کد خبر 463089
تاریخ انتشار: ۱۴ شهریور ۱۳۹۴ - ۱۱:۵۸

پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم ) فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ و این قصر از آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده.

 به گزارش مشرق، در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی علیه السلام) زندگی می‏ کرد تا اینکه بیمار شد و از دنیا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند.
اتفاقاً در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده‏‌اند، پرسیدم: او کیست؟
گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم، ولی او گفت: "دلیلی بر سیادتت بیاور!" و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
در راه پیر مردی را در مغازه ‏ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع اند.
پرسیدم: او کیست؟ گفتند:
او شخصی مجوسی است،
با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود.
لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم را صدا زد و گفت:
برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد.
شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور.
سیده می ‏گوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه‌اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباس های فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
در نیمه‏ های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟
پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: از آن یک مسلمان است.
شیخ جلو می‏رود و پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) از او روی می‏گرداند عرض می‏کند: یا رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم) من مسلمانم چرا از من اعراض می‏ کنید؟
فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟
شیخ سرگردان شد و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم ) فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ و این قصر از آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده. در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود می‏زد و می ‏گریست.
آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند،
تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ، نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمی‏ گذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: می‏ خواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی‏ پذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده‌‏ای من هم دیده‌ام، و سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان‏ شده‌‏ایم
و رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.

منبع: إرشاد القلوب إلی الصواب ج‏۲ ،ص۴۴۵

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • مهدی پورراهدار IR ۱۲:۱۵ - ۱۴۰۱/۱۲/۲۷
    1 0
    بسیار عالی و آموزنده

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس