به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ هشتم شهریور سال 1360، ساعت از 15 گذشته است که صدای انفجار مهیبی به گوش میرسد. هر هفته سه شنبهها در این ساعت جلسه شورای عالی امنیت ملی در دفتر نخست وزیری تشکیل جلسه میداد و این صدا از آن جلسه به گوش رسید. بر اثر انفجار این بمب آقایان محمدعلی رجایی، محمد جواد باهنر، عبدالحسین دفتریان مدیرکل مالی اداری نخست وزیری (در اثر خفگی در آسانسور)، هوشنگ وحید دستجردی (که در اثر جراحات ناشی از سوختگی و سقوط در ۱۴ شهریور) به شهادت رسیدند. ابتدا نیر نام مسعود کشمیری(دبیر شورای عالی امنیت ملی) در میان اسامی شهدا بود اما زمان ریاد نگذشت که نام او به عنوان اصلیترین مضنون پرونده معرفی شد. در دورههای مختلف این پرونده سر و صدای زیادی به پا کرد اما هیچ گاه به نتیجه نهایی نرسید.
حال با گذشت 14 سال از این ماجرا بر آن شدیم تا با محمد مهدی کتیبه که در زمان انفجار دفتر نخست وزیری به عنوان مسئول اداره دوم ارتش حضور داشته است گفتگوی خودمانی داشته باشیم. از او حالا سن و سالی گذشته و طراوت جوانی کمتر در او دیده میشود اما با نهایت آرامش به سوالات ما پاسخ داد و خودسانسوری نداشت. قرار ملاقات ما با وی در دفتر خیریه فاطمهالزهرا برگزار شد.
*اگر اجازه بدهید برای ورود به بحث، صحبت را از اینجا آغاز کنیم که حضرتعالی از چه زمانی وارد اداره دوم ارتش شدید؟
آن طور که اطلاع دارید اداره دوم ستاد یک ادارهای بود که در اصطلاح مادر ساواک محسوب میشد و تمام فرماندههان ساواک تقریبا از اداره دوم میآمدند.
*از زمان شاه به همین گونه بود؟
بله از زمان شاه. خب بعد از انقلاب هم اداره دوم خیلی زیر سوال رفته بود و خیلیها هم در صدد انحلالش بودند.
* به چه دلیل؟
برای همین ارتباطش با ساواک بود و بالاخره اطلاعات ارتش شاهنشاهی بود.
* چه کسانی بیشتر به دنبال انحلال بودند؟
گروههای سیاسی ناآگاه و غیر دوست مانند سازمان مجاهدین خلق(منافقین)، حزب توده و امثالهم. اینها در صدد بودند که اداره دوم از ریشه و بنیادش از بین برود.
*نیروهای مذهبی مبارز هم این مسئله را پیگیری میکردند؟
به صورت گسترده خیر. اما بعضی از آنها هم ناآگاهانه شاید یک همچین برخوردی داشتند. ولیکن اداره دوم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دست یکی از آقایان انقلابی، مومن و متدین که قبلا هم در اداره دوم خدمت کرده بود سپرده شد. او مدت شش ماه رئیس اداره دوم بود و بعد از شش ماه عوض شد و یک آقایی به نام سرهنگ نصرتینیا که از افسران ستاد مشترک بود به عنوان رئیس اداره دوم انتخاب شد. بعد از تقریباً شش ماه هم او عوض شد و از بنده دعوت کردند که برای اداره دوم بیایم.
*این اتفاق چه زمانی افتاد؟
تیرماه سال 59 به اداره دوم ارتش آمدم.
*یعنی اوایلی که به اداره دوم آمدید مصادف شد با کودتای نوژه؟
من که به اداره دوم آمدم شاید یک هفته بعد کودتای نوژه اتفاق افتاد.
*علت اینکه شما را برای ریاست اداره دوم انتخاب کردند چه بود؟
با اجازه و صلاحدید حضرت آیت الله خامنهای که آن زمان نماینده امام در شورای انقلاب بودند به اداره دوم رفتم. حالا علت اینکه من را به عنوان رئیس اداره دوم انتخاب کردند؛ در بین افسران متدین، انقلابی و وفادار به امام و انقلاب، فرد مناسبی را برای این کار سراغ نداشتند. من هم چون در سالهای 45 و 46 یک دوره اطلاعات دیده بودم و یک دوره بازجویی و تقریبا سه سال در رکن دو ارتش سوم شیراز خدمت کرده بودم. یک سال هم در رکن دو مرکز توپخانه اصفهان مشغول به کار بودم؛ پس سوابقی از کار اطلاعاتی داشتم.
این نکته را باید بازگو کنم که اطلاعات دو قسمت میشود. یکی اطلاعات رزمی است و یک اطلاعات استراتژیکی. رکن دو ارتش و رکن دو لشکرها و همه مراکز ارتشی یک فعالیت تاکتیکی دارند. یعنی جنبه فعالیت جو و زمین و دشمن را دارند و روی این سه عامل کار میکنند و خب این یک چیزی محدودی است. ولیکن اداره دوم ستاد مشترک کارش جمعآوری اطلاعات استراتژیکی است.
جمعآوری اطلاعات استراتژیکی محدود به یک حد خاصی نیست و محدود به یک موضوع خاصی نیست. این ستاد مشترک ارتش باید کلیه فعالیتهای تهدیدی که از جوانب مختلف ایران نسبت به ما وجود دارد را پیشبینی کند. تمام تهدیداتی که ممکن است یک روزی ایران را مورد تهدید قرار بدهد شناسایی، دسته بندی و اطلاعاتش را به روز بکند و مقامات مسئول مملکتی را در جریان این اطلاعات قرار بدهد. حتی دکترین نظامی ارتش بر مبنای همین تهدیداتی است که اداره دوم عنوان میکند. اداره دوم این تهدیدات را برشماری میکند و به مسئولین میدهد. مسئولین نظامی و سیاسی دکترین نظامی یک مملکت را تعیین میکنند.
یک کار مهم دیگر اداره دوم حفاظت اطلاعات بود. حفاظت اطلاعات عبارت است از تقریباً جلوگیری از خرابکاری، براندازی و جاسوسی. یعنی این سه عامل را باید در ارتش و در مملکت پیشبینی کند و جلوی خرابکاری، براندازی و جاسوسی را بگیرد. این هم خوب کار خیلی مهم و عمدهای بود که باید انجام میشد.
یک قسمت دیگر که ما در اداره دوم داشتیم آموزش اطلاعات بود. یعنی ما یک مرکز آموزش اطلاعات داشتیم که به کلیه واحدها اعم از ارتش، سپاه، کمیته، بسیج، شهربانی و ژاندارمری آموزش اطلاعاتی میداد. یعنی همه این مراکز و همه این قسمتها میآمدند آموزششان را در مرکز آموزش اداره دوم میگذراندند. این هم رکن مهمی بود. خب ما چون افسرانی داشتیم که دورههای اطلاعاتی را در کشورهای آمریکا و غیره دیده بودند و متخصص بودند، اینها را ما منتقل کردیم به متدینین و افرادی که در اطلاعات سپاه، شهربانی، ژاندارمری، کمیته، نیروهای دریایی، زمینی و هوایی که ما به اینها آموزش وسیعی دادیم و این مرکز را احیا کردیم. در این مرکز سه زبان هم آموزش داده میشد. زبانهای روسی، عربی تقریبا با لهجه عراقی و ترکی استانبولی. این برای پایگاههایی که ما در نقاط داشتیم لازم بود این زبانها را برای شنودی که میکردیم از بیسیمهای آنها، باید به هر نحوه ترجمه میشد.
*این مسائل از زمان شاه بود یا بعد از انقلاب بوجود آمد؟
نه از زمان شاه بود ولی ما اصلاح و پاکسازیاش کردیم. مسئله دیگر تشریفات در اداره دوم بود که کارش مسئول اعزام همه وابستههای نظامی که در کشورهای خارجی میرفتند و وابستگان کشورهای نظامی خارجی که در ایران بودند، ادارهاش با بخش تشریفات اداره دوم ارتش بود. یک بخش دیگر اداره دوم، قسمت شنود بود. یعنی ما در کلیه سفارتخانهها و کلیه مراکز مرزی ایران، دستگاههای بیسیم داشتیم و همه مکالمات را ثبت و ضبط میکردیم. ما متخصصینی را تربیت کرده بودیم که اینها رمز را از بیسیم میگرفتند. مثلا رمز عربی را میشکستند و رمزگشایی میکردند و ترجمه فارسی میکردند و در اختیار ما میگذاشتند. پس بنابراین این هم قسمت الکترونیک ما بود. این قسمتهای اداره دوم را البته خب من که تازه به آنجا رفته بودم زیاد آشنایی با این سیستم نداشتم. ولیکن همان اول که وارد اداره دوم شدم به مسئولین قبل، معاونین، جانشین اداره دوم و همه مسئولین قسمتها ابلاغ کردم که شما باید کارتان را انجام بدهید و کاری به کار من نداشته باشید تا من بررسی کنم. بنابراین پانزده روز من از اینها وقت گرفتم که به قسمتهای مختلف بروم و آنها هم مرا نسبت به کارشان، سازمانشان، ماموریتشان و اهدافشان توجیه کنند. این کار را من ظرف پانزده روز انجام دادم. بعد هم آمدم نشستم در محل ریاست اداره دوم و آنجا مشغول به کار شدم.
* قبل از ورود شما همه پاکسازی در اداره دوم بابت اینکه چه افرادی حضور داشته باشند و چه افرادی حضور نداشته باشند، صورت گرفته بود؟
یک مقداری انجام شده بود اما من که آمدم شهید اقاربپرست به عنوان رئیس دفتر من در آنجا مشغول به کار شد. یک تعداد دیگری از افسران متدین انقلابی را مامور کردم که پاکسازی را انجام بدهند. در زمان من هم یک مقدار زیادی پاکسازی صورت گرفت که دیگر کمکم که جنگ داشت شروع میشد، اداره دوم خیلی به درد جنگ و مملکت خورد.
* بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تا زمانی که شما وارد ادراه دوم ارتش شدید، چند سیستم اطلاعاتی و امنیتی در جمهوری اسلامی شکل گرفته بود؟
ساواک که منحل شده بود، در مملکت ساواکی و مرکز اطلاعاتی منسجم وجود نداشت. نظر مسئولین سیاسی مملکت هم این بود که ما یک سازمان وسیع اطلاعاتی در مملکت نداشته باشیم به همین دلیل وظایف گذشته ساواک را سه قسمت کردند. یک قسمت از امنیت داخلی را به اطلاعات نخستوزیری دادند. فعالیت اطلاعات خارجی را به وزارت خارجه دادند و یک قسمت هم که مرتبط با شهربانی، ژاندارمری و کمیته بود را در کمیته مستقر کردند. اما هیچکدام از اینها نه تجربه کافی و نه توان کافی داشتند که وظایف خودشان را انجام بدهند و تقریبا مملکت یک مقداری بدون اطلاعات و پشتوانه اطلاعاتی بود.
* این تقسیمبندیهایی که شما کردید از چه مقطع تا چه مقطعی است؟
این از ابتدای پیروزی انقلاب که ساواک را منحل کرده بودند تا زمان تشکیل وزرات اطلاعات.
* در کنار این تقسیمبندی اداره دوم ارتش هم فعالیت داشت؟
تقریبا موجودیت خودش را و همچنین پرسنل مختصص و تقریبا آموزش دیده را حفظ کرده بود، سعی داشت تا به آنها کمک آموزشی بدهد و نفراتی که آنها معرفی میکردند در کلاسها میبردیم و آموزش میدادیم.
* این تقسیم بندی را جریان خاصی ایجاد کرده بود یا مثلا دولت موقت ایجاد کرده بود؟
فکر کنم شورای انقلاب یک همچین تصمیمی گرفته بودند و دولت موقت هم آن را ادامه دادند.
* هیچ نهادی نبود که این چند مرکز اطلاعاتی را به طور سیستماتیک به همدیگر مرتبط بکند؟
خیر. من هم که رئیس اداره دوم شدم، احساس کردم که خلع اطلاعاتی زیادی در مملکت وجود دارد. من یک مقداری فعالیتهای غیر نظامی را انجام می دادم. مثلا احساس کردم در وزارت کار و کارخانجات صنعتی، حزب توده، گروههای منافقین و چریکهای فدایی تلاش زیادی برای به هم ریختن وضع اقتصادی و کارخانجات و مراکز صنعتی میکنند. من با آقای وزیر کار آن زمان پیشنهاد کردم، دو یا سه نفر را از طرف اداره دوم به وزارت کار فرستادم تا اطلاعاتی که از فعالیتهای گروههای چپی در کارخانجات و موسسات بدست آوردهاند را در اختیار وزیر بگذراند و او این امور را خنثی کند. وزیر هم خیلی استقبال کرد و به اینها کمک کرد. وقتی هم که آقای احمد توکلی وزیر کار شدند، باز این گروه با او همکاری داشت و برنامههای زیادی را با وی عمل کردند.
یا مثلا در وزرات آموزش و پرورش؛ یک عدهای در آنجا فعالیتهای نابابی در ارتباط با همین گروهکها داشتند. من با شهید باهنر تماس گرفتم و به عرض او رساندم که اگر اجازه بدهید من یکی دو نفر را بفرستم و این مسائل را با شما در میان بگذاریم. شهید باهنر هم موافقت کردند. یک مجلهای در آموزش و پرورش با هزینه سنگین؛ به نام پیک دانشآموز چاپ میکردند و در تیراژ میلیونی بین دانشآموزان پخش میکردند. این مجله توسط تودهایها اداره میشد. تمام پیامها، مقالات و عکسهایی که در این مجله چاپ میشد توسط حزب توده بود. وقتی این مسئله را به عرض آقای باهنر رساندیم و مداراک، سوابق و مستندات را به او نشان دادیم اصلا آن مجله را تعطیل کردند. ایشان هم خیلی از این کار لذت برد و تشکر کرد. حتی بعد از برکناری بنیصدر و ریاست جمهوری شهید رجایی، آقای باهنر که به عنوان نخست وزیر انتخاب شده بود از آن روزی که تنفیذ حکم ریاست جمهوری برگزار شد مرا که دید، گفت: آقای کتیبه من با شما خیلی کار دارم و باید با ما خیلی همکاری کنید.
*با اینکه سیستم اطلاعاتی در نخست وزیری برقرار بود و جریان داشت؛ باز ایشان به شما چنین حرفی را زد. به نظر شما این کارشان چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ یعنی عدم اعتماد نسبت به اطلاعات نخست وزیری داشت؟
عدم اعتماد نبود، ولیکن آنها را برای این کار ضعیف میدید. این خدمات و اطلاعاتی که ما به ایشان داده بودیم این جلب توجه شده بود که ما میتوانیم در کل کشور یک سری فعالیتهای اطلاعاتی داشته باشیم که به نفع دولت باشد. بنابراین در این برنامه ما هر روز یک بولتن اطلاعاتی و یک بولتن ضد اطلاعاتی صادر میکردیم. در بولتن اطلاعات تمام فعالیت تقریبا ارتشهای دنیا مخصوصا کشورهای همجوار را جمعآوری میکردیم که مثلا امروز در عراق، ترکیه، افغانستان، پاکستان و روسیه چه میگذرد و حتی مثلا آمریکا در خلیج فارس چه میکند و ناوگانشان مشغول به چه کاریست. همه اینها را به صورت یک بولتن هر روز چاپ میکردیم و برای همه مقامات، مسئولیت مملکتی، بیت امام و مقام معظم رهبری (آیت الله خامنه ای) میفرستادیم.
یک کار دیگر ما بولتن ضد اطلاعاتی بود که در آن تقریبا کلیه فعالیتهای جاسوسی، خرابکاری، براندازی گروههای منافقین و چریکهای فدایی و پیکاری و همه سلطنتطلبها و ملیگراها را در این بولتن جمع آوری کرده و هر روز برای این مسئولین میفرستادیم. خدا رحمت کند شهید رجایی را که یک روز من را دید و گفت: آقای کتیبه این بولتنها را که میفرستی خیلی خوب است ولی این جلدی که روی آن میزنید، اسراف است و جلد نمیخواهد. از بس که ایشان صرفه جو بودند.
حتی در تشکیل وزرات اطلاعات هم ما خیلی نقش داشتیم. اطلاعات و بررسیهای لازم را انجام دادیم و به مجلس دادیم. حتی مجلس شورای اسلامی چند بار از من دعوت کرد که در کمیسیون امنیت ملی شرکت کردم و در صحن علنی مجلس هم به عنوان نماینده دولت برای لوایحی که تصویب میشد ما اظهار نظر میکردیم. پس بنابراین این سوابق نیروهای حفاظتی و اطللاعاتی قبل از تشکیل وزرات اطلاعات بود که برای شما عرض کردم.
* کمیتهای از کمیتههای انقلاب اسلامی به اداره دوم ارتش آن زمان مامور شده بود. مقداری از این برای ما توضیح بدهید.
دولت موقت مثل اینکه به کل نظامیها اعتماد چندانی نداشت. لذا آقای ابراهیم حکیمی؛ رئیس دفتر آقای بازرگان چهار نفر را به ارتش فرستاد که اینها بالای سر ما باشند و اطلاعات ارتش را بگیرند. تا اسناد سری و به طور کلی سری را در اختیار آنها قرار دهند. این چهار نفر عبارت بودند از آقای رضوی، که در ستاد مشترک تقریباً یکی دو طبقه از اداره دوم را در اختیار گرفتند و کلیه مدارک و سوابق اداره دوم را اینها در اختیار داشتند و تقریبا حالت مستقلی داشتند. یعنی هیچ وقت از ما دستور نمیگرفتند و با ما هم همکاری نداشتند و کارهای خاص خودشان میکردند.
فرد دیگر حبیبالله داداشی بود که به قسمت اطلاعات نیروی زمینی فرستاده شد و کلیه اسناد و مدارک سری و به طور کلی سری را در اختیار داشت.
یکی دیگر آقای کشمیری بود که او هم مسئول اطلاعات و ضد اطلاعات تمام اسناد سری و به طور کلی سری نیروی هوایی بود.
یکی دیگر هم بود که الان اسمش یادم رفته که برای نیروی دریایی فرستاده شده بود. بنابراین این چهار نفر یک حالت خود مختاری و تکروی و عدم هماهنگی با ارتش داشتند.
*آن وقت هر کدام از این چهار نفر در این سازمانها و نیروها مثل آقای رضوی برای خودشان دم و دستگاه داشتند؟
بله و همه اینها هماهنگ بودند با آقای رضوی که یک تشکیلات خیلی وسیعی در اداره دوم برای خودش درست کرده بود.
* اینها کار اطلاعاتی میکردند؟
من نمیدانم چه کار میکردند. اما هر کاری هم میکردند به ما گزارش نمیدادند و خیلی هم مراقب ما بودند. تا قبل از ورود من به اداره دوم کسی به این چهار نفر کاری نداشت. زمانی که من آمدم این گروه را زیر سوال بردم.
* چرا؟
برای اینکه نمیدانستم که اینها از کجا پیدا شدند و الان برای چه کسی کار میکنند و گزارشهایشان را به چه کسی میدهند. من از اینها سوال میکردم که شما به بیت امام وابسته هستید؟ میگفتند: نه. میگفتیم به آیت الله خامنهای وابسته هستید؟ میگفتند: نه. به نخستوزیری وابسته هستید خب معلوم نبود. البته اینها از نخستوزیر حقوقشان را میگرفتند. بالاخره ما اینها را بردیم زیر سوال و مرحوم ظهیرنژاد که آدم شجاع و بیباکی بود اینها را کتباً از همه جا استبصار کرد تا متوجه شویم اینها برای چه کسی کار میکنند. حتی من و آقای رضوی را در دفترش خواست و با او مصاحبه کرد که این آقا برای چه کسی کار میکند و چه کار میکند و به چه کسی گزارش میدهد. که جواب همه این سوالات منفی بود. بعد آقای رضوی گفت: شما فکر نکنید که من آدم کوچکی هستم، به من پیشنهاد شده که وزیر دفاع بشوم، قبول نکردم. بعد آقای ظهیرنژاد هم مدتی که من بودم و بعد از من هم با این گروه مخالف بود و نمیدانست با این گروه چه کار کند.
* ما تا اینجا فهمیدیم که اینها را چه کسی سر کار آورده است و اما از اینجا یک خلایی به وجود میآید. میخواهم ببینم تحلیل شما به عنوان رئیس اداره دوم ارتش، در این زمینه چیست. به نظر شما اینها برای چه کسی کار میکردند؟
اینها برای خسرو تهرانی که اطلاعات نخستوزیری بود کار میکردند.
* کشمیری در اداره دوم ارتش رفت و آمدی داشت؟
بله. چند مرتبه آقای کشمیری به دفتر خود من آمد و یک سری مطالبی را راجع به نیروی هوایی گفت. اما خب او با آقای رضوی دائماً در تماس بود.
*آقای کشمیری زیر نظر آقای رضوی کار میکرد؟
در مورد این موضوع اطلاعاتی ندارم اما میدانم که او از طرف دولت موقت انتخاب شده بود و یک سر و سری با آنها داشت. از طرفی هم اینها با آقای بهزاد نبوی هم در تماس بودند.
* چون آن موقع بهزاد نبوی مسئول اطلاعات کمیته بود با اینها در ارتباط بود یا نه چیز دیگری بود؟
یک مقدار کارهای اطلاعاتی زیر نظر بهزاد نبوی انجام میشد و انتخاب کشمیری به عنوان دبیر شورای امنیت ملی کشور با نظر بهزاد نبوی انجام شد.
*یعنی کشمیری را بهزاد نبوی به عنوان دبیر شورای امنیت ملی انتخاب کرد؟
حالا دیگر این را نمیدانم ولی خسرو تهرانی، بهزاد نبوی و حسن کامران در انتخاب او موثر بودند.
*آقای کامران آن موقع چه سمتی داشتند؟
او مسئول حفاظت اطلاعات نخستوزیری بود.
* این تشکیل جلسات شورای امنیت ملی از چه زمانی شروع شده بود. یعنی از قبل حضور شما در اداره دوم بود یا نه بعد از حضور شما؟
فکر میکنم بعد از حضور من. در شورای امنیت رئیس جمهور، نخست وزیر، وزیر کشور و نیروهای اطلاعاتی ارتش، سپاه و شهربانی و ژاندارمری و کمیته انقلاب حضور داشتند. و هر هفته روزهای یکشنبه در ساعت سه بعدازظهر این جلسات تشکیل میشد.
*یعنی روز آن کاملا مشخص شده بود؟
یعنی در این مدت شش سالی که در اداره دوم بودم، هر یکشنبه ساعت سه بعدازظهر ما در نخست وزیری حاضر بودیم و این جلسه انجام میشد. بنابراین این ادامه داشت تا زمانی که انفجار نخست وزیری رخ داد.
*مقداری در مورد روز حادثه برایمان توضیح دهید؟
وقتی شهیدان رجایی و باهنر وارد اتاق جلسه شدند؛ آقای رجایی گفت: من که دیگر قرار است در این جلسه شرکت نکنم. بعد رو کرد به به آقای باهنر و گفت: شما این جلسه را اداره کنید و از جلسه بعد هم خودتان مدیر جلسه هستید. آقای باهنر گفت: حالا که شما به این جلسه تشریف آوردید، این هفته را هم شما جلسه را اداره کنید و از جلسه بعد من اداره میکنم. آقای مهدوی کنی هم که آن زمان وزیر کشور بودند و عضو این شورای امنیت معمولا دیر به این جلسه میرسیدند. آن روز هم بعد از انفجار به نخست وزیری رسیدند.
* جلسات شورای امنیت هفتهای یکبار برگزار و شما در این جلسات حضور داشتید. آیا در جلسات قبل از انفجار نحوه نشستن افراد در جلسه بصورت خاص و ثابت بود؟
یک میزی در نخست وزیری وجود داشت که حدود بیست متر طول آن بود. در جلسات همیشه آقای رجایی بالای میز مینشستند در کنار سمت چپ ایشان هم آقای باهنر مینشست. سمت راست شهید رجایی هم همیشه کشمیری به عنوان دبیر شورا مینشست. صندلی افراد دیگر حاضر در جلسه هم زیاد معین نبود و هر کسی هر جا دلش میخواست مینشست. سمت راست میز جلسه بیشتر نظامیها حضور داشتند. آقای تیمسار شرف خواه، وصالی، وحیدی، صفاپور و... حضور داشتند.
اتفاقا در روز حادثه من استثناء رفتم تا در سمت چپ و کنار صندلی آقای باهنر بنشینم. اما پیش خودم فکر کردم که چرا برویم بالا بالا بشینیم، بگذار سه چهار صندلی پایینتر بشینیم. آمدیم نشستیم چند صندلی پایینتر. آقای وحید دستجردی که رئیس شهربانی وقت بود وارد جلسه شد و همانجایی نشست که من میخواستم در ابتدا بشینم. آقای سرهنگ اخیانی هم که فرمانده ژاندارمری بود آمد بعد از ایشان نشست و بعد از ایشان، آقای دکتر سرورالدینی که معاون وزیر کشور بودند و بعد هم من نشستم و آن سمت من هم خسرو تهرانی و شهید کلاهدوز نشستند. من وقتی روی صندلی که نشستم، نگاهی به پشت سرم کردم، درست جلوی درب ورودی اتاق جلسه نشسته بودم. سالن هم یک در ورودی بیشتر نداشت. یعنی من جلوی درب ورودی نشستم.
*در آن روز خاص کشمیری سر جای خودش نشست؟
من که وارد جلسه شدم، تقریبا هنوز کسی به اتاق نیامده بود و من جز نفرات اول بودم. من و آقای کشمیری با هم وارد جلسه شدیم و او رفت سر جای خودش نشست. او یک ضبط صوت بزرگ هر هفته با خودش به جلسه میآورد و جلوی آقایان رجایی و باهنر میگذاشت که مطالب را ضبط کند. از طرفی هم مشغول به نوشتن میشد.
*یعنی هم ضبط میکرد و هم مینوشت؟
بله. در گوشه اتاق یک سماور گذاشته بودند و چای و استکان نعلبکی در کنار آن قرار داشت. هر کس در طول جلسه دلش میخواست از جایش بلند میشد و برای خودش چای میریخت و سر میز میخورد. اما کشمیری در جلسات قبل هم عادت داشت که وقتی برای خودش چای میریخت برای آقایان رجایی و باهنر هم یک چایی میریخت و میگذاشت جلوی آنها. جلسات هم چون طولانی میشد، رفت و آمد افراد زیاد مشخص نبود. یعنی بنده اگر دستشویی داشتم، خیلی راحت به بیرون میرفتم و برمیگشتم. یعنی تو ذوق کسی نمیخورد که افراد رفت و آمد داشته باشند.
*آن روز کشمیری سر جای خودش نشست؟
سر جایش نشست و بعد آن ضبط صوت هم که به نظر من تمام محتویاتش را خالی کرده بودند و در آن تی.ان.تی و مواد منفجره گذاشته بودند را جلوی آقایان باهنر، رجایی و وحید دستجردی گذاشت. زمان بمب را تنظیم و به موقع خودش از اتاق جلسه بیرون رفت. کسی نفهمید ولی همان لحظه بیرون رفته بود.
در جلسه معمول این بود که در ابتدا رئیس شهربانی کل کشور وقایع هفته را گزارش بدهد که در این هفته در ایران و در این استان چه اتفاقی افتاده است. بعد نوبت گزارش دادن فرمانده ژاندارمری، بعد از آن مسئول کمیته انقلاب، بعد نماینده سپاه پاسداران و آخر سر هم نماینده ارتش هم اگر مطلبی داشت عنوان میکرد.
در جلسه مورد نظر شهید وحید دستجردی وقایع هفته را گفت. بند آخر وقایع هفته عنوان شد که سرگرد همتی در کرمانشاه توسط پاسدار محافظ خودش کشته شده است. آقای رجایی از شهید کلاهدوز سوال کرد که این کار عمداً بود یا اتفاقی بوده است. آقای کلاهدوز گفت که این اتفاقی بوده و عمدی در کار نبوده است. من شروع کردم به شرح دادن که همتی چه کسی بود و چه خدماتی انجام داده بود. گفتم که او در دانشکده افسری زیردست من بوده است و افسر انقلابی، متدین و خوبی بوده است. حتی آقای دکتر چمران او را انتخاب میکند و به کرمانشاه میبرد. چون او اصالتا کرمانشاهی بود و یک گردان مالک اشتر تشکیل میدهند و ایشان فرمانده آن گردان مالک اشتر بوده است. من اینها را که داشتم شرح میدادم برای جلسه، یک وقت دیدم که بیاختیار از روی صندلی بلند شدم و ایستادم و احساس کردم که موهای سرم در حال سوختن است. گوشه چشمم را باز کردم دیدم سالن پر از دود قهوهای رنگ شدیدی است. چون وقایع حزب جمهوری را هم قبلا شنیده بودم، احساس کردم که الان ما هم در حال شهادت هستیم و این لحظات آخر است. اینجا بمبگذاری شده است و ما داریم از بین میرویم. شروع کردم به ذکر توسل گرفتم و بلند بلند ذکر میگفتم و ارادت خود را به حضرت ولیعصر بیان میداشتم. به گونهای که بعدها دکتر سرورالدین به من گفت که در آن لحظه خاص صدای تو را میشنیدم.
کمکم هوشم به جا آمد و به خودم گفتم حالا ما چرا اینجا ایستادهایم؟ دستم را تکان دادم، دیدم که دستم تکان میخورد. پایم را تکان دادم، دیدم تکان میخورد. نگاه به پشت سرم کردم، دیدم که دو درب سالن کاملا از بین رفته است. چون سالن دو درب داشت که به فاصله یک و نیم متری یکدیگر قرار داشت. حتی آن میزی هم که جلوی ما بود آن میز هم خورد شده بود. به همین دلیل اولین نفری که از سالن بیرون آمد من بودم.
*بعد از انفجار متوجه نشدید که کسی داخل اتاق بشود؟
نه کسی را ندیدم. فقط من از اتاق خارج شدم و در راه پله رانندهام را دیدم خیلی وحشت کرده بود. من یک بنز ضد گلوله داشتم، به رانندهام گفتم: سریع برو ماشین را بیاور. ماشین را از پارکینگ آورد و من سوار شدم و پشت سر من هم سرهنگ وحیدی که معاون هماهنگکننده ستاد مشترک بود، او هم بیرون آمد و سوار ماشین شدیم و به بیمارستان پاستور در همان خیابان پاستور رفتیم. آنجا من احساس کردم که ممکن است در این بیمارستان هم از گروهای منافق حضور داشته باشند و مطلع باشند که من و سرهنگ وحیدی در آن جلسه حضور داشتهایم و زنده ماندهایم و ممکن است یک بلایی سر ما بیاورند. لذا سریع لباسم را درآوردم و آنرا تا کردم و گذاشتم زیر سرم. یکی دو انگشتر هم دستم بود، آنها را هم از دستم درآوردم. تمام دستم الان هم آثار سوختگی روی آن است. به پرستار گفتم تا جاهای سوخته شده در بدنم را پانسمان کنند. گفتند که متاسفانه وسایل پانسمان نداریم. به رانندهام گفتم سریع برود و وسایل پانسمان را خریداری کند. هر جای بدن من که لباس روی آن قرار نداشت سوخته بود. ابرو، مژه، موهای سر و گردن، پشت دستهایم. حتی فاصله بین گتر شلوار و جورابم که باز مانده بود، سوخته بود. از همانجا با منزل بوسیله بیسیمی که داشتم و در ماشین بود تماس گرفتم و به همسر اطلاع دادم که در نخست وزیری انفجاری انجام شده و الان هم من بیمارستان هستم و هیچطوریم هم نیست. در بیمارستان که بودم که یک یک افرادی که در جلسه حضور داشتند را به بیمارستان آوردند. فقط آقای وحید دستجردی، شهید باهنر و شهید رجایی و کشمیری را نیاوردند. جویای احوال آنها شدم؛ گفتتند که اینها را به بیمارستان دیگری بردهاند. واقعیت این بود؛ برای اینکه ما وحشت نکنیم همه جریان را به ما نگفتند.
به هر صورت آنجا من احساس امنیت نمیکردم. چون ممکن بود هر لحظه بیایند و ما را آنجا ترور کنند. بنابراین به دکتر کیازند رئیس بیمارستان خانواده که با او آشنا بودم تماس گرفتم و گفتم یک اتاق برای من در بیمارستان خانواده آماده کند. برادر شهید نامجو، آقای رسول نامجو که او هم شهید شد بالای سر من آمد و سریع رفت از دانشکده افسری یک آمبولانس آورد و من را به بیمارستان خانواده منتقل کرد.
اول همه فکر میکردند که آقای کشمیری شهید شده و حتی اسمش را هم جزو شهدا آوردند. ولی بعدها که رفته بودند جلوی درب منزلشان که به خانواده او تسلیت بگویند، همسایهها گفته بودند که این خانواده چند روز پیش خانه را تخلیه کرده و خانم و بچههایش را به خارج فرستاده بود. البته عواملی از همان منافقین در تشکیلات خسرو تهرانی و نخستوزیری حضور داشتند که تلاششان این بود که کشمیری را به عنوان شهید معرفی کنند.
*بعضی از این افراد مدعی هستند که ما میدانستیم کشمیری کشته نشده و برای اینکه بخواهیم یک فرصتی برای خودمان ایجاد بکنیم؛ اعلام کردیم که کشمیری شهید شده تا بتوانیم دنبالش بگردیم. این به نظر شما ادعای درستی است؟
من این مطلب را خبر ندارم. ولیکن همان شب که ما در بیمارستان خانواده بودیم، همانجا به ما گفتند که آقای رجایی و باهنر به شهادت رسیدند و حتی از جنازه کشمیری هم یک مقدار خاکستر جمع کردهایم و چیز دیگری باقی نمانده است. یعنی جنازه کشمیری پیدا نکردند و تنها اینقدر خاکستر در پاکت به عنوان کشمیری آوردند. ولی اینکه دیگر یک عده خبر داشتند و یک عده اطلاع و خبر نداشتند را من اطلاعی ندارم. اما این را میدانم منافقینی که اسمشان در کتاب «پرونده مسکوت» هم وجود دارد؛ اینها در صدد بودند که کشمیری را به عنوان شهید معرفی کنند تا هویتش مکتوب بماند.
*آقای وحید دستجردی چگونه به شهادت رسیدند؟
این گونه که به ما اطلاع دادند، بعد از انفجار او زنده بوده و تقریبا میخواسته که از درب اتاق بیرون بیاید اما موفق نمیشود و از بالکن پایین میپرد. دو سه روز هم آقای دستجردی در بیمارستان زنده بوده و بعد از آن ایشان به رحمت خدا رفتند.
*از کارمندان نخست وزیری کسی به کمک حاضرین در اتاق جلسه نیامده بود؟
کسی نمیتوانست داخل سالن بیاید تا بخواهد کمکرسانی بکند. حتی در آسانسور یکی از کارمندان نخستوزیری که داشته پایین میرفته است برق آسانسور قطع میشود و او هم آنجا به رحمت خدا میرود.
* ادعایی در این میان وجود دارد که چند روز قبل از انفجار نخست وزیری نامهای صادر شده و در آن نام چند نفر که کشمیری هم در میان آنها بوده است ذکر شده که به هیچ وجه آنها را تفتیش نکنند. حتی روز قبل از انفجار هم درگیری در نخست وزیر به همین دلیل ایجاد میشود. شما در این زمینه اطلاعاتی دارید؟
این نامه را آقای کامران (مسئول وقت حفاظت نخستوزیری) صادر کرده است. و اینکه نام کشمیری هم در بین آنها بوده یا نه را اطلاع ندارم. چون آنها اطلاعاتشان را به ما نمیدادند. همه این مسائل دو وجه دارد. یک وجهش این است که فرض کنیم خسرو تهرانی، حسن کامران، محمد رضوی، بهزاد نبوی و... قصد خیانت داشتند و یک وجهش این است که اینها عدم اطلاع و عدم تجربه داشتند. چون این کارها تخصصی است. یعنی کار اطلاعاتی اینجوری نیست که آقایی را مثلا از دانشگاه بردارند و رئیس اطلاعا بکنند. این کارها تخصص میخواهد و تجربه. سالها باید روی این کار کرده باشند تا بتوانند یک کار اطلاعاتی انجام بدهند. البته من این وجه اول را احتمال نمیدهم که اینها قصد خیانت داشته باشند. اما روی عدم آگاهی، عدم تخصص و عدم تجربهشان من اصرار دارم.
* به نظر شما دلیل اصلی اینکه سازمان مجاهدین خلق یک مهره مهم خود که تا دبیری امنیت ملی کشور نفوذ کرده است را این گونه میسوزاند چیست؟
برای اینکه مهرههایی در آن جلسه از بین رفتند که خیلی ارزشش بیشتر از کشمیری بود. بعد هم منافقین میخواستند قدرت خود را به رخ نظام بکشند که بعد از فرار بنیصدر و رجوی از ایران یک جوی را به وجود بیاورد که ما کم آدمی نیستیم و قدرت داریم. میخواستند بگویند ما حزب جمهوری را منفجر کردیم، آقای قدوسی(دادستان کل کشور) را دفتر کارش از بین بردیم؛ دفتر نخستوزیری و رئیس جمهور و رئیس شهربانی را در یک روز از میان برداشتیم. بیشتر با این کارها به دنبال به رخ کشیدن قدرت خود بودند. سازمانها بعضی وقتها احتیاج به قدرتنمایی و تظاهر به نیرو دارند. ما در ارتش یک برنامهای داریم که در زمان شاه انجام میشد؛ برای اینکه مردم را بترسانند یک عده سرباز مسلح را در چند کامیون مینشاند و در خیابانها میگرداندند. به این کار میگفتیم تظاهر قدرت. اینجا هم منافقین میخواستند احساس قدرتنمایی کنند و به رخ همه بکشانند که ما این هستیم تا بعد مورد قبول صدام واقع شوند و تحت حمایت آمریکا قرار بگیرند. تا اثبات کنند ما اینقدر آدمهای مهمی هستیم که این کارها را انجام دادهایم و میتوانیم مثلا چه کار بکنیم.
*در این مدت که آقای کشمیری را دیدید او را چگونه فردی دیدید؟
کشمیری واقعا یک قیافه غلط انداز و ظاهرالصلاحی داشت. یعنی صورت سرخ و ریش توپی خیلی قشنگی و تقریبا همه ظواهر دینی را رعایت میکرد و در نماز جماعت شرکت میکرد. به گونهای رفتار میکرد که هیچ وقت احتمال اینکه نفوذی باشد را نمیدادیم.
برای نمونه یک روایت را برای شما نقل میکنم. من که در اداره دوم بودم، یک اکیپ وسیعی را هدایت میکردم که چند نفر از آنها در همین سازمان منافقین و بقیه گروهها نفوذ داده بودم و خیلی از اطلاعات را کسب میکردم. مثلا یکی از اطلاعاتی که من کسب کردم این بود که وقتی محمد هاشمی رفسنجانی رئیس صدا و سیما بود، متوجه شدیم که قرار است او را ترور کنند. سریع به او اطلاع دادیم که حواسش جمع باشد. یا آقای فلسفی را قرار بود همین منافقین ترور کنند که به او اطلاع دادیم. مثلا روز تنفیذ حکم ریاست جمهوری آیت الله خامنهای در دفتر امام که صبح انجام شد؛ عصرش مسابقه فوتبال بین تیمهای پرسپولیس با استقلال بود. در همان روز و در استادیوم آزادی منافقین تصمیم داشتند یک انفجاری را به وجود بیاورند و شاید هزاران نفر زیر دست و پا له میشدوند. ما این جریان را به تمام مقامات مسئول اطلاع دادیم و آنها جریان را کنترل کردند و این برنامه انجام نشد.
مقصود این است که من خودم این کار را انجام دادم و در این کار تجربه دارم و تقریباً این مسائل را میدانم. حالا برای کسی که بخواهد بشود یک عنصر نفوذی در مملکت؛ اینها آموزش کافی و لازم را دیدند.
مثلا حزب توده به دخترانی که میخواستند در سیستم دولتی استخدام شود؛ گفته بودند که شما مقنعه که میپوشید، چادر هم که میپوشید هیچ، موقعی که با شما مصاحبه میکنند، دختران مسلمان در چشم مصاحبه کننده نگاه نمیکنند و سرشان را زیر میاندازند، شما موقعی که به جلسه مصاحبه میروید در چشمها مصاحبه کننده، نگاه نکنید.
*حدس شما بابت اینکه آن مقدار مواد منفجره را چگونه وارد نخست وزیری کردند؛ چیست؟
این را عرض کردم و دوباره میگویم که مواد منفجره را در ضبط صوت گذاشته بودند.
*مگر این ضبط صوت از نخست وزیری خارج میشد؟
بله. کشمیری آن را با خودش میبرد و میآورد. اتفاقا همان روز حادثه که من با او وارد جلسه شدم ضبط صوت دستش بود. در آن ضبط صوت به نظر مواد منفجره جاسازی شده بود.
*شما در سال 65 توسط وزارت اطلاعات بازداشت میشوید. دلیل بازداشت همین پرونده نخست وزیری بود؟
سال 65 وقتی به وزارت اطلاعات احضار شدم، به آنجا رفتم و بازداشت شدم. مشکل ما این بود که یک تعداد نامههایی را یکسری از دوستان تهیه میکردند و به مقامات مسئول کشور میدادند. گیرنده این نامهها هم مشخص بود. سی الی چهل نفر از مقامات مسئول که برای آنها پست میشد. در آن نامهها اجحافات، نارواییها و مشکلاتی که برای ارتش در جبههها به وجود میآمد را تذکر میدادند که مثلا چرا نسبت به فرمانده لشکر این گونه عمل شده است؟ اما هیچ وقت نسبت به امام و مسئولین و ادامه جنگ اعتراضی نداشتند. اینها اعتراضشان برخورد دیگران و ارتش در زمان جنگ بود که باید ارتش هشت سال بجنگند. اعتراض ما این بود. البته بعد از اینکه ما از زندان آزاد شدیم، مرحوم ظهیرنژاد نامهای تهیه کرد و به خدمت مقام معظم رهبری رساند. در آنجا ذکر شده است که او گفته است: من این نامهها را خواندهام، هیچکدامش در حد بازداشت، دادگاهی و زندان نبوده و حداکثر اینها باید یک تذکر میدادند. به اینها ظلم شده که اینها را به زندان بردهاند. حتی تقاضا شد که من مجدداً به ارتش احضار بشوم و بیایم خدمت کنم و حتی خود مقام معظم رهبری دستور داده بودند که من به ارتش برگردم. الان هم افسرهایی که به خدمت مقام معظم رهبری میروند به من میگویند که حضرت آقا جویای حال من میشوند و لطفشان و محبتشان را به من دارند.
حال با گذشت 14 سال از این ماجرا بر آن شدیم تا با محمد مهدی کتیبه که در زمان انفجار دفتر نخست وزیری به عنوان مسئول اداره دوم ارتش حضور داشته است گفتگوی خودمانی داشته باشیم. از او حالا سن و سالی گذشته و طراوت جوانی کمتر در او دیده میشود اما با نهایت آرامش به سوالات ما پاسخ داد و خودسانسوری نداشت. قرار ملاقات ما با وی در دفتر خیریه فاطمهالزهرا برگزار شد.
*اگر اجازه بدهید برای ورود به بحث، صحبت را از اینجا آغاز کنیم که حضرتعالی از چه زمانی وارد اداره دوم ارتش شدید؟
آن طور که اطلاع دارید اداره دوم ستاد یک ادارهای بود که در اصطلاح مادر ساواک محسوب میشد و تمام فرماندههان ساواک تقریبا از اداره دوم میآمدند.
*از زمان شاه به همین گونه بود؟
بله از زمان شاه. خب بعد از انقلاب هم اداره دوم خیلی زیر سوال رفته بود و خیلیها هم در صدد انحلالش بودند.
* به چه دلیل؟
برای همین ارتباطش با ساواک بود و بالاخره اطلاعات ارتش شاهنشاهی بود.
* چه کسانی بیشتر به دنبال انحلال بودند؟
گروههای سیاسی ناآگاه و غیر دوست مانند سازمان مجاهدین خلق(منافقین)، حزب توده و امثالهم. اینها در صدد بودند که اداره دوم از ریشه و بنیادش از بین برود.
*نیروهای مذهبی مبارز هم این مسئله را پیگیری میکردند؟
به صورت گسترده خیر. اما بعضی از آنها هم ناآگاهانه شاید یک همچین برخوردی داشتند. ولیکن اداره دوم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دست یکی از آقایان انقلابی، مومن و متدین که قبلا هم در اداره دوم خدمت کرده بود سپرده شد. او مدت شش ماه رئیس اداره دوم بود و بعد از شش ماه عوض شد و یک آقایی به نام سرهنگ نصرتینیا که از افسران ستاد مشترک بود به عنوان رئیس اداره دوم انتخاب شد. بعد از تقریباً شش ماه هم او عوض شد و از بنده دعوت کردند که برای اداره دوم بیایم.
*این اتفاق چه زمانی افتاد؟
تیرماه سال 59 به اداره دوم ارتش آمدم.
*یعنی اوایلی که به اداره دوم آمدید مصادف شد با کودتای نوژه؟
من که به اداره دوم آمدم شاید یک هفته بعد کودتای نوژه اتفاق افتاد.
*علت اینکه شما را برای ریاست اداره دوم انتخاب کردند چه بود؟
با اجازه و صلاحدید حضرت آیت الله خامنهای که آن زمان نماینده امام در شورای انقلاب بودند به اداره دوم رفتم. حالا علت اینکه من را به عنوان رئیس اداره دوم انتخاب کردند؛ در بین افسران متدین، انقلابی و وفادار به امام و انقلاب، فرد مناسبی را برای این کار سراغ نداشتند. من هم چون در سالهای 45 و 46 یک دوره اطلاعات دیده بودم و یک دوره بازجویی و تقریبا سه سال در رکن دو ارتش سوم شیراز خدمت کرده بودم. یک سال هم در رکن دو مرکز توپخانه اصفهان مشغول به کار بودم؛ پس سوابقی از کار اطلاعاتی داشتم.
این نکته را باید بازگو کنم که اطلاعات دو قسمت میشود. یکی اطلاعات رزمی است و یک اطلاعات استراتژیکی. رکن دو ارتش و رکن دو لشکرها و همه مراکز ارتشی یک فعالیت تاکتیکی دارند. یعنی جنبه فعالیت جو و زمین و دشمن را دارند و روی این سه عامل کار میکنند و خب این یک چیزی محدودی است. ولیکن اداره دوم ستاد مشترک کارش جمعآوری اطلاعات استراتژیکی است.
جمعآوری اطلاعات استراتژیکی محدود به یک حد خاصی نیست و محدود به یک موضوع خاصی نیست. این ستاد مشترک ارتش باید کلیه فعالیتهای تهدیدی که از جوانب مختلف ایران نسبت به ما وجود دارد را پیشبینی کند. تمام تهدیداتی که ممکن است یک روزی ایران را مورد تهدید قرار بدهد شناسایی، دسته بندی و اطلاعاتش را به روز بکند و مقامات مسئول مملکتی را در جریان این اطلاعات قرار بدهد. حتی دکترین نظامی ارتش بر مبنای همین تهدیداتی است که اداره دوم عنوان میکند. اداره دوم این تهدیدات را برشماری میکند و به مسئولین میدهد. مسئولین نظامی و سیاسی دکترین نظامی یک مملکت را تعیین میکنند.
یک کار مهم دیگر اداره دوم حفاظت اطلاعات بود. حفاظت اطلاعات عبارت است از تقریباً جلوگیری از خرابکاری، براندازی و جاسوسی. یعنی این سه عامل را باید در ارتش و در مملکت پیشبینی کند و جلوی خرابکاری، براندازی و جاسوسی را بگیرد. این هم خوب کار خیلی مهم و عمدهای بود که باید انجام میشد.
یک قسمت دیگر که ما در اداره دوم داشتیم آموزش اطلاعات بود. یعنی ما یک مرکز آموزش اطلاعات داشتیم که به کلیه واحدها اعم از ارتش، سپاه، کمیته، بسیج، شهربانی و ژاندارمری آموزش اطلاعاتی میداد. یعنی همه این مراکز و همه این قسمتها میآمدند آموزششان را در مرکز آموزش اداره دوم میگذراندند. این هم رکن مهمی بود. خب ما چون افسرانی داشتیم که دورههای اطلاعاتی را در کشورهای آمریکا و غیره دیده بودند و متخصص بودند، اینها را ما منتقل کردیم به متدینین و افرادی که در اطلاعات سپاه، شهربانی، ژاندارمری، کمیته، نیروهای دریایی، زمینی و هوایی که ما به اینها آموزش وسیعی دادیم و این مرکز را احیا کردیم. در این مرکز سه زبان هم آموزش داده میشد. زبانهای روسی، عربی تقریبا با لهجه عراقی و ترکی استانبولی. این برای پایگاههایی که ما در نقاط داشتیم لازم بود این زبانها را برای شنودی که میکردیم از بیسیمهای آنها، باید به هر نحوه ترجمه میشد.
*این مسائل از زمان شاه بود یا بعد از انقلاب بوجود آمد؟
نه از زمان شاه بود ولی ما اصلاح و پاکسازیاش کردیم. مسئله دیگر تشریفات در اداره دوم بود که کارش مسئول اعزام همه وابستههای نظامی که در کشورهای خارجی میرفتند و وابستگان کشورهای نظامی خارجی که در ایران بودند، ادارهاش با بخش تشریفات اداره دوم ارتش بود. یک بخش دیگر اداره دوم، قسمت شنود بود. یعنی ما در کلیه سفارتخانهها و کلیه مراکز مرزی ایران، دستگاههای بیسیم داشتیم و همه مکالمات را ثبت و ضبط میکردیم. ما متخصصینی را تربیت کرده بودیم که اینها رمز را از بیسیم میگرفتند. مثلا رمز عربی را میشکستند و رمزگشایی میکردند و ترجمه فارسی میکردند و در اختیار ما میگذاشتند. پس بنابراین این هم قسمت الکترونیک ما بود. این قسمتهای اداره دوم را البته خب من که تازه به آنجا رفته بودم زیاد آشنایی با این سیستم نداشتم. ولیکن همان اول که وارد اداره دوم شدم به مسئولین قبل، معاونین، جانشین اداره دوم و همه مسئولین قسمتها ابلاغ کردم که شما باید کارتان را انجام بدهید و کاری به کار من نداشته باشید تا من بررسی کنم. بنابراین پانزده روز من از اینها وقت گرفتم که به قسمتهای مختلف بروم و آنها هم مرا نسبت به کارشان، سازمانشان، ماموریتشان و اهدافشان توجیه کنند. این کار را من ظرف پانزده روز انجام دادم. بعد هم آمدم نشستم در محل ریاست اداره دوم و آنجا مشغول به کار شدم.
* قبل از ورود شما همه پاکسازی در اداره دوم بابت اینکه چه افرادی حضور داشته باشند و چه افرادی حضور نداشته باشند، صورت گرفته بود؟
یک مقداری انجام شده بود اما من که آمدم شهید اقاربپرست به عنوان رئیس دفتر من در آنجا مشغول به کار شد. یک تعداد دیگری از افسران متدین انقلابی را مامور کردم که پاکسازی را انجام بدهند. در زمان من هم یک مقدار زیادی پاکسازی صورت گرفت که دیگر کمکم که جنگ داشت شروع میشد، اداره دوم خیلی به درد جنگ و مملکت خورد.
* بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تا زمانی که شما وارد ادراه دوم ارتش شدید، چند سیستم اطلاعاتی و امنیتی در جمهوری اسلامی شکل گرفته بود؟
ساواک که منحل شده بود، در مملکت ساواکی و مرکز اطلاعاتی منسجم وجود نداشت. نظر مسئولین سیاسی مملکت هم این بود که ما یک سازمان وسیع اطلاعاتی در مملکت نداشته باشیم به همین دلیل وظایف گذشته ساواک را سه قسمت کردند. یک قسمت از امنیت داخلی را به اطلاعات نخستوزیری دادند. فعالیت اطلاعات خارجی را به وزارت خارجه دادند و یک قسمت هم که مرتبط با شهربانی، ژاندارمری و کمیته بود را در کمیته مستقر کردند. اما هیچکدام از اینها نه تجربه کافی و نه توان کافی داشتند که وظایف خودشان را انجام بدهند و تقریبا مملکت یک مقداری بدون اطلاعات و پشتوانه اطلاعاتی بود.
* این تقسیمبندیهایی که شما کردید از چه مقطع تا چه مقطعی است؟
این از ابتدای پیروزی انقلاب که ساواک را منحل کرده بودند تا زمان تشکیل وزرات اطلاعات.
* در کنار این تقسیمبندی اداره دوم ارتش هم فعالیت داشت؟
تقریبا موجودیت خودش را و همچنین پرسنل مختصص و تقریبا آموزش دیده را حفظ کرده بود، سعی داشت تا به آنها کمک آموزشی بدهد و نفراتی که آنها معرفی میکردند در کلاسها میبردیم و آموزش میدادیم.
* این تقسیم بندی را جریان خاصی ایجاد کرده بود یا مثلا دولت موقت ایجاد کرده بود؟
فکر کنم شورای انقلاب یک همچین تصمیمی گرفته بودند و دولت موقت هم آن را ادامه دادند.
* هیچ نهادی نبود که این چند مرکز اطلاعاتی را به طور سیستماتیک به همدیگر مرتبط بکند؟
خیر. من هم که رئیس اداره دوم شدم، احساس کردم که خلع اطلاعاتی زیادی در مملکت وجود دارد. من یک مقداری فعالیتهای غیر نظامی را انجام می دادم. مثلا احساس کردم در وزارت کار و کارخانجات صنعتی، حزب توده، گروههای منافقین و چریکهای فدایی تلاش زیادی برای به هم ریختن وضع اقتصادی و کارخانجات و مراکز صنعتی میکنند. من با آقای وزیر کار آن زمان پیشنهاد کردم، دو یا سه نفر را از طرف اداره دوم به وزارت کار فرستادم تا اطلاعاتی که از فعالیتهای گروههای چپی در کارخانجات و موسسات بدست آوردهاند را در اختیار وزیر بگذراند و او این امور را خنثی کند. وزیر هم خیلی استقبال کرد و به اینها کمک کرد. وقتی هم که آقای احمد توکلی وزیر کار شدند، باز این گروه با او همکاری داشت و برنامههای زیادی را با وی عمل کردند.
یا مثلا در وزرات آموزش و پرورش؛ یک عدهای در آنجا فعالیتهای نابابی در ارتباط با همین گروهکها داشتند. من با شهید باهنر تماس گرفتم و به عرض او رساندم که اگر اجازه بدهید من یکی دو نفر را بفرستم و این مسائل را با شما در میان بگذاریم. شهید باهنر هم موافقت کردند. یک مجلهای در آموزش و پرورش با هزینه سنگین؛ به نام پیک دانشآموز چاپ میکردند و در تیراژ میلیونی بین دانشآموزان پخش میکردند. این مجله توسط تودهایها اداره میشد. تمام پیامها، مقالات و عکسهایی که در این مجله چاپ میشد توسط حزب توده بود. وقتی این مسئله را به عرض آقای باهنر رساندیم و مداراک، سوابق و مستندات را به او نشان دادیم اصلا آن مجله را تعطیل کردند. ایشان هم خیلی از این کار لذت برد و تشکر کرد. حتی بعد از برکناری بنیصدر و ریاست جمهوری شهید رجایی، آقای باهنر که به عنوان نخست وزیر انتخاب شده بود از آن روزی که تنفیذ حکم ریاست جمهوری برگزار شد مرا که دید، گفت: آقای کتیبه من با شما خیلی کار دارم و باید با ما خیلی همکاری کنید.
*با اینکه سیستم اطلاعاتی در نخست وزیری برقرار بود و جریان داشت؛ باز ایشان به شما چنین حرفی را زد. به نظر شما این کارشان چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ یعنی عدم اعتماد نسبت به اطلاعات نخست وزیری داشت؟
عدم اعتماد نبود، ولیکن آنها را برای این کار ضعیف میدید. این خدمات و اطلاعاتی که ما به ایشان داده بودیم این جلب توجه شده بود که ما میتوانیم در کل کشور یک سری فعالیتهای اطلاعاتی داشته باشیم که به نفع دولت باشد. بنابراین در این برنامه ما هر روز یک بولتن اطلاعاتی و یک بولتن ضد اطلاعاتی صادر میکردیم. در بولتن اطلاعات تمام فعالیت تقریبا ارتشهای دنیا مخصوصا کشورهای همجوار را جمعآوری میکردیم که مثلا امروز در عراق، ترکیه، افغانستان، پاکستان و روسیه چه میگذرد و حتی مثلا آمریکا در خلیج فارس چه میکند و ناوگانشان مشغول به چه کاریست. همه اینها را به صورت یک بولتن هر روز چاپ میکردیم و برای همه مقامات، مسئولیت مملکتی، بیت امام و مقام معظم رهبری (آیت الله خامنه ای) میفرستادیم.
یک کار دیگر ما بولتن ضد اطلاعاتی بود که در آن تقریبا کلیه فعالیتهای جاسوسی، خرابکاری، براندازی گروههای منافقین و چریکهای فدایی و پیکاری و همه سلطنتطلبها و ملیگراها را در این بولتن جمع آوری کرده و هر روز برای این مسئولین میفرستادیم. خدا رحمت کند شهید رجایی را که یک روز من را دید و گفت: آقای کتیبه این بولتنها را که میفرستی خیلی خوب است ولی این جلدی که روی آن میزنید، اسراف است و جلد نمیخواهد. از بس که ایشان صرفه جو بودند.
حتی در تشکیل وزرات اطلاعات هم ما خیلی نقش داشتیم. اطلاعات و بررسیهای لازم را انجام دادیم و به مجلس دادیم. حتی مجلس شورای اسلامی چند بار از من دعوت کرد که در کمیسیون امنیت ملی شرکت کردم و در صحن علنی مجلس هم به عنوان نماینده دولت برای لوایحی که تصویب میشد ما اظهار نظر میکردیم. پس بنابراین این سوابق نیروهای حفاظتی و اطللاعاتی قبل از تشکیل وزرات اطلاعات بود که برای شما عرض کردم.
* کمیتهای از کمیتههای انقلاب اسلامی به اداره دوم ارتش آن زمان مامور شده بود. مقداری از این برای ما توضیح بدهید.
دولت موقت مثل اینکه به کل نظامیها اعتماد چندانی نداشت. لذا آقای ابراهیم حکیمی؛ رئیس دفتر آقای بازرگان چهار نفر را به ارتش فرستاد که اینها بالای سر ما باشند و اطلاعات ارتش را بگیرند. تا اسناد سری و به طور کلی سری را در اختیار آنها قرار دهند. این چهار نفر عبارت بودند از آقای رضوی، که در ستاد مشترک تقریباً یکی دو طبقه از اداره دوم را در اختیار گرفتند و کلیه مدارک و سوابق اداره دوم را اینها در اختیار داشتند و تقریبا حالت مستقلی داشتند. یعنی هیچ وقت از ما دستور نمیگرفتند و با ما هم همکاری نداشتند و کارهای خاص خودشان میکردند.
فرد دیگر حبیبالله داداشی بود که به قسمت اطلاعات نیروی زمینی فرستاده شد و کلیه اسناد و مدارک سری و به طور کلی سری را در اختیار داشت.
یکی دیگر آقای کشمیری بود که او هم مسئول اطلاعات و ضد اطلاعات تمام اسناد سری و به طور کلی سری نیروی هوایی بود.
یکی دیگر هم بود که الان اسمش یادم رفته که برای نیروی دریایی فرستاده شده بود. بنابراین این چهار نفر یک حالت خود مختاری و تکروی و عدم هماهنگی با ارتش داشتند.
*آن وقت هر کدام از این چهار نفر در این سازمانها و نیروها مثل آقای رضوی برای خودشان دم و دستگاه داشتند؟
بله و همه اینها هماهنگ بودند با آقای رضوی که یک تشکیلات خیلی وسیعی در اداره دوم برای خودش درست کرده بود.
* اینها کار اطلاعاتی میکردند؟
من نمیدانم چه کار میکردند. اما هر کاری هم میکردند به ما گزارش نمیدادند و خیلی هم مراقب ما بودند. تا قبل از ورود من به اداره دوم کسی به این چهار نفر کاری نداشت. زمانی که من آمدم این گروه را زیر سوال بردم.
* چرا؟
برای اینکه نمیدانستم که اینها از کجا پیدا شدند و الان برای چه کسی کار میکنند و گزارشهایشان را به چه کسی میدهند. من از اینها سوال میکردم که شما به بیت امام وابسته هستید؟ میگفتند: نه. میگفتیم به آیت الله خامنهای وابسته هستید؟ میگفتند: نه. به نخستوزیری وابسته هستید خب معلوم نبود. البته اینها از نخستوزیر حقوقشان را میگرفتند. بالاخره ما اینها را بردیم زیر سوال و مرحوم ظهیرنژاد که آدم شجاع و بیباکی بود اینها را کتباً از همه جا استبصار کرد تا متوجه شویم اینها برای چه کسی کار میکنند. حتی من و آقای رضوی را در دفترش خواست و با او مصاحبه کرد که این آقا برای چه کسی کار میکند و چه کار میکند و به چه کسی گزارش میدهد. که جواب همه این سوالات منفی بود. بعد آقای رضوی گفت: شما فکر نکنید که من آدم کوچکی هستم، به من پیشنهاد شده که وزیر دفاع بشوم، قبول نکردم. بعد آقای ظهیرنژاد هم مدتی که من بودم و بعد از من هم با این گروه مخالف بود و نمیدانست با این گروه چه کار کند.
* ما تا اینجا فهمیدیم که اینها را چه کسی سر کار آورده است و اما از اینجا یک خلایی به وجود میآید. میخواهم ببینم تحلیل شما به عنوان رئیس اداره دوم ارتش، در این زمینه چیست. به نظر شما اینها برای چه کسی کار میکردند؟
اینها برای خسرو تهرانی که اطلاعات نخستوزیری بود کار میکردند.
* کشمیری در اداره دوم ارتش رفت و آمدی داشت؟
بله. چند مرتبه آقای کشمیری به دفتر خود من آمد و یک سری مطالبی را راجع به نیروی هوایی گفت. اما خب او با آقای رضوی دائماً در تماس بود.
*آقای کشمیری زیر نظر آقای رضوی کار میکرد؟
در مورد این موضوع اطلاعاتی ندارم اما میدانم که او از طرف دولت موقت انتخاب شده بود و یک سر و سری با آنها داشت. از طرفی هم اینها با آقای بهزاد نبوی هم در تماس بودند.
* چون آن موقع بهزاد نبوی مسئول اطلاعات کمیته بود با اینها در ارتباط بود یا نه چیز دیگری بود؟
یک مقدار کارهای اطلاعاتی زیر نظر بهزاد نبوی انجام میشد و انتخاب کشمیری به عنوان دبیر شورای امنیت ملی کشور با نظر بهزاد نبوی انجام شد.
*یعنی کشمیری را بهزاد نبوی به عنوان دبیر شورای امنیت ملی انتخاب کرد؟
حالا دیگر این را نمیدانم ولی خسرو تهرانی، بهزاد نبوی و حسن کامران در انتخاب او موثر بودند.
*آقای کامران آن موقع چه سمتی داشتند؟
او مسئول حفاظت اطلاعات نخستوزیری بود.
* این تشکیل جلسات شورای امنیت ملی از چه زمانی شروع شده بود. یعنی از قبل حضور شما در اداره دوم بود یا نه بعد از حضور شما؟
فکر میکنم بعد از حضور من. در شورای امنیت رئیس جمهور، نخست وزیر، وزیر کشور و نیروهای اطلاعاتی ارتش، سپاه و شهربانی و ژاندارمری و کمیته انقلاب حضور داشتند. و هر هفته روزهای یکشنبه در ساعت سه بعدازظهر این جلسات تشکیل میشد.
*یعنی روز آن کاملا مشخص شده بود؟
یعنی در این مدت شش سالی که در اداره دوم بودم، هر یکشنبه ساعت سه بعدازظهر ما در نخست وزیری حاضر بودیم و این جلسه انجام میشد. بنابراین این ادامه داشت تا زمانی که انفجار نخست وزیری رخ داد.
*مقداری در مورد روز حادثه برایمان توضیح دهید؟
وقتی شهیدان رجایی و باهنر وارد اتاق جلسه شدند؛ آقای رجایی گفت: من که دیگر قرار است در این جلسه شرکت نکنم. بعد رو کرد به به آقای باهنر و گفت: شما این جلسه را اداره کنید و از جلسه بعد هم خودتان مدیر جلسه هستید. آقای باهنر گفت: حالا که شما به این جلسه تشریف آوردید، این هفته را هم شما جلسه را اداره کنید و از جلسه بعد من اداره میکنم. آقای مهدوی کنی هم که آن زمان وزیر کشور بودند و عضو این شورای امنیت معمولا دیر به این جلسه میرسیدند. آن روز هم بعد از انفجار به نخست وزیری رسیدند.
* جلسات شورای امنیت هفتهای یکبار برگزار و شما در این جلسات حضور داشتید. آیا در جلسات قبل از انفجار نحوه نشستن افراد در جلسه بصورت خاص و ثابت بود؟
یک میزی در نخست وزیری وجود داشت که حدود بیست متر طول آن بود. در جلسات همیشه آقای رجایی بالای میز مینشستند در کنار سمت چپ ایشان هم آقای باهنر مینشست. سمت راست شهید رجایی هم همیشه کشمیری به عنوان دبیر شورا مینشست. صندلی افراد دیگر حاضر در جلسه هم زیاد معین نبود و هر کسی هر جا دلش میخواست مینشست. سمت راست میز جلسه بیشتر نظامیها حضور داشتند. آقای تیمسار شرف خواه، وصالی، وحیدی، صفاپور و... حضور داشتند.
اتفاقا در روز حادثه من استثناء رفتم تا در سمت چپ و کنار صندلی آقای باهنر بنشینم. اما پیش خودم فکر کردم که چرا برویم بالا بالا بشینیم، بگذار سه چهار صندلی پایینتر بشینیم. آمدیم نشستیم چند صندلی پایینتر. آقای وحید دستجردی که رئیس شهربانی وقت بود وارد جلسه شد و همانجایی نشست که من میخواستم در ابتدا بشینم. آقای سرهنگ اخیانی هم که فرمانده ژاندارمری بود آمد بعد از ایشان نشست و بعد از ایشان، آقای دکتر سرورالدینی که معاون وزیر کشور بودند و بعد هم من نشستم و آن سمت من هم خسرو تهرانی و شهید کلاهدوز نشستند. من وقتی روی صندلی که نشستم، نگاهی به پشت سرم کردم، درست جلوی درب ورودی اتاق جلسه نشسته بودم. سالن هم یک در ورودی بیشتر نداشت. یعنی من جلوی درب ورودی نشستم.
*در آن روز خاص کشمیری سر جای خودش نشست؟
من که وارد جلسه شدم، تقریبا هنوز کسی به اتاق نیامده بود و من جز نفرات اول بودم. من و آقای کشمیری با هم وارد جلسه شدیم و او رفت سر جای خودش نشست. او یک ضبط صوت بزرگ هر هفته با خودش به جلسه میآورد و جلوی آقایان رجایی و باهنر میگذاشت که مطالب را ضبط کند. از طرفی هم مشغول به نوشتن میشد.
*یعنی هم ضبط میکرد و هم مینوشت؟
بله. در گوشه اتاق یک سماور گذاشته بودند و چای و استکان نعلبکی در کنار آن قرار داشت. هر کس در طول جلسه دلش میخواست از جایش بلند میشد و برای خودش چای میریخت و سر میز میخورد. اما کشمیری در جلسات قبل هم عادت داشت که وقتی برای خودش چای میریخت برای آقایان رجایی و باهنر هم یک چایی میریخت و میگذاشت جلوی آنها. جلسات هم چون طولانی میشد، رفت و آمد افراد زیاد مشخص نبود. یعنی بنده اگر دستشویی داشتم، خیلی راحت به بیرون میرفتم و برمیگشتم. یعنی تو ذوق کسی نمیخورد که افراد رفت و آمد داشته باشند.
*آن روز کشمیری سر جای خودش نشست؟
سر جایش نشست و بعد آن ضبط صوت هم که به نظر من تمام محتویاتش را خالی کرده بودند و در آن تی.ان.تی و مواد منفجره گذاشته بودند را جلوی آقایان باهنر، رجایی و وحید دستجردی گذاشت. زمان بمب را تنظیم و به موقع خودش از اتاق جلسه بیرون رفت. کسی نفهمید ولی همان لحظه بیرون رفته بود.
در جلسه معمول این بود که در ابتدا رئیس شهربانی کل کشور وقایع هفته را گزارش بدهد که در این هفته در ایران و در این استان چه اتفاقی افتاده است. بعد نوبت گزارش دادن فرمانده ژاندارمری، بعد از آن مسئول کمیته انقلاب، بعد نماینده سپاه پاسداران و آخر سر هم نماینده ارتش هم اگر مطلبی داشت عنوان میکرد.
در جلسه مورد نظر شهید وحید دستجردی وقایع هفته را گفت. بند آخر وقایع هفته عنوان شد که سرگرد همتی در کرمانشاه توسط پاسدار محافظ خودش کشته شده است. آقای رجایی از شهید کلاهدوز سوال کرد که این کار عمداً بود یا اتفاقی بوده است. آقای کلاهدوز گفت که این اتفاقی بوده و عمدی در کار نبوده است. من شروع کردم به شرح دادن که همتی چه کسی بود و چه خدماتی انجام داده بود. گفتم که او در دانشکده افسری زیردست من بوده است و افسر انقلابی، متدین و خوبی بوده است. حتی آقای دکتر چمران او را انتخاب میکند و به کرمانشاه میبرد. چون او اصالتا کرمانشاهی بود و یک گردان مالک اشتر تشکیل میدهند و ایشان فرمانده آن گردان مالک اشتر بوده است. من اینها را که داشتم شرح میدادم برای جلسه، یک وقت دیدم که بیاختیار از روی صندلی بلند شدم و ایستادم و احساس کردم که موهای سرم در حال سوختن است. گوشه چشمم را باز کردم دیدم سالن پر از دود قهوهای رنگ شدیدی است. چون وقایع حزب جمهوری را هم قبلا شنیده بودم، احساس کردم که الان ما هم در حال شهادت هستیم و این لحظات آخر است. اینجا بمبگذاری شده است و ما داریم از بین میرویم. شروع کردم به ذکر توسل گرفتم و بلند بلند ذکر میگفتم و ارادت خود را به حضرت ولیعصر بیان میداشتم. به گونهای که بعدها دکتر سرورالدین به من گفت که در آن لحظه خاص صدای تو را میشنیدم.
کمکم هوشم به جا آمد و به خودم گفتم حالا ما چرا اینجا ایستادهایم؟ دستم را تکان دادم، دیدم که دستم تکان میخورد. پایم را تکان دادم، دیدم تکان میخورد. نگاه به پشت سرم کردم، دیدم که دو درب سالن کاملا از بین رفته است. چون سالن دو درب داشت که به فاصله یک و نیم متری یکدیگر قرار داشت. حتی آن میزی هم که جلوی ما بود آن میز هم خورد شده بود. به همین دلیل اولین نفری که از سالن بیرون آمد من بودم.
*بعد از انفجار متوجه نشدید که کسی داخل اتاق بشود؟
نه کسی را ندیدم. فقط من از اتاق خارج شدم و در راه پله رانندهام را دیدم خیلی وحشت کرده بود. من یک بنز ضد گلوله داشتم، به رانندهام گفتم: سریع برو ماشین را بیاور. ماشین را از پارکینگ آورد و من سوار شدم و پشت سر من هم سرهنگ وحیدی که معاون هماهنگکننده ستاد مشترک بود، او هم بیرون آمد و سوار ماشین شدیم و به بیمارستان پاستور در همان خیابان پاستور رفتیم. آنجا من احساس کردم که ممکن است در این بیمارستان هم از گروهای منافق حضور داشته باشند و مطلع باشند که من و سرهنگ وحیدی در آن جلسه حضور داشتهایم و زنده ماندهایم و ممکن است یک بلایی سر ما بیاورند. لذا سریع لباسم را درآوردم و آنرا تا کردم و گذاشتم زیر سرم. یکی دو انگشتر هم دستم بود، آنها را هم از دستم درآوردم. تمام دستم الان هم آثار سوختگی روی آن است. به پرستار گفتم تا جاهای سوخته شده در بدنم را پانسمان کنند. گفتند که متاسفانه وسایل پانسمان نداریم. به رانندهام گفتم سریع برود و وسایل پانسمان را خریداری کند. هر جای بدن من که لباس روی آن قرار نداشت سوخته بود. ابرو، مژه، موهای سر و گردن، پشت دستهایم. حتی فاصله بین گتر شلوار و جورابم که باز مانده بود، سوخته بود. از همانجا با منزل بوسیله بیسیمی که داشتم و در ماشین بود تماس گرفتم و به همسر اطلاع دادم که در نخست وزیری انفجاری انجام شده و الان هم من بیمارستان هستم و هیچطوریم هم نیست. در بیمارستان که بودم که یک یک افرادی که در جلسه حضور داشتند را به بیمارستان آوردند. فقط آقای وحید دستجردی، شهید باهنر و شهید رجایی و کشمیری را نیاوردند. جویای احوال آنها شدم؛ گفتتند که اینها را به بیمارستان دیگری بردهاند. واقعیت این بود؛ برای اینکه ما وحشت نکنیم همه جریان را به ما نگفتند.
به هر صورت آنجا من احساس امنیت نمیکردم. چون ممکن بود هر لحظه بیایند و ما را آنجا ترور کنند. بنابراین به دکتر کیازند رئیس بیمارستان خانواده که با او آشنا بودم تماس گرفتم و گفتم یک اتاق برای من در بیمارستان خانواده آماده کند. برادر شهید نامجو، آقای رسول نامجو که او هم شهید شد بالای سر من آمد و سریع رفت از دانشکده افسری یک آمبولانس آورد و من را به بیمارستان خانواده منتقل کرد.
اول همه فکر میکردند که آقای کشمیری شهید شده و حتی اسمش را هم جزو شهدا آوردند. ولی بعدها که رفته بودند جلوی درب منزلشان که به خانواده او تسلیت بگویند، همسایهها گفته بودند که این خانواده چند روز پیش خانه را تخلیه کرده و خانم و بچههایش را به خارج فرستاده بود. البته عواملی از همان منافقین در تشکیلات خسرو تهرانی و نخستوزیری حضور داشتند که تلاششان این بود که کشمیری را به عنوان شهید معرفی کنند.
*بعضی از این افراد مدعی هستند که ما میدانستیم کشمیری کشته نشده و برای اینکه بخواهیم یک فرصتی برای خودمان ایجاد بکنیم؛ اعلام کردیم که کشمیری شهید شده تا بتوانیم دنبالش بگردیم. این به نظر شما ادعای درستی است؟
من این مطلب را خبر ندارم. ولیکن همان شب که ما در بیمارستان خانواده بودیم، همانجا به ما گفتند که آقای رجایی و باهنر به شهادت رسیدند و حتی از جنازه کشمیری هم یک مقدار خاکستر جمع کردهایم و چیز دیگری باقی نمانده است. یعنی جنازه کشمیری پیدا نکردند و تنها اینقدر خاکستر در پاکت به عنوان کشمیری آوردند. ولی اینکه دیگر یک عده خبر داشتند و یک عده اطلاع و خبر نداشتند را من اطلاعی ندارم. اما این را میدانم منافقینی که اسمشان در کتاب «پرونده مسکوت» هم وجود دارد؛ اینها در صدد بودند که کشمیری را به عنوان شهید معرفی کنند تا هویتش مکتوب بماند.
*آقای وحید دستجردی چگونه به شهادت رسیدند؟
این گونه که به ما اطلاع دادند، بعد از انفجار او زنده بوده و تقریبا میخواسته که از درب اتاق بیرون بیاید اما موفق نمیشود و از بالکن پایین میپرد. دو سه روز هم آقای دستجردی در بیمارستان زنده بوده و بعد از آن ایشان به رحمت خدا رفتند.
*از کارمندان نخست وزیری کسی به کمک حاضرین در اتاق جلسه نیامده بود؟
کسی نمیتوانست داخل سالن بیاید تا بخواهد کمکرسانی بکند. حتی در آسانسور یکی از کارمندان نخستوزیری که داشته پایین میرفته است برق آسانسور قطع میشود و او هم آنجا به رحمت خدا میرود.
* ادعایی در این میان وجود دارد که چند روز قبل از انفجار نخست وزیری نامهای صادر شده و در آن نام چند نفر که کشمیری هم در میان آنها بوده است ذکر شده که به هیچ وجه آنها را تفتیش نکنند. حتی روز قبل از انفجار هم درگیری در نخست وزیر به همین دلیل ایجاد میشود. شما در این زمینه اطلاعاتی دارید؟
این نامه را آقای کامران (مسئول وقت حفاظت نخستوزیری) صادر کرده است. و اینکه نام کشمیری هم در بین آنها بوده یا نه را اطلاع ندارم. چون آنها اطلاعاتشان را به ما نمیدادند. همه این مسائل دو وجه دارد. یک وجهش این است که فرض کنیم خسرو تهرانی، حسن کامران، محمد رضوی، بهزاد نبوی و... قصد خیانت داشتند و یک وجهش این است که اینها عدم اطلاع و عدم تجربه داشتند. چون این کارها تخصصی است. یعنی کار اطلاعاتی اینجوری نیست که آقایی را مثلا از دانشگاه بردارند و رئیس اطلاعا بکنند. این کارها تخصص میخواهد و تجربه. سالها باید روی این کار کرده باشند تا بتوانند یک کار اطلاعاتی انجام بدهند. البته من این وجه اول را احتمال نمیدهم که اینها قصد خیانت داشته باشند. اما روی عدم آگاهی، عدم تخصص و عدم تجربهشان من اصرار دارم.
* به نظر شما دلیل اصلی اینکه سازمان مجاهدین خلق یک مهره مهم خود که تا دبیری امنیت ملی کشور نفوذ کرده است را این گونه میسوزاند چیست؟
برای اینکه مهرههایی در آن جلسه از بین رفتند که خیلی ارزشش بیشتر از کشمیری بود. بعد هم منافقین میخواستند قدرت خود را به رخ نظام بکشند که بعد از فرار بنیصدر و رجوی از ایران یک جوی را به وجود بیاورد که ما کم آدمی نیستیم و قدرت داریم. میخواستند بگویند ما حزب جمهوری را منفجر کردیم، آقای قدوسی(دادستان کل کشور) را دفتر کارش از بین بردیم؛ دفتر نخستوزیری و رئیس جمهور و رئیس شهربانی را در یک روز از میان برداشتیم. بیشتر با این کارها به دنبال به رخ کشیدن قدرت خود بودند. سازمانها بعضی وقتها احتیاج به قدرتنمایی و تظاهر به نیرو دارند. ما در ارتش یک برنامهای داریم که در زمان شاه انجام میشد؛ برای اینکه مردم را بترسانند یک عده سرباز مسلح را در چند کامیون مینشاند و در خیابانها میگرداندند. به این کار میگفتیم تظاهر قدرت. اینجا هم منافقین میخواستند احساس قدرتنمایی کنند و به رخ همه بکشانند که ما این هستیم تا بعد مورد قبول صدام واقع شوند و تحت حمایت آمریکا قرار بگیرند. تا اثبات کنند ما اینقدر آدمهای مهمی هستیم که این کارها را انجام دادهایم و میتوانیم مثلا چه کار بکنیم.
*در این مدت که آقای کشمیری را دیدید او را چگونه فردی دیدید؟
کشمیری واقعا یک قیافه غلط انداز و ظاهرالصلاحی داشت. یعنی صورت سرخ و ریش توپی خیلی قشنگی و تقریبا همه ظواهر دینی را رعایت میکرد و در نماز جماعت شرکت میکرد. به گونهای رفتار میکرد که هیچ وقت احتمال اینکه نفوذی باشد را نمیدادیم.
برای نمونه یک روایت را برای شما نقل میکنم. من که در اداره دوم بودم، یک اکیپ وسیعی را هدایت میکردم که چند نفر از آنها در همین سازمان منافقین و بقیه گروهها نفوذ داده بودم و خیلی از اطلاعات را کسب میکردم. مثلا یکی از اطلاعاتی که من کسب کردم این بود که وقتی محمد هاشمی رفسنجانی رئیس صدا و سیما بود، متوجه شدیم که قرار است او را ترور کنند. سریع به او اطلاع دادیم که حواسش جمع باشد. یا آقای فلسفی را قرار بود همین منافقین ترور کنند که به او اطلاع دادیم. مثلا روز تنفیذ حکم ریاست جمهوری آیت الله خامنهای در دفتر امام که صبح انجام شد؛ عصرش مسابقه فوتبال بین تیمهای پرسپولیس با استقلال بود. در همان روز و در استادیوم آزادی منافقین تصمیم داشتند یک انفجاری را به وجود بیاورند و شاید هزاران نفر زیر دست و پا له میشدوند. ما این جریان را به تمام مقامات مسئول اطلاع دادیم و آنها جریان را کنترل کردند و این برنامه انجام نشد.
مقصود این است که من خودم این کار را انجام دادم و در این کار تجربه دارم و تقریباً این مسائل را میدانم. حالا برای کسی که بخواهد بشود یک عنصر نفوذی در مملکت؛ اینها آموزش کافی و لازم را دیدند.
مثلا حزب توده به دخترانی که میخواستند در سیستم دولتی استخدام شود؛ گفته بودند که شما مقنعه که میپوشید، چادر هم که میپوشید هیچ، موقعی که با شما مصاحبه میکنند، دختران مسلمان در چشم مصاحبه کننده نگاه نمیکنند و سرشان را زیر میاندازند، شما موقعی که به جلسه مصاحبه میروید در چشمها مصاحبه کننده، نگاه نکنید.
*حدس شما بابت اینکه آن مقدار مواد منفجره را چگونه وارد نخست وزیری کردند؛ چیست؟
این را عرض کردم و دوباره میگویم که مواد منفجره را در ضبط صوت گذاشته بودند.
*مگر این ضبط صوت از نخست وزیری خارج میشد؟
بله. کشمیری آن را با خودش میبرد و میآورد. اتفاقا همان روز حادثه که من با او وارد جلسه شدم ضبط صوت دستش بود. در آن ضبط صوت به نظر مواد منفجره جاسازی شده بود.
*شما در سال 65 توسط وزارت اطلاعات بازداشت میشوید. دلیل بازداشت همین پرونده نخست وزیری بود؟
سال 65 وقتی به وزارت اطلاعات احضار شدم، به آنجا رفتم و بازداشت شدم. مشکل ما این بود که یک تعداد نامههایی را یکسری از دوستان تهیه میکردند و به مقامات مسئول کشور میدادند. گیرنده این نامهها هم مشخص بود. سی الی چهل نفر از مقامات مسئول که برای آنها پست میشد. در آن نامهها اجحافات، نارواییها و مشکلاتی که برای ارتش در جبههها به وجود میآمد را تذکر میدادند که مثلا چرا نسبت به فرمانده لشکر این گونه عمل شده است؟ اما هیچ وقت نسبت به امام و مسئولین و ادامه جنگ اعتراضی نداشتند. اینها اعتراضشان برخورد دیگران و ارتش در زمان جنگ بود که باید ارتش هشت سال بجنگند. اعتراض ما این بود. البته بعد از اینکه ما از زندان آزاد شدیم، مرحوم ظهیرنژاد نامهای تهیه کرد و به خدمت مقام معظم رهبری رساند. در آنجا ذکر شده است که او گفته است: من این نامهها را خواندهام، هیچکدامش در حد بازداشت، دادگاهی و زندان نبوده و حداکثر اینها باید یک تذکر میدادند. به اینها ظلم شده که اینها را به زندان بردهاند. حتی تقاضا شد که من مجدداً به ارتش احضار بشوم و بیایم خدمت کنم و حتی خود مقام معظم رهبری دستور داده بودند که من به ارتش برگردم. الان هم افسرهایی که به خدمت مقام معظم رهبری میروند به من میگویند که حضرت آقا جویای حال من میشوند و لطفشان و محبتشان را به من دارند.