به گزارش مشرق، اینجا کردستان است. منطقهای به نام «سرشیب» در شهرستان سقز که 70 روستا دارد. من اینجا ایستاده ام و به مرز خیلی نزدیکم و مردمانی را می بینم که به غیرت و مردانگی شهره اند. دوباره دوربینم را برداشته ام و با بچه های جهادی آمده ام تا عکسهای من این بار قصه دیگری را روایت کند. بارها از قصه محرومیت ها گفته ایم وعکسهایمان نشان دادهاند که مردم این دیار نه آب آشامیدنی درست و حسابی دارند نه جای مناسبی برای فاضلاب . نه حتی مسیر درستی برای عبور و مرور. ولی انگار این صداها شنیده نمی شود. اما این بار من آمده ام تا دوربینم زبان دختران نجیب و معصوم کُرد باشد. دختران معصومی که به لنز دوربینم زل می زنند و می گویند:«ما مدرسه می خواهیم!»
آمدهام راوی قصههایتان باشم
از میان 70 روستا، 10 روستا را انتخاب کردهام که با بچههای جهادی بروم. بچههای جهادی شاید نخستین بار است که عکاس را در تیم خودشان می بینند. پیش از این یک اتوبوس از گروه های تصویربرداری و خبری که می آمدند برایشان یک محل اسکان جدا در نظر می گرفته می شد. یک روز هم می آمدند عکس می گرفتند و می رفتند. هیچ وقت هم یخشان با جهادی ها آب نمی شد. نه گزارش خوب از آب در می آمد نه زحمت بچه ها خوب پوشش داده می شد. اما من این بار آمدهام جزئی از جهادیها باشم. با آنها بخوابم و بیدارشوم و در طول روز با آنها باشم و حتی کنارشان کار کنم. «گورقلعه»، «عرب لنگ»، «خرم تا»، «سرتکلتو»، «کسنازان»، «سماقلو» و « بهرام» روستاهایی هستند که در کوچه هایشان راه می روم به مردمشان سلام میدهم و میخواهم راوی قصههایشان باشم.
بچههای جهادی دو شیفت کار میکردند
ماه رمضان است.افطاری میهمان دهیار روستای «گورقلعه» هستیم. سرصحبتهایمان که باز میشود. گله دارند از بیمدرسه بودن روستا و اینکه دختران کرد سهمشان از تحصیل به 6 سال ابتدایی رسیده است و بعد از آن باید کنج خانه بشینند و یا همپای بزرگترها کار کنند. ذهنم به کار میافتد که باید در کنار پوشش تصویری بچههای جهادی راوی محرومیت دختران این سرزمین باشم.
با بچههای جهادی صبح ها زود از خواب بیدار می شویم. آنها دست به کار می شوند برای تعمیرات روستا. مساجد و خانه های فرسوده را بازسازی می کنند. دیوار مدرسه ها را رنگ می کنند. نیمکت ها را جوش می دهند و کلاس ها را مرتب می کنند. هوا گرم است و روزها طولانی است. بچه ها دو شیفت کار می کنند. اینجا 9:30 شب اذان می گویند و شب که می شود همه از نفس افتاده ایم. بچه های جهادی کارهای فرهنگی آموزشی هم انجام می دهند. برای بچه ها کلاس زبان، قرآن، نقاشی و حتی نمایش برگزار می کنند. اما من حواسم به دختران کرد است که خانه پر فقط 6 سال مدرسه می روند.
امید دارند من مدرسه می آورم
به خودم می گویم بروم از دخترها عکس بگیرم. در خانه ای را می زنم. یکی از خانه ها دو خواهر یتیم هستند که 12 سال و 16 سال دارند. آخرین معدلشان 19/5 است. بچه های اینجا خیلی درس خوانند. دخترها را می نشانم کنار پرده و می خواهم باهمین تصویر ثابت از آنها عکاسی کنم. یکی شان جلو می آید و عکس می اندازد. اما آن یکی که بزرگتر است هیچ امیدی به این عکس ها ندارد. من سعی می کنم توی دلش امید بریزم. می گوید: « هیچ کس برای ما کاری انجام نمی دهد این عکس ها به هیچ جا نمی رسند.» در خانه ها را می زنم. می خواهم از دخترها عکس بگیرم. میخواهم این خانهنشینی را روایت کنم. هر خانهای که در میزنم حتی کسی نمیپرسد برای چه آمدهای؟ مهربانانه تعارفم میکنند و از یک غریبه به خوبی پذیرایی میکنند. مردم این دیار در مهماننوازی همتا ندارند. دوباره سراغ پرده ای می گردم تا جلویش بایستند و عکس بگیرم. دخترهای قبلی حالا کلیدم می شوند و در دیگر خانه ها را برایم باز می کنند. از هر دختری که عکس می گیرم نام دوستانش را به زبان می آورد. دختربچه ها دستم را می گیرند و به خانه دوستشان می برند و مرا معرفی می کنند. بچه ها امید دارند که من برایشان مدرسه خواهم آورد.
از ذوق مدرسه گریه می کردند
در خانه ای را می زنم که دختربچه ای تنها در را باز می کند. با احترام هرکاری که می گویم انجام می دهد و بعد از گرفتن عکس با احترام بدرقه ام می کند. عجیب مردمی هستند مردم این دیار، ادب و احترامشان آدم را به این سرزمین زمین گیر می کند. انتهای روستا خانه ای است که دختربچه یتیمی کنار مادرش زندگی می کند که او هم مانند دوستانش خانه نشین شده است. در خانه را می زنم. مادرش بدرقه ام می کند. حرفهایم را شروع می کنم که دختربچه غیب می شود. می ترسم که ناراحت شده باشد. مادرش می گوید: « دخترم باور نمی کند که شما برای مدرسه اش آمدید. آنقدر ذوق کرده و هیجان زده است که رفته و گوشه ای گریه می کند.» نمی دانم چه بگویم. بچه های اینجا از مدرسه محرومند و دخترها محروم تر. پسرها با همه سختی راحت تر خودشان را به روستاهای دیگر می رسانند و یک جوری تحصیل می کنند. اما دخترها کنج خانه محبوس می شوند.
مشق نوشتن آرزوی بچه هاست
فصل برداشت گندم است. خیلی از دخترها خانه نیستند. گله ها را برده اند برای چرا. از 8 صبح می روند و 8 بعد از ظهر برمی گردند. اینجا دخترها همراه مردها کار می کنند. اما دلشان غنج می رود برای مشق نوشتن و درس خواندن برای بسیاری از چیزهایی که ما دوستشان نداریم اما آنها آرزویش را می کنند. برای آنکه عکس بگیرم باید کسی برود گله را بچرخاند تا دختربچه به خانه بیاید و سریع عکسش را بگیرم و بعد دوباره به سمت گله برگردد.
خانه دیگری را می کوبم. شرمین 23 ساله است. مدتی ترک تحصیل کرده بود. اما خودش را به سقز رساند و توانست آنجا ادامه تحصیل دهد و دیپلم بگیرد. اما از آن دوران به تلخی یاد می کند. می گوید اجازه نمی دهد خواهرش برای درس خواندن به سقز برود. در شهر معلم ها خوب نبودند و او باید برای پیشرفت تحصیلی کتاب های کمک آموزشی می خرید. اما توان مالی چنین کاری را نداشت و بارها تحقیر شده بود. حالا می گوید تمام توانم را به کار می گیرم و به خواهرم درس یاد می دهم اما نمی گذارم سختی که من کشیدم را او بکشد.
کفش هایم را جفت می کردند
مردم کرد این سرزمین بیشتر اهل سنت هستند. قصه وحدت شیعه و سنی را مردم این دیار از حفظ هستند. اینجا اختلاف هیچ معنایی ندارد. نماز جمعه می شود. با بچه های جهادی می رویم و تک تک بین شان می ایستیم و نماز می خوانیم. اینجا مهمان را روی سرشان می گذارند. مردم اینجا محبتی توی قلبم ریخته اند که رفتن و دل کندن از اینجا را برایم سخت کرده است. خواسته دختران اینجا یک چیز است کاش هرچند روستا یک مدرسه داشته باشد و سرویسی باشد که بچه ها را به مدرسه برساند تا آنها هم تحصیل کنند. با سواد شوند و به جامعه و سرزمین شان خدمت کنند. همین!