چند سال بعد در عملیاتی کوچک در منطقه "الصخره" عراق، با تنی مجروح به اسارت دشمن درآمد. اسارتی که با خاطره خوب از یک سرباز عراقی شیعه و رفتار بد ایرانی سرسپرده رژیم بعث آغاز شد و سالها اسارت را برای «فریبرز خوبنژاد» مدیر فعلی موسسه فرهنگی پیام آزادگان رقم زد. متن زیر گفت و گویی با این اسیر جانباز از روزهای جنگ و لحظه اسارت است.
...
من و امثال من با وجود سن کم، سال 60 در حوزه بهبهان و کهکیلویه ماشین ادارات دولتی را میگرفتیم و شهر به شهر و روستا به روستا میگشتیم و سخنرانی و تبلیغ میکردیم.
مدرسه کوچکی با بیش 50 شهید و محل اعزام نیرو به جبهه
آن موقع چیزی به نام گروههای مقاومت شکل گرفته بود. پایگاه مقاومت در مساجد و دبیرستان و روستاها تشکیل شد و بچهها در این پایگاهها نگهبانی و کارهایی که در سالهای انقلاب معمول بود، انجام میدادند. در روستاها اغلب اعزام نیرو از طریق همین پایگاه های مقاومت و به کمک سپاه پاسداران صورت میگرفت.
در دبیرستان مسئول انجمن اسلامی دبیرستان شدم و چون کمی بیش تر از بچه های دیگر کنجکاو بودم، گروه مقاومتی را در دبیرستان تشکیل دادم. نام گروه مقاومت به نام شهید بهشتی شد و اغلب شهدای آن بخش که قشر فعال بخش بودند از دبیرستان ما رفتند. سن بچههای دبیرستانی روزهای جنگ با امروز فرق داشت و مردانه تر بود. بخشی که ما سکونت داشتیم حدود صد و خوردهای شهید داد از آن تعداد معدودی افراد عام بودند و بالای 50 نفر از شهدا در دبیرستان درس میخواندند یا معلم بودند.
کوچک بودم اما احساس مردانگی میکردم
چند بار برای رفتن به جبهه اقدام کردم، ولی هر بار برمی گرداندند. میگفتند خیلی کوچکی، ولی خودم احساس کوچکی نمیکردم. بار سوم با اینکه فعالیتهایی که داشتم و یک سری از نیروها را به سپاه شهرستان برده بودم تا به جبهه اعزام شوند، اما فرمانده سپاه به خودم اجازه نداد و برگرداند. به بخش آمدم و یواشکی خودم سوار ماشین شدم و از جای دیگری به جبهه رفتم. که اولین بار سال 60 در پادگان شهید دستغیب شهرستان کازرون فارس آموزش نظامی دیدم.
جالب است ما 13 گروهان بودیم که آموزش دیدیم. بعد که میخواستیم برویم جبهه عملیات بیتالمقدس شروع شده بود، ولی ما را جای دیگری بردند. دو گروهان را جدا کردند و بیرون بردند، من هم جزو آن بودم. بعد هم توجیهمان کردند که شخصی به نام قشقایی در فیروزآباد فارس شورش کرده و ناامنی ایجاد شده، شما باید به این عملیات بروید. بچهها همه عشقشان جبهه بود، ولی خب توجیه کردند که باید اینجا برید و بچهها هم قبول کردند.
آمدیم که برویم یک روز بعدش غائله خوابید و ما هم به جبهه رفتیم. جالب اینکه یک راست به عملیات اعزام شدیم و برخلاف دفعه های قبل و افراد دیگر که باید یک ماهی میماندند تا عملیات شروع شود، ما یک راست به عملیات رفتیم و در محور شلمچه به مرحله آخر عملیات رسیدیم. در تیپ 33 المهدی(عج) فارس مستقر شدیم. جوان رعنایی به نام حاج علی فضلی معاون الان بسیج هم فرمانده ما شد. یک راست به پایگاه رفتیم آقای فضلی ما را تحویل گرفت و ما را به منطقه برد.
اول به فکه اعزام شدیم عملیات شدیدی بود که تیپ المهدی دخالت کرد و بعد با اتوبوس به خط مقدم رفته و با لشکر 21 حمزه ارتش ادغام شدیم. حتی فرمانده گردان هم بسیجی بود و کسی بود که با ما آموزش میدید. بسیار انسان باصفا و عاقلی بود. من هم با اینکه 16 سال بیشتر نداشتم فرمانده دسته بودم. فرمانده ارتش استواری بود که احساس کردم از اینکه ما جای او را گرفتیم خیلی بدش آمد و حقم به او میدهم چون نظامی آموزش دیده ای بود.
به خط شدیم و شب که میخواستیم به عملیات برویم احساس کردم راضی نیستند و نمیخواهند با ما باشند. فرمانده محور افسر ارتشی بود که پاهایش تیر خورده و زخمی شده بود نمیتوانست راه برود، ولی مثل شیر فرماندهی میکرد. ما را که دید فهمید. گفت سرکار استوار میبینم ناراحتی؛ او هم موضوع را کتمان نکرد.
رمقهای آخر عراق و پیروزی فتح خرمشهر
صبح روز بعد عراق پاتک کرد و دفاع شد. عراق دیگر رمقهای آخر را میکشید و جان میکند. دفاعی در کار نبود، فقط میخواستند کمتر تلفات بدهند که راحت عقبنشینی کنند. دقیقاً ما جزو آزادکنندگان خرمشهر بودیم. اولین بارمان هم بود که به جبهه میرفتیم. فضای آن روزها، خرمشهر یک بِرَند شده بود. خیلی شهرها و مناطق ما در اشغال بود، ولی خرمشهر یک اسم و سابقهای داشت و دشمن هم به گرفتن شهر افتخار میکرد. نقطه عطف و مهمترین ورق تاریخ دفاع مقدس همین خرمشهر و مظلومترین و دردآورترین خاطرهی جنگ نیز اشغال خرمشهر بود.
ترس را اصلاً در وجود کسی احساس نمیکردیم. بحث، دین، مذهب، هدف امام، غیرت ایرانی و همه اینها بود. با اینکه این موضوعات همیشه وجود دارند ولی هنر میخواهد که از این منابع و محتوای قوی خیزش عمومی ایجاد کنی تا برای مردم باور شود. امام هنرش این بود که محتوای دین و ملیت را در مردم زنده کرد و نشان داد با اینها میتوان سرآمد شد و بچه های بسیجی آن روز با تمام وجود گفته های امام را درک کردن، پذیرفتن و انجام دادند.
نمیخواهم امام را قیاس کنم امام جالب است که نادر شاه افشار وقتی شروع به فتح میکند از بالای تپه ای میبیند سربازانش میجنگند و با دیدن این شجاعت و جنگاوری سربازان حظ میکرد. رو کرد و به سربازان گفت: شما مگر نبودید که کشور اشغال شد؟ یکی از سربازها پاسخ حکیمانه ای میدهد و میگوید ما بودیم، اما نادر نبود.
امام به بهترین وجه این روحیه را بروز داد و بچهها به بهترین وجه پذیرفتند. آرزوی شهادت در اوج معرفت بود. آن روز بچهها در نهایت معرفت رسیدند و در شناخت کامل حاضر بودند جانشان را بدهند. فضا هم فضای خاصی بود. شاید زیباترین و غرورآفرینترین صحنه، صحنه ای بود که شهید در شهر تشییع میشد. همه احساس بزرگی میکردند که جنازه قهرمان را حمل میکنند در صورتی که وقتی جنازه ای بیاید معمولاً روحیهها را خراب میکند ولی شهیدی که میآمد روحیه چندین برابر میشد.
شهادت 90 رزمنده و آغاز بزرگترین اعزام از بهبهان
در بهبهان اولین موشکی که زدند به مدرسه ای خورد و 90 شهید داد. دو روز بعدش بزرگترین اعزام نیرو در بهبهان انجام شد.
ما از جبهه برگشتیم و دیدیم چقدر مردم ما را تحویل میگیرند فضای امیدی ایجاد شده بود. مردم عوض شده بودند و فضای نشاط آوری بود. ماهم در جبهه و خاکریز و جبهه بودیم در گرمای خرداد جنوب خبری از پشت نداشتیم در بیابان بودیم و از چیزی هم خبر نداشتیم. وقتی با اتوبوس به شهر آمدیم ریختند روی سرمان و خوشحالی کردند.
چند ماه بعد در عملیات محرم شرکت کردیم و ما برای تخریب و شناسایی میادین مین عملیات محرم با شهید بزرگ علی عاصمی فرمانده تخریب که افتخار دارم با ایشان بودم چند نفر به منطقه رفتیم. در عملیات محرم در کنار شهید عاصمی و برادرش بودیم و میادین مین را شناسایی میکردیم.
عملیات مسلم بن عقیل که عملیات کوچکی بود هم شرکت کردیم. مجدد بار سوم به عملیات خیبر رفتیم. ما را بردند در قصر شیرین. مستقیم در عملیات شرکت نکردیم و در نفت شهر به عنوان پدافند مستقر شدیم. نوروز سال 63 برگشتیم و باز به جبهه رفتیم. ما رفتیم تیپ الغدیر یزد تا اینکه عملیات بدر اسیر شدیم.
اشتباهی که به اسارت منجر شد
سخت است گفتن این جملات ولی باید بگویم که ما جاهایی هم اشتباه داشتیم که نباید میداشتیم. هدف کلی ما دفاع از کشور بود با شروع جنگ ارتش از هم پاشیده بود، انقلاب شده بود، سازمان های ما جوان و مردمی بودند و به همین خاطر مشکلاتی هم پیش میآمد. در هر صورت ما در منطقه شرق دجله "الصخره" شب رسیدیم و عملیات کردیم و درگیری شدیدی داشتیم صبح دشمن پاتک سنگینی کرد. از قول دوستان می گویم که گروه ما باید مسیری را نگه میداشتیم تا جناحین بتوانند عقب بیایند در هر حال ما فدایی شدیم.
ماندیم و دفاع کردیم. تقریباً به جز آنهایی که پیش من بودند و دیدم بقیه یا شهید یا مجروح شدند من هم مجروح شدم. عملیات بدر نزدیک 200 اسیر داد که نزدیک 60 تا یزدی بودند همین نشان میدهد ماندند و دفاع کردند. من هم جزو اینها بودم. از ناحیه دست و کمر مجروح شدم کاملاً فلج شده بودم و کنار شط افتادم. تا ساعت 11 مقاومت کردم. بعد از اینکه خط شکسته شد دشمن برای جلو آمدن و پاکسازی میترسید که جلو بیاید. من هم که لب آب افتاده و سیم خاردار های توپی وجود داشت که گیرم اندخته بود. اگر آب بالا میآمد خفه میشدیم.
رفتار خوب یک عراقی و درد بی رحمی یک عراقی
کسی که من را پیدا کرد بسیار آدم خوبی بود. این را می گویم شیعیانی که امروز دفاع میکنند در ارتش عراق آن زمان بودند و خوب رفتار میکردند. 20 دقیقه من و او تنها بودیم کنارم نشست و برایم داستان تعریف کرد. کمی عربی بلد بودم. داشت از جنگ و بدی جنگ میگفت. گروهی آمدند که قصد پاکسازی داشتند قصدشان بود که من را بکشند ولی این عراقی نگذاشت. بعد هم انداختنم توی ماشین و عقب بردند و در مقر سپاه ششم یک بازجویی کردند ای من هم اطلاعاتی نداشتم. یک ایرانی هم متأسفانه با بی رحمی و بدزبانی با عراقیها همکاری میکرد. بدترین دردی که میکشیدم دیدن همین ایرانی و بی احترامی های او بود.