تجربیاتش را با زبان ساده و صمیمی بیان می کند و می گوید از سال 55 کار عکاسی را زیر نظر ناصر براهیمی آغاز کردم. ماجرای عکاس شدنم هم این است که قرار بود در بخشی از صدا و سیما که تازگی آنجا با وساطت شوهر خواهرم استخدام شده بودم بولتنی آماده شود و سروناز پهلوی دختر برادر شاه که رییس ما بود از من خواست این کار را انجام دهم.
خانم فرزاد که بعد از سروناز مدیر دیگر ما بود مرا به دست براهیمی سپرد و گفت می خواهیم از ساسان ما یک عکاس خوب بسازی و انصافا هم خیلی چیزها از او آموختم.
بعد یک دوربین «مامیا» برایم گرفتن که هنوز هم مشابه آن را ندیدم، فیلم «پولاروید» می خورد. با همان کار را شروع کردم و هنوز بعد از سی و چند سال کار عکاسی را رها نکردم.
ساسان مویدی از عکاسان حرفه ای کشورمان محسوب می شود که در سالهای جنگ نیز به جبهه ها می رفت و اکنون نام عکاس جنگ بودن را نیز در کارنامه موفق خود یدک می کشد. وی در خبرگزاری فارس دقایقی مهمان ما بود و با روی گشاده و صبر از خاطرات عکاسی در میان رزمندگان اسلام تعریف کرد. در ادامه این گفت و گو را به همراه عکس های مرتبط آن از نظر خواهید گذراند:
*اولین عکسی که از شما چاپ شد را به خاطر دارید؟
*مویدی: بله. اولین عکسی که از من چاپ شد در همان بولتن بود که حدود بیست نسخه از آن را برای خودم با دستگاه پلی کپی نگه داشتم.
*در بین تمام عکس هایی که ثبت کردید کدام را بیشتر دوست دارید؟
*مویدی: نمی توانم بگویم کدام یک از عکسهایم را بیشتر دوستدارم. خب بعضی هایشان بیشتر مطرح شده و بیشتر در موردشان صحبت کرده ام اما عکس زیاد دارم و همه را دوست دارم. 175 هزار فریم نگاتیو دارم که هر کدام با توجه به حوزه ای که کار کردم متفاوت است.
*در همه سالهای عکاسی وقتی بود که سر بزنگاه نگاتیوتان تمام شود؟
*مویدی: نه ولی خیلی اتفاقات می افتاد که اذیتم کرد به خصوص در سالهای جنگ. ما نگاتیو را خودمان تهیه می کردیم. بهمن جلیلی رییس مستقیم من بود. می گفت عکاس باید خودش نگاتیو را تهیه کند و بعد عکس ها را از ما می خریدند فریمی 70 تومان. در حلبچه با یک فیلم گوشه مهمی از تاریخ کشور را عکاسی کردم. حلبچه واقعا گوشه مهمی از تاریخ ما بود. آنجا به دلیل آلودگی نگاتیو می ریخت و خیلی اذیت میشدیم. یا عملیات مهران را با فیلمی عکاسی کردم که بد تر از آن وجود نداشت. اما نشد نگاتیو تمام کنم.
*دردناک ترین تصویری که ثبت کردید چه عکسی است؟
*مویدی: عکس دردناک زیاد بوده. مثلا در عملیات کربلای ۵ که خیلی عملیات تلخی بود و خیلی شهید دادیم. با گروه تلویزیونی سپاه رفته بودم جبهه. موقع تهیه گزارش و عکس بچه ای را دیدیم که راننده لودر بود و جلب توجه می کرد. لودر هیولا بود و این بچه 17 ساله اعزامی از کرمان جثه کوچکی داشت. هی می خندید و بچه ها می خواستند فیلم بگیرند نمی شد. با یک تشری گفتم: اینقدر نخند!
گفت: چشم!
اما باز می زد زیر خنده. همان موقع هواپیما ها آمدند و من و آقای نظر بین از بچه های گروه نمی توانستیم داخل سنگر برویم که یکی از پشت با لگد زد تا افتادیم داخل سنگر بعد خاک بلند و همه چیز ریخت بهم. هفت هشت دقیقه که گذشت آمدیم بیرون و دیدم آن بچه تکه تکه شده. صورتش سالم بود و لبخندی هنوز بر لب داشت. با دیدن این صحنه خیلی اذیت شدم.
*شیرین ترین تصویری که ثبت کردید چه بود؟
*مویدی: در دهه شصت به دلیل جنگ بیشتر عکسهایم تلخ بود اما وقتی که آزادگان آمدند شیرین ترین عکس هایم را گرفتم. یکی از کامل ترین آرشیو هایم در مناسبت های مربوط به دفاع مقدس همین ورود آزادگان است. در دهه شصت صدای تیر زیاد بود و ما که در جنوب شهر زندگی می کردیم بیشتر می شنیدیم و طبعا بیشتر هم اذیت می شدیم اما وقتی آزاده ها برگشتند صدای تیر برایمان قشنگ تر شد چون هر وقت صدای تیر می آمد یعنی یک آزاده دیگر به خانه اش رفته. وقتی آنها پایشان را به خاک ایران می گذاشتند با گریه فراوان سجده می کردند. فضا واقعا تاثیر گذار بود.
این تصویری که خواهید دید مربوط به آن روز است. اسرا تصویر امام(ره) را با نخ های تیکه تیکه از لباسشان پنهانی دوخته بودند. نمی دانم چطور هم آورده بودند چون ممنوع بود.
* تصوری هم از لحظه دیدار آنها با خانواده هایشان دارید؟
*مویدی: بله. در مورد آزادگان کار می کردم البته نه با حساب کتاب. آزاده ای در محله نارمک آمد روی دوش مردم، جلوی در خانه اش که رسیدیم یکی منو هول داد داخل خانه و در رو بستند. یک فیلمبردار تلویزیون هم بود. فقط ما دو نفر بودیم و اعضای اصلی خانواده. مادر، همسر و خواهرش سه زنی بودند که فکر می کردند این آزاده مفقود الاثر است و شب قبل ناگهان خبر رسیده بود که او هم در بین اسراست. این سه خانم چادر هایشان را محکم چسبیده بودند و به شدت این مرد را می بوسیدند و اشک می ریختند. تا زمانی که فیلم را ظاهر کنم داشتم دیوانه می شدم مبادا عکسم خراب شده باشد. اما شکر خدا خوب شد.
*برای عکسی پیش آمد گریه هم بکنید؟
*مویدی: یکبار از خوشحالی گریه کردم. چند سال پیش بچه های روایت فتح گفتند بیا دفتر ما کارت داریم. قبلش از من اجازه گرفتند و چند فریم از موشک باران تهران را که عکاسی کرده بودم استفاده کرده بودند. کارگردان و تهیه کننده من را بردند اتاق مونتاژ. کشیدن سیگار در اتاق مونتاژ ممنوع است اما آنها گفتند ما یک فیلم برایت می گذاریم بنشین ببین اگر خواستی سیگار هم بکش. فیلم که آغاز شد دیدم بچه ای است که در بمیاران بر اثر تخریب ساختمان زیر اوار مانده بود و صدای اش می آمد یک بچه چهار ماهه بود و گریه می کرد آن روز هیچ کسی زنده نبود جز او و من ازش عکاسی کردم. فیلمی که پخش کردند همان بچه بود که الان حالا بزرگ شده بود و هم سن پسر های خودم و مهندس بود. اینقدر خوشحال شدم که بی اختیار گریه کردم.
*به عنوان یک عکاس خرید چه دوربینی در آن سالها آرزویتان بود؟
*مویدی: جایی در یک عکاسی در کنار کار اصلی ام کار تبلیغاتی و حتی عکاسی عروسی می کردم. دوربینی خیلی دوست داشتم که سال 66 یا 65 اداره یکی از همین دوربین ها با سه لنز بهم داد. اینقدر این دوربین را دستم گرفتم که دیگر رنگش تغییر کرده بود. با آن بالای 100 هزار فریم عکس گرفتم و بعد از مدتی شاترش قفل کرد و همیشه دوست داشتم دوباره تعمیرش کنم ولی خب هیچ وقت از لحاظ امکانات ارضا نشدیم.
*بهترین هدیه ای که به خاطر عکاسی دریافت کردید چه بود؟
*مویدی: سال 70 در یک مسابقه عکاسی شرکت کرده بودیم که جایزه مان ده حلقه نگاتیو رنگی بود. برنده شده بودم و عکسم برتر شده بود خیلی خوشحال بودم. هر حلقه نگاتیو حدود 25 تومن بود اما خب پیدا نمی شد. نگاتیو های بی کیفیت دیگری هم بود که رنگ سفید را نمی شد در آن درآورد برای همین خیلی داستان داشتیم.
* فرق عکاسی جنگ با عکاسی در فضاهای دیگر چیست؟
*مویدی: بسیار متفاوت است. شاید بشود گفت: عکاسی جنگ لحظه است. هنگام عکاسی اصلا نباید تحت تاثیر قرار گرفت. نباید ترسید. خب من هیچ وقت هم نمی ترسیدم. یادمه وقتی کوچک بودم مادرم می گفت: هر کس که به دنیا می آید زمان مرگش را روی پیشونی اش می نویسند، آدم هیچ جور نمی میرد مگر اینکه وقتش برسد. همین خاطره به قلبم قوت می داد.
اما خب اوضاع واقعا هول آور بود. در کربلای 5 در خط مقدم یک مجموعه کار کردم. باورتان نمی شود در یک لحظه تمام اطرافیانم شهید شدند. همه اش خون بود. اسم آن مجموعه را گذاشتم «رنگ خون خدا». وقت گریه و فکر اصلا نبود. ترس از این داشتم که دیگر این لحظه ها تکرار نمی شود اگر عکسم خوب نشده باشد چه؟ این ها خیلی مسأله بود.
* سخت ترین جایی که عکاسی کردید کجا بود؟
*مویدی: وقتی عراق تهران را بمباران کرد که 50 روز طول کشید و بدترین روزهای زندگی من همان روزها بود. پیکانم را فروختم و با نصف پولش همسر و فرزندانم را فرستادم از تهران رفتند. اما خودم ماندم و در این 50 روز عکاسی کردم. تمام جاهای دولتی را با کیسه شن پوشانده بودند که اگر بمباران شد ترکش هایش به کسی نخورد. مردم تمام پارکینگ ها و زیر زمین ها را کرده بودند پناهگاه.
*در حلبچه هم عکاسی کردید؟
*مویدی: دو روز حلبچه بودم. واقعا تصاویر عجیب و تلخی دیدم. دعوا بود و نمی گذاشتند بروم. می گفتند یک عکاس بیشتر نمی فرستیم. خودم را به زور در هلی کوپتر جا دادم. گفتند یک ساعت عکاسی کنید و برگردید اما من ماندم چند روز بعد برگشتم. تمام بیمارستان ها پر بود. 17 نفر از کسانی را که در اردوگاه های حلبچه عکاسی کردم الان در شبکه های اجتماعی پیدایشان کردم که خدا رو شکر حالشان خوب است. من در کردستان عکاسی های خوبی کردم و مردم کرد هم واقعا به من لطف دارند.
این تصویر را هم در یکی از نمایشگاه های خارج از کشور گذاشته بودم که دیدم خانمی با یک بچه صدایم کرد. وقتی فهمیده بود من عکاس این تصویرم گریه افتاد و گفت من همین زن هستم. پدرم فوت کرده. این عکس در سنقر گرفته شده.
*خاطره ای که تحسینتان را برانگیزد از جنگ دارید؟
*مویدی: در نخلستان های جنوب نشسته بودم سیگار می کشیدم. هوا به شدت گرم بود. ناگهان متوجه صدایی که از نخلستان می آمد شدم. خدا شاهد یک بچه، این که می گویم بچه یعنی واقعا سنش کم بود ها، پنج اسیر عراقی را به اسارت گرفته بود. باور کنید این عکس اصلا چیدمان نیست. چون یه مدتی عکاس هایی که برای آژانس های خارجی کار می کردند می شد که تصویر را بچینند اما این همان تصویر اصلیست که در کربلای 5 پنج ثبت شده و واقعا دوستش دارم.
*تصویری که پشت سرتان نصب شده یکی از عکس های زیبایی است که از رودهای اعزام رزمندگان انداختید. این تصویر چگونه ثبت شد؟
*مویدی: این عکس مربوط می شود به روزهای اعزام نیرو و وداع مادر ها با پسرانشان. وقتی این لحظه را دیدم سریع در سه فریم آن را ثبت کردم. وقتی بردم اداره آقای کلاری و یکی دیگر از همکار ها عکس را دیدند و تعریف کردند. خب من یک جوان 26 ساله بودم و این برایم خیلی خوشایند بود که عکسم مورد توجه قرار گرفته است.
کم کم عکس در خیلی جاها منتشر شد و دیدنش برایم لذت بخش بود. این موضوع زمینه ای شد تا یک گزارش تصوری بگیرم به نام «آغوش». البته کار سختی هم بود و مجموعه ده عکسی شد که راضی هستم ازش.
* عکسی از مزار یک امامزاده دارید که جالب توجه است. اگر ممکنه در موردش صحبت کنید.
*مویدی: بله. این تصویر در هویزه ثبت شده. هویزه شهری بود که عراقی ها با خاک آن را یکسان کردند. من داشتم آنجا می چرخیدم و در بعضی از خرابه ها پرچم یا حسین(ع) نصب شده بود که فضای جالبی ایجاد می کرد همین که می گشتم شنیدم صدایی می آید. دیدم دو بچه نشسته بودند بعد فهمیدم آنها خادم امام زاده بودند و مقبره امامزاده زیر خاک مدفون شده بود. آن دو نفر کاشی هایی که باقی مانده بود تکه تکه جمع کرده بودند.
*وقتی شد که ترس را در چهره مردم به خاطر جنگ ببینید؟
*مویدی: نه. مثلا عکسی که در ادامه می بینید مربوط است به خیابان افسریه. موشکی افتاده بود آنجا اما عمل نکرده بود. گروه خنثی آمدند برای اینکه آن را خنثی کنند و هر آن امکان داشت این موشک منفجر شود. جمعیت ایستاده بود نگاه می کرد. نیروی انتظامی چند بار گفت بروید این اگر منفجر شود تا شعاع 500 متری همه تکه تکه می شوند اما هیچ کسی از جایش تکان نمی خورد و نمی ترسیدند. آخرش خنثی شد. خیلی جالب بود.
زمان جنگ شجاعت مردم طور دیگری بود. فضا حال دیگری داشت. در محله ما هر هفته شهید می آمد و دوستان و بچه محل ها برای تشییع می رفتند. ما یک لاتی داشتیم در محل که واقعا اهل همه چیز بود لات به تمام معنا. او رفت جبهه و خیلی ها نشستند پشتش حرف زدند که او به خاطر مصلحت آینده اش رفته اما او وقتی دید که فرزند نوجوان همسایه شان شهید شده تحت تاثیر قرار گرفت و رفت. الان هم آن آدم هست و من از او درس اخلاق می گیرم واقعا.
* پشت دوربین مبهوت شدید؟
*مویدی: بله در کربلای 5. و یا دیدن کشته شدن بچه ها خیلی اذیتم می کرد. آنقدر تحت تاثیر این موضوع بودم که تا سال 74 خیلی شب ها خواب می دیدم همسرم بار دار است و بچه ام می میرد. البته همسرم در یک حمله هوایی که از پله پایین میآمد خورد زمین و نزدیک بود بچه از دست برود.
*در جریانات اشغال و فتح خرمشهر هم حضور داشتید؟
*مویدی: برای آزادی خرمشهر به آقای جلیلی خیلی اصرار کردم مرا هم با خود ببرد اما نبرد. وقتی برگشت باهاش حرف نمی زدم و سر سنگین بودم اما جرات دعوا نداشتم چون مسئول مستقیم من بود. مدتی بعد که هنوز ازدواج نکرده بودم گفت: ساسان به مادرت بگو ده روز می خواهی بری ماموریت با هم می ریم خط خودم هواتو دارم. این تصویر را که خواهید دید هر دو گرفتیم اما مال من بهتر شد. (با خنده)
*فضای شوخی و نشاط در آن روزها چگونه بود؟
*مویدی: خوب. با بچه های خیلی شلوغ می کردیم. داشتم با یکی از آنها روی پشت بام بمباران تهران را عکاسی می کردم و همینطور با رفیقم مشغول شوخی بودیم. ناگهان دکتر خرازی زد پشتم گفت: اول عکاسی کن بعد خدمت همدیگر برسید. ایشان برایم خیلی محترم هستند. دکتر خرازی مسئول ستاد تبلیغات جنگ بود.
* خانواده مشکلی با رفتنتان به جبهه نداشتند؟
*مویدی: هر لحظه در جبهه آدم از فضا اثر می گرفت. برای همین بود وقتی یکبار می رفتی دعوا می کردی که باز هم بری. مادرم وقتی فهمیده بود می روم جبهه آمده بود پیش آقای جلیلی که نگذارید ساسان بره او همه چیز منه. جلیلی سال 76 برایم تعریف کرد. حتی به مدیر عامل مان هم زنگ زده بود. آقای فیروزان در مراسم ختم مادرم گفت خدا بیامرز خیلی حرصت را خورد که نری. مادرم در بمباران از تهران رفته بود. وقتی از حلبچه می خواستم برگردم گویا یکی از فیلمبردارهای تلویزیون تصویر مرا گرفته بوده و مادرم هم دیده بود. صدا و سیما را گذاشته بود روی سرش که چرا پسر مرا فرستادین؟ وقتی مرا دید گفت: حلبچه بودی؟! گفتم: نه بابا شمال هستم پیش بچه ها. خلاصه یک جوری بحث را تمام کردم.
* استقبال نسل امروز از عکس هایتان چگونه است؟
*مویدی: خیلی خوب. وقتی استقبال نسل جدید را از عکس هایم می بینم و اشتیاقشان نسبت به دفاع مقدس حسرت می خورم می گویم ای کاش بیشتر عکاسی کرده بودم. تصاویر این گونی های شنی را می دیدند برایشان خیلی تهران دهه 60 جالب بود.