شرح این دیدار به شرح ذیل است:
رهبر مینشیند روی صندلی و میخواهد احوالپرسی کند. اما مادر فرصت نمیدهد و شروع میکند به گلهگذاری: «آقا! آنقدر غم خوردم. آنقدر غصه خوردم. به خدا. حالم خیلی بد شده بود.» رهبر میگوید چرا؟ «دیروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسوول این برنامه که من رو از دیدن آقا محروم کرده، خدا زجرش بده.»
توی همان حال، همه میزنند زیر خنده، حتی رهبر. رهبر علت را میپرسد. «گفتم برای این که حق من این نبود. من با این وضع نمیتونم بیام دیدار آقا. 1ساله حتی آقا رو تو تلویزیون هم ندیدم.» و میگوید که مریض شده و همسایهها دنبال ماجرا بودهاند که رهبر بیاید خانهشان.
رهبر میگوید نامه را دیده که شعری داشته. بعد میگوید: «این رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه ٢شهید دیگه هم رفتیم. اما من به خاطر شما موندم. برای این که بتونم شما رو ببینم»
شعرش را قبل از آمدن رهبر برایم خواندهبود. ٢بیت شعر که روی یک کاغذ چندسانتی و با مدادرنگی نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبری؛ توی همان حالت موجی بودنش. و حال همان تکه کاغذ، سفر رهبر را یک روز طولانیتر کرده بود:
«آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم همنشین تختخواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی»
کار رهبر، من را یاد خاطرهای از امام خمینی میاندازد. فکر کنم همین حجتالاسلام رحیمیان تعریف میکند که نامهای دادیم به امام. مادر شهیدی نوشته بوده که به تهران آمده برای دیدار امام. اما موفق به دیدار نشده. امام هم زیر نامه مینویسد: «تا این مادر شهید را به دیدار من نیاورید، هیچکس را ملاقات نمیکنم.»
مادر ادامه میدهد: «به بیبی، حضرت معصومه گفتم بیبیجان! این عزیزترو خودت بفرست خونهمون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.» و رهبر میگوید: «همونها فرستادن دیگه. همونها زدن پس گردنمون»
روایتی از دید و بازدید سرزده رهبر انقلاب از خانواده شهید کارکوبزاده ١٣٨٩/٨/٦