همسرش میگوید: «همیشه نگران بچههای پادگان بود. میگفت جان این بچهها در پادگان مدرس بعد از خدا دست ماست و مسئولیت تکتک اینها دست من است. باید مواظبشان باشم.» برای این بچهها فقط یک فرمانده نبود. هم معلم بود و هم مثل یک پدر برایشان دلسوزی میکرد. ضمن اینکه سخت گیری یک فرمانده را هم داشت. همسرش میگوید: «به او گفتم: "هر هفته با بچهها استخر که میروی، عروسیهایشان هم که میروی، تو را به خدا انقدر با همه خودمانی نشو!" اما او گفت: "فردا که بیایند خجالت میکشم توی چشمشان نگاه کنم."»
آخرین انفجار این پادگان خیلیها را به فیض شهادت رساند. 39 نفر از بهترین کسانی که سال ها شب و روز برای موفقیت و استقلال و اقتدار در عرصه موشکی در این پادگان تلاش میکردند شب عید غدیر سال 90 آسمانی شدند. یکی از این شهدا، فرمانده پادگان، شهید مهدی دشتبان زاده بود.
سردار شهید مهدی دشتبان زاده در 30 اسفندماه سال 1342 در محله میدان خراسان تهران بدنیا آمد، همزمان با دوران دبیرستانش جنگ تحمیلی هم آغاز شد و در پایگاه بسیج مسجد لرزاده به فعالیت پرداخت. درست هنگامی که مشغول امتحان فیزیک دوم دبیرستان بود با یکی از دوستانش به نام شهید یزدان پرست امتحان را نیمه تمام گذاشت و پا به عرصه جهاد گذاشت. دوران دفاع مقدس را در بهداری لشگر 27 محمد رسول الله(ص) خدمت میکرد و خودش هم به دفعات مجروح شد. پس از پایان جنگ تحمیلی به استخدام وزارت دفاع درآمد و در سال 1368 ازدواج کرد. با تشکیل جهاد خودکفایی سپاه از همراهان سردار شهید حسن طهرانی مقدم شد و در این میان فرماندهی پادگان مدرس به او واگذار شد و نهایتا بعد از سالها کار جهادی در عرصه دفاع موشکی و اقتدار جمهوری اسلامی در مسئله دفاعی به همراه 38 تن دیگر از همرزمانش در جهادخودکفایی سپاه از جمله سردار شهید طهرانی مقدم طی انفجاری در پادگان مدرس روز 21 آبان ماه سال 90 به شهادت رسید.
اعضای خانواده این شهید اقتدار این روزها با کوله باری از خاطرات، یاد مهدی دشتبان را زنده میکنند. در چهارمین سالگرد شهادت این شهید پای صحبتهای همسر، مادر و فرزند شهید نشستیم. «ستاره فتوحی» همسر شهید دشتبان زاده به اندازه 22 سال زندگی مشترک با این شهید اقتدار حرفهای ناگفته از حماسههای شهید دارد که روایتشان را تکیفی برای خود میداند. گفتگوی تفصیلی تسنیم با ستاره فتوحی درباره ویژگیهای رفتاری شهید دشتبان زاده، نحوه فرماندهی او در پادگان شهید مدرس و حساسیتهای شغلیاش در ادامه میآید:
* خانم فتوحی! برای آغاز گفتگو اگر موافق باشید از ماجرای ازدواجتان با شهید دشتبان زاده بگویید. چطور با ایشان آشنا شدید؟
شهید دشتبانزاده زمان جنگ از دوران نوجوانی یعنی شانزده هفده سالگی در جبهه بود، دایی من هم که در جبهه مسئولیت فرماندهی ایشان را داشت رابط ازدواج ما شد. من 17 ساله بودم که با ایشان ازدواج کردم. محل زندگی هایمان در خانه پدری خیلی از هم دور بود. ما اهل یزد بودیم و ایشان اهل تهران. طی مراسمی که به تهران آمده بودیم خانوادهها یکدیگر را دیدند و زود و بدون هیچ تشریفاتی و خیلی سنتی و سالم زندگی مان شروع شد.
* سال 68 که دیگر تقریبا جنگ تمام شده بود. ایشان آن زمان چند ساله بود؟
شهید دشتبان متولد اول فروردین سال 43 است. 25 ساله بود. من متولد سال 51 هستم و آن زمان 17 سالم بود. ثمره ازدواجمان سه پسر است. سجّاد؛ متولد سال 70، سبحان؛ متولد سال 75 و محمّد حسین؛ متولد سال 81 هستند.
یک پدر نمونه بود/شهادت حقش بود
* شهید دشتبان در خانواده چه اخلاقی داشت؟
خانواده دوست بود و اهمیت به خانواده میداد. خانواده را تحت حمایت خودش داشت به طوری که احساس میکرد ادای تکلیف و دینی دارد و باید ادا شود. واقعاً کمک حال خانواده بود. مهدی همیشه میگفت ما یک خانه دو در دو برایمان بس است و همیشه با مادر ایشان با هم بودیم. در خانواده شخصی خودمان که خیلی با بچهها دوست بود، در طرز لباس پوشیدن و آرایش مو هیچوقت بچهها را اذیت نمیکرد و آنها را آزاد میگذاشت. در خانواده سعی میکرد با رفتار عملی خود بچهها را حمایت کند و چگونگی درست زندگی کردن را با عمل خود به بچهها یاد میداد و واقعاً فکر میکنم یک پدر نمونه بود و حقش بود که شهید شود.
همسریاش فوقالعادهتر از پدریاش بود/خیلی خوب احساساتش را نشان میداد
* چگونه همسری بود؟
شخصیت "همسر"ی ایشان فوقالعادهتر از "پدر"بودنش بود؛ خیلی همسر خوبی بود. زندگی ما زبانزد همه بود. خیلی خوب احساساتش را نشان میداد، شاید در جمع خیلیها رعایت حرمت کنند ولی آقای دشتبان حیلی راحت بود، حتی صمیمیتش را به بچهها آموزش میداد که چگونه زوج و زوجه میتوانند با صمیمیت کنار هم زندگی کنند.
*چطوری آموزش میداد؟
خیلی ملموس بود. کارهایی که انجام میداد، خودش آموزش بود. الان پسر بزرگم در سن 21 سالگی برایش همسر اختیار کردیم و ازدواج کرد، دقیقاً میبینم که جا پای پدرش گذاشته.
هر روز او را تا دم در همراهی میکردم/این اواخر خیلی شیکپوش شده بود
* با همسرتان دعوا هم میکردید؟
من فردی صبور بودم. نه؛ زیاد دعوا نمیکردیم و گاهی بر سر مسائل بچهها پیش میآمد و یا درباره خانواده. آقای دشتبان خیلی متعهد به خانواده بود و گاهی با تندی برخورد میکرد. پدرش مرحوم شده بود. ایشان بزرگ خانواده بود و با اینکه پسر دوم خانواده بود اما خیلی متعهدانه به خانواده نگاه میکرد و گاهی به او میگفتم در برخی مسائل نباید اینقدر نگران باشید و تأکید داشته باشید.
دعوای خاصی نداشتیم. بچهها میدانند که من هر روز پدرشان را تا دم در همراهی میکردم و او برای من دست تکان میداد و یا با ماشین بوق میزد و میرفت. لباس پوشیدنش خیلی جالب بود، انواع کیف و لباس و ساعت را باهم ست میکرد. مخصوصاً این اواخر خیلی شیکپوش شده بود و دوست داشت خیلی خوب زندگی کند و فکر میکنم این را از حاج آقا طهرانی مقدم یاد گرفته بود، چون باهم در یک مجموعه بودند.
نگران بود و میگفت جان این بچهها در پادگان مدرس بعد از خدا دست ماست
ما خیلی با هم صمیمی بودیم، علی رغم اینکه به قول پسرم محمدحسین خیلیها فکر میکردند مهدی یک فرد منضبط نظامی است و شاید خشن باشد اما وقتی در جمع قرار میگرفتند نظرشان عوض میشد. اگر شما خاطرههای خانواده شهدا را ببینید، میبینید که افراد به خاطر مسئولیتهای حساسی که داشتند، باید احتیاط میکردند و به خاطر رعایت این احتیاط ها ممکن بود که یک نفر را نگران کرده و یا سر کسی داد بزنند ولی بالاخره یک طوری از دلش در میآوردند. مهدی خیلی نگران بود و میگفت جان این بچهها در پادگان مدرس بعد از خدا دست ماست و مسئولیت تکتک اینها دست من است. باید مواظبشان باشم.
10 سال اول زندگی چیزی از شغلش نمیدانستم
* همسرتان از خطرات شغلشان چیزی در خانه میگفتند؟
اوایل که ما باهم ازدواج کرده بودیم من زیاد از فعالیت هایش چیزی نمیدانستم. تا ده سال اول هم نمیدانستم شغلش چیست و چه کار میکند و کجا میرود.
* سوال هم نمیکردید؟
گفته بود که در صنایع دفاع است و شاید به خاطر اینکه نگرانی به من و بچهها انتقال ندهد، چیزی از جزئیات نمیگفت اما بعدها وقتی دید که من در همه حال با این حساسیت های شغلی همراه هستم مخصوصاً بعد از بازنشستگی گاهی چیزهایی میگفت. اوایل زیاد جزئیات را نمیدانستم ولی بعد از آن دیگر کم کم متوجه شدم ولی زیاد تجسس نمیکردم و خودش هم زیاد توضیح نمیداد چون میدانست اگر زیاد توضیح دهد، خانواده نگران میشوند، خب طبیعی است؛ اگر واقعیت امر را میدانستیم بیشتر نگران میشدیم.
ماجرای مجروحیت بر اثر موج انفجار حین تست موشک/ بعد از حادثه به جبر سازمان بازنشسته شد
*چطور از میزان خطر شغلشان در صنایع دفاع مطلع شدید؟
آقای دشتبان در صنایع دفاع بود که سال 84 برایش اتفاقی افتاد و مجروح شد. برای یک تستی که در سمنان انجام میشد، موشک شلیک شده بود و موج انفجار به 200 متر آنطرف تر پرتش کرده بود. ما از او بیخبر بودیم و نگران هم شده بودیم. جاهایی هم که برای تست میرفت خیلی دور بود. مثلاً شعاع صدکیلومتری درون کویر بود. به خاطر این حادثه هم دچار موج انفجار شد و هم شنوایی یکی از گوشهایش کم شد. کل بدنش هم دچار سوختگی درجه 3 شد.
وقتی به منزل آمد من اصلاً نمیدانستم که چنین اتفاقی برایش افتاده و مجروح شده است. چون اصلاً هیچی نمیگفت. نگفته بود که مدتی در بیمارستان شهید چمران بستری بوده است و ما فکر میکردیم که مأموریتش طول کشیده است. در نبود آقا مهدی بچههایمان مریض شده بودند و من دست تنها بودم. فکر میکنم بهمن ماه بود سه تا بچه هم زمان مریض شده بودند، هیچ وقت من بیتابی و گریه نمیکردم اما آن بار وقتی تلفنی با ایشان تماس گرفتم به خاطر وضعیت بچهها، گریه کردم و گفتم: «بچهها مریض شدند. چند شب است تب دارند و در تب میسوزند. شما کجایی؟ یک سراغی از ما نگرفتی.» یک صدای خیلی گرفتهای از پشت خط آمد که میگوید: «نگران نباش!» من گفتم: «در خانه دیگر پول نداریم.» گفت: «به همکاران میگویم برایت پول بیاورند. من مأموریت هستم. میآیم.»
آن زمانی که من با او تماس گرفته بودم و توانسته بود پاسخ دهد در هلیکوپتر بود و در حال انتقال از سمنان به بیمارستان شهید چمران بود. بعد از ظهر همان روز یک پاکت پول همکارانش از اداره برای ما آوردند و خانوادهشان هم به ما سر زدند. حتی به برادرش هم تا روز آخر که می خواست از بیمارستان مرخص شود چیزی نگفته بود. ان روز هم با برادرش تماس گرفته بود تا برایش لباس برده و او را به منزل بیاورد.
وقتی آقای دشتبان به منزل آمد چهرهاش سوخته بود و تورم شدید داشت، من آن زمان از تعجب و ناراحتی، فقط گریه میکردم. او هم در مقابل واکنش من دائم بدن و دستهایش را نشان میداد و میگفت: «من حرف میزنم و میبینم؛ خداروشکر کن که سالم هستم.» بعد از آن حادثه به جبر سازمان او را بازنشست کردند. بازنشسته که شد، یک مدت کوتاهی در بیرون مشغول کار بود.
سردار طهرانی مقدم گفت: من این نیروی جسور را میخواهم/از همان زمان دشتبان در رکاب طهرانی مقدم ماند
* چطور با شهید طهرانی مقدم آشنا شدند و چطور وارد جهاد خودکفایی شدند؟
طی یک اتفاق که در دوران مأموریت برایش افتاد، حاج آقای طهرانی مقدم و همراهانش که در آن منطقه تست بودند با ایشان آشنا میشوند. ظاهرا یک راکتی درست عمل نمیکرده است، آقای دشتبان برای درست کردن آن میروند و خیلی بیباک و جسورانه این کار را انجام میدهند، حاج آقای طهرانی مقدم از همکارانش میپرسد: «این آقا کیست؟ من این نیروی جسور را میخواهم.»
آقای طهرانی مقدم سراغ آقا مهدی را گرفته و چند تماس هم در این باره داشته است. ما برای مسافرت به قشم رفته بودیم. آقای نواب با آقای دشتبان تماس گرفته و گفتند: «حاج آقای طهرانی مقدم میگویند یک قسمتی است که شما باید بیایید و آن را احیا کنید.» وقتی آقای دشتبان رفت، دید که بار مسئولیت زیاد و همراه با خطر است، صحبتهایی شد و دیگر ایشان از همان زمان در رکاب آقای طهرانی مقدم ماند.
به من میگفت: با توجه به جانبازیام میتوانم در خانه کنار شما باشم/به او گفتم باید زکات علم و تجربه ای که آموختی را بدهی
یکی از جملههایی که حاج آقا طهرانی مقدم همیشه از آقای دشتبان تعریف می کرد این بود که: «وقتی من از اقای دشتبان در مورد همکاری در جهادخودکفایی پرسیدم، به او گفتم: "چه کار میخواهی بکنی؟ الان جواب من را بده"، آقای دشتبان به طنز میگوید: "من اول باید بروم خانه و با خانمم صحبت کنم." یعنی اول باید از ایشان اجازه بگیرم.» واقعاً هم صحبت کرد و گفت این کار آخرش چیزی جز مسئولیت برای من ندارد.
به من میگفت: «با توجه به جانبازیام الان میتوانم در خانه کنار شما و بچهها باشم.» ولی در عین حال من به او میگفتم: «باید زکات این علم و تجربه ای که آموختی را هم بدهی و حیف است که فقط در یک شرکت معمولی کار کنی.» شهید دشتبان در جبهه در بهداری لشکر بود و سابقه جبههاش هم در روند کاری او اثر گذاشته بود. پادگان شهید مدرس خیلی آشفته بود و باید به آن رسیدگی میکرد. من همراهش بودم و خدا میداند صبح تا شب تماس نمیگرفتم و اگر بچهها میگفتند تماس بگیر که پدر فلان وسیله کاردستی را بگیرد من می گفتم نه، پدرتان هر زمان بتواند و وقت کند، خودش با ما تماس می گیرد.
* چه سالی بود که پیشنهاد شهید طهرانی مقدم را برای ورود به جهادخودکفایی پذیرفت؟
فکر میکنم سال 84 بود، چون سال 90 که آقای دشتبان شهید شد، شش سال بود که مدیریت پادگان مدرس را داشت.
شهید دشتبان مدیریت بحران خوبی داشت
* در پادگان هم برایشان مجروحیتی پیش آمد؟
نه، ولی گاهی افرادی بودند که برایشان حادثه پیش میآمد، او خیلی مدیریت بحران خوبی داشت، یکی از خصوصیاتش این بود که در شرایط بحرانی اصلاً خودش را نمیباخت چون در جبهه هم زیاد حضور داشت و در دوران جنگ در قسمت بهداری لشکر هم بود، میدانست در این مواقع چه باید بکند. در خاطرات بازمانده های پادگان شهید مدرس میبینم که میگویند: «آقای دشتبان در شرایط بحران صبور بود و بچهها را آرام میکرد.»
نیمه شبها میگفت باید به بچهها رکب بزنم ببینم چه قدر هوشیارند
* شهید دشتبان زاده از فعالیتهایشان در پادگان شهید مدرس چه چیزهایی برای شما میگفتند؟
زمانهایی که تست داشتند در منزل نبود. خودش میبایست در کار حضور داشت. حاج آقای طهرانی مقدم هم میآمد، خیلی وقتها هم به خاطر تستهایی که داشتند، در پادگان مهمان داشتند و ما میفهمیدیم که دیر میآید. وقتی هم که خانه بود حاج آقا با او تماس میگرفت و ما متوجه میشدیم. این اواخر دیگر تستها را از ما پنهان نمیکرد و میدانست فضای خانه امن است. چون بعد از آن حادثه تست که برایش پیش آمد ما متوجه شدیم که چه خبر است.
ما اول و آخر همه سفرهایمان به پادگان ختم میشد. مثلاً ساعت دو نصفه شب از قم یا یزد در حال برگشت به خانه بودیم، در این مسیر آقای دشتبان پشت پادگان که محل مخوفی هم بود، میرفت و میگفت: «من باید به بچهها رکب بزنم که ببیند چه قدر بچهها(اعضای پادگان) هوشیار هستند و چقدر حریم پادگان برایشان مهم است.» آنها به ماشین "ایست! ایست!"میگفتند و بعد متوجه میشدند که آقای دشتبان است و آقای دشتبان به همه آنها خداقوت میگفت و با آنها حرف میزد.
همه کسانی که در پادگان شهید شدند یک باغچه برای کشت بادمجان و گوجه در آنجا داشتند
ما سیر تکاملی پادگان را میدیدیم، اواخر یک سولههایی ساخته بود که این سولهها حرکت میکرد. هر سوله شاید به ارتفاع 15 متر بود و خیلی بزرگ بود و در پادگان حرکت میکرد. این پادگان به قول خودش در ابتدا مخروبه بود اما آنجا را نو و تمیز کرد. همه کسانی که در پادگان شهید شدند یک قطعه زمین داشتند و در آن قطعه زمین بادمجان و گوجه میکاشتند. در واقع زمین پادگان را تقسیم بندی کرده بودند برای کشت و کار برای زمانهای استراحت بچهها اما هیچ کدام را به خانه نمیآوردند و میگفت: «مال بیت المال است و من باید آن دنیا جواب دهم.»
هرکدام از بچهها برای خودشان یک باغچه داشتند و با یک عشق و علاقهای در آن کار میکردند و این باعث شده بود که یک اِرقی نسبت به پادگان پیدا کنند و کارشان در آن باغچهها یک حاصلی هم داشت. شهید دشتبان این اواخر اصرار داشت که در منزل مرغ نگهداری کنیم و من همیشه مخالفت میکردم. این اواخر 40 تا بوقلمون را با هزینه خودش تهیه کرده بود و وسط پادگان گذاشته بود که موقع شهادت فقط چهار تا از آنها باقیمانده بودند.
جزئیترین مسائل احکام را میان دو نماز در پادگان آموزش میداد
* شما پادگان هم رفته بودید؟
اتفاقا وقتی که از آنجا تعریف میکرد، ما خیلی دوست داشتیم برویم. میگفت یکبار شما را به پادگان خواهم برد. پسر بزرگم که 20 سالش شده بود، اواخر حیات شهید، میرفت پیش پدرش، تا کمی کار یاد بگیرد. مکانیک میخواند.
یکی از روحیات جالب شهید این بود که از فاصله بین نماز خیلی خوب استفاده میکرد. تمام احکام و قرآن را شروع به حفظ کرده بود. حتما روخوانی قرآن داشت. در پادگان هم دقت به این نکات داشت. شهید بافقی هم در آنجا با چند شهید دیگر روخوانی قرآن و آموزش احکام داشتند. این احکام را عملی آموزش میدادند. شاید مثلا جزئیترین مسائل احکام مثل غسل درست را با شهید میرحسینی که سید بسیار متعهدی بود و خیلی وقتها امام جماعت پادگان میشد، به صورت عملی آموزش میدادند. آقا مهدی میگفت: «فضا خیلی شاد و در عین حال مفید و مهم است.» همه اینها برای آن بود که زمان بین دو نماز از دست نرود.
شهید مهدی دشتبان زاده و شهید سید رضا میر حسینی
* شما چقدر شهید طهرانی مقدم را میشناختید؟ با ایشان رفت و آمد داشتید؟
بله، حُسن شهید طهرانی مقدم این بود که به خانوادهها خیلی ارادت داشت و معتقد بود کسی میتواند خوب کار کند که در خانه، کنار همسر، مادر و خانواده آرامش داشته باشد. کسی که دغدغه خانواده را نداشته باشد، میتواند سالم کار کند. به همین خاطر حتما سالی یکی دو بار فکر میکنم میلاد حضرت علی(ع) یا حضرت مهدی(عج)، برای همه خانوادهها یک مراسم و جشنی در یکی از سالنها میگرفتند و از همسران یا مادرانی که همسر یا فرزندشان فوت شده بود نیز تجلیل میکردند. هدیهای هم به خانوادهها میدادند.
خانمها بدانید 500 هزار تومان در حساب شوهرهایتان ریختیم که مال شماست
یادم هست بارهای آخری که در گلشهر یک سالنی گرفتند و همه خانوادهها را به صرف شیرینی و شام دعوت کرده بودند، مثلا اگر مراسم ساعت 10 تمام میشد، آقای دشتبان تازه ساعت 9 و نیم آمد که لباس عوض کند. وقتی ما رفتیم هدیهها را به خانوادهها میداد، یک بچه کوچکی بغل خانمی بود که آقا وقتی آمد هدیهاش را بگیرد، آقای دشتبان گفت: «اول برو بچه را از خانمت بگیر و بعد بیا و هدیه را تحویل بگیر. بچه که نباید در چنین مراسمی بغل خانم باشد.» آن بنده خدا هم رفت و بچه را گرفت و آمد تا هدیهاش را بگیرد. یک مبلغ 500 هزار تومانی هم به حساب آقایان برای خانمهایشان ریخته بود و در بلندگو اعلام کرد که خانمها بدانید که یک 500 هزار تومان در حساب شوهرهایتان ریختیم که مال شماست و مال آنها نیست.
همهمه شد که: «آقای دشتبان چرا گفتی؟» پاسخ گفت: «خانمهایتان دوری و سختی و بچه داری را تحمل میکنند که شما بتوانید راحت کار کنید.» این مسائل خیلی برای حاج آقا طهرانی مقدم مهم بود یا مثلاً سه بار افطاری به منزل ما آمدند. ساعت سه بعد از ظهر آقای دشتبان زنگ میزد و میگفت: «حاج آقا گفته امشب میخواهم بیایم آنجا. مثل این که امشب قرعه به اسم شما افتاده.» چون می خواستند ساده باشد میگفتند برنج نباشد. ایشان با تعدادی از همکارها میآمدند که همگی هم شهید شدند. این افطاریها به صورت چرخشی برگزار میشد. یعنی مثلا منزل شهید صفری که همراه پسرشان شهید شد، رفتند. چون ایشان عمل قلب باز کرده بودند و در واقع به عیادتش رفتند. این مسائل برایشان مهم بود.
* خانم دشتبان! خبر شهادت همسرتان چطور به شما رسید؟
روز قبل از حادثه جمعه بود. ظهر آن روز مراسم عقد محضری پسرخواهر آقای دشتبان بود. عروس و داماد دو طلبهای بودند که داشتند با هم ازدواج میکردند. از همان موقع دوربین از دست آقای دشتبان زمین گذاشته نمیشد و یکریز با شور و شعف عکس و فیلم میگرفت. میگفت اینها سربازان امام زمان(عج) هستند.
به مهدی گفتم:تو را به خدا انقدر با همه بچههای پادگان خودمانی نشو!
آقای نواب مدام زنگ میزد و مهدی میگفت: «دارم میآیم.» مهدی برای ناهار هم خانه نیامد. من یک کمی آبگوشت بار گذاشته بودم. شب آن روز هم عروسی یکی از بچههای پادگان بود. یک دفعه صدای ترمز ماشینی آمد که میدانستم اوست. آمد و من گفتم: «امشب کجا میروی؟» گفت: «میروم عروسی جلیلوند. ناهار داریم؟» گفتم: «میدانستم اگر آن موقع ناهار نخوری دیگر نمیخوری.» گفت: «ساعتش گذشته بود و حاجی اینها هم ناهار خورده بودند.» ناهار را گرم کردم و خورد و به بچهها گفتم: «کت و شلوار بابا را بیاورید که میخواهد عروسی برود.» گفت: «نه؛ با همین لباسها میروم، فقط میخواهم حضور داشته باشم. حاج حسن آقا الان برمیگردد و باید دوباره بروم پادگان.» گفتم: « هر هفته با بچهها استخر که میروی، عروسیهایشان هم که میروی، تو را به خدا انقدر با همه خودمانی نشو!» گفت: «فردا که بیایند خجالت میکشم توی چشمشان نگاه کنم. فقط میروم که هدیه عروسیشان را بدهم.»
بار آخر که از خانه رفت انگار پرواز کرد/انگار دل من را کند و با خودش برد
با علی آقای کنگرانی با هم رفتند. همان موقع که رفت انگار پرواز کرد. من داشتم سفره را جمع میکردم و اولین دفعهای بود که دنبالش نرفتم. من و بچهها همیشه عادت داشتیم که تا دم در با او برویم. همان یک دقیقه هم برایمان غنیمت بود. یک دفعه سبحان آمد گفت: «مامان، بابا پرواز کرد.» و دیدم که با چه شتابی رسید سر کوچه. به سبحان گفتم: «انگار دل من را کند و با خودش برد.» شب من چند بار زنگ زدم که جواب نداد. آخر شب ساعت 12 و نیم بود که زنگ زد گفت: «چرا انقدر زنگ زدی؟» گفتم: «از وقتی رفتی دلشوره گرفتم.» گفت: «نه بابا نگران نباش! حاجی اینها امشب اینجا بودند، انقدر با نواب و بچهها خندیدیم که خدا میداند. ما اینجا خوب و خوشیم، اصلا هم نگران نباش! برو صدقه بینداز و برو پیش محمد حسین بخواب که فردا میخواهد برود مدرسه. اصلا هم دلت شور نزند.» این دلشوره با ما بود. فردای آن روز هم که من باید میرفتم یک ماشینی را به نام میزدم، آن موقع صدای انفجار را نه من فهمیدم و نه بچهها.
شاید فقط چند دقیقه قبل از انفجار بود که مهدی به سجاد زنگ زده بود و گفته بود: «چه خبر و چه کار کردید؟» گفت: «الحمدلله مامان کارها را انجام داده، مبارکتان باشد.» بعد دوباره سفارش من و مادر را کرده بود. هم دیروزش به سبحان گفته بود و هم دوباره همان روز به سجاد. سجاد میگفت صدای بدو بدویش میآید که داشته می دویده به سمت سوله تا خودش را به حاج آقا برساند.
روایت دیدار با رهبری: شهید اقتداری که همه اعضای خانوادهاش در دیدار با آقا حضور داشتند
* خانوادههای شهدای اقتدار یک دیدار خصوصی با رهبری داشتند. شما هم در این دیدار حضور داشتید؟ از آن روز بگویید.
بله؛ ما تقریبا جزء کمتر خانوادهای از خانواده شهدای اقتدار بودیم که همه اعضای خانواده در دیدار با آقا حضور داشتند. خانوادههای دیگر قضیه را جدی نگرفته بودند و بچههایشان را نیاورده بودند. آقا سوال میکردند که: «چند تا بچه دارید؟» نمی دانم با آقا رو به رو شدهاید یا نه. روحیه خیلی شاد و ملموسی دارند. اصلا با ایشان احساس بیگانگی نمیکنید و فکر میکنید که سالهای سال با شما همصحبت شده است. آدم با ایشان یک حس آرامش و آشنایی خاصی دارد.
اول که رفتیم، آقا از طبقه بالا که منزل مسکونیشان بود، آمدند نماز ظهر را با هم خواندیم. بعد از آن در یک اتاق 14 متری نشستیم. اسمها را یکی یکی صدا میکردند و وقتی آقا از خانوادهها میپرسیدند: «چرا بچهها را نیاوردید؟» میگفتند: «بچهها مدرسه داشتند.» آقا میخندیدند و میگفتند: «حداقل امروز را مرخصی میگرفتید، میآمدند ما میدیدیمشان.» ما خانوادههای شهدا میدانستیم آن روز دیدار است ولی فکر نمیکردیم این جوری و خصوصی باشد. من و سه پسر و مادر آقای دشتبان در این دیدار حضور داشتیم. آقا با مادر صحبت کردند. آن زمان سجاد در 21 سالگی با دخترخالهاش نامزد کرده بود. به آقا گفت: «من نامزد کردهام.» یکی کیسهای داشتند که پر انگشتر بود. آقا یک انگشتر به او دادند. ان شالله قسمتتان شود که آقا را ببینید. چفیه را هم به هر کسی که بخواهد میدهد. من را که با پسرهایم دیدند، گفتند: «سه تا پسر داری؟» گفتم: «بله!» سرش را به شوخی تکان داد.
در کل یک دیدار خصوصی خیلی خوبی بود. خیلی جو معنوی داشت. الان هم هر وقت یاد آن روز میافتیم حس خوبی به ما دست میدهد. به بچهها هدیه، سکه دادند. قرآن دست نویسشان را به مادر دادند. بچه ها رفتند، گفتند ما هم قرآن میخواهیم که دو تا قرآن غیر دستنویس هم به آنها دادند.
شهید مهدی دشتبان زاده و شهید علی کنگرانی
آقا نسبت به شهدای اقتدار ارادت و حس خاصی دارند/میگفتند تنها کسی که همیشه به قولی که به من داد عمل میکرد حاج حسن بود
آن اوایل که آقای دشتبان شهید شده بودند. من رفتم برای حساب و کتاب خمس ایشان خدمت امام جمعه کرج. همین طور که من با ایشان صحبت میکردم که حساب و کتاب زندگی نیمه کاره ما که همه چیز آن بلاتکلیف است چه میشود؟ ایشان که در محضر آقا درس میگرفتند. از من پرسیدند که: «آقا منزلتان آمده یا شما دیدار ایشان رفتهاید؟» گفتم: «نه!» گفت: «آقا شدیدا نسبت به شهدای اقتدار ارادت و حس خاصی دارند. حاج حسن هر ماه میآمدند گذارش کارهایشان را به آقا میدادند. آقا در سخنهایشان گفته بودند که تنها کسی که همیشه به قولی که به من داد عمل میکرد حاج حسن بود.» به خاطر همین حس خاصی که به شهدای اقتدار داشتند، دیدار خصوصی خیلی خوبی هم با ما داشتند.