تصاویر شهید تقوی هنوز در میادین شهرهای مختلف بغداد، کردستان و منطقه عزیز بلد به چشم میخورد. مردم آن مناطق هیچگاه ناجی خود را فراموش نمیکنند. مهرخانه با همسر این شهید مدافع حرم، درباره زندگی مشترک و ویژگیهای این شهید بزرگوار به گفتوگو نشسته است.
- چند سالگی ازدواج کردید؟
پانزده ساله بودم که مهر ازدواج در شناسنامهام خورد و همسر حاج حمید تقوی شدم. آن زمان در کلاس سوم راهنمایی تحصیل میکردم.
- شرایط زندگی شما، آن زمان چگونه بود؟
ما اصالتاً بختیاری و اهل اهواز هستیم. مناطق زندگی ما با هم متفاوت بود. پدرم کارگر شرکت نفت بود و ما در یکی از شهرکهای متعلق به شرکت نفت به نام کارون، با سبک و سیاق انگلیسی و با دسترسی به همه امکانات رفاهی زندگی میکردیم، اما حاج حمید و خانوادهاش ساکن یکی از روستاهای عربزبان اطراف اهواز به نام ابودبس بودند.
محیط زندگی همسرم نسبت به ما فضای بستهتری داشت. استخر، سینما، باشگاه ورزشی، رستوران و ... بخشی از امکاناتی بود که شرکت نفت در اختیار کارکنانش قرار میداد؛ درحالیکه چنین شرایطی در روستاهای محروم فراهم نبود.
- جرقه این ازدواج چگونه زده شد؟
حاج حمید، پسرخاله من بود. بعد از پیروزی انقلاب، رفتوآمد او به منزل ما بیشتر شد؛ زیرا با یکی از برادرانم ارتباط خوبی داشت و علاوه بر این در حوالی خانهمان نیز مسئولیت یکی از پاسگاهها به او واگذار شده بود. او برای برادرم عکس و پوسترهای انقلابی میآورد تا توزیع کند. من هم برخی از این اقلام فرهنگی را به مدرسه میبردم. در همین گیرودار حاج حمید تصمیم گرفت مرا از خانواده خواستگاری کند.
- این تفاوت در نوع زندگی برای شما مشکلساز نبود؟
نه چندان. چون خانواده ما هم اعتقادات مذهبی داشتند و برادرانم هم همیشه مراقب ما بودند که تحتتأثیر جو جامعه آن زمان قرار نگیریم.
خانواده حاج حمید در روستا زندگی میکردند و فاصله زیادی تا شهر داشتند. علاوه بر این وسیله ایاب و ذهاب هم به راحتی فراهم نبود. بنابراین وقتی قرار شد برای خواستگاری به منزل ما بیایند، خودش و پدرش با یک موتور آمدند.
- پدر و مادر شما به این وصلت راضی بودند؟
من یک خواهر بزرگتر داشتم و آن زمان رسم بر این بود که حتماً خواهر بزرگتر ازدواج کند. پدرم برای اینکه این ازدواج سر نگیرد، بر خلاف پدر و مادرها که در هنگام خواستگاری، حسن فرزند خود را بیان میکنند خطاب به آنها گفت پروین هنوز کوچک است و حتی کارهای شخصیاش را هم خودش انجام نمیدهد. بهعنوان مثال همین دیروز، مادرش لباسهای او را شسته است. چنین شخصی قادر به اداره یک زندگی نیست.
- واکنش آنها چه بود؟
حاج حمید چون تصمیم خود را گرفته بود، قطعاً اگر سنگهای بزرگتری هم پیش پای او میانداختند آنها را بر میداشت. بنابراین خطاب به پدرم گفت این موارد هرگز برای زندگی ما مشکلساز نخواهد بود. من خودم قادر به شستن لباسهای خودم و او هستم. مرحوم پدرش نیز همان موقع گفت که این موضوع مهمی نیست و بالاخره خودش این کارها را یاد خواهد گرفت.
- و بالاخره این وصلت سر گرفت؟
بله، خانوادهام حاج حمید را خیلی دوست داشتند و علاوه بر رابطه عاطفی که بهخاطر نسبت فامیلی وجود داشت، سجایای اخلاقی او و خانوادهاش نیز موضوعی قابل کتمان نبود و همین موضوع پدر و مادرم را راضی به این وصلت کرد.
- شروع زندگی شما هم به سبک و سیاق برخی زندگیهای ساده آن زمان بود؟
شرط حاج حمید همین بود. یک زندگی ساده و جالب اینجاست که این سادگی را تا آخر عمر حفظ کرد و هیچچیز نتوانست او را تغییر دهد؛ چه زمانی که یک پاسدار ساده و چه آن زمان که یک درجهدار بود.
- مراسم عروسی چگونه برگزار شد؟
همسرم پیشنهاد داد مراسم عروسی در سپاه برگزار شود و مهمانها هم تعداد کمی باشند. من هم پذیرفتم. خرید ازدواج مان نیزبسیار ساده و معمولی بود؛ یک حلقه، یک مقنعه و یک شلوار کبریتی کرمرنگ و یک پیراهن سبز (حاج حمید به رنگ سبز بسیار علاقه داشت).
این چند قلم، تمام خرید ما برای ازدواج بود که برای عروسی هم همانها را پوشیدم. روز عروسی خودش و مرحوم پدرش با یک پیکان دنبال ما آمدند و به سمت محل برگزاری مراسم رفتیم.
اجرای تئاتر توسط حسین پناهی و صادق آهنگران در روز عروسی
آقای شمخانی آن زمان فرمانده سپاه وقت اهواز بود و در مراسم عروسی چند دقیقهای سخنرانی کرد و ما را به پیروی از حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) فراخواند. البته یک تئاتر طنز به نام "مرشد و بچه مرشد" هم توسط مرحوم حسین پناهی و حاج صادق آهنگران اجرا شد که در آن تئاتر مرحوم حسین پناهی نقش بچه مرشد و حاج صادق آهنگران نقش مرشد را اجرا میکردند و آقای جمالپور هم در آن تئاتر مسئولیتی به عهده داشت.
- و اینگونه زندگی ساده شما آغاز شد؟
بله، و شاید تصور آن شرایط برای بسیاری از جوانهای امروز سخت باشد، اما حاج حمید به زندگی ساده و دوری از تجملات اعتقاد داشت و همیشه یک مدل زندگی کرد.
- بعد از مراسم به کجا رفتید؟ محل زندگیتان کجا بود؟
به روستای محل زندگی آنها رفتیم و در کنار خانواده خاله، زندگی را شروع کردیم.
- شرایط زندگی در روستا چگونه بود؟
نسبت به محل زندگی خانواده پدری من بسیار محیط بستهتری بود. چند روز از آغاز زندگی میگذشت که حاج حمید گفت بیا به مسجد برویم تا تو را به چند نفر از آشنایان معرفی کنم. از حرف او تعجب کردم، چون مسجد روستا جایی برای نماز خواندن زنها نداشت.
ابتدا تصور کردم میخواهد مرا به همسران دوستانش معرفی کند. به مسجد رفتیم. آنجا دو تا از دوستانش بودند. من را به آنها معرفی کرد و گفت: همسرم به کارهای هنری علاقه زیادی دارد و قبلاً در مدرسه تئاتر بازی میکرده. هدف او از این کار انجام فعالیتهای فرهنگی در روستا بود، اما جو آن منطقه پذیرای این موضوع نبود.
- چه مدت در روستا ساکن بودید؟
دو هفته.
- بعد از آن به کجا رفتید؟
به اهواز رفتیم و سالها در آنجا ساکن بودیم.
- آن زمان شهید چه مسئولیتی بر عهده داشتند؟
در قسمت اطلاعات عملیات سپاه کار میکرد.
- و این آغاز دور جدیدی از زندگی شما بود؟
بله دقیقاً همینگونه بود. اسبابکشی سختی هم نداشتیم. چون وسایل ما حدوداً نصف وانت را پر کرد و ما به اهواز رفتیم.
- در اهواز فعالیت فرهنگی انجام میدادید؟
روحیه من روحیهای هنری بود. در دوران مدرسه علاوه بر اجرای تئاتر و تهیه روزنامهدیواری، فعالیتهای فرهنگی مختلفی انجام میدادم. بعد از بازگشت به اهواز، حاج حمید مرا به تبلیغات سپاه برد و به مرحوم حسین پناهی و آقای جمالپور معرفی کرد.
- چرا دیدگاه شهید تقوی نسبت به فعالیت فرهنگی زنان در آن برهه حساس که کشور درگیر جنگ بود، بسیار مثبت بود؟
اینکه در آن برهه حساس و در یکی از شهرهایی که به شدت درگیر جنگ بود، یک شخص نظامی همسرش را به فعالیتهای هنری تشویق کند، نشان از نوع نگاه مثبت او به تأثیر حضور زنان در اجتماع داشت. از دیگر سو معرفی من توسط او به این جمع هنری، نشان از اعتماد او به من و دوستانش داشت.
- در چه مکانهایی تئاتر اجرا میکردید؟ واکنش رزمندههابه اجرای تئاتر توسط گروه شما چه بود؟
در اهواز و شهرهای اطراف آن. جنگ بود و بمباران و شاید هیچ عقل سلیمی قبول نمیکرد که در آن شرایط به فعالیتهای هنری مشغول شویم، اما در همان شرایط هم رزمندهها به تماشای تئاتر مینشستند و من به وضوح شاهد تغییر روحیه آنها بودم. آنها اجرای چنین برنامهای را باعث تجدید روحیه و دلگرمی میدانستند و من هم خوشحال بودم از اینکه توانستهام در آن شرایط گامی در جهت کمک روحی به رزمندگان بردارم.
- شهید تقوی هم به تماشای بازی شما مینشست؟
مشوق اصلی من او بود. یکی از نمایشهایمان 10 روز بر روی سن بود. در یکی از روزها حاج حمید آمده بود به تماشای تئاتر، اما من از حضور او بیخبر بودم. بعد از پایان اجرا درحالیکه داشتم سالن را ترک میکردم، متوجه شدم حاج حمید گوشهای ایستاده و منتظر من است. گفتم چرا نیامدی داخل سالن؟ گفت: بلیط تمام شده بود و من هم نمیخواستم بگویم همسرم از بازیگران تئاتر است تا مرا خارج از نوبت به داخل بفرستند. میخواستم مانند مردم عادی با من رفتار شود.
- چه خاطرهای از آن روزها دارید؟؛ روزهایی که شاید بتوان آن را برای شما تلفیق جنگ و هنر نامید.
دی ماه 59 بود. من با بچههای گروه در حال تمرین بودم. بحبوحه روزهای ابتدایی جنگ بود و هنوز نظم خاصی بر جنگ حاکم نبود. ناگهان خبر شهادت حسین علمالهدی و یارانش را به ما دادند. همه بچهها ناراحت شدند و هیچکس دست و دلش به ادامه کار نمیرفت. او استاد نهجالبلاغه من بود و بسیاری از مفاهیم دینی را از این شهید آموختم.
- شما مادر چهار دختر هستید. اولین فرزند شما چه زمانی به دنیا آمد؟
اولین فرزندم مریم، سال ۵۹ به دنیا آمد. فرزندانم بعدیام هدی، ندا و دختر چهارمم منا.
- با وجود اینکه مادر شده بودید کار کردن برایتان سخت نبود؟
تا قبل از به دنیا آمدن فرزند دومم به فعالیت بیرون از منزل ادامه میدادم، اما بعد از آن دیگر نتوانستم؛ زیرا من هم مانند همسران بسیاری از رزمندگان روزهای زیادی را بدون همسرم گذراندم و این موضوع فعالیت بیرون از خانه را سخت میکرد.
- برخورد شهید تقوی با فرزندانش چگونه بود؟
سال 91 بود من و منا قرار بود برای ثبتنام دانشگاه به همراه حاج حمید به تنکابن برویم. صبح زود حاج حمید بیدار شد و من و منا را صدا زد که هرچه سریعتر آماده شویم و به سمت شمال حرکت کنیم. وقتی سوار ماشین شدیم، متوجه شدم یک پتوی بزرگ دو نفره و مقدار زیادی نان بر روی صندلی عقب ماشین گذاشته است. با تعجب گفتم من که مقداری میوه و خوراکی و پتوی سفری همراهم آوردهام، چرا این وسایل را آوردید؟ در ضمن ما که قرار است بعد از ظهر برگردیم. حاج حمید گفت: اولاً که احتیاط شرط عقل است، دوم اینکه چون منا همراهمان است بهتر است مجهز باشیم تا اگر هوا برفی شد، سرما او را اذیت نکند. بعد هم لبخندی زد و گفت یک حلب خرما و تعدادی آب معدنی هم در صندوق عقب ماشین گذاشتم.
پیشبینی به موقع و آینده نگری
وقتی از تهران خارج شدیم، برف شروع به باریدن کرد. اول خیلی آهستهآهسته، اما بعد بارش برف شدید شد. حاج حمید ماشین را نگه داشت و گفت خوب شد که زنجیر چرخ را همراهم آوردم و بعد از اینکه زنجیر چرخ را نصب کرد، به حرکت ادامه دادیم. تقریباً به 5 کیلومتری تنکابن که رسیدیم ترافیک شدید شد و به علت ریزش برف شدید، جاده بسته شد.
تعداد زیادی از ماشینها گرفتار شده بودند؛ بهطوریکه نه راه برگشت بود و نه راه جلو رفتن. وضعیت خیلی بدی بود. ساعتها در ترافیک بودیم، بدون اینکه یکسانتیمتر حرکت داشته باشیم. هوا رو به تاریکی میرفت و بارش برف و باران و سردی هوا رو به شدت بود. موبایل هم آنتن نداشت. ما در ماشین گیر افتاده بودیم. آنروز ما نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را بهصورت نشسته در ماشین خواندیم.
البته به محض توقف حاج حمید حلب خرما و باکس آبمعدنی را از صندوق عقب به داخل ماشین آورده بود.
حاج حمید به منا گفت پتوی دو نفره را دولا کن و دور خودت بگیر تا سرما نخوری. بخاری ماشین را یک ربع روشن کرد و وقتی داخل ماشین گرم شد، مجدداً آن را خاموش کرد و به منا گفت هروقت سردت شد، بگو دوباره بخاری را روشن کنم. چون معلوم نیست راه کی باز شود. باید احتیاط کنیم که بنزین داشته باشیم و توصیه کرد با خوردن خرما، گرمای بدن را بالا ببریم. البته مرتب برایمان صحبت میکرد و سعی میکرد من و مخصوصاً منا نگرانی نسبت به وضیعتمان پیدا نکنیم.
حاج حمید دائماً تلفن همراه را نگاه میکرد و به محض اینکه برای لحظهای آنتن میآمد، سعی میکرد تماس یا پیامی برای دوستانش بفرستد تا وضعیت جاده را برای آنها تشریح کند، بلکه کسی به کمک بیاید و مردم را از آن وضعیت اسفبار نجات دهد. او همیشه بهفکر مردم بود و از حق دفاع میکرد.
- آخرین بار کی با هم به سفر رفتید؟
آخرین زیارتی که با حاج حمید رفتیم، شهریور 93 بود. وقتی خودش رانندگی میکرد، زیاد توقف نمیکرد مگر اینکه زمان نماز بود و معمولاً بعد از خواندن نماز و صرف غذا، مجدداً به حرکت ادامه میداد. آنروز هم نزدیک اذان ظهر به بچهها گفت اگر جای مناسبی دیدید، اطلاع دهید تا هم نماز بخوانیم و هم ناهار بخوریم. بچهها وقتی به محل مورد نظر رسیدند، گفتند نگه دار. بعد از خواندن نماز، سفره را انداخته و دور سفره نشسته بودیم که دیدم حاج حمید کنار جوی آب نشسته و مشغول تمیز کردن آن است. گفتم چرا غذا نمیخوری؟ گفت کمی صبر کنید تا جوی آب را که بهخاطر مقداری زباله بند آمده و جلوی عبور آب را گرفته است، تمیز کنم.
- شهید تقوی از چه زمانی به عراق رفت؟
حاج حمید سال 91 بعد از اینکه بازنشسته شد وقتش را به سه قسمت تقسیم کرد. یک ماه یا بیست روز را در عراق و بیست روز را در تهران و دو هفته را در اهواز میگذراند. او برای تشکیل نیروی مردمی (حشد شعبی) برای مبارزه با داعش به عراق رفتوآمد داشت. به اهواز هم برای سرکشی به مادرش و تبدیل خانه پدری به مرکز فرهنگی و حسینیه در رفت و آمد بود.
- برخورد او با مردم روستا چگونه بود؟
حاج حمید معمولاً بعد از نماز صبح به روستا میرفت و تا غروب کار میکرد و غروب از روستا برمیگشت. یک روز که میخواستیم از روستا برگردیم پسربچهای از اهالی روستا از حاج حميد پرسید که دوباره کی به روستا میآید چون دارد یک سوره از قرآن حفظ میکند و میخواهد برای حاج حمید بخواند. حاج حمید خوشحال شد و با خنده گفت حتی اگر شده بهخاطر تو هم میآیم فقط تلاش کن سوره قرآن را به خوبی حفظ کنی. پسربچه هم با خوشحالی قول داد. وقتی در حال ترک روستا بودیم حاج حمید به من گفت چند روز پیش به چند تا از بچههای روستا بهخاطر حفظ قرآن هدیه دادم. خوشحالم که این موضوع موجب شد تا بچههای دیگر هم بهفکر حفظ قرآن بیفتند.
- شهید تقوی مشغلههای فراوانی داشت و روزهای بسیاری در خانه نبود. در این شرایط چگونه برای فرزندانش وقت میگذاشت؟
او دخترانش را بسیار دوست داشت و از هر فرصتی برای همراهی با آنها استفاده میکرد. یک روز حاج حمید وارد خانه شد. دخترم ندا هم به همراه دوستانش پشت سر حاج حميد وارد خانه شدند و مشغول بازی کردن شدند. نیم ساعت بعد حاج حمید، ندا و دوستانش را صدا کرد تا به آشپزخانه بروند. یک ماهیتابه بزرگ دستش بود. به آنها گفت دستهایشان را بشورند و به درآوردن هسته خرما کمک کنند. بچهها مشغول در آوردن هستههای خرماها شدند. حاج حمید خرماها را در ماهیتابه ریخت و آنها را کمی تفت داد و به آن هم کمی آرد اضافه کرد. دوباره ماهیتابه را آورد پیش بچهها و به آنها گفت گلولههای خرمایی کوچک و بزرگ درست کنند. بچهها بدون اینکه متوجه بشوند وارد یک بازی قشنگ و صمیمی شدند؛ درحالیکه طرز تهیه نوعی غذای جنوبی را هم آموخته بودند. آن روز بچهها حدود 12- 10 تا گلوله بزرگ درست کردند و از این موضوع بسیار راضی بودند. حاج حمید هم هر از چند گاهی با آنها شوخی میکرد و همگی میخندیدند.
بازی حاج حمید با فرزندان/ پدری که خود را همردیف کودکانش قرار میداد
بعد از اتمام ساخت گلولههای خرمایی، حاج حمید در یکی از آنها گلوله ها یک مهره گذاشت و گفت که گلولهها را بخورید، در گلوله خرمایی هرکس مهره بود، همگی او را دنبال میکنیم. همه با هیجان ناشی از اینکه مهره، سهم چه کسی خواهد شد شروع به خوردن گلولههای خرمایی کردند. ندا یکی دو گاز از گلوله خرمایی را بیشتر نخورده بود که بیاختیار دستش را به سمت دهانش برد و آرام بلند شد که فرار کند. حاج حمید به او گفت ها؟ چه خبر؟ مهره را داری میخوری؟ ندا دو پا داشت، دو پا هم قرض کرد و به سرعت به سمت حیاط فرار کرد. حاج حمید فریاد زد یالا بگیرینش نذارین بزنه بچاک. بچهها دنبالش دویدند و او را قلقلک دادند.
- درباره مهربانی او با اطرافیان و مخصوصاً دخترانش بسیار شنیدهایم، نمونهای از آن رفتار محبتآمیز پدرانه را به خاطر دارید؟
یک روز حاج حمید بالای سر ندا آمد تا مطمئن شود از خواب بیدار شده و برای مدرسه رفتن حاضر است. وقتی صورت رنگ پریده ندا را دید با نگرانی پرسید چی شده دخترم...؟ حالت خوبه؟؟ ندا با صدای گرفته گفت که گلویش درد میکند. حاج حمید برای او یک استکان آبنمک درست کرد و گفت امروز نیازی نیست برود مدرسه. به من هم گفت مواظب احوال ندا باشم. بعد پیشانی ندا را بوسید و به محل کارش رفت. یکی دو ساعت بعد زنگ زد و حال ندا را از من پرسید. گفتم حالش بدتر شده است. کمتر از نیم ساعت بعد زنگ خانه به صدا در آمد. شهید علی معماری بود. حاج حميد او را فرستاده بود تا ندا را به محل کار ببرد.
در طول مسیر، حاج علی با ندا شوخی میکرد تا حال و هوای او را عوض کند. دفعه اولی نبود که ندا آنجا میرفت. حاج حميد خیلی وقتها ندا را با خودش میبرد قرارگاه. ندا تا عصر آنجا بود و بعد هم به مطب دکتر رفتند. عصرکه ندا به خانه آمد، حالش خیلی بهتر شده بود.
- سادهزیستی شهید از اول زندگی تا آخر آن ادامه داشت. این روحیه را چگونه در تمام این سالها حفظ کرد؟
او به معنای واقعی کلمه به مال دنیا بیاعتنا بود. تعدادی از دوستان حاج حمید از او تقاضا کرده بودند یک شرکت مالی اقتصادی تأسیس کرده و بهطور شراکتی در آن فعالیت کنند و حاج حمید هم مدیریت آن را بر عهده بگیرد. او بارها به بهانههای مختلف از زیر این کار شانه خالی کرده بود، اما سرانجام که با اصرارهای فراوان دوستان روبهرو شد، به ناچار پذیرفت.
او به دلیل مشغله کاری و تمایل نداشتن زیاد به اینگونه افکار و فعالیتهای مالی، زیاد در جلسات مداوم و منظم حضور نمییافت، اما بهطور مداوم دوستان تماس گرفته و خواهان حضور او بودند تا اینکه بالاخره حاج حمید در جلسهایی که درباره موارد مالی گروه بود شرکت کرد. هنگامی که شب به خانه برگشت، به خواب رفته بود که ناگهان با فریاد از خواب پرید. همه ما نگران شدیم و حالش را جویا شدیم. او گفت که خیلی حالش بد است و مدام خوابهای آشفته میبیند و دلیل این خوابها را رفتن به همین جلسات مالی و امور دنیایی میدانست. وقتی از حاج حمید پرسیدیم چه خوابی دیده گفت دائماً خواب میدیدم که در جلسه هستم و عقربهای بزرگ دور و بر میزم هستند. حاج حمید خیلی ناراحت بود و آن شب تا صبح نخوابید و خود را سرزنش میکرد که این مجلسهای امور دنیایی به من نیامده است. من کجا و بحث بر سر مال دنیا کجا؟
- در مواقعی که شما یا بچهها ذهنتان مشغول موضوعی بود و به کمک او احتیاج داشتید، چگونه نقش همسر یا پدر حامی را ایفا میکرد؟
همیشه طوری رفتار میکرد که من و بچهها فکر میکردیم یک کوه پشت ما ایستاده است. وقتی هدی کنکور داشت حاج حمید صبح زود ماشین را مرتب کرد و به من گفت سریع آماده بشوید تا همراه هدی به محل آزمون برویم. من و هدی سریع آماده شدیم و سوار ماشین شدیم. حاج حمید به طرف محل آزمون حرکت کرد. بعد از رسیدن به محل آزمون، ماشین را پارک کرد و یک زیرانداز از ماشین درآورد و در حالیکه آن را زیر سایه درختی پهن میکرد به هدی گفت: «هدی بابا جون برو امتحان رو با توکل به خدا بده. من و مامانت اینجا منتظرت هستیم.» او در هر شرایطی حامی ما بود.
- آخرین بار کی به اهواز رفت؟
آخرین دفعه که با حاج حمید به اهواز رفتیم محرم 93 بود. به روستا رفتیم. نزدیک حسینیهای که خودش ساخته بود رسیدیم. صدای نوحهخوانی میآمد. حاج حمید با تعجب از من پرسید صدای نوحهخوانی از حسینیه ماست؟ گفتم بله. گفت شما وارد حسینیه شوید و اگر مطمئن شدید برنامه در آنجا در حال برگزاری است، به من اطلاع دهید. من وقتی دیدم خانمهای روستا در حال عزاداری برای امام حسین (ع) هستند، به او اطلاع دادم. خیلی خوشحال شد و بعد از اتمام مراسم عزاداری، وارد حسینیه شد و به خانمهای شرکتکننده در مراسم گفت امروز با دیدن شما در این حسینیه و شرکت در مراسم عزای امام حسین (ع) خیلی خوشحال شدم. موقع برگشت از روستا برق شادی را در چشمان حاج حمید دیدم و در تمام مسیر بازگشت به خانه مرتب میخندید. از برگزاری مراسم در حسینیه بسیار خوشحال بود؛ مثل اینکه بار سنگینی را از دوش او برداشته بودند. این آخرین سفرش به اهواز بود.
- اخلاق خوب او هنوز زبانزد همگان است. حتی میگویند به گونهای بوده که اگر کسی یکبار با او برخورد داشت، حتماً خاطره اخلاق خوب حاج حمید را هیچگاه فراموش نمیکرد.
وقتی فرزند کوچکم منا تصادف کرده بود حاج حمید خانه نبود. ما با عجله منا را به وسیله همان راننده ماشین به بیمارستان رساندیم. وقتی در بیمارستان منتظر آمدن حاج حمید بودیم، راننده ماشین بسیار اضطراب داشت و خیلی ترسیده بود که الان حاج حمید چه رفتاری خواهد کرد. خصوصاً اینکه فهمیده بود او نظامی است. وقتی حاج حمید سراسیمه وارد بیمارستان شد، حال منا را پرسید و متوجه شد حالش خوب است. راننده ماشین هم با عجله به طرف حاج حمید رفت تا هر کاری میتواند برای برای جبران این اتفاق ناگوار را انجام بدهد.
حاج حمید پرسید شما راننده همان ماشینی هستید که با منا تصادف کرده؟ برو ما از شما شکایتی نداریم. راننده ماشین خیلی تعجب کرد، اما حاج حمید به جای اینکه وقت خود را صرف دعوا با او کند، در پی چگونگی احوال منا بود و وقتی فهمید حال منا خوب است و ضربه ناشی از برخورد ماشین یک تصادف سطحی بوده، آرام گرفت. راننده دوباره به سراغ ما آمد و گفت بگذارید من پول بیمارستان را حساب کنم، اما حاج حمید دوباره گفت الحمدلله حال دخترم خوب است و مشکلی نیست، شما بروید.
بالاخره آن روز به خیر گذشت و ما منا را به خانه بردیم، اما آن راننده که شیفته اخلاق حاج حمید شده بود، مدام به خانه ما میآمد و با حاج حمید صحبت میکردند و اظهار شرمندگی از این اتفاق میکرد. حاج حمید هم همیشه با مهربانی پذیرای آنها بود.
- اخلاق حاج حمید چطور بود. کمی از روحیاتش بیشتر بگویید؟
تواضع، یکی از خصوصیات بارز او بود. یک شب حاج حميد روي مبل نشسته بود و مشغول خواندن كتاب بود. من هم تلويزيون را روشن كردم و كنار حاج حميد نشستم. تلويزيون داشت خاطرات جبهه مقام معظم رهبری را پخش میکرد، آقای خامنهای فرمودند ما در مهلکهایی گیر افتاده بودیم، که بنده خدایی آمد و با ماشین ما را از مهلکه نجات داد. حاج حمید همینطور که سرش در کتاب بود و با همان مظلومیت همیشگی گفت: «اون بنده خدا من بودم.»
- از خانواده او افراد دیگری نیز به شهادت رسیدهاند؟
پدر او در سال 62 و در عملیات خیبر و برادر حاج حمید در سال 64 در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت رسیدند. پدرش قبل از شهادت میگفت: حاج حمید مشوق من برای رفتن به جبهه است. با آغاز جنگ، حاج حمید پدرش را برای رفتن به جبهه تشویق کرد و خودش هم همیشه در جبهه حضور داشت.
پدرش او را وصی خودش برای اموال نماز و روزه قرار داده بود. حاج حمید هم قضای روزههای پدرش را بهجا آورد و تا آخر عمر روزه بود. حتی از طرف پدرش به مکه رفت و حج ایشان را بهجا آورد.
- برخورد شهید تقوی با دوستان و همسایگان چگونه بود؟
به مردم خیلی اهمیت میداد. زمان جنگ بود و حاج حمید به دلیل مشغله کاری آن شب خانه نبود. من و دو تا از دوستان که در خانه بودیم. نیمهشب به طور اتفاقی از خواب بیدار شدم و شخصی را بالای سرم دیدم که ایستاده بود و مرا نگاه میکرد. از جا پریدم و فریاد زدم تو کی هستی؟ آن شخص غریبه پا به فرار گذاشت و از خانه خارج شد. دوستانم هم که با فریاد من از خواب بیدار شده بودند با دیدن آن مرد غریبه شروع به جیغ و داد کردند. فردا صبح وقتی حاج حمید را در محل کاردیدم، ماجرا را برایش تعریف کردم. او خیلی ناراحت شد و گفت احتمالاً خانه ما توسط جاسوسان شناسایی شده. این خیلی خطرناک است دیگر هیچیک از دوستان را به خانه نبر. زیرا جان آنها هم به خطر میافتد و مسئولیتش بر عهده ماست.
برخورد با زنی که همسایهها او را دیوانه خطاب میکردند
ساعت از نیمههای شب گذشته بود که با صدای کوبیدن در، بهتزده و هراسان از خواب بیدار شدیم. حاج حمید با شتاب به سمت در دوید. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است. حاج حمید در را باز کرد و با خانم همسایه روبهرو شد. خانمی که بر اثر مشکلات و فراز و نشیبهای زندگی دچار سردرگمی شده بود. به همسرم گفت من مردی که در حال پاییدن خانه من بود را دیدم که به خانه شما آمد و شما او را قایم کردید. حاج حمید با خونسردی و آرامش گفت ما خواب بودیم و از این موضوعی که شما میگویید کاملاً بیاطلاع هستیم. اما آن خانم دستبردار نبود و گفت که دروغ میگویید. من با چشمهای خودم دیدم که به او پناه دادید.
همسرم گفت اگر اینطور فکر میکنی بیا و خانه را بگرد. من انسان دروغگویی نیستم. آن خانم وارد خانه شد و همه خانه را گشت؛ حتی کمد لباسها و رختخوابها. بعد با شرمندگی به سمت در خروجی رفت. حاج حمید با مهربانی به او گفت اشکال ندارد حالا که مطمئن شدی اینجا کسی نیست، شما هم مثل دختر و خواهر خودم. امشب همین جا استراحت کن، اما او از خانه خارج شد. طولی نکشید که صدای دعوا در ساختمان بلند شد. گویا او در خانه یکی دیگر از همسایهها را زده بود و باز هم ادعا کرده بود که به آن شخص ناشناس پناه دادهاند، اما بقیه همسایهها مثل حاج حميد با مهربانی و دلسوزانه با او برخورد نکردند. حتی یکی از همسایهها میخواست او را کتک بزند که حاج حمید مانع شد. او برخلاف همه که آن زن را دیوانه خطاب میکردند میگفت او دیوانه نیست و نباید با او بدرفتاری کرد. او زیر ناملایمتهای زندگی دوام نیاورده و نیاز به کمک دارد. وظیفه ما به عنوان یک همنوع و یک همسایه کمک کردن به او است.
برخورد با بانوی آمریکایی و همسر ایرانیاش
اوایل ازدواجمان بود. تازه به کیانپارس اهواز اسبابکشی کرده بودیم که خبردار شدیم در روستاهای اطراف، سیل آمده است. من به همراه همسرم و تعدادی از خواهران سپاه و یکی از دوستان حاج حمید به همراه همسر آمریکاییاش به کمک سیلزدگان رفتیم. آن روز تا شب مشغول کمک به سیلزدگان بودیم. زمانی که خواستیم به خانه برگردیم، حاج حمید دوستش رضا و خانم آمریکاییاش به نام شرا را به اصرار به خانه ما آورد. من از حاج حميد پرسیدم چرا اینقدر اصرار کردید؟ گفت این بنده خدا جایی را ندارد برود. اگر ما از آنها حمایت نکنیم، نه تنها ایرانیبودن ما، بلکه دین و مسلمانی ما نیز زیر سؤال میرود.
نمایشگاه مطبوعات و خداحافظی با خانواده...
چند روز قبل از رفتن حاج حمید به عراق، به نمایشگاه مطبوعات در مصلی تهران که آخرین روز برگزاریاش بود، رفتیم. بعد از بازدید و خرید و گرفتن چند تا عکس از حاج حمید در محوطه نمایشگاه، به قصد برگشت به خانه سوار ماشین شدیم. حاج حميد در ماشین مشغول شوخی و خنده با بچهها بود. ناگهان خیلی جدی گفت بچهها یه خواهش از شما دارم. طوری زندگی کنید که در آخرت هم شما کنار من باشید. من شما را خیلی دوست دارم. دلم برایتان تنگ میشود. من و بچهها با تعجب به حاج حميد نگاه کردیم که چه شده که وسط شوخیکردن بهصورت جدی همچنین حرفی میزند؟ گفتم حاج حمید شما کجا و ما کجا؟ شما که سی سال روزه پی در پی داشتهاید و نماز شبتان حتی یک شب ترک نشده و آنهمه انفاق و مجاهدت در راه خدا داشتهاید، مگر میشود ما در آخرت کنار شما قرار بگیریم؟ او با ناراحتی جواب داد چرا شما خودتان را از من جدا میکنید؟ هر کاری من انجام دادم شما هم بهواسطه تحمل سختیها با من شریک هستید. در ضمن این را بدانید که اگر شهید چیزی را از خدا بخواهد، خداوند آن را اجابت میکند.
*مهرخانه