*آشنایی شما با شهید مهدی عراقی از کجا و چگونه آغاز شد؟
من در خرداد 1329 از مشهد به
تهران آمدم. درست در زمانی من به تهران آمدم که مسئله ملی شدن صنعت نفت مطرح شده
بود. خب پدرم در سال 1311 از تبریز به مشهد تبعید شده بود. ایشان معروف به آیت الله شیخ
غلامحسین تبریزی بود. شبستانی در مسجد گوهرشاد وجود دارد به نام آیت الله تبریزی
که به نام پدر من است. در سال 59 که فوت کرد، او را در حرم امام رضا (ع) دفن
کردند. درست بعد از یک سال، شهید هاشمی نژاد را در کنار قبر پدرم دفن کردند. پدرم از مخالفین رضاخان و در عین حال اهل
فرهنگ بود. او اولین کسی بود که در تبریز یک مجله دینی به نام «تذکرات دیانتی» راه
انداخته بود. مخالفتش هم با رضاخان هم تاثیرگذار بود. هشت ماه در تبریز فراری و
مخفی میشود. چون می خواستند او را اعدام کنند. بعد از آن با وساطت شیخ عبدالکریم
حائری و علمای نجف از اختفا بیرون میآید؛ با این حال استاندار آذربایجان علی
منصور(پدر حسنعلی منصور) ایشان را از تبریز به مشهد تبعید کرد. وقتی هم به مشهد
آمد مجددا چاپ مجله را از سر گرفت.
در اینجا هم کلاس درس تفسیر راه می اندازد. از
جمله کسانی که نزد او تفسیر خواندند مرحوم محمد تقی شریعتی (پدر دکتر شریعتی) است. در سال 1334 به بعد نمازجمعه میخواند چون آن را واجب میدانستند. به همین جهت
ایشان امام جمعه قبل از انقلاب و بعد از انقلاب مشهد میشود.
بعد از این که کسروی
مقالاتی علیه شیعه مینویسد؛ ایشان جوابش را میدهد. کسانی که با کسروی در تهران
مخالف بودند و مقاله مینوشتند مثل مرحوم حاج سراج انصاری، روزنامه آیین اسلام،
روزنامه پرچم اسلام دکتر فقیهی شیرازی و ... اینها
با پدرم ارتباط پیدا میکنند. همه روزنامهها هم به خانه ما میآمد و بحثهای
سیاسی هم در خانه ما انجام میشد .
یادم هست یک بار روزنامهای که وابسته به تودهایها بود –آن روزها تودهایها قوی بودند و روزنامههای خوبی داشتند- عکس یک سیدی را انداختند که عمامه، قبا و لباده به تن داشت. تیتر آن این بود: «نواب صفوی و هوچیگراییهای او در پایتخت.»
در متن روزنامه نوشته بود که سیدی به نام نواب صفوی آقای احمد کسروی را
در چهارراه حشمت الدوله مضروب کرده است و در پایتخت جنجالی برپا شد. وقتی کسروی
مضروب میشود به بیمارستان میرود و معالجه میشود، این مقدماتی دارد که نواب صفوی
با کسروی ملاقات میکند و صحبتهایی با او میکند که آن از حوصله مقال ما بیرون
است. از اینجا من با اسم نواب صفوی آشنا شدم.
نواب صفوی در تهران از آیت الله کاشانی، آیت الله انصاری، از مرحوم شاه آبادی بزرگ، میپرسد که اگر مشهد رفتم کجا بروم؟ میگویند: آنجا یک شیخ غلام هست معروف به غلامحسین تبریزی. شما اگر مشهد رفتید به منزل او بروید. در اسفند سال 1324 من یک روز صبح میخواستم به مدرسه بروم. اتفاقا پدرم هم مدرسه ای به نام دارالتحریر دیانتی ساخته بود که مقام معظم رهبری هم در آنجا کلاس اول را خوانده است. حتی یادم هست که من با آقای محمد خامنهای هم کلاس در سال چهارم بودیم.
به هر صورت پدرم گفت برو درب را باز کن. پشت درب همان سیدی که عکسش را در روزنامه دیده بودم با همان قیافه جلوی من ایستاده بود. با یک لحن خاصی گفت: آقاجان خانه است. گفتم: بله. گفت: بگو نواب آمده است. رفتم به پدرم گفتم. ایشان هم گفت: برو درب بیرونی خانه را باز کن و او را به بالا هدایت کن و بپرس نان و چایی خورده است یا نه. اتفاقا ایشان هم چیزی نخورده بود. بعدها به من گفت وقتی به خانه شما آمدم، 6 قران پول حمام دادم و 4 قران در جیبم باقی مانده بود. من وقتی ظهر از مدرسه برگشتم، دیدم پدرم به یکی از لوطیهای مشهد به نام علیآقا ضیاء که آدم بسیار متدینی بود؛ به او تلفن کرده بود و نواب صفوی را نزد او سپرده بود. سر ناهار که نشسته بودیم؛ خب من مادر نداشتم. مادرم 24 سال داشت که به نوعی در جریان حجاب کشته شده بود. مادر دوم داشتم که این مادر هم آن موقع عمه آقا سید احمد علمالهدی امام جمعه مشهد بود. این مادر دومم به پدرم گفت: به این آقا سید بگویید از حیاط رد شود تا او را ببینیم. پدرم همین مطلب را به نواب میگوید. وقتی این ماجرا اتفاق افتاد، مادر دومم گفت من چهره حضرت علیاکبر را در این چهره دیدم. شما ببینید چه تاثیر شگفت انگیزی این حرفها روی بچه 9 ساله که من باشم، میگذارد. تا این که سال 1329 من به تهران آمدم.
*دلیل رفتن شما به تهران چه بود؟
چون حکومت رضاخان تمام شده بود، پدر میخواست به تبریز برگردد. به همین دلیل مادر دومم از پدرم خواسته بود که مرا به تهران بفرستتد.
*تهران اقوامی داشتید؟
تهران اقوام داشتم. خاله مادرم، خاله خودم، ولی وضعی شد که من شبها در
یک کارخانه در خیابان ارامنه میخوابیدم. اما هر روز روزنامهها را میخواندم. آن
روزها روزنامههای مختلفی چاپ میشد.
*تحصیلات شما تا آن زمان چه بود؟
من تا کلاس چهارم را در مشهد خواندم، بعد هم درس را رها کردم و رفتم شاگرد زرگر شدم. چون پدرم از نظر مالی تحت فشار بود، من کار میکردم و هفته ای 3 تومان حقوق میگرفتم. به تهران هم که آمدم، روزها در ناصر خسرو دست فروشی می کردم.
*در مورد این روزنامههایی که آن روزها چاپ میشد توضیح بفرمایید.
سال 1329، سال جنجال در ایران بود. از یک طرف روزنامههای حزب توده بود که شامل نوید آزادی، رگبار امروز، شهباز، صلح و... . از طرف دیگر روزنامه جبهه ملی که شامل روزنامه شاهد، باختر امروز و ... است طرفدار هم دارند. روزنامه های مذهبی هم نبرد ملت و اصناف است. مدیر یکی از آنها آیتالله کرباسچیان برادر علامه کرباسچیان که مدرسه علوی را راه اندازی کرد. یکی هم آقای ابراهیم کریمآبادی است که روزنامه اصناف را داشت. اینها در واقع تفکرات نواب صفوی را منتشر میکردند. آن روزها من یک پارچه سیاه کوچولو به پیراهنم وصل کرده بودم که روی آن نوشته بود: صنعت نفت باید در سراسر ایران ملی شود.
*چه کسی به شما گفته بود تا این کار را بکنید؟
فدائیان اسلام و بچههای مذهبی این پارچههای سیاه را منتشر و توزیع
کرده بودند. در آن زمان برای ملی شدن صنعت نفت، دو نوع شعار بود. یکی ملی شدن نفت
در سراسر کشور و دیگری ملی شدن نفت در جنوب ایران. علت هم داشت. در جریان اشغال
ایران؛ روسها معتقد بودند که چون ایران نفت جنوب را به انگلیسیها داده، باید نفت
شمال را به ما بدهید. به همین جهت معاون وزیر خارجه شوروی، به ایران آمده بود و از
ایران رسما درخواست کرده بود که نفت شمال را به ما بدهید. به همین جهت تودهایها
میگفتند ملی شدن صنعت نفت جنوب ایران. اسمی از نفت شمال و سراسر کشور نمیگفتند.
آن روزها غوغایی به پا بود. من هم همه روزنامهها را میخواندم. در عین حال اینکه تهران 300 هزار نفر جمعیت داشت اما روزنامه زیاد منتشر میشد. تا این که در 9 اسفند سال 1329 اعلام شد فدائیان اسلام در مسجد شاه سابق و مسجد امام فعلی میتینگ برقرار میکنند. با اینکه 14 سال داشتم اما در این میتینگ شرکت کردم. در آنجا سیدعبدالحسین واحدی خیلی تند علیه شاه و به نفع ملی شدن صنعت نفت سخنرانی کرد. هنوز این جملهاش را به خاطر دارم که گفت: «ما مسلسل را میچلانیم و تفاله اش را بیرون میریزیم. چه کسی میگوید مشت و درفش با هم هماهنگ نیستند. درفش در استخوان دست من فرو میرود و با همان بر سر پسر پهلوی میزنم.»
سکوت عجیبی مسجد را فراگرفته بود. فردای آن روز روزنامههای طرفدار
دولت نوشتند: آقای نواب صفوی! مسلسل از آهن است و جویده نمیشود.
در روز دوشنبه همان هفته آیتالله فیضی از مراجع قم؛ -که مشهور بود به اینکه متنجس را نجس نمیداند- فوت کرد. دولت برای اینکه خودش را مذهبی نشان دهد، برای ایشان مجلس ختم گرفت. رزم آرا به عنوان رئیس دولت در این مراسم حضور داشت، حتی یک لحظه چشمان او با چشمان من تلاقی کرد که هنوز آن نگاه تیزش در ذهنم من مجسم است. او که وارد حیاط مسجد شد، صدای سه گلوله به گوش رسید. خیلی شلوغ شد و پاسبانها آمدند و همه را متفرق کردند. در بازارچه مروی یک قهوهخانه بود که دیزی در آن 5 قران بود. ما برای اینکه از اخبار مطلع شویم، با یکی از دوستان به آنجا رفتیم تا دیزی یک نفره بخریم و دو نفره بخوریم. در آنجا رادیو ساعت 14 اعلام کرد که امروز رزم آرا با سه گلوله به وسیله شخصی به نام عبدالله موحد رستگار مورد اصابت قرار گرفته است و تا نخست وزیر را به بیمارستان بردند جان به جان آفرین تسلیم کرد.
شب رادیو نام واقعی فرد دستگیر شده را خلیل طهماسبی اعلام کرد. از او دلیل این کارش را پرسیده بودند که این چه اسمی است برای خودت گذاشتی؟ گفته بود: بنده خدا هستم، یکتا پرست هستم با رفتن به بستر شهادت، رستگار شدم. فردا روزنامه نبرد ملت نوشت: رزم آرا به جهنم رفت وبقیه خائنین پیش او رهسپار خواهند شد. روز شنبه روزنامه اصناف عکس سید حسین امامی (که هژیر؛ وزیر دربار را ترور کرده بود) به همراه خلیل طهماسبی که در کنار نواب صفوی حضور داشتند را انداخته بود و زیر آن نوشته بود که این دو نفر تربیت شده این مرد هستند.
در 18 اسفند شخصی به نام نصرت الله قمی، وزیر فرهنگ دولت رزم آرا به نام دکتر زنگنه را در دانشگاه به قتل رساند. چون بین 16 اسفند و 18 اسفند، 48 ساعت فاصله بود و هنوز بازجویی نشده بود؛ همه فکر کردند که فدائیان اسلام دومین اقدام انقلابی خود را کرده است. در 24 اسفند آقای دکتر مصدق ماده واحدهای را تقدیم مجلس کرد به خاطر سعادت ملت ایران نفت در سراسر کشور ملی اعلام میشود. همان نمایندگانی که به سپهبد علی رزم آرا رای اعتماد داده بودند در حالی که او گفته بود ملت ایران نمیتوانند یک لوله بسازند به ملی شدن نفت در سراسر ایران رای دادند. در 29 اسفند مجلس سنا رای داد و لذا آن روز، روز ملی شدن صنعت نفت قرار گرفت.
*این رای اعتماد به خاطر تاثیر آن ترورها بود؟
قطعا، اگر آن ترورها نبود معلوم نبود که چه میشود. حتی آیت الله طالقانی در 14 اسفند سال 57 سر قبر مصدق صریح میگوید: آنها (فدائیان اسلام) یک اقدام انقلابی کردند و وکلای مردم به مجلس رفتند. اقدام دوم انقلابی کردند و نفت ملی شد.
در نهایت اردیبهشت سال 1330، جواد امامی پیشنهاد نخست وزیری آقای دکتر مصدق را کرد. چون شاه فرمان نخست وزیری حسین اعلا را صادر کرده بود. در همین اردیبهشت نواب صفوی اعلامیهای داد و در آن نوشت: «زمامداری یک ملت مسلمان در لیاقت تو نیست، فورا برکناری خود را اعلام کن». او هم استعفا داد و آقای دکتر مصدق نخست وزیر شد. از اینجا به بعد فداییان اسلام را دستگیر کردند. زمانی که نواب صفوی در مخفیگاه بود با خبرنگار خبرگزاری اسوشیتدپرز مصاحبه انجام داد. در اوایل اردیبهشت سال 1330، تمام خبرگزاری این مصاحبه را مخابره کردند. در آنجا عنوان کرد که من؛ مصدق و جبهه ملی را به محاکمه اخلاقی دعوت میکنم. دلایل مخالفتش با دکتر مصدقی که خودشان روی کار آورده بودند عنوان کرد.
در خرداد سال 1330 نواب صفوی دستگیر شد. در تیر سال 1330 فداییان اسلام در زندان سیدعبدالحسین واحدی و چند تن دیگر از اعضای فدائیان اسلام آزاد شدند. اعلام کردند به پاس این آزادی ما به ابنبابویه بر سر قبر امامی میرویم و به سوگ او می نشینیم. در روز جمعهای در قبرستان تجمع کردند و در آنجا آقایان نبوی و فخرالدین حجازی سخنرانی کردند. در همانجا اعلام شد که جلسات فدائیان اسلام تشکیل میشود. من از اینجا به جلسات فدائیان اسلام می آمدم.
*این جلسات در کجا برگزار می شد؟
ابتدا در خانهها برگزار میشد. مانند برگزاری هیئتهای مذهبی. آن روزها تهران کوچک بود و رفت وآمد آسان. به یاد دارم یک شب جلسه در منزل مهدی عراقی برگزار شد. در آنجا من مهدی عراقی را دیدم. عکسهای سیدحسین امامی، نواب صفوی و واحدی هم در تمام این خانه زده بودند. این خانه گرد و دایره وار بود. در اینجا با مهدی عراقی آشنا شدم.
شبهای شنبه هر هفته جلسات فدائیان اسلام برگزار میشد و در آنجا آقای واحدی خیلی با حرارت سخنرانی میکرد. به یاد دارم آن شب واحدی در خانه آقای عراقی گفت: برادران من؛ چرا از لغت شاه میترسید. شاه کسی نیست، جز «ش، ا، ه»؛ او چیزی نیست، با او بجنگید. من اصولا روحیه اکشن و تند دارم. از این صحبت و داغی خوشم میآمد. مرحوم واحدی در سخنرانی گفت: فردا میخواهم اسم 30 نفر را بنویسم به اتاق دادستان تهران بروند. یا دادستان را وادار کنند که نواب صفوی را آزاد شود یا خودشان هم به زندان بروند. چه کسی حاضر است؟ من نوجوان 14 ساله، دستم را بالا گرفتم. آقای واحدی صدایم کرد و گفت: اسمت چیست؟ گفتم: محمد مهدی. گفت: فامیلت چیست؟ گفتم: عبدخدایی. گفت: پدرت کجاست؟ گفتم: پدرم غلامحسین تبریزی است. گفت: شما فرزند شیخ غلامحسین تبریزی هستید؟ گفتم: بله.
من مرحوم واحدی را بعد از کشته شدن کسروی به همراه سید حسین امامی و نواب صفوی وقتی که به خانه آقای ضیایی در مشهد که شبهای دوشنبه پدرم تفسیر میگفت، آنجا دیده بودم. آقای واحدی با صدای بلند گفت: مردم این پسر یک آیتالله است، فردا میخواهد به زندان برود.
قرار شد همه در مسجد باب همایون جمع بشویم تا به دادگستری برویم. فدائیان اسلام یک نوع صلوات مخصوص میفرستادند. صلواتشان
آهنگ خاصی داشت. با صلوات وارد
دادگستری شدیم. به اتاق دادستان رفتیم. آقای عراقی هم به همراه ما بود. آن روز دادستان
در دفترش نبود. منتظر شدیم تا آمد. سخنگوی ما شیخ محمدرضانیکنام بود. - خواهر
ایشان بعدها همسر آقای خلیل طهماسبی شد- . همین طور که نشسته بودیم؛ آن روزها من
یک مقدار کنجکاو بودم. به همین دلیل گفتم: آقای دادستان! یا استعفا بده یا نواب
صفوی را آزاد کن. گفت: بچه جان چند سالت است؟ گفتم: 14 سال. گفت: به اندازه قد و سنت
حرف بزن. گفتم: من به اندازه عقلم حرف میزنم.
آقای نیکنام که روحانی بود و سخنگوی ما بود؛ گفت: فدائیان اسلام فرقی نمیکند، همان حرفی که پسر بچه 14 سالهاش میزند را مرد 60 سالهاش میزند. آقای دادستان به ما گفت تا فردا به من مهلت بدهید؛ یا استعفا میدهم یا نواب صفوی را آزاد میکنم. او به ما دروغ گفت و میخواست ما را از آنجا دور کند. ما متفرق شدیم، ولی جلسات ادامه داشت. ما هر هفته به ملاقات نواب صفوی میرفتیم. با صلوات میرفتیم و با صلوات برمیگشتیم. نواب صفوی هم در زندان برای ما صحبت می کرد. تا اینکه یک بار در ملاقاتها که حدود 51 نفر بودیم، در زندان اعلام کردیم که یا نواب صفوی با ما بیاید، یا ما در زندان میمانیم. یکی از 51 نفر آقای مهدی عراقی بود. جزو متحصنین سال 1330 زندان قصر بود. اصغر حکیمی، پور استاد، حسن سعید، آیتالله لواسانی و... بودند. جنجالی شد که فدائیان اسلام در زندان برای آزادی نواب صفوی متحصن شدهاند. از این طرف نواب صفوی معتقد بود که یک توافقی بین شاه و مصدق انجام گرفته و چون آقای دکتر مصدق معتقد است که باید حمایت شاه را در جریانات داشته باشد در این توافق تنها قربانی فدائیان اسلام است.
*در همین زمانهاست که فدائیان اسلام به آیت الله کاشانی اعتراض میکنند؟
بله. مرحوم آیت الله کاشانی یک روحانی پارلمانیست، قانونمدار و
استعمار ستیز بود. مرحوم کاشانی چون استعمارستیز بود، همه جریاناتی که در
خاورمیانه یا در ایران اتفاق میافتاد را از انگلیسیها میدانست. در آن زمان
معتقد به این بود که مبارزه با انگلستان برخواستگاه حکومت اسلامی رجحان دارد. چون
یک آدم پارلمانیست بود و زمان رضاخان را دیده بود. اشغال ایران توسط انگلیسیها و
دستگیر خود او که توسط انگلیسیها صورت گرفته بود. اینها همه در ذهن او یک تفکر را
بوجود آورده بود. بالاخره مرحوم کاشانی در اینکه یک شخصیت استعمارستیز، قانون مدار
و مشروطه خواه بود شکی نیست. اما نواب صفوی و فدائیان اسلام میگفتند که همه اینها
بهانه است، اول حکومت اسلامی. با جبهه ملی هم طی کرده بودند که به محض این که رزم
آرا از میان رفت، حکومت اسلامی جلوه بدهد.
آیت الله طالقانی هم که آدم صادقی است، بالای قبر مصدق میگوید: وقتی اختلاف بین فدائیان اسلام و دکتر مصدق اتفاق افتاد، من به زندان قصر رفتم. با نواب صفوی ملاقات کردم. او گفت: احکام اسلام را اجرا کنند؛ ما حرفی نداریم. بعد گفت: ما از درخواست احکام اسلام گذشتیم، دوستان ما را از زندان آزاد کنند تا ببینیم در آینده چه میشود. نواب صفوی معتقد به این بود که یک توافقی بین آقای دکتر مصدق و شاه شده و واسطه این توافق هم آقای دکتر فاطمی است. به همین جهت در 30 تیر سال 1331 که آقای دکتر فاطمی در بیمارستان است و در صحنه نیست؛ آن جریان 30 تیر سال 31 پیش میآید و این توافق بهم میخورد و جریان 9 اسفند و بعد از آن هم کودتای 28 مرداد انجام میشود. چون از تیرماه سال 1331 بین شاه و دکتر مصدق اختلاف پیش میآید. در حالی که از اردیبهشت ماه سال 30 تا تیر ماه سال 31 بین دکتر مصدق و شاه اختلافی نیست.
*در اعتراضاتی که به آقای کاشانی میکردید؛ آقای عراقی هم نقش داشتند؟
آقای عراقی هم با ما بود. هر شنبه من عراقی را در جلسات فدائیان میدیدم. او جزو انتظامات و خادمین جلسات بود. وقتی آن تحصن در سال 1330 صورت گرفت؛ آقای دکتر فاطمی با محمدرضا جلالی نائینی(پسرخاله دکتر فاطمی) و سرهنگ نظری که رئیس زندان قصر بوده ملاقات میکند و به آنها میگوید که فدائیان اسلام را به زور از زندان بیرون کنند. حتی اگر در جریان زد و خورد نواب صفوی هم کشته شد، ما برای او بزرگداشت میگیریم. این خبر به فدائیان اسلام رسید. به این نتیجه رسیدند که یک نهضت در حال سرکوبی است.
البته من بعدها در تحقیقاتم به این نکته رسیدم که بعد از جنگ دوم جهانی یک بیداری اسلامی در تمام کشورهای اسلامی بدون هماهنگی فیزیکی به وجود آمده بود. شما اخوان المسلمین را نگاه کنید بعد از جنگ جهانی دوم بوجود آمد. جمعیت اخوت اسلامی عراق را نگاه کنید، بعد از جنگ جهانی دوم به وجود آمد. در ترکیه حرکت مسلمانان در برابر رژیمی که آتاترک رهبری میکرد، بعد از جنگ جهانی دوم پیش میآید. در افغانستان یک نهضت اسلامی بعد از جنگ جهانی دوم پیش میآید. در همه کشورهای اسلامی بدون هماهنگی فیزیکی یک حرکت بیداری اسلامی به وجود میآید. در همین موقع هم هست که دولت اسرائیل تشکیل میشود. تنها چیزی که غرب برای سرکوبی این نهضتهای اسلامی در نظر میگیرد، ناسیویانالیست بود. و بوسیله ناسیونالیست حرکتهای اسلامی سرکوب میشود. اینکه امام راحل میفرماید اسلام از ملیگرایی سیلی خورده است و ملی گرایی کفر است؛ منظورشان ملی گرایی همین مقطع است. در ایران دکتر مصدق با این نام به کار آمد. در مصر شخصی دیگر، در عراق، در ترکیه، در افغانستان سردار داود خان، در پاکستان سردار اسکندر. اگر این پازل را کنار هم قرار دهید، ببینید که غرب و منافع غرب به وسیله اسلام چگونه به خطر میافتد. بعد ببینید ناسیونالیست در این کشورها چه میکند.
شما در کشورهای عربی ببینید ناسیونال عرب در این کشورها غوغا میکند. من فکر میکنم حتی پدیده صدام، پدیده سرهنگ فارق، همه این پدیدهها حتی پدیده این سعودیها با وهابیت به خاطر سرکوبی بیداری اسلامی در کشورهای اسلامی است. که الان به نظر من با چهره خود اسلام آمده اند مثل داعشیها. اگر این جریان را خوب بررسی کنیم، خوب تاریخ را بررسی کنیم، خوب زوایای تاریخی را پیدا کنیم؛ به این نتیجه می رسیم که یک نوع حرکت ضد دینی در ایران به وجود آمده. مخصوصا در این حرکت ضد دینی، غرب و شرق با هم متحد هستند. شرق مارکیسم را ترویج میکند، غرب هم اومانیسم را ترویج میکند. از نظر فلسفی هر دو به یک جا میرسند و آن این که یا باید جامعه بی دین، سکولار و حکومتها لائیک شوند و اصلا حکومت دینی نباشد.
در ایران فداییان اسلام ضد ارزش میشوند. به آنها تهمت زده میشوند و به زندان میروند و سال 34 هم شهید می شوند. در مصر، عراق و ترکیه آزادیخواهان اعدام میشوند. در افغانستان هم حرکتهای مذهبی را سرکوب می کنند و شخصیتهای مذهبی را میکشند. خب اگر نگاه کنید، میبینید تفکر جبهه ملی با تفکر شاه دو تفکر جدا نیست، تنها شیوهها با هم متفاوت است. البته دکتر مصدق و دوستانش به دموکراسی معتقد است و شاه به دموکراسی معتقد نیست. تا روزی هم که شاه از سوئیس آمده و یک مقدار تفکرات دموکراسی دارد، جبهه ملی با آن مخالفت نمیکند. وقتی شاه میخواهد دیکتاتور شود، جبهه ملی با آن مخالفت میکند. چون هر کدام میگفتند ناسیونالیست. هیچکدام نمیگفتند اسلام.
جبهه ملی که تشکیل شد با جبهه ملی دوم متفاوت بود. در جبهه ملی اول، فدائیان اسلام و گروههای مذهبی و گروههای غیر مذهبی در آن حضور داشتند اما در جبهه ملی دوم چنین چیزی نیست.
در همین زمانها بود که من با شهید عراقی در همین روزها با او آشنا شدم. در بهمن سال 30 من به زندان رفتم و عراقی چند بار به ملاقات من آمد. چون من جزوی از فدائیان اسلام بودم. به نام فدائیان اسلام به ملاقات آمده بود، نه به عنوان دوستی شخصی. تا اینکه در بهمن سال 1331 مرحوم نواب صفوی از زندان آزاد شد. امروز که آزاد شد، فردای همان روز نواب صفوی، امیر عبدالله کرباسیان، شهید طهماسبی و چند نفر دیگر به ملاقات من آمدند و یک دسته گل هم برایم آوردند.
بین آقایان عراقی، اکبر پوراستاد، اصغر حکیمی و بعضی از دوستان با
سیدعبدالحسین واحدی در اینجا اختلاف افتاد.
*به چه دلیلی؟
مسئله این بود که مرحوم نواب صفوی از زندان که بیرون آمد اعلام کرد که اختلاف بین دکتر مصدق و شاه برای حکومت است. ما اختلافمان سر اسلام است. نگاه میکنیم، ببینیم در این اختلاف چه کسی پیروز میشود و با او میجنگیم. مرحوم نواب صفوی اعلامیه داد که ما دوران فطرت را آغاز میکنیم. همین آقای کرباسچیان یک شماره روزنامه عکس نواب صفوی را چاپ کرد و تیتر زد: آمد آن مردی که زنجیرهای اسارت بگسلد.
این دوستان معتقد بودند که آقای واحدی باید از فدائیان اسلام اخراج شود. اما نواب صفوی میخواست آقای واحدی را نگه دارد. مرحوم واحدی در این موقع اعلامیهای داد که از فدائیان اسلام جدا میشود و از فدائیان اسلام جدا شد.
ماه رمضان سال 1331 مرحوم واحدی در گرمخانه مسجد جامع، یک ماه شروع به منبر رفتن کرد و در آنجا سوره یوسف را تفسیر میکرد. بعدها آقای فلسفی گفت: تنها سالی که منبر من خلوت شد، همان سالی بود که واحدی به منبر رفته بود. آن سال ماموران امنیتی، آقای فلسفی را از منبر پایین کشیدند. تصمیم گرفتند که آیتالله وحید خراسانی را هم از منبر پایین بکشند. آیتالله وحید آن زمان جزو منبریهای خوب تهران بود. واحدی را هم میخواستند از منبر پایین بکشند. دست به دست هم داده بودند که واحدی را پایین بکشند که موفق نشدند این کار را بکنند. آقای عراقی و دوستانشان به وسیله مرحوم ابوالفضل رشیدی تقاضا کردند که رفتن آقای واحدی از فدائیان اسلام به ضرر اسلام شده و او باید بازگردد. وقتی نواب صفوی یک مقدار مقاومت کرد، دوستان عراقی شروع به استعفا دادن، کردند. نواب صفوی هم زرنگی کرد و هشت نفر از فدائیان اسلام را اخراج کرد.
*اخراجیها چه کسانی بودند؟
عراقی، پوراستاد، حاج ابوالقاسم رفیعی، احمد شهاب، سعیدی، اصغرحکیم، غلامعلی صداقت و ... . آقایان از فدائیان اسلام رفتند و واحدی برگشت؛ من هم از زندان آزاد شدم. خلیل طهماسبی از زندان آزاد شد به خاطر ماده واحدهای که نمایندگان مجلس دوره هفدهم به مجلس داده بودند. چون خیانت حاج علی رزم آرا به ملت ایران مسلم است، چنانچه قاتل او استاد خلیل طهماسبی باشد به موجب این ماده مورد عفو قرار میگیرد. برای آزادی خلیل طهماسبی قانون تصویب شد. اتفاقا این قانون به مجلس سنا رفت، آنجا هم نمیخواست این قانون مطرح کند، مجلس شورای ملی این را تهیه کرد که چنانچه 15 روز از زمان مطرح شدن قانونی که مجلس شورای ملی تصویب کرده در سنا بگذرد و آن تصویت نشود، تصویب مجدد مجلس شورای ملی حکم تایید مجلس سنا است. سنا هم قانون را زود تصویب کردند. شاه هم اگر میخواست قانون را توشیح نکند، مجلس شورای ملی چنین پیغامی داد که ماده واحدهای میگذاریم که چنانچه علیحضرت از توشیح قانونی که مجلس شورای ملی تصویب کرده خودداری کند، تصمیم مجدد شورای ملی حکم توشیح شاه را دارد.
من وقتی از زندان آزاد شدم، دیگر مهدی عراقی را در جلسات فدائیان اسلام ندیدم. البته دوستانه یک یا دو بار ایشان را دیدم.
*صحبتی با هم داشتید؟
بله. آقای عراقی معتقد بود که آقای واحدی تند است.
*شما موافق این حرف آقای عراقی بودید؟
خیر.
* به چه دلیل؟
برای اینکه من شیفته نواب صفوی و واحدی بودم. معتقد بودم این تندی به جاست و حکومت اسلامی میخواهیم.
* این حرفها را به شهید عراقی زدید؟
بله، گفتم ولی قبول نکرد. اما با هم آن دوستی را داشتیم. تا اینکه سال
34 پیش آمد. من به قم و مشهد برای درس خواندن رفته بودم. سال 34 به تهران آمدم تا گذرنامه
بگیرم و به نجف بروم. در اینجا وقایعی اتفاق افتاد. نواب صفوی با تیمور بختیار و
معتمدی ملاقات کرد و مخالفتهایش را با پیمان های نظامی گفت. راجع به، نه شرقی و
نه غربی بودن صحبت کرد. یک مرتبه دیدیم که اعلام کردند حسین اعلاء به بغداد میرود
تا پیمان بغداد را امضا کند. در این جریان فدائیان اسلام عکسالعمل نشان داد. 5
نفری بودیم که تصمیم گرفتیم تا نگذاریم اعلاء به بغداد برود. شخصی به نام مظفر ذوالقدر
را انتخاب کردیم که اعلاء را از میان بردارد. در 25 آبان ماه سال 34 وقتی حسین
اعلاء در ختم آقای مصطفی کاشانی، پسر مرحوم آیت الله کاشانی، شرکت کرده بود
به سمتش تیراندازی کرد اما گلوله در لوله هفت تیر گیر کرد و اعلاء جان سالم به
دربرد. ما هم از صحنه فرار کردیم و از هم جدا شدیم. من، نواب صفوی، سیدمحمد واحدی،
خلیل طهماسبی پنج شب در خانه آیت الله طالقانی مخفی شدیم. بعد از پنج روز از هم
جدا شدیم و آقای نواب صفوی به خانه حمید ذوالقدر رفت و در آنجا مخفی شد اما فردا
شب همانجا دستگیر شد. من هشت ماه مخفی شدم و به تبریز رفتم. بعد از هشت ماه به
تهران آمدم و دستگیر شدم. با گروه دوم فدائیان
اسلام که ده نفر بودیم، محاکمه شدیم. در دادگاه اول من نوه عمه رئیس دادگاه بودم.
به من 4 سال داد، به هشت نفر 3 سال داد، و یک نفر را تبره کرد. میخواست با این
کار خودش را مطرح کند. به دادگاه تجدید نظر که رفتیم، فکر میکنم مرحوم آیت الله
بروجردی که از اعدام نواب صفوی ناراحت بود. به دولت پیغام داد که دلم نمیخواهد فدائیان
اسلام محکوم شوند.
*از این صحبت مطمئن هستید؟
خیر، حدس میزنم. لذا در دادگاه تجدید نظر سرتیپ والی رئیس دادگاه بود.
9 نفر را تبره کرد، 4 سال من را به 8 سال افزایش داد. سال 35 به زندان رفتم و سال 43 آزاد شدم. جوانترین، کم سن و سالترین
تبعیدی زندانی سیاسی در برازجان بودم. در این مدت واقعه 15 خرداد سال 42 اتفاق
افتاد و نهضت امام خمینی پیش میآید. در اینجا مهدی عراقی و گروهش با نهضت امام
همراه میشود و از نزدیکان امام
قرار میگیرند. سال 43 که من آزاد شدم، مرحوم مهدی عراقی پیش من آمد و به من با
همین لحن گفت: مهدی جان؛ وضع تغییر کرده است. یک مرجع تقلید، رهبری حکومت اسلامی
را بر عهده گرفته است.
من خیلی راحت به او گفتم: آقا مهدی من چهارتا شلاق بخورم همه شما را لو میدهم. گفت: یعنی چه؟ گفتم: میخواهم زن بگیرم و بچه دار شوم. گفت: تو نمیآیی؟ گفتم: نه.
در بهمن سال 1343، آنها حسنعلی منصور را ترور کردند. بعد از آن آقای عراقی و دوستانشان توسط نیروهای امنیتی بازداشت شدند. در دادگاه آقای عراقی گفت: حسنعلی منصور با هفتتیر نواب صفوی کشته شد. این کار اولین و آخرین حرکت نظامی موتلفه بود. جریان هم بعد از کاپیتولاسیون و بعد از سخنرانی امام بود. امام در تبعید بود و آیت الله میلانی فتوا ترور را داد. آقای عراقی به زندان رفت. اما من به زندان نرفتم. البته در روزنامهها نوشتند که عبدخدایی دستگیر شد ولی دستگیرم نکردند. خود مهدی عراقی هم در بازجوییها گفته بود که ما سراغ عبدخدایی هم رفتیم ولی او نیامد.
این ماجرا گذشت تا سال 57. در این مدت دو بار به ملاقاتش رفتم. البته
یک مدتی هم ملاقات ممنوع بود. بعد اعلام کردند کسانی که قبلا زندانی سیاسی بودند
حق ندارند با زندانی سیاسی ملاقات کنند. حتی برادر من طاها عبدخدایی که سال 51- 52 دستگیر شد. برای دیدن او به من ملاقات نمی دادند.
یعنی ملاقاتها ممنوع شد. دو * در این ملاقات چه صحبتی در بین شما و شهید عراقی
رد وبدل شد؟
یادم هست به من گفت: کاش از نواب صفوی جدا نمیشدیم.
*دلیل این صحبت آقای عراقی چه بود؟
به نظر من وقتی نواب صفوی شهید شد، اینها شدیدا سرخورده شدند و اینکه زود به دنبال امام رفتند و با ایشان همکاری کردند، برای این بود که متوجه شدند که حاکمیت چقدر خشن است و چگونه آدمهای سالم و پاک را میکشند. به همین علت در زندان عراقی به عدهای از تودهایها و غیر زندانیها همیشه تاریخ فدائیان اسلام را میگفت. همه آنهایی که از زندان بیرون میآمدند و ما با آنها ملاقات داشتیم به ما میگفتند که عراقی از نواب صفوی تعریف میکند. اوایل سال 57 عراقی آزاد شد و با من تماس گرفت.
* شما در آن ایام با هیچ گروه و دستهای نبودید؟
به حسینیه ارشاد میرفتم اما با گروه و دستهای همکاری نداشتم و یک نفره کار میکردم. یک بار هم دستگیر شدم که بازجوی من آقای کمالی بود که بعد از انقلاب اعدام شد. او به من گفت: نظرات تو چیست؟ گفتم: خودم با شاه مخالفم، پدر و مادرم هم با شاه مخالف هستند، برادرانم هم مخالف هستند. گفت: راست میگویی؟ گفتم: بله. گفت: با چه کسی همکاری میکنی؟ گفتم: با هیچ کس. گفت: مگر میشود که مخالف باشی و همکاری نداشته باشی. گفتم: مخالفت شخصی و خانوادگی است. شما انتظار دارید پدر من که زمان رضا شاه به مشهد تبعید شده است و مخالف بوده پسرش موافق باشد. اما من با هیچ گروهی همکاری نمیکنم.
*دیدار بعدی شما با شهید عراقی در کجا اتفاق افتاد؟
آقای عراقی اوایل سال 57 از زندان آزاد شد و با من تماس گرفت. در آنجا به
من گفت: من از سال 1328 با نواب صفوی بودم و با فدائیان اسلام زندگی کردم. شما
اواخر سال 1330 آمدید. من در جریان قتل رزم آرا حضور داشتم. لذا بیا کمک کن و یک
کاری انجام دهیم. من تاریخ فدائیان اسلام را تعریف میکنم و تو بنویس. یا من جست و
گریخته مینویسم و به تو می دهم و تو به قلم بیاور. من از اینجا با عراقی همکاری
پیدا کردم. مرحوم عراقی آن روزها آجر فروش بود. من هم در ناصرخسرو مغازه فروش لوازم
موتور داشتم. گاهی ایشان پیش من میآمد و گاهی من خدمت ایشان میرسیدم.
* در این جلسات بیشتر چه موضوعاتی مطرح میشد؟
مباحث تاریخ فدائیان اسلام؛ مثلا هژیر، کسروی و... چگونه ترور شدند. حتی عراقی به من گفت: شبی که جبههملی را نواب صفوی در خانه حاج محمود آقایی جمع کرد و در آنجا تصمیم گرفتند رزم آرا را از میان بردارند. من اولین کسی بودم که به خلیل طهماسبی گفتم: حضرت خلیل طهماسبی. چون در فدائیان اسلام اگر کسی این کار را انجام میداد لقب حضرت میگرفت.
*در این جلسات که آقای عراقی تاریخ میگفت، نکتهای بیان شد که شما تا آن روز نشنیده بودید؟
مسئله همین خلیل طهماسبی و ترور رزم آرا بود.
یادم هست یک روز با عراقی رفته بودیم در خیابان 17 شهریور تا نهار بخوریم. در حین غذا خوردن بودیم که او را پای تلفن خواستند. عراقی رفت و برگشت و گفت:آقای خمینی میخواست به کویت برود اما او را راه ندادند. الان تلفن کردند و گفتند که ایشان به فرانسه میرود. عراقی تا این حد نزدیک به بیت امام بود. در حقیقت همه آنچه که در آنجا میگذشت؛ عراقی در اینجا مطلع میشد. به محض اینکه امام به فرانسه رفت، عراقی هم به فرانسه رفت. حتی یکی از کسانی که به فرانسه رفته بود و کار کرده بود به من گفت: امام به این جا آمد و به من گفت، آنچه که مهدی عراقی میگوید را گوش دهید.
*ارتباطتان پس از پیروزی انقلاب با آقای عراقی چگونه بود؟
انقلاب که پیروز شد، من با عراقی رابطه داشتم. ما یک روزنامهای به نام نبرد ملت داشتیم و اولین کسانی با بنیصدر مخالفت کردند ما بودیم. مقالات من به نام «م .ع» منتشر می شد. برخی فکر میکردند «م . ع» مهدی عراقی است در حالی که من محمد مهدی عبدخدایی بودم و مقالات را من می نوشتم.
بعد از پیروزی انقلاب با هم زیاد دیدار داشتیم. یادم هست یک یا دو بار من به بیت امام رفتم. امام که در قم بود، برادر من با یک عده از بچههای هند به آنجا آمد و گفت یک ملاقات برای ما از امام بگیر. ما به قم رفتیم. عراقی در بیت امام همه کاره بود. من به او گفتم که به این بچهها یک ملاقات بده. عراقی گفت: همه میخواهند با امام ملاقات کنند. به هر صورتی بود او را راضی کردم. او گفت: به شرطی که ناهار پیش ما بمانی و آبگوشت بخوری. من را نگه داشت و به بچههای دانشجو ملاقات داد و اتفاقا امام هم خیلی ابراز لطف به آنها کرد.
وقتی که دولت موقت به احمدآباد برای بزرگداشت دکتر مصدق رفتند. عراقی چون
مخالف مصدق بود. به امام گفت که چه کنیم. امام گفت: دولت را بخواه. عراقی به دولت
تلفن میزند و ترتیب ملاقات میدهد و به آنها میگوید که امام میخواهد شما را
ببیند. عراقی میگوید به امام گفتم: من هم به جلسه بیایم و راجع به مصدق حرف بزنم.
امام گفت: لازم نیست، خودم میدانم چه کار کنم.
عراقی میگفت: من نمیدانم چرا این جبهه ملی و نهضت آزادی از دکتر مصدق
حمایت میکنند؛ در حالی که دکتر مصدق در تمام عمرش دو رکعت نماز نخوانده است. این
جمله را عراقی به من گفت.
نقش شهید عراقی در اداره روزنامه کیهان پس از پیروزی انقلاب بسیار به سزا است. حتی یک عده از کارمندان روزنامه کیهان جمع شدند و به قم رفتند. امام فرمودند به آنها فرمود که کسانی هستند که کیهان را اداره کنند. خبر شهادت او را هم آقای کرباسچیان مدیر روزنامه نبرد ملت به من داد. یادم هست که خسرو عراقی برادر شهید عراقی به من گفت: برادرم به دو نفر ابراز ارادت خالصانه کرد. یکی نواب صفوی و دیگری امام خمینی.
*آخرین دیدارتان با آقای عراقی را به خاطر دارید.
آخرین دیدارمان در روزنامه کیهان بود. به ورزشکاران دو میدانی کاپ کیهان میدادند. من را هم عراقی دعوت کرد. رفتم به آنجا و خیلی به من محبت کرد. چون آقای مهدیان با آقای مهدی عراقی کیهان را اداره می کردند.
*مهمترین مسئله ای که بعد از شنیدن اسم آقای عراقی به ذهن شما میرسد، چیست؟
سادگی و خلوص او بود. خالصانه به امام معتقد بود و خالصانه برای حکومت اسلامی کار میکرد. و باید گفت یکی از کسانی بود که در مدرسه علوی خالصانه کار میکرد.