به گزارش مشرق، پشت دیوار خانههای کوچک کلوار، قصه زندگی دخترها قصه دیگری است. سهم دختران این روستا از تحصیل فقط چند کلاس سواد است. شانس یاری کند ابتدایی را تمام میکنند و بعد از آن دفتر و کتاب را برای همیشه میبوسند و میگذارند کنار. شانس که رو برگرداند، حسرت حتی یک کلاس سواد هم به دل بعضیها میماند.
حوالی ظهر است که به کلوار میرسیم. کلوار ساکت و آرام در حاشیه جاده چشم انتظار غریبهها نشسته است. ماشین گشت راهداری شهرستان بویراحمد که در ورودی روستا می ایستد، ما که پیاده میشویم، همه سرک میکشند برای دیدن غریبهها. با محبت زیاد به پیشوازمان میآیند. فرقی نمیکند خبرنگار باشیم و عکاس، یا از کمیته امداد آمده باشیم یا بهزیستی. کلواریها درددل زیاد دارند. بعد از سلام، این مشکلاتشان است که یکی یکی ردیف میشود روی کاغذ.
فاصله کلوار از یاسوج حدود 200 کیلومتر است؛ روی نقشه 200 کیلومتر فاصله زیادی نیست، اما در دنیای واقعی کلواریها، هنوز به اندازه 200 کیلومتر از یاسوج و امکاناتش فاصله دارند و این را خوب فهمیدهاند. فرقی نمیکند چندساله باشند، در کدام خانه زندگی کنند، مدتهاست باورشان شده سهمشان از زندگی همینقدر است. همین چاردیواریهای ساده با سقفهایی کوتاه و دیوارهایی کاهگلی. کلواریها محرومیت را باور کردهاند و این باور نسل به نسل و سینه به سینه منتقل میشود. باوری که وقتی به دختران روستا میرسد ، چهره دیگری از محرومیت را نشان میدهد؛ محرومیت از تحصیل.
همین است که زنهای روستا، همه آنها که بیشتر از 30سال عمر کردهاند حتی سواد خواندن و نوشتن ندارند و دخترهای جوانتر هم فقط چند کلاس درس خواندهاند.
در کلوار در هر خانه را که بزنید یک دختر در را به روی شما باز میکند؛ یکی مثل فهیمه که 13 ساله است، یکی مثل مرجانه که 25 ساله است. بیشترشان قید درس را زدهاند و روزهای درس و مشق و پشت نیمکت نشستن را دادهاند و برای بقیه عمر،در سرنوشت شان یک کلمه سه حرفی نوشته شده است: کار!
روایت اول ؛ فهیمه
فهیمه تا کلاس دوم بیشتر درس نخوانده، او را وقتی میبینیم که تازه از کوه برگشته و بار روی دوشش را زمین گذاشته . بار روی دوش فهیمه هیزم است. هیزمهایی که قرار است بسوزند و آتششان اجاق خانه را گرم کند. فهیمه به هیزم میگوید هیمه:«هیمهها را از کوه میآورم. از آن بالا، خیلی دور است.» هیمهها شاخههای بلند و کوتاه درختند.
فهیمه صبح رفته کوه و حالا که ساعت از 12 گذشته برگشته.
چرا تا کلاس دوم بیشتر درس نخواندی؟
نشد. باید کار میکردم نمیشد هم درس بخوانم هم کار کنم.
نمرههایت خوب بود؟
نمره نداشتیم اما آقا معلم برایم مینوشت خیلی خوب. هنوز دفترهایم را دارم.
الان خواندن و نوشتن یادت مانده؟
نه ...یادم رفته..سخت میخوانم. نوشتن هم که اصلا یادم نیست.
توی خانه حوصلهات سر نمیرود؟
نه... کار میکنم. از صبح میروم هیزم جمع میکنم، میروم بنه چینی. پاییز باشد بلی(بلوط) میچینم. تا عصر طول میکشد.
دوست نداشتی درس بخوانی؟
ها دوست داشتم، ببین مدرسه چقدر نزدیک خانهمان است، اما نمیشود باید کمک خانه باشم.
روایت دوم ؛ فرشته
فرشته، تصویر چهارسال بعدِ فهیمه است. 17 ساله است. ابتدایی را تمام کرده و دیگر درس نخوانده. چرا؟! « چون کسی نبود گوسفندهایمان را ببرد کوه.»
فرشته حالا 6 سال است که چوپانی میکند، هر روز صبح با پدرش گله را میبرد بالای کوه، بین درختان بلوط. اما در تمام این سالها ته دلش وقتی گوسفندها و بزها را برده برای چرا همیشه یک آرزو داشته: دوباره درس بخواند :« خیلی درسم خوب بود. دوست داشتم درس بخوانم اما باید میرفتم مارگون. مارگون خیلی دور است. باید میماندم خوابگاه. پدرم دست تنها میشد. »
روی دیوار کاهگلی تنها اتاق خانه فرشته یک نفر با رنگ و قلمو نوشته: سلام خدا، یا علی، امید، قبله.
فرشته میگوید من ننوشتم، یک نفر از یاسوج آمده بود، اینجا روی دیوار خیلی از خانه ها یک چیزی نوشت و رفت. به ما گفت چه چیزی بنویسم؟ ما اینها را گفتیم نوشت.
بین این کلمهها، امید سهم فرشته است. دختری که حالا چوپان است اما یک روزی دوست داشته درس بخواند و دکتر بشود :« یک بار انشا که نوشتیم آقا معلم گفت دوست دارید در آینده چکاره بشوید؟ من نوشتم دکتر. دوست داشتم دکتر بشوم بیایم، مسئول خانه بهداشت همینجا بشوم. مریضی بچههای روستای خودمان را خوب بکنم.»
بجز فرشته، نورا هم در جواب سوال آقا معلم نوشته بود دکتر؛ نورا حالا چندسال است که در منطقه بورک سفلی درس میخواند. خوابگاه نگرفته، فرشته میگوید:« یا با موتور میبرند و میآورندش یا پای پیاده میرود و میآید.»
روایت سوم: مریم و مرجانه
چند خانه آن طرف تر، مریم و مرجانه لحظههای شان را به انتظار میگذرانند. خواهرند و هر دو تا کلاس سوم بیشتر درس نخواندهاند. سهم آنها هم از زندگی در یک روستای محروم، بجز ترک تحصیل ، کار بوده.
پدرشان را سالها قبل از دست داده اند و حالا با مادرشان زندگی میکنند. کارشان هم مثل بقیه دخترهای روستاست:« ساعت شش صبح بیدار میشویم میرویم کوه هیزم جمع میکنیم. ظهر برمیگردیم. » این را مرجانه میگوید که بزرگتر است. مریم هم میگوید:« بعضی روزها هم گوسفندها را میبریم کوه از هشت صبح تا هفت عصر.»
خانه آنها هم یک چاردیواری ساده است بدون کوچکترین وسیلهای که نشان از تکنولوژی داشته باشد.تنها نشان پیشرفت، تلویزیون سیاه و سفید کوچکی است که گوشه اتاق جا خوش کرده. مرجانه میگوید:« سه تا شبکه بیشتر ندارد، یک ، دو سه! همه را هم با برفک نشان میدهد.خودتان ببینید.»
روایت چهارم؛ شاهزاده
شاهزاده خوش سروزبان است؛ دخترها را شوهر داده و پسرها را داماد کرده. حالا تک و تنها زندگی میکند. 60 ساله است و میگوید هیچ سواد ندارم خانم. هیچ!
بعد انگار که بخواهد تاکید کند میگوید:« حتی نمیتوانم اسمم را بنویسم. »
آن روزهای جوانی شاهزاده، کلوار که مثل امروز نبوده؛ کلوارِ امروز برای شاهزاده و همسن و سالهایش یعنی موج تغییراتی که کم کم از راه رسیده اند و میخواهند چهره روستا را عوض کنند.
تغییراتی مثل همین مدرسه ابتدایی، همین خانه بهداشت که چند روز در میان درش بسته است و این آبگرمکنهای خورشیدی که از یک سال پیش روی سقف حمام همه خانهها جا خوش کردهاند.
آبگرمکنهای اهدایی اداره منابع طبیعی بویراحمد که قرار است آب مورد نیاز برای حمام روستاییها را گرم کنند تا درختان بلوط کمتری قطع شود.
شاهزاده در تمام این سالها زیرسقف یکی از خانه های کلوار همه این تغییرات را به چشم دیده. اما هنوز دلش پیش دخترهایش است که مدرسه نرفتند و بیسواد ماندند:« آن موقع همه میگفتند دختر درس بخواند چه بشود؟! زشت است دختر درس بخواند... الان هم میگویند اما کمتر.»
پای حرف های معلم روستا
تنها مدرسه روستای کلوار همان ابتدای روستاست. پسرها و دخترها کنار هم تا کلاس ششم اینجا درس میخوانند. دخترها اما در سال های بعد یکی یکی، مدرسه را ترک میکنند.
معلم روستا «خدامراد روشنایی» است، از ده سال پیش آمده و شده فرشته نجات بچه ها. دستشان را گرفته و همراهی شان کرده از دنیای تاریکی بیسوادی به روشنایی سواد.
در این ده سال اما فقط 30 درصد دانش آموزان مدرسه کوچک او را دخترها تشکیل داده اند؛ اتفاقی که روشنایی درباره اش میگوید: « دخترها جمعیت شان کم نیست، اما معمولا در مقطع راهنمایی ترک تحصیل میکنند، چون مدرسه راهنمایی نزدیک شان نیست ، راه هم دور است و وضعیت اقتصادی خانواده ها نامناسب. البته این معضل کلا در منطقه سیلاب و کلوار که چندین روستا دارد، مشترک است. من چون با معلم های بقیه روستاها هم در ارتباطم درباره این معضل زیاد شنیده ام. »
تنها معلم روستای کلوار حرف های دیگری هم برای گفتن دارد:« بیشتر کار مناطق روستایی به عهده زنان است و طبیعتا شامل حال دختران هم میشود. یعنی اگر زنان کار نکنند امورات زندگی نمیگذرد به همین دلیل دختران پابه پای بقیه اعضای خانواده کار میکنند. البته بحث فرهنگی هم هنوز مطرح است و برای خیلی از خانواده ها ادامه تحصیل دختر نهادینه نشده است و خانواده ها علاقه ای به این قضیه نشان نمی دهند.من خیلی وقتها با خانواده های ترک تحصیل کرده ها صحبت میکنم که رضایت بدهند دخترشان دوباره درس بخواند، اما آنها ناامید هستند میگویند فرضا که رفت دانشگاه و مدرک گرفت، بعد چی؟!»
خدامراد روشنایی، اما دلش با تک تک دانش آموزان با استعدادی است که در این سال ها، شاگرد او بودند و یک دفعه ، یک روز نیمکت شان خالی ماند ؛ سراغشان را که گرفت گفتند دیگر مدرسه نمیآیند:« آمارها نشان میدهد که دانش آموزان منطقه سیلاب و کلوار نسبت به مارگون با استعدادتر هستند، اما متاسفانه به دلایل مختلفی مثل فقر اقتصادی خانوادهها و دوری نسبت به مراکز آموزشی زود ترک تحصیل میکنند و این واقعا حیف است.»
بیشتر که حرف میزنیم خدامراد 35 ساله که خودش هم بومی روستای کلوار است، یاد روزهایی می افتد که برای ادامه تحصیل از خانوادهاش دور بوده:« من بعد از ابتدایی حدود 9 سال از خانه دور بودم، در خوابگاه شبانه روزی درس میخواندم. اما برای دخترهای همسن من این امکان وجود نداشت؛ خیلی سخت بود که بیایند شهر. به خاطر همین تمام دخترهای همسن من بیسواد هستند.»
مهر امسال که از راه برسد، دانش آموزان کلوار دوباره راهی مدرسه میشوند، بچه هایی که امسال تعدادشان نسبت به سال گذشته کمتر هم شده است؛ روشنایی با اشاره به این موضوع میگوید:« مدرسه ما 6 پایه دارد و 37 دانش آموز، اما امسال 11 دانش آموز ما کم شده و فقط یک دانش آموز کلاس اولی اضافه شده.»
آنهایی که کم شده اند به گفته این معلم، دانش آموزانی هستند که خانواده هایشان مهاجرت کرده است:« باور کنید من و معلم های بقیه روستاها هرسال وحشت مهاجرت را داریم، هر سال جمعیت دانش آموزهای ما کمتر میشود و این اصلا خوب نیست.»
دخترها 35 درصد جمعیت دانش آموزی مارگون
جمعیت دانش آموزی مارگون در سه مقطع تحصیلی روی هم 2700 نفر است؛ این آمار را ما از زبان کریم اختری مقدم مدیر آموزش و پرورش منطقه میشنویم. مسئولی که از تراکم جمعیت دانش آموزی در شهرستان بویر احمد به خاطر مهاجرت خبر میدهد و میگوید:« حدود 35 درصد این جمعیت دانش آموزی در مارگون را دختران تشکیل میدهند.»
نسبت 65 به 35 ، سهم پسران و دختران از تحصیل را نشان میدهد. سهم نابرابری که او درباره اش می گوید:« طبق جمع بندی های موجود ما به این نتیجه رسیده ایم که این خود والدین هستند که به کودکانشان به چشم نیروی کار نگاه میکنند و به دلیل اینکه کمک حال آنها باشند مانع ادامه تحصیل شان میشوند، که این موضوع ناشی از فقر اقتصادی و فرهنگی حاکم بر خانواده هاست.»
اختری مقدم البته تایید میکند که هنوز در برخی روستاها مدرسه در مقطع راهنمایی و دبیرستان وجود ندارد و اگر هم باشد با تعداد جمعیت دانش آموزی خیلی کم ، یعنی حتی پایین تر از استانداردهای تعریف شده در آموزش و پرورش برای تشکیل مدرسه راهمایی و دبیرستان ، یعنی 60 و 40 نفر، کارش را ادامه میدهد.
این مقام مسئول اما دلیل بازماندگی از تحصیل دانش آموزان دختر را نتیجه تصمیم خانواده ها می داند، و نه کمبود مدرسه و میگوید:« الان هیچ روستایی در منطقه نیست که مدرسه ابتدایی نداشته باشد، حتی شده با مدرسه کانکسی و با تعداد دانش آموزان زیر آمار استانداردِ تشکیلِ کلاس ها هم، ما هیچ مدرسه ای را تعطیل نکرده ایم. برای ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر هم در مارگون امکانات خوابگاه برای دخترها و پسرها در نظر گرفته شده است.»
سرنوشت بسیاری از دختران دانش آموز در استانهای خوزستان، خراسان و سیستان و بلوچستان هم مثل استان کهگیلویه و بویر احمد است. دختران بازمانده از تحصیل مدتهاست بین آمارهای ریز و درشت و اما و اگرهای همیشگی مسئولان آموزش و پروش گم میشوند، روزهای کودکی را یکی یکی می گذرانند و بزرگ میشوند، عروس می شوند ، مادر می شوند.
میشوند یکی مثل شهلای 19 ساله . برای شهلا محرومیت از تحصیل نه آمار است، نه خبر. شهلا یک سال و نیم پیش عروس شده و از روستایشان آمده کلوار. او هم مثل خیلی از دختران همسنش در این منطقه بیسواد کامل است. اما حتی حالا هم که مادر دوتا دختر 5 ماهه است ، حسرتش را فراموش نکرده؛ حسرت اینکه حتی یک روز هم مدرسه نرفته.
شهلا از همین حالا نگران دوقلوهایش است ؛ نگران ستایش و نیایشی که 7سال دیگر باید بروند کلاس اول و بعد راهنمایی و بعد هم دبیرستان. شهلا ته دلش دوست دارد سرنوشت دخترهایش مثل خودش نباشد. دوست دارد دخترهایش درس بخوانند، باسواد بشوند...