بار اول ساعت دوازده شب پیچ رادیو را باز کردیم. باباخانی خبرها را شنید و به همه مان گفت. ما بعد از مدتی طولانی از کشورمان با خبر شدیم. روزهای بعد باباخانی اخبار را گوش می داد و روی زرورق پاکت سیگار تند نویسی می کرد. خودکارمان جوهر تمام کرده بود و او با فشار نوک خودکار روی زرورق، طوری که فقط خودش می توانست بخواند، خبرها را نوشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: ده روز از آمدن مان به طبقه بالا می گذشت که بچه ها طرح روزنامه دیواری را ریختند. مایه اش هم خودکار و کاغذی بود که از پایین همراه مان آورده بودیم، ولی این هم راضی مان نکرد. ما دنبال خبر بودیم. خبر از جنگ و کشورمان، ولی عراقی ها همه درها را به رومان بسته بودند. خودشان رادیو گوش می دادند و ما حسرت یک رادیو را به دل داشتیم.

 بعد ازصلاح و مشورت با بچه ها نقشۀ به دست آوردن رادیو را ریختیم. ما هر روز منبع آب را پر می کردیم و برای آوردن آب از اتاق نگهبان ها باید رد می شدیم.

«هوشنگ… هوشنگ…»

صدای نگهبان عراقی بود. پا شدم رفتم طرف در. از زیر سبیل تُنُکش گفت: « ماء…ماء…»

«باشد.»

پشتم را کردم به نگهبان و به بچه ها چشمک زدم: «بچه ها، بلند شوید برای آب!.»

چهار نفر بلند شدند. سطل های آب را از حیاط برداشتند. از راه اتاق نگهبانی باید بر می گشتند به آسایشگاه. رادیو روی میز برنامۀ عربی پخش می کرد. طبق معمول دو نفر سطل هاشان را آوردند بالا و دادند تحویل ما. آب را خالی کردیم تو منبع. سطل ها را که به گروه اول دادیم گفتم: «چهار دور دیگر داریم.»

نگهبان اتاق نگهبانی موقع آوردند آب، در رابط اتاق و سالن را باز و بسته می کرد و چهار چشمی مراقب بود. نگهبانی هم دم در بیرونی (که می خورد تو حیاط) پاس می داد. گروه اول رفتند پایین و دو نفر دوم با سطل های پر آمدند. رادیو هنوز عربی می خواند. گروه دوم آماده بود. نگهبان داشت در را باز می کرد که یکی از بچه ها زد به تخته پشت شیشه. نگهبان از لای در گردن کشید.

«آقا اینجا حمام آب گرم ندارید؟!»

بچه ها زدند زیر خنده. نگهبان نصف هیکلش را کشید تو و از لای در و به فارسی رو به من گفت: «شما چی گفتی، اینها خندید؟»

«من؟»

و قیافۀ تعجب زده گرفتم. و از اینکه چطور فارسی یاد گرفته با او مشغول صحبت شدم. از آن طرف، تو حیاط، یکی از بچه ها که مشغول پر کردن سطل آب بود نگهبان را صدا کرد. صدای ضعیفش را می شنیدم.

نگهبان نزدیک به در بیرونی به طرف صدا رفت و نگهبان در ورودی با من هنوز حرف می زد.

حالا دیگر وقتش بود. یکی از بچه های گروه که آب می برد، در یک لحظه رادیو را از روی میز برداشت. سریع ولوم را چرخاند و صدا بند آمد. رادیو را تو شلوارش جا داد و سطل را برداشت و آمد. بچه ها سطل ها را خالی کردند و یکی آمد جای او، که رادیو را برداشته بود. نگهبان در رابط را باز کرد و بچه ها رفتند آب بیاورند.

صدای نگهبان در حیاط هنوز می آمد. رادیو را گرفتیم پیچیدیمش تو پلاستیک، گذاشتیمش کنار کاسۀ توالت، جایی که از قبل شکسته بودیم و زیرش را کنده بودیم. هرکس سرش را گرم کاری کرد.

آوردن آب که تمام شد، رادیو مال ما بود. با خوشحالی پای همۀ عواقبش ایستاده بودیم و نمی خواستیم رادیو را از دست بدهیم. اولین چیزی که بعد از به دست آوردن رادیو نگرانش بودیم، گزارش نگهبان بود.

یکی دو روز گذشت و ما دست به رادیو نزدیم. نگهبان هم صداش را در نیاورد. بعدها فهمیدیم نگهبان هیچ وقت ماجرای گم شدن رادیو را تو گزارش نمی آورد، چون سرزنش و تنبیه، اول از همه دامن خودش را می گیرد.

قبل از این که برویم سراغ رادیو، براش مسؤول انتخاب کردیم. آقای باباخانی. خلبان هوانیروز (که پدرش رادیو سازی داشت و خودش هم تو تعمیر رادیو وارد بود) شد مسؤولش. او با میکروفن های مخفی که تو در و دیوارهای طبقه پایین کشف کرده بودیم، گوشی های جم و جوری درست کرده بود که با اتصال آن به رادیو، بدون ایجاد سر و صدا به رادیو گوش می داد.

بعد برای اینکه موقع صحبت با هم اسم رادیو را گذاشتیم «عمو نوروز» قرار شد بعد از گرفتن خبرها هیچ حرفی در باره شان نزنیم تا یک وقت رادیو لو نرود.

بار اول ساعت دوازده شب پیچ رادیو را باز کردیم. باباخانی خبرها را شنید و به همه مان گفت. ما بعد از مدتی طولانی از کشورمان با خبر شدیم. روزهای بعد باباخانی اخبار را گوش می داد و روی زرورق پاکت سیگار تند نویسی می کرد. خودکارمان جوهر تمام کرده بود و او با فشار نوک خودکار روی زرورق، طوری که فقط خودش می توانست بخواند، خبرها را نوشت.

نداشتن خودکار کار روزنامه را هم لنگ کرده بود. با خبرهای رادیو زندگی می کردیم. روحیه تازه ای گرفتیم. با اشتیاق شنیدن اخبار روز را به شب می رساندیم و شور و حال دیگری در بین همه ما ایجاد شده بود که وصف ناپذیر بود.

برای استفاده صحیح از رادیو قوانینی به اجرا گذاشتیم، که اول باباخانی به دلیل آشنایی با سیستم را دیو مسؤول آن باشد. دوم ایستگاهی غیر از صدای جمهوری اسلامی ایران را نباید بگیریم. سوم برای تقویت بیشتر روحیه مان، شبی یک نفر همراه باباخانی به قسمت هایی از اخبار یا مطالب دیگرش گوش می کرد که این خود آن قدر شادی بخش و لذت آفرین بود که گویی آزاد شده ایم.

«صدای یک هموطن به فارسی در کنج زندان، آن هم بعد از مدتها بی خبری. خدایا شکرت.»

البته زحمت های بی وقفه باباخانی قابل تقدیر و ستایش است. خیلی اتفاق افتاد که او ساعت ها بدون داشتند ابزار و لوازم برای تنظیم آن یا تعمیر آن وقت صرف می کرد و عرق می ریخت. ناگفته پیداست که همه آنهایی که از خبرها مطلع می شدند، از زحمت مداوم و تلاش پیگیر باباخانی متشکر بودند.

راوی: خلبان آزاده هوشنگ شروین / سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس