پشیمان بود. روزی با مادرشوهرم به زیارت مشهد مقدس رفتیم. همان طور که ویلچر را در حیاط هل میدادم ناگهان ایشان غش کردند. وقتی به هوش آمد گفت: پسرم را دیدم که به سمت من آمد و گفت «مادر خوش آمدی.»
رویای صادقه
ماجرای شهادت بهرام را قبل از شهادتش دیده بودم. در خواب صدای آیه إِذا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ را دیدم که از آسمان خوانده میشد. آیه به آیه تصاویرش ترسیم میشد. طبق آیات خورشید تاریک شد، کوهها پنبهای و میترکید. گرد و خاک فضا را پوشانده بود. همسرم به سمت ما آمد، دست من و پسرم را گرفت و با خود به مکانی برد که میگفتند فقط خانواده شهدا وارد شوند.
چادرم خاکی بود. همه با دست ما را نشان میدادند. کمی به جلوتر رفتم جمعیت در حال سینه زنی بودند و برای من گریه میکردند.
جمعیت را کنار زده و خانه کعبه را دیدم. امام(ره) با عمامه سبز بر روی صندلی کنار خانه کعبه نشسته بود. بالای سر ایشان هم یک نفر دیگری بود که ایشان را نمیدیدم تنها صدایش را می شنیدم که می گفتند کنار بروید تا این زن زیارت کند.
خانه کعبه شکاف برداشت و من وارد شدم. آیات قرآن بر روی نوار سبز، مشکی و سفید نوشته شده بود و دور تا دور خانه را پوشانده بود. دستم را بر رویشان کشیدم و زیارت کردم. مادر بزرگ پیری داشتم که او را هم با خود به داخل بردم.
امام (ره) گفت باید به جمعیت غذا بدهی. ظرفهای غذا را در دست من داده و من بین جمعیت پخش می کردم. امام فرمودند شما از این غذا سهمی ندارید، سهم شما چیز دیگری است.
از این وادی که گذشتم بر روی تپه ای ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. گویی همه چیز تمام شده بود.
فردای آن روز بهرام برای ماموریتی عازم لبنان شد. خواب را برایش تعریف کردم تا تعبیر آن را از روحانی در لبنان بپرسد. زمانی که بازگشت گفت: «تعبیر خوابت خیر است». به دوستش هم گفته بود که من شهید خواهم شد.
بعد از شهادت همسرم هم این اتفاق افتاد و در منزل مادرشوهرم موقعی که عزاداری بود جمعیت زیادی برای عزاداری آمده بودند. در منطقه زندگی مادرشوهرم ارامنه زیادی زندگی میکردند و آنها در مراسم بهرام که مقارن با ماه مبارک رمضان بود شرکت کردند. حدود 1000 نفر ما میهمان داشتیم. گروه گروه برای عرض تسلیت به منزلمان میآمدند و ما هر شب شام میدادیم.
وصیت نامهاش را پاره کردم
ده روز قبل از شهادتش وصیت نامه ای نوشت و به من داد تا بخوانم. در آن نوشته بود که همسرم میتواند بعد از شهادتم ازدواج کند. از سخنش ناراحت شدم و وصیت نامه را پاره کردم. پس از شهادتش مطالبی که از وصیتنامه به یاد داشتم را مجدداً نوشتم.
در وصیت نامه اش بر حجاب و بیانات امام(ره) بسیار تاکید داشت. به من سفارش کرده بود که به خانواده شهدا سربزنم و جویای حالشان باشم. در زمان حیاتشان به خانواده شهدا سر زده و اگر کمکی از دستش بر میآمد انجام می داد.
چاپ خاطرات شهید شهپریان
در حال حاضر، در حال جمع آوری خاطرات همرزمان و خانواده همسرم هستم. تصمیم دارم برای سیمین سالگرد شهادتش زندگینامه و خاطراتش را چاپ کنم.