«مهدی صابری» یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است. بیست و چهار پنج سال بیشتر نداشت اما فرمانده توانای گروهان حضرت علی اکبر(ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون بود، تیپی که امروز تبدیل به لشکر شده است. در ماجرای گرفتن «تل قرین» که اهمیت فوق العادهای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندیهای جولان داشت، اواخر سال 93 به شهادت رسید.
همه او را به یک دلبستگی خاص میشناختند؛ آن هم حُبّ ِ حضرت علی اکبر(ع) بود. هرجا که به نام علی اکبر(ع) مزین بود مهدی صابری هم یک گوشه آن مشغول بود. فرقی نداشت هیئت محلیشان باشد یا گروهان مخصوص تیپ فاطمیون. برای همین وصیتاش را بعد از بسمالله با «یا علی اکبر ِ لیلا» آغاز کرد. رفته بود که برای ایام فاطمیه برگردد، همین هم شد. روز شهادت حضرت زهرا(س) خبر شهادتش را آوردند. پیکر مطهر این شهید و سه تن دیگر از شهدای لشکر فاطمیون همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) با حضور مردم شهر مقدس قم تشییع و در قطعه شهدای مدافعان حرم بهشت معصومه (س) به خاک سپرده شد. متن گفتوگوی تفصیلی تسنیم با «حجتالاسلام صابری» پدر شهید مدافع حرم «مهدی صابری» در اینجا قابل مشاهده است و متن مصاحبه با مادر شهید در ادامه میآید:
*مادر، از خصوصیات اخلاقی و ویژگیهای رفتاری شهید بگویید:
مهدی ِ من خیلی مهربان بود مخصوصا با آدمهای فقیر، ضعیف و ناتوان. همهجا اینطور بود فرق نمیکرد که کجا باشد. در همین کوچهای که هستیم همه آذریزبان هستند. آدمهای مقیدی هستند و خیلی با مهدی خوب بودند کوچک و بزرگ همه با او رفیقا بودند مهدی در همه مراسمهایشان شرکت میکردند. دیروز طه -خواهرزاده مهدی- را بیرون برده بودم تا در کوچه بازی کند یکی از همسایهها یک لحظه چشمش به تصویر مهدی افتاد گفت از وقتی مهدی نیست کوچه خالی شده است. دل ِ بیگانهها و غریبهها برای نبودن مهدی میسوزد، خودی به جای خود. وقتی مهدی رفت همه اقوام گفتند نگذارید برود، یک پسر است همه به او احتیاج دارند. اما مهدی خودش این مسیر را انتخاب کرده بود.
همه میگفتند نگذار به سوریه برود من میگفتم او عاشق اهل بیت(ع) است
چون کار هر مسلمانی به او میافتاد مشکلاتش را حل و فصل میکرد همه میگفتند نگذارید برود ما میگفتیم مهدی که عاشق ائمه(ع) و اهل بیت(ع) است، نمیشود جلویش را گرفت. دوسال بود که میخواست برود میگفتم شما بروی خواهرهایت تنها میشوند. دو تا خواهر دارد. در هیئتها به من میگفت مادر از ته دلت برایم سر نماز و در این مجالس دعا کن. نمیدانستم حاجتش چیست من همیشه سر نمازهایم برای حاجتش دعا میکردم که الحمدلله عاقبت بخیر شد. نیتش این آخریها فقط این بود که من راضی باشم و دلم اجازه بدهد که به سوریه برود. یک سری بین مرخصیهایش به مشهد رفتیم موقعی که به صحن آمدیم، دیدم دارد میخندد گفت «اجازه شهادتم را از آقا امام رضا(ع) گرفتم». گفتم مادر اگر شما بروی من تنها هستم و دیگر کسی نیست مرا به اینجا بیاورد با لبخند به من گفت «خدا هست».
با خواهرهایش خیلی مهربان بود
با خواهرهایش خیلی مهربان بود از کودکی آنها را بیرون میبرد، مدرسه میبرد و میآورد. 13 سال تمام است که در این شهر هستیم زهرا و فاطمه را همه میشناسند و همه دیدهاند مهدی همیشه کنارشان بوده است. همیشه وقتی با هم بیرون میرفتیم میگفت اول شما برو. هیچ وقت نمیگفت در جمع نیایید. ما را بیرون میبرد و همیشه همراهمان بود.
سالگرد تخریب بقیع و سامرا حالش را بهم میریخت/مناسبتهای مذهبی برایش خیلی مهم بود
*شنیدم خیلی اهل هیأت و رعایت مناسبتها و ایام مذهبی بود.
عاشق مادرش حضرت زهرا(س) بود. به ائمه(ع) ارادت بسیار داشت. همیشه روی اعتقاداتش پایبند بود. الان که نیست؛ نبودنش را خیلی حس میکنم. شهادت برای خود او خیلی خوب شد چون سعادتی بود که خیلی دوست داشت نصیبش شود. از وقتی به سامرا حمله شد و آنجا را هدف قرار دادند خیلی گریه میکرد و سالگرد تخریب سامرا یا بقیع حالش بهم میریخت. روزش را به ما گوشزد میکرد. کلاً مناسبتهای مذهبی برایش خیلی مهم بود. یک روز وفات حضرت ام البنین(س) بود و تقویم آن را ننوشته بود خیلی ناراحت شده بود.
برای زیارت لباس تمیز میپوشید/از 10 سالگی روزه میگرفت
همیشه برای زیارت لباس تمیز میپوشید و به حرم میرفت، اول از پایین پای حضرت معصومه(س) میآمد و بعد هم در ورودی صحن و بیرون را میبوسید و بعد به داخل میآمد. میگفتم مهدی جان مردم دارند نگاهت میکنند میگفت عیب ندارد بی بی معصومه(س) باید مرا موقع ورود ببیند بقیه مهم نیست که چطور نگاه میکنند.
از سن 10- 12 سالگی روزه میگرفت. آن موقعها خواهرش 9 ساله بود برای اینکه خواهرش تنها بود همهاش با او روزه میگرفت یادم نمیآید یک روز از روزههایش را تا به حال خورده باشد. یک بار کار یکی از دوستان مهدی در تهران گیر کرده بود مجبور بود بین تهران و کرج مدام رفت و آمد کند در آن هوای گرم اما روزهاش را نخورد گفتم روزه تو که الان قضا شده پس یک چیزی بخور گفت نمیخواهم احترام روزه را بشکنم، حیفم میآید چیزی بخورم.
به انجام مستحبات اهمیت بسیار میداد/سنگ صبور همه بود
به انجام مستحبات هم خیلی اهمیت میداد. بدون اجازه من و پدرش هیچوقت کاری انجام نداد. الحمدلله تفریحاتش سالم بود. شکر خدا از کودکی کوهنوردی و صحرانوردی میرفت و در هلال احمر فعالیت داشت. دوستانش هم همگی سالم بودند. فکر نمیکنم در میان اقوام و اطرافیان من کسی مثل مهدی ِ من پیدا شود به خاطر اینکه مادرش هستم تعریف نمیکنم این حقیقت است که اخلاق او نمونه نداشت.
*در جاهای مختلف خواندم که آقا مهدی ارتباط خوبی با کوچک و بزرگ داشته و همه او را میشناختند و با همه گرم میگرفته است.
در همین راسته اباذر که میرفت بچههای کوچک وقتی همه بازی میکردند تا مهدی را میدیدند جلو می رفتند، سلام میکردند چون مهدی همیشه با آنها خوب بود. اگر مشکلی داشتند با او در میان میگذاشتند و سنگ صبور همه بود. مهدی با همه خوب بود.
یک بنده خدایی که پیرمرد روحانی سیدی بود در شلوغیهای اربعین با او آشنا میشود. مهدی در جریان آن پیادهروی به آنها کمک کرده بود. وقتی مهدی شهید شد. او خیلی ناراحت شده بود و تعریف میکرد که در آن سفر اربعین برای همسرش چهارچرخ گرفته بود. میگفت خانمم را با چهارچرخ از کجا تا کجا آورده و پولش را هم نگرفته است. روزهای آخر نزدیک اربعین که الحمدلله کار درست شد یک روحانی از سمت بیرجند با خانوادههایشان آمدند برایشان بلیط گرفته بود، در سفارت کارهایشان را درست کرده بود و در مسیر مراقب اینها بوده و چون بچه کوچک داشتند آنها را رها نمیکرده. هنوز آنها زنگ میزنند. دست خوبی داشت پیرزن و پیرمردی میدید سوار ماشین میکرد، کمک میکرد. من به شوخی میگفتم مامان! پول بنزین و گاز را از آنها بگیر. میگفت اینها را خدا میرساند همیشه وسط راه که مسافر میزد پولهایشان را به کسانی میداد که نیاز داشتند آنها را برای خودش مصرف نمیکرد.
حقوقش را به نیازمندان میبخشید/به همه کمک میکرد تا خُلقوخوی مسلمانی را ترویج کند
حقوقهایی که به او میدادند را به کسانی میبخشید که نیاز داشتند. مهدی هم کار میکرد هم درس میخواند حقوقش را مصرف نمیکرد. پول را برای خودش نگه نمیداشت. مشهد رفته بودیم در قطار؛ یکی از اهالی پاکستان بار سنگینی داشت. بار او را کمک میکرد به او گفتم مادر از کجا میدانی که او شیعه است که کمکش میکنی؟ گفت مسلمان که هست با من که یکی هست بگذار کمک کنم تا مسلمانی و خلق و خوی شیعه را به هم بشناسانیم.
محرم و صفر دستهایش زخم و صورتش کبود میشد/لباس عزاداریاش همیشه خونین بود
الان هرکسی که حرفش را میزند دلشان برای او تنگ است. دل همه برای او سوخته است. مخصوصا ضعیفان و کهنسالان. دست همه را میگرفت. هرجا میروم میگویم خدا را شکر که مهدی همه جا کمک میکرده و اینها همه روز قیامت شهادت میدهند. ایام محرم و صفر آنقدر کمک میکرد که دستهایش زخم میشد. ایام فاطمیه از شدت عزاداری همیشه بدنش کوفته بود. پدرش میگفت اگر کسی تو را ببیند فکر میکند کتک خوردهای یا دعوا کردهای میگفت عیب ندارد هرکس هرفکری میخواهد بکند، بکند. دوستانش میگفتند صدای گریهاش همیشه بلند بود. اما امسال دیگر صدای مهدی نیامد.
مهدی را فدایی ِ حضرت زینب(س) میدانم/ما خاک پای مدافعان حرم هم نیستیم
من مهدی را فدایی حضرت زینب(س) حساب کردم. اربعین به کربلا رفتم. تا به حال نرفته بودم. تل زینبیه که نشسته بودم خیمهگاه دست راستم بود آنجا دلم عجیب برای حضرت سوخت گفتم مهدی ِ من الان برای شما در حال جنگ است، هیچ کدام از سختیهای شما را به قدر ذرهای ما نچشیدیم و همه فرزندان ما فدای سر شما. ما خاک پای حضرت زینب(س) و مدافعان ایشان هم نیستیم.
محاسنش را میگرفت میگفت خدا کند صورتم در آتش نسوزد/دلم برای صدای «یاالله» گفتنش تنگ است
* حالا «مادر شهید» خطاب میشوید. سعادت بزرگی است در روزگاری که عدهای از آرمانگرایی فاصله گرفتند، شما فرزندی داشتید که در اوج بوده و جانش را در این راه فدا کرده است.
امیدوارم سعادت مادر شهید بودن را داشته باشم و بتوانم این سعادت را حفظ کنم و خدایی نکرده فشار دنیا باعث نشود در برابر جای خالی مهدی کُفر بگویم. البته من اصلاً گریه هم نمیکنم. من الان برای خودم ناراحتم دلم برای خودم میسوزد که دیگر او را ندارم الان جایش هنوز برایم تازه است که مینشست دعای عهد میخواند و محاسنش را میگرفت میگفت اینها را میگیرم تا روز قیامت این صورت در آتش نسوزد به خودم میگفتم یک بچه در سن 24 سالگی چطوری از آتش آن دنیا میترسد. دلم برای صدای یا الله گفتنش تنگ شد؛ وقتی از در که میآمد بلند یا الله میگفت میگفتم الان که کسی نیست چرا یا الله میگویی؟ میگفت شما که هستید شاید زهرا خانه باشد میگفت «یا الله» اسم خداوند است. اشکالی هم ندارد اگر زیاد بگوییم.
قبل از اینکه به سوریه برود برایش یک جا خواستگاری رفتیم و جور نشد. مهدی خیلی خوشحال شده بود. پدرش به او گفت مهدی جان معمولا وقتی یک خواستگاری جور میشود یک نفر این قدر خوشحال میشود. تو چرا از جور نشدن این قدر ذوق کردهای؟ مهدی گفت من فقط به خاطر دل شما و مادرم آمده بودم نمیخواهم دختر مردم اسیر من بشود. به خاطر فعالیت ها و شرایطش مخالف ازدواج در این دوران بود. انگار وقتش را مناسب نمیدانست.
دوست داشت دو پسر داشته باشد با نامهای علیاکبر و علیاصغر/خودش علی اکبر ِ پدرش شد
قاری قرآن و حافظ هم بود صدای رسایی هم داشت. صدایش خیلی قشنگ بود به او میگفتیم از صدایت استفاده کن برو در هیئتها مداحی کن. قصد داشت مداحی کند. علاقهمند بود دو پسر داشته باشد یکی به نام علی اکبر، یکی به نام علی اصغر و همیشه به خواهرش میگفت که دوست دارد اسم دخترهایش را زینب و رقیه بگذارد. این آخریها به دوستش گفته بود که من همیشه میگویم دوست دارم علی اکبر و علی اصغر داشته باشم اما حالا به این فکر افتادهام چرا خودم علی اکبر پدرم نشوم؟ حالا هم، علی اکبر پدرش شد. مثل مادرش پهلویش شکافته شد. انشاءالله خود حضرت زهرا(س) پسرم را شفاعت کند.